خرد گمشده زمانه ما

  • *‌ آیا کتاب «بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده» تجدیدنظر در آرا و افکار قبلی شما است؟ یا شما برخی از اندیشه‌های پیشین خود را در مواجهه با سنت و تجدد ارتقا بخشیده‌اید؟
  •  

بسیار متشکرم که کتاب «بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده» را خواندید و پرسش‌های خوبی مطرح کردید که گمان می‌کنم پرسش‌های بسیاری از روشنفکران کشور هم باشد. شاید هم باید از رأی و نظر خود در برابر آراء و نظرهایی که مقبولیت بیشتر و وسیع‌تر داشته باشد دفاع کنم. نمی‌دانم اثر این دفاع چیست، ولی نباید نگران آن باشم، زیرا در فلسفه برخلاف سیاست که باید به غایت و نتیجه عمل بنگرد نگران نتیجه سخنی که می‌گویند نیستند. چیزی که هست در شرایط کنونی ارتباط و گفت‌وگوی روشنفکران با اهل فلسفه امر لازم و مهمی است و اگر باشد نشانه بیداری و طلب، و نبودنش نشانه بیگانگی و دوری اشخاص و گروه‌های دیگر و ماندن در دایرۀ تکرار اکنون است. فرموده‌اید در کتاب اخیر خود در بعضی آراء و من‌جمله درباره سنت و تجدد تجدیدنظر کرده‌ام. من هرگز به آراء خود فکر نمی‌کنم که در آنها تجدیدنظر کنم، بلکه در هر مقام و موقع آنچه به نظرم می‌رسد می‌گویم و می‌نویسم. شما اگر در رسالۀ «سنت و تجدد» که من نوشته‌ام نظر فرمایید، گمان نمی‌کنم یک کلمه یا یک سطر آن را منافی با آنچه در نوشته‌های اخیر خود آورده‌ام بیابید. مع‌هذا پدید آمدن اشتباه و سوءتفاهم چندان بی‌وجه نبوده است. من در کتابِ «دربارۀ غرب» در برابر تاریخ غربی موضع سیاسی اتخاذ کرده‌ام و این سهو سیاسی، سهو فکری تلقی شده است. موضع سیاسی من در برابر غرب درست نبود، زیرا در برابر یک تاریخ و دوران تاریخی آن‌هم تاریخی به عظمت تاریخ جدید، موضع‌گیری سیاسی معنی ندارد. اما وقتی کسی در رؤیای پدید آمدن عهد و عصر دیگری باشد، چه‌بسا که با عصر و عهد خود مخالفت کند. اهل فلسفه معمولا در ‌آراء خود تجدیدنظر نمی‌کنند، بلکه اگر بتوانند سخنی تازه پیش می‌آورند. این سخن تازه تجدیدنظر در آراء گذشته نیست، هرچند که ممکن است تفسیر تازه‌ای از آنها باشد. اگر کسی اهل فکر و نظر است، هر روز رأی و نظر تازه دارد، زیرا تفکر، سخنِ آزاد و بلکه عین آزادی است. آزادی را معمولا یک امر سیاسی می‌دانند، ولی آن را محدود به آزادی سیاسی نباید دانست. آزادی با سیاست آغاز نمی‌شود و پدید نمی‌آید، بلکه سیاست‌ها و قواعد و آداب با آن پدید می‌آیند. آزادی سیاسی هم وجه و صورتِ تعین‌یافتۀ آزادی اصلی است. آزادی آغاز انسان است و اگر در دهه‌‌های اخیر سخن از مرگ بشر گفته‌اند، مراد این نبوده است که آدمیانی که درد و رنج می‌کشند و ستم‌ها را تحمل می‌کنند و البته بعضی‌شان نیز ستمگرند دیگر وجود ندارند، بلکه این گفته نظر به آزادی دارد و خبر از مرگ آزادی می‌دهد. مراد از مرگ بشر این است که افق زندگی آدمی تیره شده است. انسان عصر جدید که نطفۀ آن در رنسانس بسته شد در قرن هجدهم به وجود آمد و تا اواسط قرن بیستم با اراده خود بر زمین و زمان حکومت کرد، اما در نیم‌قرن اخیر دیگر اراده‌اش قوتی ندارد و کارساز کار جهان نیست، بلکه قدرت در وحدت اقتصاد و تکنیک متمرکز شده است. اکنون سیاست هم تقریبا هیچ‌کاره است و جهان دیگر سیاستمدار ندارد. حتی دیگر امثال چرچیل و دوگل و کندی هم وجود ندارند. سیاستمداران امروز پوتین، مکرون و بایدن و ترامپ و… هستند. اصول فکر من درباره تجدد و سنت همان است که چهل سال پیش گفته و نوشته‌ام. شاید دگرگونی در شرایط خاصِ سیاسی در لحن سخن من اثر گذاشته باشد و این اثر را تغییر یا تجدیدنظر در آراء قبلی بدانند. اینکه برای بعضی از فیلسوفان مراحل دوگانه یا سه‌گانه تفکر قائل شده‌اند گرچه کاملا بی‌وجه نیست نباید موجب شود که گمان کنیم فیلسوف در طی زمان نظرهای خود را تغییر نداده است، بلکه او خود تغییر کرده و به نظرهای تازه رسیده است. مارکسِ جوان اگر از سی‌سالگی دیگر چیزی ننوشته بود، او را پیشرو فروید می‌دانستند. حتی می‌توان گفت که آراء مارکس در جلد اول «کاپیتال» با آنچه در جلد سوم گفته است تفاوت‌ها دارد یا لااقل این تفاوت را در لحن نویسنده می‌توانیم بیابیم. یعنی جلد اول «کاپیتال» روحی دارد که شاید در جلد سوم نباشد. تشخیص ویتگنشتاینِ یک و دو هم دقیق نیست. در اینکه مطالب «تراکتاتوس» ویتگنشتاین با نوشته‌های بعدی فیلسوف تفاوت‌ها دارد تردید نیست، اما در این نوشته هم روحی پنهان بود که به آثار بعدی فیلسوف بزرگ جان داد. توجه بفرمایید که تجدیدنظر معمولا وقتی صورت می‌‌‌‌گیرد که نظر از جایی اخذ شده باشد. و ممکن است با اخذ نظر دیگر از آن اِعراض شود. در سیاست هم تجدیدنظر ممکن است، زیرا سیاست در اصل و اساس تصمیم است. تصمیم را می‌توان تغییر داد. و من از بیست‌وسه، چهار سالگی که از مارکسیسم لنینی، استالینی، ژدانفی و سوسیولوژیسم دورکیمی و ویتالیسم برگسونی آزاد شده‌ام، کوشیده‌ام در فلسفه و اقوال و آراء با صرافت طبع نظر کنم و البته گاهی شرایطی پیش می‌آید که مجال صرافت طبع را محدود می‌کند یا از بین می‌برد، ولی به‌هرحال از سی‌سالگی اصولی داشته و همواره به آن اصول و مبانی وفادار و پایدار بوده‌ام. پیداست که اگر کسانی مبانی و اصول دیگری داشته باشند، نظرهایشان با اصول و مبادی‌شان موافقت تناسب دارد. درست است که آنچه در بیست، سی سال اخیر نوشته‌ام با نوشته‌های پنجاه سال پیش من تفاوت‌ها دارد، اما من در این گفته‌ها با قصد، تجدیدنظر نکرده‌ام. در باب سنت و تجدد هم هرگز این دو را دو مفهوم ثابت و دارای نسبت یکسان نمی‌دانستم. وقتی تفکر و روح قدرت دارد از سنت عظیم قرون‌وسطی هم می‌تواند بگذرد و بر آن غلبه یابد. در مورد تجدد و جهان قدیم هم این حکم صادق است. وقتی ژاپن با روح باز به استقبال تجدد رفت، سنتش آماده پذیرفتن تجدد شده بود، اما تجددی که مثلا به ایران و عثمانی آمد چندان قوت نداشت که جای نظم مرسوم را بگیرد و به این جهت تقابل و نزاع دوام پیدا کرد.

 

  • * چگونه می‌توان از منظر فلسفه به توسعه که یک پروژۀ اقتصادی سرمایه‌داری است، نزدیک شد و از عوارض ناشی از آن که یکی از آنها انباشت سرمایه به نفع سرمایه‌داران است، در امان ماند؟

چنان‌که ملاحظه فرموده‌اید در نوشتۀ من از توسعه و روش و برنامه‌های آن بحث نشده است. توسعه همان‌طورکه اشاره کردید یک طرح اقتصادی است. پیشنهاددهندگان آن هم به توسعه نظم اقتصادی و اجتماعی غرب متجدد در سراسر روی زمین نظر داشتند که البته این نظر محقق نشد و به‌جای آن وضع توسعه‌نیافتگی که پیش‌بینی‌اش نکرده بودند پیش آمد. اکنون در آسیا و آفریقا شرایطی هست که در آن توسعه بیشتر یک آرزو یا حسرت است. یعنی وضعی به وجود آمده است که نه ربطی به گذشته و رسم و سنت قدیم دارد و نه راهش به آینده‌ متجدد می‌رسد. بلکه وضع توقف در آشوب اکنونِ گسسته از قدیم و نپیوسته به جدید و ناتوان از اتخاذ تصمیم و تدوین برنامه توسعه و اجرای آن است. من از توسعه و برنامه‌های آن حرفی نزدم و اگر اشاراتی به سنگاپور و کره و تایوان و چین کرده‌ام می‌خواستم بگویم که توسعه در این کشورها مسبوق به درک شرایط زمان و عملی‌تر بودن توسعه اقتصادی و مکانیکی بوده و اقتصاد را مقدم بر فرهنگ و سیاست داشته‌اند. پیداست که چون شئونِ جامعه با یکدیگر تناسب دارند توسعه اقتصادی در شئون دیگر اثر می‌کند و اگرنه به توسعه فرهنگی، لااقل به‌ ‌نوعی دموکراسی می‌انجامد و می‌دانیم که در کره و سنگاپور چنین شده ‌است. البته کشورهای تایوان و چین وضع خاص دارند. در چین استبداد نه استبداد یک حکومت بلکه استبداد یک سازمان بزرگ اطلاعاتی- امنیتیِ مداخله‌گر در همه امور مردم در سراسر کشور است. در این کشور پدید آمدن دموکراسی گرچه محال نیست، بسیار بعید به نظر می‌رسد. مع‌هذا، توسعۀ چینی هم بر توسعه‌نیافتگی ترجیح دارد و «کاچی بهتر از هیچی» است، حتی اگر راه آن را راه تجدد فرهنگی و سیاسی ندانیم. من گمان نمی‌کنم دیگر فرهنگ تجدد در هیچ‌جا پدید آید. در اروپا و آمریکا و ژاپن (تنها کشور غیراروپایی-آمریکایی که متجدد شده است) هم این *فرهنگ روزهای خوشی را نمی‌گذراند. 

خرد گمشده زمانه ما

اما اینکه چگونه می‌توان از منظر فلسفه به توسعه نزدیک شد، پاسخ این است که توسعه یک امر صرفا اقتصادی-سیاسی نیست، بلکه اقتضای وضع تاریخی کشورهایی است که در شرایط ضعف ناگهان خود را در برابر قدرتی دیدند که نظامی یا سیاسی صرف نبوده و جلوه‌های مطلوب و نامطلوب اقتصادی و فرهنگی داشته که مقاومت در برابر آن را دشوار می‌کرده است. در این مواجهه بود که آمریکای لاتین و آسیا و آفریقا و حتی اروپای شرقی از راه قدیم خود بازماندند و به‌دشواری در پی غرب متجدد راه افتاده و لنگ‌لنگان نظم ظاهر جهان جدید را با تقلید اخذ کردند. اقتصاد، مدیریت، آموزش و پژوهش و فرهنگ، و بانک و بازار و تولید و مصرف، که باید در ‌ارتباط با یکدیگر باشند و در جهان توسعه‌نیافته‌اند ناهماهنگ‌اند. فلسفه می‌تواند به شرایط امکان رفع این تفرقه و آشوب بیندیشد. مشکل‌های بزرگِ تاریخ را با تدابیر معمولی نمی‌توان رفع کرد و چه‌بسا که این تدابیر مشکل‌ها را پیچیده‌تر کند. کافی نیست بگوییم توسعه خوب است یا بد، بلکه باید دریابیم که به توسعه نیاز داریم و باید با توسعه اُنس پیدا کنیم. توسعه یک امر بیرونی نیست، بلکه هم‌زمان در درون ما و در جهان بیرون محقق می‌شود. برای سیر در راه توسعه باید توسعه را هضم و درک کرد. فلسفه می‌تواند این معنا را به ما بیاموزد، ولی همیشه جان‌ها مستعد و آمادۀ فهمیدن و پذیرفتن و عمل کردن نیست. داشتن اطلاعات هم گرچه خوب است برای درک شرایط عمل کفایت نمی‌کند. فلسفه راه توسعه و منازل آن را نمی‌شناسد و تعلیم نمی‌کند، اما می‌داند که در شرایط کنونی که بی‌تناسبی در شئون علم و فرهنگ و سیاست و اقتصاد و مدیریت و فرهنگ پیش آمده است و اهل تدبیر و سیاست هم دیگر در صحنه نیستند و سیاست چندان نفوذ و کارآمدی ندارد، باید در پی خودآگاهی به وضع موجود بود. در چنین شرایطی پیداست توسعه هم اگر صورت گیرد بیشتر جنبۀ اقتصادی و مادی دارد. اقتصاددان‌ها و اهل سیاست در زمان ما همه از راه‌ها و تصمیم‌های درست می‌گویند و کمتر اتفاق می‌افتد که به توانایی‌ها و امکان‌های عمل توجه کنند. بدین جهت مدام توصیه می‌کنند که چه باید کرد و چه نباید کرد. بدون اینکه فکر کنند که اجرای امرونهی‌شان تا چه‌ اندازه ممکن است و چه باید کرد و چه نباید کرد را به که می‌گویند و مخاطبش تا چه اندازه آمادگی قبول و توانایی عمل دارد. بالاخره مطلب مهم اینکه گفتن چه باید کرد و چه نباید کرد، کار خِرد عملی است و ما نیاز داریم اندکی به وضع این خرد و پوشیدگی و پنهان شدنش بیندیشیم. توسعه‌نیافتگی صرفا یک امر سیاسی-اقتصادی نیست، بلکه یک حادثه تاریخی است که با تحقیق و تأمل باید شناخته شود.

‌ * شما بهای زیادی به تکنیک و تکنولوژی می‌دهید و حتی فرهنگ و سیاست و ژئوپلیتیک را نیز تحت تأثیر علم و تکنولوژی می‌دانید. لطفاً کمی در این ‌باره توضیح بدهید.

من در نوشته‌‌های خود درواقع از مقام و شأنِ تکنیک و علم تکنولوژیک در جهان کنونی بسیار گفته‌ام. اکنون به اشاره عرض می‌کنم که جهان کنونی بر مدار قدرت علم و تکنیک می‌گردد. قدرت آنجاست که تکنوساینس آنجاست تا آنجا که مثلا آمریکا با قدرت تکنیکی خود می‌تواند به‌آسانی اقتضاهای کانون ژئوپلیتیک روی زمین را چنان‌که می‌بینیم به بازی بگیرد. سیاستِ زمان ما به تکنیک و قدرت سرمایه بسته شده است. می‌ماند فرهنگ، که نمی‌دانم درباره‌اش چه بگویم. چون مدت‌هاست که از آن کمتر خبر داریم. آیا شما سراغی از آن دارید؟ و اثر و تأثیری از آن در گردش چرخ جهان کنونی می‌بینید؟ اگر مرادتان از فرهنگ، روحی است که جامعه و زندگی و علم و عمل را راه می‌برد، این فرهنگ بیشتر فرهنگ جهان جدید است که آن‌هم پیر و علیل و ناتوان می‌نماید. و اگر مظاهرش را در آثار هنری و فلسفی و تصمیم‌های بزرگ سیاسی و اخلاقی بجوییم، می‌بینیم که در سیاست چنین تصمیم‌هایی دیگر وجود و حتی معنی ندارد. جهانِ توسعه‌نیافته نیز بسیار کمتر از آن‌که می‌پندارند و مدعی هستند به فرهنگ قومی و تاریخی خود بستگی دارد. و بستگی‌ِ آن حتی اگر به‌شدت مخالف فرهنگ تجدد باشد بیشتر به جهان جدید است. فرهنگ‌های قومی اکنون به گذشته تعلق پیدا کرده‌اند. شرق‌شناسی این فرهنگ‌ها را با عزت و احترام در زرورق پیچیده و به موزه و کتابخانه برده است. فرهنگ جدید همچنان که گفته شد دیگر نشاطِ قرون هجدهم و نوزدهم و حتی بیستم را ندارد. اگر این نظر را نمی‌توانید بپذیرید و هنوز برای ژئوپلیتیک و سیاست و فرهنگ جایگاهی درخور قائل باشید، استدعا می‌کنم همه این‌ها را در کنار تکنیک و قدرتِ آن قرار دهید تا ببینید در منطقه خلیج‌فارس که کانون ژئوپلیتیک کنونی است شرایط و سیاست‌های محلی چیزی بیش از زمینه و شرط اعمال قدرت تکنیک نیستند و چه کنیم که تکنیک به مصالح بشر و آینده او کاری ندارد، بلکه به راه خود می‌رود و اکنون در راه ساختنِ هوش مصنوعی است. هوش مصنوعی مهم است اما نه‌چندان که در جنب آن گرسنگی و تشنگی کودکان در سراسر جهان و قحطی و گرسنگی و خشک‌سالی و آلودگی هوا و به‌طورکلی محیط‌زیست و قهر و ستم حکومت‌ها و همه‌چیز دیگر بی‌اهمیت باشد و از یادها ‌برود. اکنون حتی بسیاری کسان در دنیای فقر و مسکنت توسعه‌نیافته شیدای هوش مصنوعی‌اند و می‌گویند سَر هوش مصنوعی سلامت باشد، دیگر هرچه می‌خواهد بشود به درک! و دریغا که در اینجا خواننده‌ای ممکن است بگوید می‌بینید که این شخص هنوز هم علم‌ستیز است و با هوش مصنوعی که نشانۀ کمال است، مخالفت می‌کند. اما من مخالفتی با تکنیک و هوش مصنوعی ندارم و تصدیق می‌کنم که هوش مصنوعی کمال است، اما کمال تکنیک است نه کمال انسان و تاریخ او. هوش مصنوعی مفید است اما مسائل زمان ما با آن حل نمی‌شود. من به‌جای اینکه در سودای هوش مصنوعی باشم، به انسان و آینده او می‌اندیشم و از کمال انسان می‌پرسم.

  • *‌  شما معتقدید «تجدد به پایان راه خود رسیده است». نشانه‌های این پایان را که با مخاطراتی همراه است، چگونه ارزیابی می‌کنید؟
  •  

تجدد بااینکه به پایان راه خود رسیده است، همچنان نظام حاکم و غالب بر جهان است و شاید تا مدت‌ها هم باشد. از آثار و عوارض مرحلۀ پایانی تاریخ تجدد، بی‌روح شدن همه‌چیز از اشیاء مصرفی تا اخلاق و معارف و خالی شدن الفاظ از معانی و پر شدن دهان‌ها از حرف‌های مشهور و تکراری است. امروز سوسیالیسم و دموکراسی و حتی نئولیبرالیسم که زمانی معنی داشتند به الفاظ مبدل شده‌اند و اگر در این سال‌ها از نئولیبرالیسم بیشتر شنیده‌ایم و می‌شنویم، از آن است که در پوشاندن ضعف و ناتوانی سیاست‌ها و جلوگیری از درک پوشیدگی افق آینده تا حدودی اثر دارد و البته قدرت تکنیک را نیز توجیه می‌کند. ظاهرا سوسیال‌دموکراسی آبرومندترین ایدئولوژی زمانه است. ولی از آن هم دیگر کاری ساخته نیست. صاحب‌نظرانی که در پایان قرن بیستم از مرگ ایدئولوژی گفتند راست گفتند. اما اگر می‌گویید جهان اکنون بیش از همیشه دربند ایدئولوژی‌هاست، عرض می‌کنم که از ایدئولوژی دیگر امید هیچ اصلاحی نمی‌توان داشت و اگر منشأ اثری باشد، ویرانگری است. اکنون دیگر جهان به هیچ ایدئولوژی و ایسم سیاسی نیاز ندارد، این جهان نیازمند خِرد است، زیرا خطر بزرگ و ویرانگر پایان تجدد غیاب خِرد و غلبه بی‌خِردی در همه‌جا و بر همه‌چیز است. و وقتی به اوضاع بیست، سی سال اخیر جهان نظر می‌کنیم، هیچ نشانی از خردمندی در هیچ‌جا نمی‌بینیم. در این مدت هیچ تصمیم مهمی برای صلح و آزادی و آسایش مردم گرفته نشده است. متأسفانه در برابر وضعِ بی‌خردی کاری هم نمی‌توان کرد و اگر بخت این را داشته باشیم که دریابیم جهان به کدام سو می‌رود باید خشنود باشیم. جهان کنونی جهانی پر از خطر است و باید در اندیشۀ خطرهایش بود، تا لااقل در بی‌خبری و نادانی محض گرفتار آن خطرها نشویم. باوجود همه این‌ها نباید چندان نومید بود، زیرا به نظر نمی‌رسد که همه راه‌های نجات بسته باشد. اینکه در شعر و فلسفۀ یکی دو دهۀ اخیر آثار شکفتگی یا لااقل انتظار آن آشکار شده است، نشانۀ امیدوارکننده‌ای است و آن را باید مغتنم شمرد، شاید راهی برای آینده گشوده شود.

  • ‌ * شما باور دارید توسعۀ پایدار وجود ندارد، اما ما در سخنان صاحب‌نظران اقتصادی بسیار شنیده‌ایم که باید به توسعۀ پایدار دست یافت. این اختلاف‌نظر را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
  •  

توسعۀ مطلوب همان توسعۀ پایدار است و کاش توانایی نیل به آن وجود داشت. متأسفانه تا آنجا که دیده‌ایم و می‌دانیم نه‌فقط در هیچ جا چنین توسعه‌ای صورت نگرفته، بلکه در توسعه‌یافته‌ترین کشورها هم تعادل و تناسب نسبی بر هم خورده است. دانشمندان حق دارند آرزوی توسعۀ پایدار داشته باشند، ولی هر آرزویی محقق شدنی نیست. قرن هجدهمی‌ها وقتی از توانایی اتخاذ تصمیم و عمل برخوردار می‌شدند، پنداشتند که بهشت را در زمین می‌توانند بسازند اما نتوانستند آرزوی خود را محقق کنند. اکنون دانشمندان اگر می‌توانند بگویند که چگونه و تا چه اندازه می‌توان شرایط توسعه پایدار را فراهم کرد، آن شرایط را بگویند. آنها به‌جای اینکه بگویند چه چیزها خوب است، بهتر است بگویند اوضاع چگونه است و زمینه و امکان اقدام و عمل را نشان دهند. اینکه چه باید کرد و چه باید خواست، کار خِرد عملی است و متأسفانه این خِرد گمشدۀ بزرگ زمان ما است و متأسفانه عادت فکری و رسم غالب نیز این غیاب و غیبت را می‌پوشاند. چند دهه پیش در اروپا نهضت سبز به وجود آمد و در آلمان حزبی که مرامش حفاظت از محیط‌زیست بود تشکیل شد و نمایندگانی را هم به مجلس فرستاد، ولی کم‌کم این حزب هم رو به تحلیل رفت و در عمل و تجربه معلوم شد که برای محیط‌زیست کار مهمی نمی‌توان کرد. و دیدیم وقتی ترامپ از «معاهده پاریس» خارج شد، در آمریکا و در هیچ جای جهان حتی دانشمندان هم به او اعتراض نکردند. همه می‌توانند آرزوی توسعۀ پایدار داشته باشند، اما وقتی چشم‌انداز آینده تیره است به چه چیز امید می‌توان بست. هرکس به امکان تحقق توسعۀ پایدار اعتقاد دارد باید بگوید که از چه راه می‌توان به آن رسید و اگر این راه را نشان دهد خدمت بزرگی به جهان و جامعه بشری کرده است.

  • ‌ * در جایی می‌گویید، «توسعه‌نیافتگی یک مرحلۀ تاریخی معین و متعین در سیر کلی تحول جهان نیست که همۀ کشورها به‌ضرورت بتوانند به آن برسند… زیرا توسعه‌نیافتگی ماندن در وضع قدیم و نپیوستن به تجدد نیست؛ بلکه بریدن از قدیم و راه نیافتن به تجدد و بیرون ‌بودن از تاریخ است. به سر بردن میان دو تاریخ و نداشتن رشتۀ پیوند محکم با آن‌ها، دشواری‌ها و عوارض ناگوار به بار می‌آورد.» آیا کشور ما در چنین وضعی است؟ اگر هست، چه تمهیداتی باید اندیشید؟
  •  

چون در نوشته‌های من توسعه‌نیافتگی معنای وسیع‌تر یافته است باید درباره آن توضیح بدهم. معمولا توسعه‌نیافتگی با عقب‌افتادگی اشتباه می‌شود. عقب‌افتادگی تاریخی تعبیر بی‌وجه و نادرستی است که بر مبنای فرضی بی‌وجه‌تر که مسابقه کشورهای جهان در راه پیشرفت باشد استوار است. هرگز در تاریخ چنین مسابقه‌ای نبوده است، حتی فرض آن هم بر یک اشتباه تاریخی مبتنی است و آن اشتباه این است که پیشرفت تاریخی مطرح‌شده در جهان جدید را قانون حاکم بر کل تاریخ دانسته و به سراسر تاریخ و همه موجودات تسری داده و تکامل را در همه زمینه‌ها معتبر تلقی کردند. پیشرفت و تکامل قانون حاکم بر سراسر تاریخ نیست بلکه طرحی است که در تجدد پدیده آمده و وقوع یافته است. در این تاریخ است که علم و تکنیک پیشرفت سریع و صریح داشته و وضع زندگی نیز بهبود یافته است. منکر نباید شد که البته در تاریخ هم نوعی تحول کُند صورت گرفته است. اما در تجدد هم که صحنه و میدان پیشرفت بوده است، بر پیشرفت هنر و فلسفه و اخلاق نمی‌توان اصرار کرد. هیچ شاعر انگلیسی‌زبان از قرن هفدهم تاکنون مقامی برتر از شکسپیر نیافته است. نویسندگان و شاعران قرن نوزدهم فرانسه هم ممتازند. اسپانیا در طی پانصد سال اخیر رمان‌نویسان بزرگی داشته است، اما نمی‌توانیم هیچ‌یک از آنها را برتر از سروانتس نویسنده «دن کیشوت» بدانیم. مگر در کجای جهان شاعران و نویسندگانی بزرگ‌تر از سوفوکل و ویرژیل و فردوسی ظهور کرده‌اند. پس قرار بر این نبوده است که همه کشورها یکسان و هماهنگ با یکدیگر در فرهنگ و اقتصاد و علم و سیاست پیشرفت کنند. پیشرفت تاریخی در اروپا آغاز شده و اصلا طرح توسعه از این جهت به وجود آمد که پیشرفت تجدد جهانی شود و این جهانی‌شدن صرفا با اجرای طرح‌های اقتصادی، اجتماعی برگرفته از وضع کشورهای اروپای غربی میسر می‌شود. طرح توسعه نیز از ابتدا به‌عنوان یک طرح اقتصادی-اجتماعی مطرح شده است، که متأسفانه طراحانش به‌دشواری راهی که پیشنهاد کردند پی نبرده بودند و فکر نکردند که شاید این طرح در بسیاری از نقاط جهان قابل‌اجرا نباشد و ممکن است اوضاع را از ‌آنچه هست پریشان‌تر کند. همۀ کشورها آمادگی ورود به راه توسعه نداشتند، تا چه رسد به اینکه بگوییم در مسابقۀ پیشرفت عقب افتادند. وقتی غرب به مرحله‌ای از پیشرفت رسید و آثار پیشرفت در ساختن و پرداختن و تولید و در قدرت اقتصادی و سیاسی‌اش ظاهر و مسلم شد، کشورها و مردمان جهان قدیم در آسیا و آفریقا بی‌آن‌که بدانند چرا اروپا به برتری رسیده است و از چرایی آن بپرسند در برابر قدرت آن خاضع شدند و به بعضی اشیاء و کالاهای تولیدی نیز احساس نیاز کردند، اما برتری غرب را در صرف صنعت دیدند، یعنی فکر می‌کردند که اروپا صرفا صنعتگر است و در شئون دیگر مزیتی ندارد، بلکه در قیاس با ما هیچ است. البته کم‌کم در همۀ زمینه‌های علم و عمل، اروپا در نظرشان اسوه و مقتدایی شد که چاره‌ای جز تقلید از آن نداشتند. شرق‌‌شناسی هم با پژوهش‌های دقیق خود در این کار دخالت مؤثر و تأثیر عظیمی داشت. شرق‌‌شناسی جهان قدیم شرق را بزرگ دانست و بزرگ داشت، اما دوران بزرگی آن را پایان‌یافته دید و جایی جز موزه‌ها و کتابخانه‌‌های بزرگ غرب برای قرار دادن آثار بزرگ شرق نیافت. شرق‌شناسان حتی همۀ گذشتۀ اقوام و دانش و حکمت و هنر و معرفت آنها را مقدمه‌ای برای پدید آمدن تاریخ جدید دانستند به عبارت دیگر شرق‌شناسی وظیفۀ خود را این دانست که بگوید شرق بزرگ بوده است، اما مقدمه‌ای برای رسیدن به جهان تجدد غربی بوده و اکنون دیگر تاریخش به پایان رسیده است. از آمریکای لاتین سخن نمی‌گویم، زیرا وضع آنجا بسیار پیچیده است (هرچند که من اعتراف می‌کنم با خواندن بعضی آثار گابریل مارکز اندکی به درک توسعه‌نیافتگی نزدیک شدم). اتفاقا پژوهندگان و دانشمندان آسیایی و آفریقایی هم بر درک شرق‌شناسان صحه گذاشتند و نتیجه این شد که دیگر کسی التفات نکرد که تجدد چیست و جهان جدید چگونه و از کجا آمده است و چه می‌گوید، بلکه به تقلید از آن تن در داد و ندانست که بنای کار با آینده را بر چه بگذارد. این تلقی که با موضع نیاز و ناتوانی ملازمت داشت، حال و روح مردم جهان قدیم را پریشان‌تر کرد. این مردم از یک‌سو به جهان قدیم و سنن تاریخی خود تعلق داشتند که شرق‌شناسی هم با ستایش از آن سنن، غرور تاریخی این اقوام را تقویت کرده بود. اما از سوی دیگر نیز دانسته و ندانسته جهان جدید را برتر می‌‌‌دیدند و مزایای آن را می‌خواستند، اما نمی‌دانستند و درصدد دانستن آن هم نبودند که چگونه می‌توان در آن جهان وارد شد و به مزایایش دست یافت، آنها فقط آرزوی رسیدن به مزایای جهان جدید را داشتند. توسعه‌نیافتگی چنین وضعی است، یعنی در حسرت متجدد بودن و ناتوان از ورود در راهش بودن. جهان قدیم توسعه‌نیافته نبود، زیرا فرهنگ و رسم و راه خود داشت و طریقش طریق تجدد و توسعه نبود. توسعه با وابسته شدن اقوام قدیم به تاریخ جدید می‌توانست مطرح شود. توسعه‌نیافتگی وابسته شدن قهری به تجدد در عین بازماندن از فهم و درک گذشته خویش است. به عبارت دیگر، توسعه‌نیافتگی یک درد و آسیب بزرگ دوران جدید برای کشورهای توسعه‌نیافته است و این دردی است که فلسفه و هنر باید به آن توجه کنند. نویسندگان ما تاکنون اثری ننوشته‌اند که اشخاص و شخصیت‌های آن آدم‌های توسعه‌نیافته باشند و در فضای توسعه‌نیافتگی سرگردان مانده باشند. من در کتاب «خرد سیاسی در زمان توسعه‌نیافتگی»، اوصاف آدم توسعه‌نیافته را خلاصه کرده‌ام، اما کار بزرگ را شاعران معاصر در این باب کرده‌اند که باید منتظر ظهور آثارش بود. در شعر، نسبت با تجدد به‌کلی متفاوت با سیاست درک شده است. نکته مهم این است که شاعران معاصر زمان خود را در شعرشان وصف کرده‌اند. به نظر من بزرگی اخوان و شاملو و فروغ فرخزاد و چندین شاعر بزرگ دیگر این است که گزارشگران زمان خویش‌‌اند. اخوان وقتی باغ را وصف می‌کند و از باغ خود و باغ دیگران می‌گوید، وصافِ فصیح و بلیغ جهان توسعه‌نیافته و وضع توسعه‌نیافتگی است. من که با نظر به این اوصاف به کشور خود می‌اندیشم، نمی‌توانم از آنچه می‌یابم پریشان‌خاطر نباشم. ایران کشور بزرگی بوده است، اکنون هم از حیث منابع مادی و استعدادهای انسانی اگر بزرگ‌ترین کشور و برتر از همه کشورها نباشد، در عداد معدود کشورهای ثروتمند و پربرکت جهان است، اما به همان نسبت مشکل‌ها دارد: «دشمن طاووس آمد پر او/ ای‌بسا شه را بکشته فر او». ما برای اینکه از افتادگی در ورطۀ توسعه‌نیافتگی نجات یابیم، باید به وضعی که داریم و به شرایط و امکان‌های تاریخی کشور خود متذکر شویم و مخصوصا میزان خِرد و توانایی خود را دریابیم. ولی مشکل این است که برای درک و دریافت اندازۀ این خِرد و توانایی باید از خِرد و توانایی برخوردار بود. توجهی که اینجا لازم است این است که خِرد را با هوش اشتباه نکنیم. برای رفتن به آینده باید از خِرد عملی بهره داشت، یعنی به توانایی‌ها و ناتوانی‌ها و امکان‌های عمل خود وقوف پیدا کرد و راه برون‌شد از توسعه‌نیافتگی را یافت. داشتن هوش و معلومات و اطلاعات غنیمت است، اما اطلاعات جای خِرد عملی را نمی‌گیرد. دانستن اینکه خوب‌ها چیست‌اند و بدی‌ها کدام‌اند فضیلتی است، اما کسی را به خوبی نمی‌رساند و از بدی حفظ نمی‌کند. هزار سال مدح و ثنای آزادی بگوییم به آزادی نمی‌رسیم، چنان‌که نویسندگان و دانشمندان در فضائل دموکراسی و آزادی و صلح و توسعه سخنان بسیار خوب گفته‌اند، اما این سخنان شاید جز اینکه مایۀ تسلی ‌خاطر مردم دردمند و در آرزوی آزادی و توسعه باشد، اثری نکرده است. چیزی که ما اکنون به آن نیاز داریم آگاهی از توانایی‌ها و ناتوانی‌های خویش است، زیرا مخصوصا بی‌خبری از ناتوانی و اشتباه آن با توانایی، اگر منشأ آسیب و خطرهای بزرگ نشود حداقل رونده را از راه بازمی‌دارد. ما اکنون نیازمند درک توسعه و شرایط توسعه‌نیافتگی هستیم و آنچه از توسعه شنیده و آموخته‌ایم برای پیمودن راه آن کافی نیست، بلکه باید به جان آمادۀ سیر در راه توسعه شویم و این مستلزم اراده به توسعه و شناخت میزان دانایی و توانایی و درک امکان‌های کشور خویش است. تکرار می‌‌‌کنم این توانایی و دانایی، بهر‌ه‌مندی از اطلاعات و معلومات نیست. با داشتن داعیه و سودای قدرت هم نباید اشتباه شود. اکنون متأسفانه موانع و سدهای بزرگی در راه توسعه کشور ما وجود دارد. مع‌هذا می‌توانیم به استعدادهایی که در کشورمان بوده است و هنوز هست امیدوار باشیم. اگر در این سال‌ها درد توسعه را بازگفته‌ام، صرفا وجهش این نیست که آن را مایۀ فقر و بیکاری می‌‌دانم. فقر و بیکاری مصیبت‌های بزرگی است، اما من در نوشته‌های خود بیشتر به این وضع نظر داشته‌ام که توسعه‌نیافتگی زمینه پرورش تخم کینه و نفرت و جدایی و آشوب و قهر و ستم در درون جان‌هاست و مفاسد اخلاقی در پی دارد و البته باید نگران این خطر بزرگ بود. پس رهایی از بلای توسعه‌نیافتگی صرفا یک خواست سیاسی، اجتماعی، اقتصادی نیست، بلکه توسعه بیشتر از آن جهت اهمیت دارد که می‌تواند از انحطاط کلی و تباه شدن کشور و مردم جلوگیری کند.

  • ‌ * شما توسعه را مقدم بر امر سیاسی می‌دانید. این نوع طرز تفکر سابقه‌ای نیز در کشورهایی همچون سنگاپور، ژاپن، چین، مالزی و حتی ویتنام دارد. چه تضمینی وجود دارد که بعد از توسعه، حاکمان به اجرای دموکراسی پایبند باشند؟
  •  

خوشحالم که این پرسش را مطرح کردید. ظاهرا از این گفته که سنگاپور و کره از توسعه اقتصادی شروع کرده‌اند و به صورتی از دموکراسی رسیده‌اند، نتیجه گرفته‌اند که من توسعۀ اقتصادی را بر سیاست و توسعه سیاسی مقدم می‌دانم و توسعۀ سیاسی از حیث شرف بر توسعۀ اقتصادی-اجتماعی مقدم است، اما مقدم داشتن توسعۀ سیاسی بر توسعۀ اقتصادی در عمل حرف دیگری است و به گمان من نتیجه نمی‌دهد. زیرا برقرار شدن دموکراسی در یک کشور توسعه‌نیافته محروم از سازمان‌های مدنی، چیزی نزدیک به محال است. هند را اگر در نظر می‌آورید بدانید که هند یک معجزه در تاریخ معاصر است. پس آنچه من گفته‌ام ناشی از اعتقاد به تقدم توسعۀ اقتصادی بر توسعۀ سیاسی نیست. توسعۀ اقتصادی باید با توسعۀ سیاسی و فرهنگی قرین باشد. مراد از توسعۀ پایدار هم همین جامعیت توسعه است، ولی چه کنیم که رسیدن به این مقصود بیشتر یک آرزو است. ما اگر درباره شرایط تحقق توسعۀ سیاسی در کشور توسعه‌نیافته بیشتر بیندیشیم و به تاریخ پنجاه سال اخیر توسعه نظر کنیم، درمی‌یابیم که توسعه چگونه و از کجا آغاز شده است و می‌تواند آغاز شود. آنچه را نیز که من گفته‌ام بیان نظر شخصی نیست، بلکه گزارش تاریخ است. سنگاپور با حکومت مقتدر لی کوآن یو، در راه توسعه قرار گرفت و وقتی هم که به توسعه و دموکراسی دست یافت کارگزار توسعه با دولت زمان توسعه همکاری کرد. ژنرال پارک نیز در کره بیست سال با استبداد و سرکوب مخالفان، البته بی‌آن‌که چندان به فساد آلوده شود کشورش را به سمت توسعه برد و وقتی کره به مرحلۀ خروج از توسعه‌نیافتگی اقتصادی رسید، به دست خود به حکومتش پایان داد. استبداد شَر بزرگی است و بزرگ‌ترین خطرش این است که زمینه مبتلا شدن به انواع فساد را فراهم می‌کند و گسترش می‌دهد. مستبدی که بتواند در دام این آلودگی نیفتد و راه توسعه بپیماید، در قیاس با مستبدان دیگر حسن‌هایی دارد. مستبدانی را که طراح و مجری برنامۀ توسعه بوده و در فساد غرق نشده‌اند، در کنار مستبدان فاسد نباید گذاشت. آنان اگر آثار بد داشته‌اند، کارهای خوب هم کرده‌اند و کارهای خوب بدی‌ها را می‌پوشاند. در یک عبارت بگویم، من به تقدم توسعۀ اقتصادی معتقد نیستم و اصلا طرح بحث تقدم در این باب را بر این فرض بیهوده مبتنی می‌دانم که ما هرچه بخواهیم می‌توانیم بکنیم و به هر مقصدی که آرزو کنیم می‌توانیم برسیم. به‌هرحال تاریخ توسعه هرگز با توسعۀ سیاسی آغاز نشده و کشورهایی که در راه توسعه پیش رفته‌اند، برنامه عملشان توسعۀ اقتصادی بوده است. در مورد چین که وضع خاص دارد قبلا اشاره کرده‌ام و تکرار نمی‌کنم. اما اینکه پرسیده‌اید چه تضمینی وجود دارد که کارگزاران مستبد توسعه به دموکراسی وفادار باشند، پاسخ این است که از آنها چنین توقعی نباید داشت زیرا قرار نبوده است و وعده نداده‌اند که دموکراسی بیاورند و به آن وفادار باشند. مردم اگر دموکراسی می‌خواهند خود باید بکوشند و بتوانند نظام سیاسی مطلوب خود را به وجود آورند و از آن دفاع و حفاظت کنند. اما وقتی ‌آن نظام به وجود نمی‌آید، چرا و چگونه از کسی که به دموکراسی پایبندی ندارد توقع بنای دموکراسی داشته باشیم. ولی این احتمال قوی است که دیکتاتور کارگزار توسعه پس از آن‌که کشورش به مرحله‌ای از توسعه رسید از حکومت کنار برود. دموکراسی و هر نظام سیاسی دیگر را نیز مردمی بنا می‌کنند که از توانایی و خِرد عملی لازم برخوردارند، وگرنه هوس و آرزوی صلح و آزادی داشتن چیزی است که همه مردم جهان می‌‌‌‌توانند داشته باشند. اگر رئیس امنیت مقتدر ژنرال پارک که او را کشت درنیافته بود که کار استبداد در کشورش دشوار شده و پارک نیز جز به استبداد نمی‌تواند حکومت کند، او را نمی‌کشت. او فکر کرد بهتر است او و پارک دیگر نباشند. پاسخ دیگر به این پرسش هم این است که چون اجزا و شئون جامعه به هم بسته‌اند، هر حکومتی در هر شرایط اقتصادی، اجتماعی نمی‌‌تواند حکومت کند و ناگزیر وقتی شرایط تغییر کرد باید جای خود را به حکومت دیگر بدهد. در این طریق احتمال بیشتر این است که کشوری که به توسعه اقتصادی رسیده است مانند سنگاپور و کره، راه دموکراسی را هم پیش گیرد.

  • ‌ * در بخش «فهم توسعه» ده پیشنهاد یا چیزی شبیه به ده فرمان مطرح می‌کنید. کدام‌یک از این‌ها کلیدی‌تر است و کدام‌یک در شرایط سیاسی، اقتصادی ایران باید اولویت قرار بگیرد؟
  •  

از این ده بند، مهم‌تر، بند اول است و در شرایط کنونی شاید بر بند دهم هم بتوان تأکید کرد.

  • ‌ * در صفحۀ183 کتاب نوشته‌اید «تاریخ تجدد، تاریخ توسعه نیست.» لطفاً کمی در این ‌باره توضیح دهید.
  •  

توسعه چنان‌که می‌دانید مسئله‌ای است که اقتصاددان‌ها آن را در نیمۀ دوم قرن بیستم مطرح کرده‌اند، اما تجدد سابقۀ سیصد یا پانصد ساله و حتی به اعتباری دو هزار و پانصد ساله دارد. این دو را باهم یکی نباید دانست. توسعه، توسعۀ نظم اقتصادی، اجتماعی تجدد در جهان غیرغربی است. اروپای غربی و آمریکا در طی سیصد سال اخیر در سایۀ فرهنگ بزرگ جهان جدید پیشرفتِ ارگانیک داشته و بی‌نیاز از برنامۀ توسعه بوده‌اند. تجدد شئون فرهنگ و اقتصاد و هنر و فلسفه و علم و تکنیک و سیاست دارد، اما توسعه شریک شدن در مزایای مادی تجدد است. در توسعه و در برنامۀ توسعه نمی‌توان نویسندگان و دانشمندان و فیلسوفانی چون سروانتس و شکسپیر و دکارت و گالیله و روسو و منتسکیو و نیوتن و کانت و هگل و مارکس و بالزاک و گوته و هایدگر و ریلکه تربیت کرد. البته شاعر و نویسنده در هر جای جهان ممکن است به وجود آید، اما نه با برنامه‌ریزی. پس توسعه، اولا طرحی برای کشورهای آسیا و افریقا و آمریکای لاتین و اروپای شرقی است. ثانیا، بیشتر به اقتصاد و سیاست و روابط و مناسبات اجتماعی و قانون‌گذاری مربوط است و چون میان شئون هر جامعه‌ای نحوی تناسب وجود دارد و باید وجود داشته باشد، چه‌بسا که در طی توسعه بعضی آثار فرهنگی هم که متعلق به تجدد است به وجود آید. به‌طور خلاصه، می‌توان گفت که توسعه روگرفتی از شأن مادی و کَمّی مدرنیته است و این شأن مادی و کَمّی هرچه باشد از روح مدرنیته کمتر بهره دارد و شاید بهره‌ای نداشته باشد. پس تجدد توسعه پیدا نکرده است، بلکه در درون بسط یافته و امکان‌هایش به فعلیت رسیده است و حال‌آن‌که توسعه تکرار صورتی از فعلیت تجدد است و با جهانی‌شدن تجدد موضوعیت پیدا کرده است.

  • ‌ * در بخش فرهنگ توسعه آورده‌اید «اگر جهان باید تغییر کند امکان تغییر را باید به وجود آورد.» و این کار را در شرایط ایران دشوار می‌دانید، چراکه مقابله با غرب و تجدد در ایران یک مسئلۀ سیاسی شده است. منظورتان این است که یک مقابلۀ ایدئولوژیک با تجدد برای پیشبرد منافع سیاسی در ایران به ‌وجود آمده است؟
  •  

مقصود این است که امور جهان و شئون زندگی بشر هرکدام جایگاه خاص خود را دارند. سیاست و دانش و فرهنگ و ادب مهم‌اند و با یکدیگر نسبت و ارتباط دارند، اما دانش، سیاست نیست و جای آن را نمی‌گیرد. غرب و تجدد هم سیاست داشتند و دارند و حتی بنیان سیاست تازه گذاشته‌اند، اما تجدد را به سیاست و جامعه غربی نمی‌توان و نباید تحویل کرد. حتی در غرب سیاست، عمده‌ترین شأن نظام تجدد نیست، بلکه علم و تکنیک در مرکز دایرۀ تجدد قرار دارند و همه‌چیز در آنجا حول تکنیک می‌چرخد. بر این اساس تجدد را عین سیاست غربی نمی‌توان دانست و اگر چنین تلقی‌ای داشته باشیم از فهم تجدد و کار جهان کنونی بازمی‌مانیم. مراد من از جمله‌ای که نقل کردید این است که حدود چیزها و کارها را باید شناخت و رعایت کرد و مباحث و مسائل را در هم نباید آمیخت. البته در کشور ما ضدیت با تجدد سابقه داشته است و اکنون نیز وجود دارد و شاید من هم در زمره کسانی باشم که ناخواسته در کورۀ این ضدیت دمیده باشم. زیرا در کتاب «درباره غرب» برآمدنِ غرب جدید و تجدد غربی را طوری تصویر و تفسیر کرده‌ام که گویی غایتی جز قدرت و غلبه ندارد، اما مقصود من نقد تجدد غربی و بیان پدید آمدن انسانی بوده است که خود را عین اراده و مأمور تغییر و اصلاح جهان و کار جهان می‌دانسته است. کسی که آرزوی جهان پر از مهر و معرفت و صلح و دوستی داشته باشد اگر تحقق آن جهان را سهل بینگارد، جهان قدرت و غلبه در نظرش چندان خوش نمی‌نماید. اینکه نتیجه و اثر این ضدیت با تجدد چیست، من سودی برای آن نمی‌‌شناسم و فکر می‌کنم در شرایط کنونی باید نگران خطرها و آسیب‌ها و زیان‌های بزرگ آن بود.

  • ‌ * در کتاب به نکتۀ جالبی اشاره می‌کنید و می‌گویید علمی که در تجدد و جهان جدید مقام عمده دارد، بنیادش متفاوت با علم قدیم است و آن را ادامۀ علم قدیم نمی‌دانید. در این ‌باره بیشتر توضیح دهید.
  •  

در این باب زیاد نوشته‌ام. ازجمله آنها نیز کتابی است به نام «سیر تجدد و علم جدید در ایران». در این کتاب و در کتاب‌ها و مقالات دیگر نظر خود را بازگفته‌ام و اکنون برای رعایت ادب چند جمله می‌گویم. متقدمان علم را علم مطابق با واقع می‌دانستند و برای آن شرف ذاتی قائل بودند و می‌گفتند علم بالذات شریف و خواستنی است اما علم جدید، علم تغییر جهان و تصرف در موجودات است و صحت و یقینی بودن آن با پیروی از دقت ریاضی تضمین می‌شود و با این صفت است که می‌تواند در تدوین طرح‌های تغییر جهان و تصرف در موجودات و همچنین در محکم‌کاری تکنولوژیک شریک باشد. علم قدیم با حرفه و صنعت نسبتی نداشت، اما علم جدید بالذات تکنیکی است ولی نباید پنداشت که تکنیک نتیجۀ علم و نحوی بهره‌برداری از علم است بلکه برعکس، علم جدید برای تکنیک است، نه اینکه برحسب اتفاق به وجود آمده و تکنیک از آن بهره‌برداری کرده باشد. تردید نیست که بدون این علم تکنولوژی جدید به وجود نمی‌آمد. اما نکته مهم‌تر اینکه، اگر تکنولوژی نبود علم جدید هم اعتباری نداشت و مردمان نمی‌دانستند چرا باید ‌آن را بیاموزند. علم قدیم اگر سود نداشت، برای آن شرف ذاتی قائل بودند. علم جدید شرف ذاتی ندارد و اگر کسانی چنین نظر و گمانی در مورد آن دارند، شاید آن را با علم قدیم قیاس می‌کنند و به‌رسم متقدمان علم را دارای شرف ذاتی می‌دانند. علم جدید به‌جای مطابقت با واقع، واقع را تغییر می‌دهد.

  • ‌ * در جایی شما به یکی از گفته‌های خود که آن را چهل سال پیش دربارۀ غرب بیان کرده‌اید یعنی «غرب سوبژکتیویته است» اشاره می‌کنید و باور دارید از این گفتۀ شما سوء‌برداشت شده است. اینک غرب از نظر شما چیست؟
  •  

هر دوران تاریخی آغازی دارد و آن آغاز آزادی است. به عبارت دیگر هر دوران با وجهی از آزادی، یعنی آزاد شدن از گذشته و یافت تصویری از آینده آغاز می‌شود. دوران جدیدِ تاریخ غربی با ظهور بشری آغاز شد که به خود واگذاشته بود و خود را موظف و مأمور می‌دانست که جهان خویش را با اراده و خِرد خویش بسازد و سامان دهد و مسئولیت اقدام و عمل خود را نیز بپذیرد. او خود را دایر مدار جهان و قانونگذار آن یافت. این معنا را در فلسفه «سوبژکتیویته» تعبیر کرده‌اند، یعنی سوژه انسانی دایر مدار امور است و همه‌چیز گرد آدمی می‌چرخد. هستی او هم فکر و خِرد و قدرتی است که جهان با آن ساخته می‌‌شود. وقتی نوشتم «غرب سوبژکتیویته است» و متأسفانه سوبژکتیویته را «نفسانیت» تعبیر کردم، از هر سو بانگ برخاست که فلانی غرب را خودپرستی و غایت وجود ‌آن را اهوا و امیال و شهوات می‌‌داند. ولی مقصود این بود که غرب به معنای تجدد چنان‌که گزارش آن در فلسفه‌های دکارت و هابز و کانت و نویسندگان دوران جدید آمده، جهان بشر جدیدی است که خود را عین اراده و مدیر و مدبر امور جهان می‌داند. اما در مورد غرب به‌اختصار بگویم که غرب را با تجدد نباید یکی دانست. غرب تاریخ دو هزار و پانصد ساله دارد و این تاریخ از زمان یونانیان آغاز می‌شود و عجب آن‌که چون در پانصد سال اخیر اروپای غربی مهد و مرکز قدرت بوده، تاریخ را نیز عین تاریخ غرب و منحصر در آن دانسته است. تقسیم ادوار تاریخی به سه دورۀ قدیم و قرون‌وسطی و جدید، مخصوصا با توجه به اینکه تاریخ قدیم را تاریخ یونان می‌‌دانند، گواه این معناست. البته این حکم درست است که تاریخ غرب و غربی از یونان آغاز می‌شود و شاید اولین کسی که غرب را در برابر شرق قرار داده و آن دو را دو فرهنگ نه دو منطقه جغرافیایی تلقی کرده آیسخولوس تراژدی‌نویس یونانی در نمایش‌نامه «پارسیان» باشد. یونانیان خود را غرب نامیدند و چون تاریخ اروپا به تاریخ یونان و پایدیای اروپا وابسته بود، این تاریخ را تاریخ غربی خواندند. البته تاریخ غرب شامل سه دوره یونانی و قرون‌وسطی و جدید است، اما اولا این تاریخ، تاریخِ همه جهان نیست. ثانیا تجدد که مرحلۀ اخیر تاریخ غربی است، قصۀ تازه‌ای دارد. غرب جدید یا تجدد، دیگر اختصاص به منطقۀ جغرافیایی ندارد، حتی اگر تا سی چهل سال پیش یک اصطلاح سیاسی بود اکنون دیگر تعابیر شرق و غرب سیاسی در زبان سیاست کاربرد ندارد، تجدد یک نظم تازۀ زندگی و دوران خاصی از تاریخ است که با اصول و قواعد و رسوم متناسب با خرد جهان‌ساز در سراسر جهان گسترش پیدا کرده و در نزد مردم سراسر روی زمین مقبول و معتبر تلقی شده است. غرب جدید دوران یکسان شدن نظام زندگی در سراسر جهان و رواج رسوم تجدد در میان تمام اقوام است. تجدد دیگر به یک قوم تعلق ندارد، بلکه جهانی است. اقوام غیرغربی نیز اکنون چنان رسوم و قواعد تجدد را با دل و جان پذیرفته‌اند که احیانا آن اصول را از آن خود می‌‌دانند. امروز کمتر کسی می‌پذیر‌د که اصل پیشرفت و تکامل آوردۀ دوران جدید تاریخ غربی است، بلکه آن را از اصل مسلم و بی‌چون‌وچرا که همواره مورد قبول مردمان در همه‌جا و حاکم بر گردش زمان بوده است می‌شناسند. و این می‌رساند که مردم جهان از تجددمآبی خود و تاریخ آن بی‌خبرند. آنها به وجود تجدد قائل نیستند، زیرا زندگی‌شان منحل در قواعد و رسوم تجدد شده است. در این وضع چندان عجیب نیست که تجدد یک امر سیاسی تلقی شود و با آن به‌عنوان یک سیاست، مخالف یا موافق باشند. مخالفت و موافقت با وجود و ماهیت، آن‌هم با وجود و ماهیتِ یک تاریخ بزرگ نمی‌تواند وجهی داشته باشد، از آنچه بیرون از اختیار ما وجود دارد می‌توان ناراضی بود اما مخالفت با آن بی‌معناست زیرا مخالفت و موافقت با ساخته‌های دست بشر و تصمیم‌ها و آراء و افکار می‌توانند معنی‌دار و اثرگذار باشد. پس با تصمیم‌های سیاسی می‌توان مخالف یا موافق بود. اما، اگر می‌بینیم که کسانی با غرب و تجدد مخالفت می‌کنند، وجهش ‌آن است که سیاستِ کشورهای غربی را با هستی تجدد و غرب جدید یکی می‌دانند و شاید تجدد را چیزی جز سیاستِ کشورهای صاحب قدرت غربی ندانند. خلاصه کنم، غرب دورانِ تاریخی دو هزار و پانصد سالۀ اروپا است که از هومر و هزیود و هراکلیتوس و پریکلس و سوفوکل و سقراط و… در یونان آغاز شده و پس از سرگردانی‌ها و گذراندن مراحلی به تجدد رسید. اکنون این تجدد که دوره پانصد ساله اخیر تاریخ غربی است در محیط جغرافیای غرب محدود نمانده، بلکه رسم و قانون همۀ جهان و همۀ مردم روی زمین شده است. ولی تجدد تاریخ مطلق و دوران دائم هم نیست، زیرا هرچه آغاز دارد‌ پایان هم باید داشته باشد. نشانه‌های این پایان یافتن نیز کم‌وبیش آشکار شده است. چنان‌که تجدد دیگر نفوذ و قدرتِ دویست سال و حتی صد سال پیش را ندارد. درست است که همۀ جهان مقلد تجدد است، اما تجدد هم مقلد گذشتۀ خویش شده است. تجدد دیگر اکنون در زمان پیری و ناتوانی طرح‌های روشنی برای آیندۀ جهان انسانی ندارد. بشری که از آ‌غاز تجدد خود را واگذاشته به خویش و مسئول اداره جهان می‌دید، عزم و اراده‌ای داشت و می‌توانست خود را قانون‌گذار خویش بداند. اکنون واگذاشتگی‌اش به حال خود باقی مانده، اما کمتر نشانی از قانون‌گذار بودن خویش را حس می‌کند. وقتی هم که گفته می‌شود بشر دیگر وجود ندارد یا بشر مرده است، به همین معنا اشاره دارد. اکنون تکنیک به‌جای بشر تصمیم می‌گیرد و راه معین می‌کند و هر جا تکنیک برود مردمان هم به دنبالش می‌‌روند. غایت زندگی کنونی را نیز تکنیک معین می‌کند، ولی تکنیک چنان‌که گفته شد به انسان و سرنوشت او و آینده‌اش و رنج و درد او کاری ندارد، بلکه سرگرم ساختن هوش مصنوعی است. هوش مصنوعی مهم است، اما گرم شدن زمین و خشکسالی‌ها و گرسنگی جمعیت کثیر مردم روی زمین و دشمنی و کینه گسترش یابنده و ملال و افسردگی مردمان و نبود امید را نمی‌تواند چاره کند. پس هوش مصنوعی غایت بشر نمی‌تواند باشد و مخصوصا پرستش آن نشانه خوبی نیست. می‌گویند هوش مصنوعی را انسان می‌سازد. بی‌تردید اگر انسان نبود تکنیک هم نبود، اما انسان در زمان تکنیک و در زمانی که تکنیک همۀ قدرت‌ را به دست دارد قادر به ساختن هوش مصنوعی شده است. اینکه صانع، مصنوع خود را بپرستد امر تاز‌ه‌ای نیست. در قدیم بت‌پرستان ساختۀ خود را می‌پرستیدند. در دوران جدید، نیز مارکس به نوعی بت‌پرستی در طرح فتیشیسم کالا اشاره کرده است. مع‌هذا، از این سخنان نباید نتیجه گرفت که اروپا و تجدد محکوم حکم تکنیک شده‌اند، زیرا هنوز در همه‌جا و مخصوصا در اروپا، بارقه‌های تفکر وجود دارد و می‌بینیم که در پی نقادی تجدد در فلسفۀ پست‌مدرن، متفکران و شاعران و نویسندگان از گشایش افق آینده‌ دم می‌زنند و در انتظار بیرون آمدن از فروبستگی کار جهان کنونی‌اند.

  • ‌ * شما باور دارید ناپایداری سیاست بدون پشتوانۀ فرهنگی علل شکست نهضت‌های ضد استعماری است. آیا این امر درباره نهضت‌ ملی‌ شدن صنعت نفت و نهضت مشروطه هم صدق می‌کند؟
  •  

نهضت ملی پشتوانه‌ای از جنس خود در جهان تجدد می‌خواهد. در نهضت‌های ملی آفریقا این پشتوانه در حد تجربۀ مستعمره بودن و تحمل ستم استعماری بود. به نظر من مشروطیت ایران و نهضت ملی شدن نفت را با آن نهضت‌ها نمی‌توان مقایسه کرد. به‌خصوص که نهضت ملی شدن نفت مثال و اسوه‌ای برای بسیاری از نهضت‌های ضداستعمار بوده است. نهضت ملی شدن نفت دنبالۀ نهضت مشروطه بود و تا حدودی می‌خواست راهی را که به روی مشروطه بسته شده بود دوباره بگشاید که البته نتوانست. مشروطه حادثه‌ای بود که پس از آشنایی منورالفکرهای ایران با رویه سیاسی تجدد روی داد و می‌خواست آن وجه سیاسی را در کشور محقق سازد، اما در این راه با مانع بزرگ تاریخی مواجه شد و شکست خورد. مشروطه بااینکه نهضت فرهنگی مهمی را با خود آورد، چون ریشه استوار در فرهنگ تجدد نداشت شکست خورد. اما این شکست را که در ظاهر شکست سیاسی بود نباید شکست کلی دانست. شکست سیاسی مشروطه را نباید شکست کلی دانست، زیرا هوایی که با مشروطه وارد کشور شده بود تا حدودی اثر خود را گذاشت و تحولی در فرهنگ و شعر و ادب ایران به وجود آورد. اکنون در این نکته نمی‌توان تردید کرد که دوران اخیرِ شعر و ادب ایران دوران ممتازی است. نویسندگان و شاعران و ادیبان بزرگی که در دوران مشروطه ظهور کرده‌اند در زمره بزرگان تاریخ فرهنگ ایران‌اند و این شکفتگی در طی دو سه نسل ادامه یافته و نویسندگان و ادیبانی ظهور کردند که در پرورش فرهنگِ معاصر ایران اثر گذاشتند. شاید با شکست مشروطه خِرد سیاسی نه‌چندان ریشه‌داری که با مشروطه وارد شده بود، دچار ضعف بیشتر شده باشد و شاهدش اینکه بسیاری از سیاستمداران ما با استبداد کنار آمدند، ولی در میان ‌همان سیاستمداران، مردان ممتاز و باسواد و پاک و درست و وطن‌دوست نیز بوده‌اند که می‌خواستند به کشورشان خدمت کنند. دکتر مصدق مثال این سیاستمداران وطن‌دوست است. ما هنوز مصدق را چنان‌که باید نشناخته‌ایم. کاش کسانی مثل دکتر غلامحسین صدیقی این فرصت را می‌یافتند که شرح و بسطی از زندگی و کاروبار دکتر مصدق بنویسند و آن را برای مردم ایران به یادگار بگذارند. دکتر مصدق در زمره شخصیت‌های نادر پس از مشروطه بود و مزیت بزرگش اینکه با استبداد رضاشاهی کنار نیامد. ولی همه آن‌هایی هم که در ده سال اول سلطنت پهلوی با او همکاری کردند، در سودای رسیدن به قدرت نبودند. اگر امروز ما قدر آن اشخاص و مثلا میرزا مهدی مخبرالسلطنه را نمی‌دانیم از آن‌روست که نخست‌وزیر رضاشاه بوده و نخست‌وزیر رضاشاه بودن در نظر ما نقص و عیب بزرگ است، ولی اگر در کاروبار شش سال نخست‌وزیری مخبرالسلطنه مطالعه و تحقیق شود معلوم می‌شود که چه کارهای بزرگی با طراحی و مدیریت او صورت گرفته که غالبا به نام رضاشاه ثبت شده و بانی آن را شاه دانسته‌اند. شاید غلو نباشد اگر بگوییم بیشتر کارهای مهمی که به رضاشاه نسبت داده می‌شود، در زمان نخست‌وزیری میرزا مهدی خان مخبرالسلطنه صورت گرفته یا از آن زمان آغاز شده است. میرزا مهدی خان تابع رضاشاه نبود، چنان‌که وقتی شاه از او خواست طرح اجباری کردن حجاب را اجرا کند مخالفت کرد و از نخست‌وزیری کنار رفت. یک‌بار جملۀ عجیبی در کلاس درس از زبانِ استاد دکتر غلامحسین صدیقی شنیدم که گفت کاش تقی‌زاده در سی‌سالگی مرده بود. این جمله را ایشان نه به‌قصد بی‌احترامی، بلکه برای تحسین مقام تقی‌زاده در مشروطیت به زبان آورد و اکنون هم شاید بسیاری کسان که با کاروبار مخبرالسلطنه آشنا می‌شوند بگویند کاشکی او نخست‌وزیر رضاشاه نشده بود. اما مصدق وضع دیگری داشت و چنان‌که می‌‌دانیم دولتش با کودتای 28 مرداد سرنگون شد. کسانی که این کودتا را بی‌‌‌اهمیت می‌دانند، نمی‌دانند که شکست نهضت ملی نفت، آغاز نزول نهضت‌های ضداستعماری بود. مصدق هم هرچند بخت آن را یافت که آموزگار نهضت‌های ملی در آسیا و آفریقا باشد متأسفانه آموزگاری‌اش دیری نپایید. گویی کودتای 28 مرداد آغاز سرکوب نهضت‌های ملی و ضداستعماری بود و حتی نهضت نفت که بنیۀ‌ کم‌وبیش ضعیفِ تاریخی و فرهنگی داشت شکست خورد. وقتی نهضت ملی ایران شکست خورد، دیگر از شکست پاتریس لومومبا نباید تعجب کرد. دردی که در ماجرای شکست نهضت‌های ملی کم‌وبیش مشترک است و کمتر به آن توجه می‌شود این است که امثال پاتریس لومومبا می‌روند و به‌جای آنها چمبه‌ها می‌آید. من نمی‌خواهم از سیاست بگویم، بلکه نظرم بیشتر به بنیۀ فکری و اخلاقی نهضت‌های ملی است. اگر درست باشد که نهضت ملی دکتر مصدق دنبالۀ راه مشروطه بود، باید توجه داشته باشیم که این نهضت بنیۀ کافی برای رفتن به‌سوی تجدد نداشت. در طی شانزده سال سلطنت پهلوی و دوازده سال تمرین ناموفق دموکراسی پس از شهریور بیست، برای فهم و درک تجدد سعی و همتی چندان مبذول نشد و اگر کاری هم صورت گرفت نظر سیاسی در آن غالب بود. شاید در سراسر آسیا و آفریقا تجدد را با سیاست و مخصوصا سیاست استعماری می‌شناختند و این گناهی نبود، زیرا نقد تجدد و تحقیق در ماهیت آن اندکی دیر و در اندیشۀ پست‌مدرن صورت گرفت. تا آن زمان کسی از مدرنیته سخن نمی‌گفت، حتی بزرگان اروپا و کسانی مثل نیچه و هوسرل که بحران اروپا را حس کرده بودند، در اندیشه آینده اروپا بودند. اشپنگلر هم نگران سقوط غرب بود و از مدرنیته چیزی نمی‌گفت. می‌دانیم و شاید لازم باشد بگویم که طرح و وصف مدرنیته در قرن نوزدهم در آثار شاعر بزرگ فرانسه بودلر آغاز شد، اما تحقیق در ماهیت آن تا دوران پس از جنگ جهانی دوم به تعویق افتاد. اکنون در حدود پنجاه سال است که تاریخ غرب جدید یا دوره سیصد ساله اخیر آن را به نام تجدد می‌شناسند و در مورد آن تحقیق می‌کنند. این تحقیق مخصوصا از آن جهت اهمیت دارد که با آن دریافته‌اند که تجدد فهم و خرد خاص دارد و همه اقوامی که به نحوی در آن شریک می‌شوند تا حدودی هرچند اندک فهمشان هم رنگ تجدد می‌گیرد، یعنی فهم همۀ جهان کنونی به نحو نادانسته صورتی از فهم و خرد دوران تجدد است و این فهم چنان‌که اشاره شد با فهم قدیم تفاوت دارد. اکنون ما هم برای اینکه خود را بشناسیم باید به فکر خِرد و فهم خویش باشیم، به‌خصوص که خِرد در زمان توسعه‌نیافتگی دچار آسیب‌های بزرگ شده است.

  • ‌ * در بخش «شعر در شهر قدیم و در عالم جدید» به نکتۀ بدیعی اشاره می‌کنید که البته این گفته کمی اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد، اینکه شاعران را منادی شعر و توسعه می‌دانید. در این ‌باره برای ما بگویید.
  •  

درباره نسبت شعر و آزادی و گشایشگر بودن شعر و اینکه به قول شاملو اول کسی که در و دروازه شهر و تاریخ و سیاست را به روی مردمان گشود شاعر بوده است، نمی‌توان به زبان روشن سخن گفت و نوشت. شعر آغاز انسان است و به‌آسانی از آغاز نمی‌توان سخن گفت. انسان با سخن انسان شده است و سخنِ اصیل و اولین سخن شعر است. به بیان دیگر، اگر آزادی آغاز انسان است، این آزادی مقدم بر آزادی سیاسی است. ما معمولا آزادی را امر سیاسی می‌دانیم، ولی آزادی سیاسی فرع آزاد بودنِ انسان و اهل دوستی بودن اوست، یعنی با آزادی انسان و زبان داشتن و شاعر بودن اوست که زندگی سیاسی و روابط انسانی و درک مشترک و عقل سلیم صورتِ وجود و تحقق پیدا می‌کند. زبان و شعر و آزادی باهم‌اند. چنان‌که در زندگی اجتماعی و در تاریخ هم هر جا شعر و تفکر و سخن بلند هست، انسان و اخلاق و سیاست مقام ممتاز دارند و هر وقت زبان الکن است و شاعر «راهِ هر پیک و پیغام و خبر و بال نظر را بسته و قفس را تنگ و دربسته و هر پیمان و سوگند و هر لبخند حتی دلنشین‌آواز جفت تشنۀ پیوند را دروغین و خود را مأمور پرواز دادن این غمگین‌سرود می‌داند، و امید روییدنِ یک جوانۀ ارجمند از هیچ جای درخت خشکیده زمانه ندارد»،‌ آدمی بی‌آینده است و پای آزادی و شکفتگی و خِرد هم می‌لنگد و چه‌بسا که امکان‌ها و داشته‌ها در راه ویرانگری صرف شود. مردمان از آغاز همیشه با هم و در نسبت با یکدیگر بوده‌اند و این نسبت با سخن و زبان برقرار شده و در پی آن نظمی پدید آمده است که اکنون از آن نظم به فرهنگ و ادب و سیاست و جامعه تعبیر می‌شود. ارسطو می‌گفت که آدمی بالطبع سیاسی است. این سخن از آن جهت درست است که تا انسان هست نسبت و ارتباط هم هست و نسبت و ارتباط که باشد، قاعده و قانون هم باید باشد و حکومت کند. پس اگر گفته می‌شود شعر به قول شاعر آغاز آدمیزادی است، مراد این است که شاعران گشایشگرانِ جهان مهر و دوستی و هم‌سخنی‌اند، اما جهان یکدلی و مهر و معرفت همواره پایدار نمی‌ماند و گاهی خیلی زود به‌جای آن رسم و عادت می‌آید و چه‌بسا که کین و دشمنی و اختلاف و کدورت جای دوستی‌ها و هم‌زبانی‌ها را می‌گیرد. در چنین وضعی است که سیاست هم،‌ سیاستِ غلبه می‌شود و شعر که سخت راستی و مهر و وفاست به خانه غربت و تنهایی‌اش می‌رود. با ملاحظه این وضع است که ما نمی‌توانیم دریابیم بنای سیاست با شعر بوده است. شعر زبان آغاز و گشایش زندگی است و اگر شعر نبود روابط و مناسبات انسانی نبود. بدون این مناسبات وجود سیاست هم وجهی نداشت. وقتی انسان موجود با دیگری باشد، وجود سیاست هم به‌عنوان حافظ نظم ضرورت پیدا می‌کند. هرچند که ممکن است سیاست به نام حفظ نظم، وجود دیگری را که شرط و لازمه نظم است منکر ‌شود. نکته مهمی که اینجا باید به آن اشاره کرد این است که شعر را راهنمای سیاست و قاعده‌گذار آن نمی‌توان دانست بلکه سیاست می‌‌آید که حافظ نظم و آزادی باشد، زیرا زندگی هر روزی به نظم نیاز دارد. هر آنچه در زندگی عادی و رسمی است حتی زبان، نظم و قاعده می‌خواهد. یا لااقل زبانی که مردمان به آن تکلم می‌کنند دیگر زبان آزاد نیست، زبان آزاد زبان آغاز است و همه تاریخ‌ها و ازجمله تاریخ‌های دینی نیز با زبانِ شعر آغاز شده و قوام یافته است. شاید این‌ها را که گفتم دلیل کافی برای آغاز بودن شعر ندانند، پس به شاهدی دیگر اشاره می‌کنم. اگر شما به تاریخ عزت و خواری اقوام و کشورها بنگرید، شعر و عزت همیشه باهم‌اند و زمان خاموشی شاعر دورانِ خواری است. پس دوباره می‌گویم که شعر زبانِ آغاز است، اما اینکه آیا با شعر می‌توان از توسعه‌نیافتگی آزاد شد پرسشی است که باید درباره آن بیشتر فکر و تأمل کرد. شعر دوران توسعه‌نیافتگی چنان‌که در «بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده» گفته و نشان داده‌ام، شعرِ گشایش و آغاز نیست و چه‌بسا که شاعر خود را نوحه‌سرای وطن خویش بخواند. مع‌هذا، این کلمه حکمت‌آمیز یا عین حکمت را به یاد داشته باشیم که وقتی شدت به نهایت می‌رسد، می‌توان انتظار گشایش داشت.

  • ‌ * در جایی می‌گویید حدود شصت سال پیش مقاله‌ای دربارۀ «جشن ولادت مردگان» که نگاهی انتقادی به جنبش مشروطه است چاپ کرده‌اید که اینک دیدگاهتان با گذشته تفاوت دارد. آیا مایلید تغییر دیدگاه خودتان را دربارۀ مشروطیت بفرمایید؟
  •  

در یادداشتی که به آن اشاره فرمودید درباره مشروطه به اشاره سخن گفتم و بیشتر بر این نکته تأکید داشتم که وقتی از مشروطه نشانی نیست، جشن روز انقلابش چه معنی دارد و چگونه است که قاتلان مشروطه، تولد قربانی خود را جشن می‌گیرند، اما در آن زمان مشروطه را بنای سست‌بنیادی می‌دیدم که بادهای مخالفِ نه‌چندان قوی مثل سیاست محمدعلی شاه و رضاشاه آن را از ریشه کنده است. اکنون می‌گویم آن نهال گرچه آبیاری‌ نشده و قوت و توان نداشته است، به‌کلی خشک هم نشده است. اینکه در جهان توسعه‌نیافته کوشش‌ها و مجاهدت‌ها به نتیجه نرسد یا قلب ماهیت بدهد امر عجیبی نیست، ولی مشروطه و بادی که از تجدد به سمت کشور ما وزیده بی‌اثر و هیچ هم نبوده است. در دوران مشروطه است که سیاستمدارانی چون دکتر مصدق و شاعرانی چون نیما و بهار و نسل درخشان ادیبان بزرگ و اخلاف کنونی آنها ظهور می‌کند. در همین دوران به علم جدید نیز توجه می‌‌شود و مخبرالسلطنه در طی شش سال نخست‌وزیری‌اش هر سال تعدادی دانشجوی مستعد برای تحصیل علم به اروپا می‌فرستد و همین دانشجویان‌اند که برمی‌گردند و کار تدریس در دانشگاه تهران را به عهده می‌گیرند. با مشروطه، رمان‌نویسی هم به ایران می‌آید و برخی رمان‌های بالنسبه خوب نوشته می‌شود. اما به‌هرحال مشروطیت بیشتر یک نهضت سیاسی باقی ‌ماند و نتوانست ما را به تحقیق در معنای تجدد و فهم آن راه ببرد، هرچند در متجدد کردن یا متجددمآب شدنِ کشور و فهم ما بی‌اثر نبود.


مصاحبه با روزنامه شرق

سخنرانی به مناسبت هفته پژوهش

مدتی بود که برای آمدن به پژوهشگاه احساس وظیفه می کردم، وقتی جناب آقای دکتر نجفی دعوت کردند که در مجلس و مراسم پژوهشگاه و رونمایی کتاب ها شرکت کنم فکر کردم به هر زحمتی که هست باید حضور یابم و به بزرگوارانی که از سال ها پیش و به خصوص در این اواخر به من لطف فراوان کرده اند ادای احترام کنم. چنانکه می دانید مدت کوتاهی در پژوهشگاه خدمت کرده ام و از بابت این خدمت ناچیز از لطف و محبت بی دریغ استادان و پژوهشگران و رؤسای پژوهشگاه برخوردار شده­ام و البته لطف جناب آقای دکتر نجفی لطف خاص است. مجلس امروز به مناسبت هفته پژوهش منعقد شده است و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی که یکی از مهمترین پژوهشگاههای کشور است احترام به علم و پژوهش را از یاد نمی­برد. در این باره اکنون حرفی نمی­زنم اما در مورد لطف خاص پژوهشگاه به من لازم است چند نکته بگویم. برگزاری مراسم بزرگداشت اهل فرهنگ و دانش امر تازه ای نیست. اما مجلس بحث و نقدی که در ماه خرداد برای نقد نوشته های من تشکیل شد بی سابقه بود. ما مراسم بزرگداشت بسیار داشته­ایم و داریم اما مجلس بحث و نقد آثار کسی آن هم در زمان حیات او سابقه ندارد. این مجلس با پیشنهاد و ابتکار استاد عزیز آقای دکتر میری و استقبال و حمایت ریاست محترم پژوهشگاه برپا شد. در این مجلس آقای دکتر نجفی و بیش از ۳۰ استاد دیگر سخن گفتند. بسیاری از آنان با من همنوایی و همسخنی داشتند. برخی هم مبانی فکریشان متفاوت بود و با استناد به مبادی خود آراء مرا نقد کردند. چند نفری نیز صرفاً نظر مخالفت خود را اظهار داشتند. یکی دو نفر هم مخالفت شخصی داشتند. همنوایی گروه اول نه فقط برای من مایه افتخار است بلکه از آن درس می­آموزم. از دو گروه منتقد دیگر هم متشکرم. اما معدودی که مخالفت شخصی کردند شاید هنوز نمی­دانند که در کار علم شخص و حب و بغض و اغراض شخصی را نباید دخالت داد. سفارش “انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال” از مولا علی (ع) است. در علم جایی برای اعمال نظر شخصی و گروهی سیاسی نیست. در ۶ ماه اخیر علاوه بر انعقاد مجلس «داوری در ترازوی داوری» مجله ای نیز به نام نقدنامه علوم انسانی منتشر شد که همه مطالب اولین شماره آن به کتاب فارابی مؤسس فلسفه اسلامی اختصاص داشت. در حدود ۵۰ سال پیش در دانشگاه تهران به همت بزرگان علم و فرهنگ کشور، سمینار بین المللی فارابی برگزار شد. استادان بزرگ فلسفه اسلامی اعم از ایرانی و خارجی از جمله استاد مطهری، محسن مهدی، عبدالرحمن بدوی و … در آن حضور داشتند. عنوان سخنرانی من در آن کنفرانس «فارابی مؤسس فلسفه اسلامی» بود. در باب مؤسس فلسفه دوره اسلامی هنوز مطالبی هست که باید روشن شود از جهت اینکه مراد از فلسفه اسلامی چیست و تأسیس فلسفه چه معنا دارد و مؤسس کیست؟ نویسندگان گرامی مجله به این مطلب مهم پرداختند اما در مورد فارابی و آنچه درباره مؤسس بودنش گفته بودم حرفی نزدند و نظر مرا به صراحت نقد نکردند. یعنی نگفتند که آیا فارابی مؤسس است یا نیست؟ و اگر هست چگونه و با پیش آوردن چه اصلی مؤسس شده است؟ نظر من در این باب روشن است. در اینکه فارابی آراء یونانیان را آموخته و تحت تأثیر آنان بوده تردیدی نیست. قول خود اوست که اگر من در عصر ارسطو بودم در زمره بزرگترین شاگردان او بودم. همه کسانی که در تاریخ فلسفه شأن و جایگاهی دارند شاگرد افلاطون اند. نه اینکه بگوییم هر چه دارند از افلاطون یا از ارسطوست، بلکه منظور این است که بحث در چیستی موجودات و طرح ماهیت در یونان آغاز شده است. شاید فهم این نکته از آن جهت دشوار باشد که معمولاً حکمت را با فلسفه اشتباه می کنند. حکمت همیشه از آغاز خلقت آدمی بوده است و همیشه خواهد بود. هر چند که ممکن است در زمان هایی پوشیده و کمیاب شود. حکمت چیزی بیش از فلسفه است و تقسیم به نظر و عمل نمی شود. اگر امروز حکمت نظری می گوییم فلسفه نظری را در نظر داریم و گرنه حکمت نظری در جایی وجود نداشته است و ندارد زیرا در حکمت عمل و نظر یکی و توأم است. نهج البلاغه که سراسر حکمت است نظر و عمل را توأم در بر دارد. وقتی به نظرم رسید که فارابی مؤسس فلسفه اسلامی است، نمی خواستم بگویم این فیلسوف تغییر اساسی در فلسفه پدید آورده است بلکه مرادم از تأسیس این بود که او فلسفه را در مسیر دیگری قرار داده است. به عبارت دیگر فلسفه فارابی گشت تازه ای در تاریخ فلسفه بوده است. این گشت چه بود؟ و چگونه روی داد؟ تاریخ فلسفه را معمولاً به سه دوره تقسیم می کنند: ۱. دوره یونانی(هلنیک و هلنیستیک)، ۲. فلسفه دوره اسلامی ایران و فلسفه قرون وسطای اروپا، ۳. فلسفه جدید. در آغاز هریک از این ادوار ماهیت معنایی خاصی دارد و با آن معنی و تلقی است که دوره آغاز می­شود اما متأسفانه از چیزهایی که حتی در اروپا (که اندیشه تاریخی در آنجا به وجود آمده است) کمتر به آن اندیشیده اند این است که دوران ها چگونه آغاز شده و کی و چرا پایان یافته است؟ اگر اهل فلسفه ما به آن نیاندیشیده اند و نمی اندیشند وجهش این است که به تاریخ فلسفه و وجود دوران های تاریخی اعتقاد ندارند و فلسفه در نظرشان حقایق جاویدان است که در هر زمان ممکن است در فکر و نظر فیلسوفان ظاهر شود. وقتی فلسفه را حکمت جاویدان بدانند لازم نیست از گذشته و آینده اش بدانند. با همه اینها همه اهل نظر باید بپذیرند و می پذیرند که فلسفه یونانی با فلسفه قرون وسطی و فلسفه دوره اسلامی تفاوت دارد و این هر سه فلسفه اختلاف اساسی با فلسفه جدید دارند. پس می توانیم بی آنکه به تاریخ فلسفه و تاریخی بودن آن  کاری داشته باشیم بپرسیم که چه تفاوتی میان فلسفه یونانی و فلسفه دوره اسلامی ایران و فلسفه جدید وجود دارد؟ اگر کسانی بتوانند بگویند که فلسفه قرون وسطی دنباله فلسفه یونانی است، فلسفه جدید را نمی توانند ادامه فلسفه قرون وسطی بدانند. پس باید لااقل گشت و تحولی را که با ظهور رنسانس در ادب و رمان و شعر و فلسفه روی داده است تصدیق کنند.

این گشت و تحول چگونه آغاز شده و منشأ چه آثاری بوده است؟ فلسفه قرون وسطی و فلسفه دوره اسلامی ایران با فلسفه جدید از چه حیث تفاوت دارد؟ و چه تغییری در مبادی هر یک از این فلاسفه ها روی داده است که مسائل و مباحث فلسفه را به کلی دگرگون کرده است؟ اینجا و اکنون مجال ورود در بحث تفصیلی این امر مهم تاریخی نیست. آنچه به اجمال می توان گفت این است که تحول در فلسفه با تغییر مبادی و نظری که فیلسوف به وجود و آثار و عوارض آن دارد صورت گرفته است. فلسفه پرسش از ماهیت است و چنانکه گفته شد هر دوره ای از ادوار فلسفه با تلقی خاصی از ماهیت آغاز شده است. افلاطون و ارسطو ماهیات را موجود می دانستند و جاعلی برای آنها قائل نبودند. در دوره اسلامی معنی ماهیت تغییر یافت و ماهیت دیگر نه ماهیت موجود بلکه صرف یک امکان بود که برای تحقق و موجود شدن به علت نیاز داشت. دکارت هم ماهیت را تابع اعتبارات « من فکر می کنم» یا من متفکر دانست. فعلاً کاری به قرون وسطی و دوره جدید نداشته باشیم. تحولی که در فلسفه دوره اسلامی پیش آمد این بود که فارابی طرح ارسطو از ماهیت را نپذیرفت و به جای اینکه ماهیات را موجود بداند گفت که ماهیات ممکناتند و نبوده اند و بود شده­اند پس به وجود آورنده دارند. با این تلقی خدا دیگر چنانکه ارسطو می گفت صرف علت غائی نبود بلکه علت فاعلی هم بود. از نتایج دیگر این تغییر اهمیت یافتن علت فاعلی در قیاس با دیگر اقسام علت بود. با این تغییر و تحول شرایط برای نزدیک شدن فلسفه به دین و عرفان فراهم شد و فارابی طرح وحدت دین و فلسفه را درانداخت و چنانکه دیدیم تحقق این طرح تا حدودی و به صورتی در طی ۷ قرن ادامه یافت. در فلسفه ملاصدرا دین و عرفان و فلسفه با هم جمع شدند. پس اگر فارابی را مؤسس فلسفه اسلامی می­دانیم مراد این است که او با درک جدیدی از معنی ماهیت مسیر دیگری را در فلسفه گشوده است. مقصود از فلسفه دوره اسلامی این نیست که فلسفه دین یا دین فلسفه شده، بلکه با طرح مبادی تازه شزایط امکان با هم بودن دین و فلسفه فراهم آمده است. این نکته را مخصوصاً از آن جهت متذکر شدم که بعضی همکارانم با وسواس های علمی نگران بودند که مبادا تأسیس فلسفه دوره اسلامی به معنی دینی شدن فلسفه و مسلمان شدن آن باشد و پیداست که فلسفه و دین دو امر از حیث ماهیت با هم متفاوتند و این به آن تبدیل نمی شود. تحولی هم که در تاریخ فلسفه دوره اسلامی شاهد آن بوده ایم این بود که علمای اهل دین نیز توانستند به فلسفه رو کنند. بعد از افلوطین و قبل از فارابی بعضی از اهل دین به فلسفه پرداخته بودند. فلسفه در اسکندریه و انطاکیه و خراسان و در مرو و بغداد مدت ها مورد بحث و چون و چرا بوده و آثار مهمی در این حوزه ها پدید آمده بود. اما صاحبان این آثار از مبنای فلسفه و تغییر معنی ماهیت حرفی نزده بودند. فارابی بر اساس مبنای تازه به طرح وحدت دین و فلسفه رسید و مبحث سیاست را پیش آورد تا صورتی از نظام وحدت دین و فلسفه را در آن نشان دهد. این که او در تحقق این نظام چه توفیقی داشته است، مسئله دیگر است. او صرفاً به عنوان فیلسوف وحدت را طرح کرده و طرح او حداقل به نزدیک شدن دین و فلسفه مؤدی شده است. صرف نظر از این مطالب اختصاص شماره اول مجله نقدنامه به بحث در باب تأسیس فلسفه اسلامی لطف و عنایتی به این نوشته کوچک من است. لطف سومی که در این ۶ ماه از آن برخوردار بوده ام این است که در مراسم هفته پژوهش از سه اثر مربوط به من رونمایی شده است. این لطفی بیش از حد استحقاق من است. از جناب آقای دکتر نجفی و همکارانشان بسیار سپاسگزارم. با عرض یک کلمه دیگر سخن را کوتاه می کنم. یکی از همکاران و آشنایان به مناسبت چاپ نفثه المصدوری که بی هنگام (و البته با اطلاع و موافقت من) چاپ شد لحن و ادبیات آن نوشته را مناسب ندانسته و نوشته­اند که نمی­بایست شکوه کنم که به آثارم توجه نشده است. عجبا که این را کسی نوشته است که با آثار و آرا و شاید حتی با روحیه من آشنا باشد. در ابتدا از خواندن این مطلب متعجب شدم و سپس تا حدودی به نویسنده اش حق دادم و به خود گفتم شاید لحن نوشته من طوری بوده است که بیان درد زمان را آزردگی شخصی جلوه داده است. اگر واقعاً من گله کرده باشم که به آثارم توجه نشده ناسپاسی و کافری کرده ام و اکنون اینجا می گویم این معنا هرگز در خاطر من خطور نکرده است.از حدود ۶۰ سال پیش تا کنون همواره مورد احسان و لطف اهل دانش و فرهنگ بوده ام و اگر آنها هم نبود همین که مجلس داوری در ترازوی داوری برگزار شده  و در این مجلس شرف حضور دارم برای من مایه سرفرازی است. از همه دوستان عزیزم متشکرم. امروز برای من روز بسیار خوبی بود. وقتی می آمدم نگران بودم که نکند توانایی سخن گفتن نداشته باشم، اما حضور شما مرا به وجد آورد و توانستم این چند کلمه بگویم. قصدم سپاسگزاری از همه شما و به خصوص از جناب آقای دکتر نجفی و جناب آقای دکتر میری و استادانی بود که در سمینار داوری در ترازوی داوری با نظر تحقیقی به نقد آراء و آثارم پرداختند. از همه شما سپاسگزارم.

رضا داوری اردکانی

20 آذر 1402

پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

ادای احترام به استاد استادان دکتر مهدی بهزاد ریاضی دان نامدار

فرهنگستان یک مرکز علمی است که در بسیاری از کشورها وجود دارد و در کشور ما وظیفه اش در شرایط کنونی اینست که راه توسعه و پیشرفت علم را بشناسد و آن را به رهروان و کسانی که باید راه را هموار کنند نشان دهد. پیداست که اعضاء چنین سازمانی باید دانشمندان با تجربه و آگاه از وضعیت علم در جهان و آشنا با نیازها و شرایط و امکانهای آموزش و پژوهش کشور خویش باشند. در زمان ما زندگی مردمان در همه جای جهان به علم بسته شده است و زیستن بدون علم اگر میسر شود یک امر استثنایی است. چرخ اقتصاد و تکنولوژی و سیاست هم بدون علم نمی گردد. مقصود این نیست که علم در زندگی بشر دخالت مستقیم دارد. نسبت نظر و عمل یکی از پیچیده ترین و دشوارترین مسائلی است که لااقل از دوهزار و پانصد سال پیش مورد تأمل صاحبنظران و منتقدان و فیلسوفان بوده است. در قرن بیستم کسانی آن را سهل انگاشتند اما از اواخر این قرن و در دو دهه اخیر بار دیگر مورد نظر و تحقیق صاحبنظران قرار گرفته است.

با توجه به این نکته فرهنگستان نیز نمی خواست در کار مدیریت و سیاست کشور دخالت کند. تحقیق در شرایط امکان پیشرفت علم کشور امری صرفاً تحقیقی است و این تحقیق از عهده کسانی برمی آید که دشواریهای راه علم را آزموده و در اندیشه آینده باشند. پس دانشمندانی که به عضویت فرهنگستان درمی آیند می بایست همه با راهی که علم در کشورها پیموده و باید در آینده بپیمایند آشنا باشند و در قرار گرفتن علم در جایگاه خاص آن و همراه ساختنش با دیگر شئون زندگی جدید اهتمام کنند. اصل مهم در انتخاب اعضاء چنین انجمنی نظر کردن به صلاحیت های علمی و اخلاقی، صرفنظر از تعلقات فرهنگی و سیاسی است. مسلماً علم به سیاست مدد می رساند. سیاست هم می تواند به پیشرفت علم کمکهای مؤثر بکند اما نه علم دستور سیاست است و نه از آن اطاعت می کند. سیاست در سایه علم می تواند کشور را در راه توسعه پیش ببرد.

یکی از دانشمندان ممتاز کشور که متأسفانه دیر به عضویت فرهنگستان درآمد ریاضی دان نامدار استاد دکتر مهدی بهزاد بود. دکتر بهزاد از جمله دانشمندانی بود که فرهنگستان به او نیاز داشت. او در آغاز کار در طراحی برنامه های توسعه علم و دانشگاه مشارکت داشت. این استاد ممتاز ریاضیات قبل از انقلاب یکی از اعضاء اصلی اولین آکادمی علوم ایران بود و سمت دبیرکلی آکادمی را بر عهده داشت. عمر این آکادمی کوتاه بود و هنوز راه نیفتاده کارش به پایان رسید. دکتر بهزاد هم که اولین استاد دانشگاه صنعتی بود نمی دانم چرا زودهنگام بازنشسته شد. البته بازنشستگی او بازنشستگی از تدریس و تحقیق و پژوهش نبود بلکه تحقیق های درخشان کرد و آثار ممتاز پدید آورد.

دکتر بهزاد مؤسس یکی از معتبرترین انجمن های علمی ایران یعنی انجمن ریاضی است. فرهنگستان علوم در سال 1388 با توجه به سابقه علمی درخشان دکتر بهزاد ایشان را به عضویت انتخاب کرد و وجودشان در فرهنگستان نیز منشاء آثار خوب در شاخه ریاضی گروه علوم پایه و در کل فرهنگستان بود.

همه اهل دانش کشور باید از برگزارکنندگان این مجلس سپاسگزار باشند که از استاد بزرگ دکتر مهدی بهزاد تجلیل می-کند. از خوشبختی های من یکی این بوده است که در تمام عمر توانسته ام با گروهی از ممتازترین دانشمندان کشور محشور و مصاحب باشم. در میان این دانشمندان خود را مخصوصاً به دکتر بهزاد بسیار نزدیک می یافتم. دکتر بهزاد از صفا و صراحت اهل دانش بهره وافر داشت. در رفتار و گفتارش تکلّف نبود.

از برگزارکنندگان مراسم که مرا نیز در بزرگداشت این استاد عزیز فرهنگستانی سهیم و شریک کردند بسیار سپاسگزارم و برای استاد بهزاد دوام عمر و عزت مسئلت دارم.

30 مهر 1402

فارابی، مؤسس فلسفه اسلامی

فارابی شناسان کمتر به مقام تاریخی این فیلسوف و بیشتر به آثار و آراء او نظر دارند و حداکثر در پژوهش هایشان از تأثیری که از گذشتگان پذیرفته و اختلافی که با آنان (آنهم در مسائل) داشته است می گویند. من در رساله خود قصد پژوهش در آثار و آراء و فراهم آوردن رساله ای جامع درباره فارابی نداشته ام بلکه می خواستم بدانم که او از کجا آمده و چه کرده و حاصل کارش چه بوده است به عبارت دیگر به مقام و شأن تاریخیش نظر داشته ام و این چیزی نیست که در روش پژوهندگانی که نظر به پژوهش آراء و اقوال دارند و بعضی از آنها متأثر از اثر شرق شناسیند جایی داشته باشد پس طبیعی است که به نظر من درباره تأسیس فلسفه اسلامی اعتنا و توجه نشود و در مجالس بحث هم هیچکس از مؤسس بودن فارابی و اینکه او چرا به سیاست توجه کرده است نگوید. نویسندگانی هم که درباره آثار و نوشته های راجع به فارابی کتاب و مقاله نوشته اند حتی اشاره ای به جایگاه فارابی در تاریخ فلسفه دوره اسلامی نکرده و از مقام او در تأسیس حرفی نزده اند. گاهی به نظرم می رسد که این بیگانگی با فکر تاریخی احیاناً به نفرت از آن و پیروانش تبدیل شده است. من هرگز با هیچکس در مال و جاه نزاع نداشته  واگر نظری داشته ام اظهار کرده ام. نمی دانم چه شده است که به نظر من در مورد فارابی که می توانسته است لااقل مایه فخر باشد توجه نشده است. بعضی دوستانم می گویند فهمش مشکل است. فهم مطلبی که پنجاه سال پیش چاپ شده و بارها آن را توضیح داده ام برای اهل فلسفه دشوار نیست. مگر آنکه فهمشان آن را دوست ندارد و به آن رو نکند. فهم عمومی در هر زمان، ظرفیتی دارد که همه چیز در آن نمی گنجد و به همه چیز راه نمی دهد زیرا با مقبولات و مشهوراتی قوام پیدا کرده است که اجازه ورود سخن و نظر خلاف امر عادت و نابهنگام را نمی دهد فهم موجود، علم و اطلاعات رسمی را می پسندد این فهم عادل و منصف نیست اما مگر فهم مطالب علم آسان است فهم زمان به آسانی به علم و معلومات علمی راه می دهد. فلسفه ها هم اگر مشهور یا سطحی باشند تا حدودی می توانند به این فهم راه می یابند اما فکر تاریخی چون پروای گذشت از مشهور و مشهورات دارد. چه بسا که دشمن فهم عادی تلقی شود صاحبان این فهم که فهم خود را مطلق می دانند طبیعی است که فهم تاریخی را برنتابند. مثلاً آنکه فهم دین را غیر دین و فهم متفاوت افراد می داند از فهم مشترک هم خبر ندارد. پس چگونه فهم تاریخی را درک کند. البته حساب این قبیل اشخاص از اهل فلسفه جداست. توقع از اهل فلسفه بیش از اینهاست. فهم تاریخی هر چیز را در جایی و در نسبتی که با عالم موجود دارد درمی یابد. وقتی فهم عادی، اشیاء و امور و و نظرها را از هم متفرق و جدا و بی ارتباط با یکدیگر و به خصوص مستقل از زمان می داند دیگر لازم نیست که فیلسوف جایی در تاریخ داشته باشد. مثلاً فارابی می توانست بعد از سهروردی و همزمان با میرداماد و ملاصدرا و حتی در قرن چهاردهم هجری بیاید و کتابهای آراء اهل مدینه فاضله و سیاساة المدنیه و الملّه و… بنویسد. اینکه او جایی در زمان و تاریخ مقدم بر ابن سینا داشته و مورد تحسین و احترام خلف بزرگ خویش بوده و با وجود این متأسفانه شأن و مقامش تحت الشعاع مقام بزرگ علمی و نفوذ تاریخی شاگرد قرار گرفته کمتر مسئله بوده و به آن توجه شده است. در فهم عادی هر امری می تواند اتفاق بیفتد و البته انکار نمی شود که بعضی امور معلول عللی هستند که در گذشته وجود داشته و درک رابطه علت و معلولی میان آنها دشوار نیست فهم عادی حتی مطالب مشکل علمی و برهانهای فلسفه را در می یابد اما به حکم اقتضای طبیعتش با تفکر تاریخی نمی سازد و آن را بر نمی تابد تفکر تاریخی نفوذ و اعتبار و اختیار تفکر را به فهم ها و اراده های اشخاص نسبت نمی دهد. در این تفکر شخص تنها مظهر است و البته به عنوان مظهر مقامی بزرگ دارد اما در فهم عادی شخص همه کاره است و به تعبیر رایج علم و فکر تولید می کند و سیاست را راه می برد و به هر راهی بخواهد می کشد. و خلاصه اینکه سلطان فکر است. این سلطان فکر در حقیقت حرفی جز حرف های مشهور که گاهی با عبارات آراسته و به زبان اهل مدرسه بیان می شود ندارد. او نه فقط سلطان اندیشه نیست، بلکه پیرو بی چون و چرایی است که از پیروی خود خبر ندارد و دعوی استقلال در رأی و عمل می کند. فکر تاریخی این وهم و سودا را بر هم می زند و نشان می دهد که آنچه رای و نظر خوانده شده است چیزی جز تقلید حرف و سخن مشهور و عادی در لباس مبدّل نیست. مع هذا فهم مشترک را بی اهمیت نباید دانست این فهم حتی فلسفه هم دارد البته فلسفه ای که دیگر تفکر نیست و چه بسا که آن را نفی می کند. فلسفه مناسب با فهم همگانی به ضبط و ربط و نسبت میان امور قائل نیست یا رأی و نظر شخصی است یا حرف بر آمده از اقتضاهای زندگی هر روزی و زمان تکراری. تکرار کنیم که خرد همگانی در جای خود اهمیت دارد و مخصوصاً در دوران تأسیس دموکراسی کارگشای مهم و موثر در جامعه جدید بوده است اما آن را با خرد فلسفه و تفکر اشتباه نباید کرد. این خرد، خرد و فهم خاص اشخاص هم نیست زیرا فهم شخصی به کلی مستقل از فهم زمان وجود ندارد. خرد همگانی اگر از مدد خرد تفکر برخوردار باشد کم و بیش از عهده تدبیر امور برمی آید اما خرد فلسفی جلوه گاه آغاز زمان تاریخی است و همواره با زمان پیوسته می ماند یعنی صاحبنظران و متفکران با درک زمان جهان خود را درمی یابند و اگر چیزی می گویند نظر شخصی آنان نیست و نظر خود را با محاسبات علمی- اجتماعی در نیافته اند. هر چند که نظر از زبان شخص شنیده می شود و معمولاً با محاسبات علمی- اجتماعی هم کم و بیش موافقت دارد. فارابی اگر بزرگ است نه صرفاً از آن روست که منطق و طبیعیات و الهیات و علوم دینی می دانسته است. در زمان او بسیاری کسان از جمله بزرگی چون کندی صاحب این معلومات بوده و از این حیث مقام خاصی داشته اند. دانستن و فهم این علوم شایستگی می خواهد و هرکس آنها را بداند فضیلتی بزرگ دارد اما فارابی کاری بزرگتر کرده و برای گشودن مرحله ای تازه از تاریخ فلسفه و تجدید عهد فلسفه در جهان اسلامی طرح اتحاد دین و فلسفه را به میان آورده است در بحثهای نظری و تحلیلهای منطقی شاید دین و فلسفه با هم جمع نشوند و دو مفهوم متباین باشند و البته دو ماهیت متفاوتند اما در تاریخ این دو به نحوی یا انحایی با هم جمع شده اند. اینکه حقیقت دین چیست و آیا مسیحیت قرون وسطی همان حقیقتی است که مسیح آورده است در جای خود مهم است اما نمی توان دین قرون وسطی و نظام کلیسا را دین ندانست مسیحیت قرون وسطی با فلسفه آمیخته بود باز ممکن است بگویند این اتحاد صورتی از انضمام و التقاط دین و فلسفه است که به دلیل مسامحه اتحاد خوانده می شود. یعنی دین و فلسفه یگانه نمی شوند بلکه در کنار هم قرار می گیرند. راهی که فارابی گشود راه فلسفه در جهانی بود که قانون و نظام زندگیش قانون و نظام دینی بود. در این راه دین و فلسفه هر دو صورتی خاص پیدا کردند اما نه دین فلسفه شد و نه فلسفه را کسی به جای دین گرفت آنچه واقع شد این بود که دین و فلسفه در کنار هم قرار گرفتند و فلسفه ای به وجود آمد که دین را تأیید می کرد. کار بزرگ فارابی هم این بود که راه را برای در کنار هم قرار گرفتن دین و فلسفه باز کرد یا درست بگویم راهی گشود که فلسفه به دیار اسلام بیاید و این کاری عظیم بود. عظمت این کار را نه شرق شناسی درک کرد و نه پژوهندگانی که روش پژوهش شرق شناسی را دنبال کردند گویی آمدن فلسفه به دیار اسلام و قرار گرفتن آن در کنار دین یک امر عادی و بدون مشکل بوده است حتی اگر کار را سهل بگیریم لااقل می بایست کسی بیاید و اعتبار فلسفه را اثبات کند و طرح آن را به صورتی ملایم و موافق با اعتقادات زمان در اندازد تا زمینه اقبال به آن و پذیرفتنش فراهم شود. در چین و هند هم اگر صاحبنظری یا صاحبنظرانی پیدا می شدند و فلسفه را در توافق با فرهنگ چینی و هندی تفسیر می کردند شاید فلسفه یونانی به چین و هند هم می رفت اما ظاهراً اینها نیازی به فلسفه یونانی در هوای فرهنگ و زندگی خود احساس نکردند. نمی دانیم فارابی و دیگر آشنایان با فلسفه یونانی از آن چه دریافتند و چگونه به فلسفه میل کردند و آن را برای رفع چه نیازی آوردند و چگونه فارابی با یک تصرف ظاهراً کوچک، اما در حقیقت بزرگ، در معنی ماهیت، فلسفه را اگر نه مستعد سازش با دین بلکه آماده پذیرفتن خدای خالق و تأمل در وحی و… کرد. خدای خالق در فلسفه یونانی جایی نداشت و ماهیت، مخلوق نبود با تصرف و تلقی فارابی ماهیت به امر امکانی و مخلوق تبدیل شد. البته فارابی در کار گشایش راه فلسفه در جهان اسلام پیشروانی داشت این پیشروان نه فقط فلسفه دانها بلکه همه دانشمندان و اهل نظری بودند که از علوم یونانی طب و ریاضیات و نجوم و طبیعیات بهره داشتند. اینکه هوای معرفت و علم و فلسفه و خرد فلسفی چگونه آن هم استثنائاً از طریق مصر و انطاکیه به خراسان و ماوراءالنهر رسیده بود مطلبی است که کمتر مورد تأمل قرار گرفته و طرح آن هم آسان نیست و ما اگر فلسفه می خواهیم علاوه بر معلومات فلسفی اینها را هم باید بدانیم اگر در این مسائل و مباحث وارد شدیم و تحقیق کردیم ناگزیر با مسائل نیز آشنا می شویم اما چنانکه دیده ایم آشنایان با مسائل فلسفه چندان به تاریخ توجهی ندارند و مطالب تاریخی را چندان قدر نمی نهند که آنها را در عرض مسائل فلسفه قرار دهند و چه بسا که به چشم حقارت در آنها بنگرند ولی آنچه من درباره فارابی گفته ام اگر فلسفه به حساب نیاید لااقل می تواند برای دوستداران فلسفه دوره اسلامی از این حیث مایه مفاخرت باشد که این فلسفه مرحله ای تازه در تاریخ فلسفه خوانده شده است. شرق شناسان این فلسفه را تفسیری ملاحظه کارانه از فلسفه یونانی دانسته اند من این نظر را رد کرده ام و برای فلسفه دوره اسلامی نحوی اصالت قائل شده ام ولی گفته و نظرم مورد اعتنا و توجه دانشمندان فلسفه قرار نگرفته است. وقتی رساله دکتریم را می نوشتم در شورای گروه فلسفه که دانشجویان دکتری هم در آن حضور داشتند گزارشی دادم در جمع حاضر در آن مجلس که همه فاضل و آشنا با فلسفه بودند تنها یک نفر درس فلسفه اسلامی خوانده بود و فلسفه اسلامی می دانست و اتفاقاً او بود که گفتار مرا نپسندید و با همه سواد و فضل و ادب و نجابتی که داشت در آنچه گفته بودم بحث نکرد بلکه آن را بی وجه و تفسیر به رأی خواند. بعد از انتشار کتاب فلسفه مدنی فارابی هم که چندین کتاب درباره فارابی نوشته شد. در هیچ یک از آنها هیچ استنادی به نوشته من نیست. حتی نام کتاب هم در فهرست منابعشان نیامده است. چندی پیش مصاحبه ای با استادان فلسفه اسلامی درباره فارابی شده بود مصاحبه کننده درباره مقام فارابی و نظرهایی که معاصران درباره او دارند پرسیده بود. پاسخ داده بودند که لئو اشتراوس چه نظر دارد. محسن مهدی چه گفته است و نظر دکتر نصر چیست و … اما هیچکدام ذکری از تأسیس فلسفه اسلامی و نظر من درباره معنی تأسیس و مسیری که برای فلسفه اسلامی در نظر آورده ام و مقامی که برای آن قائلم نکرده بودند. وقتی  فلسفه طرح ماهیت و درک و بیان ماهیت چیزهاست آیا تلقی تازه ای از ماهیت یا تغییر معنی آن در تاریخ فلسفه اهمیت ندارد و تحول و تغییر مهمی در فلسفه نیست. ممکن است بگویند مطلب در اصل مهم است اما همه می دانسته اند و کشفی صورت نگرفته است. همه می دانسته اند که معنی ماهیت چیست اما شاید توجه نداشته اند که ماهیت در فلسفه ارسطو معنای دیگر متناسب با نظام آن فلسفه داشته و لوازم و نتایج خاص بر آن مترتب می شده و با تغییر معنی ماهیت در فلسفه دوره اسلامی نظمی بالنسبه تازه پدید آمده و مسائل طور دیگر مطرح شده و نتایج متفاوت با آنچه ارسطو به آن رسیده حاصل شده است. اگر هم توجه داشته باشند مطلب را مهم ندانسته و از آن چیزی نگفته اند. اما به نظر من مطلب بسیار مهم است توجیهی که برای این بی توجهی می توانم در نظر آورم اینست که می گویند اگر ارسطو معنی ماهیت را درست درنیافته و به نتایج نادرست در فلسفه رسیده است. قصور و تقصیر فهم اوست وگرنه ماهیت همین است که صاحبان فلسفه دوره اسلامی گفته اند و می گویند و فلسفه درست هم در نظرشان همین فلسفه است. وقتی فلسفه درست هست. اینکه از کجا آمده و چرا آمده است چندان وجهی ندارد و اگر هم داشته باشد مهم نیست. در نظر اهل فلسفه ما، تاریخ فلسفه کاری تفننی است و آن را در قلمرو فلسفه نباید آورد زیرا تاریخ گزارش امور جزئی است و با فلسفه که علم کلی است نسبت ندارد. البته فلسفه علم کلی است اما کلیاتش انتزاعی صرف نیست که با زمان و تاریخ هیچ نسبتی نداشته باشد. فلسفه اگر راهنمای زندگی یا لااقل گزارش زمان نباشد و در مردمان خودآگاهی پدید نیاورد. صرفاً یک شئ زینتی است که معدودی از خواص به آن دسترسی دارند و می توانند با آن تفنن کنند.

فارابی مثل استادان یونانیش کم و بیش پی برده بود و می دانست که فلسفه برای مدینه (سیاست) و اهل مدینه است و مدینه انسانی با آن سامان و نظم می یابد. اخلاف او فکر کردند و در این فکر بی حق نبودند که تأکید بر پیوند میان زندگی و فلسفه چندان ضرورت ندارد بلکه وجود فلسفه همان محقق شدن خرد است. غافل از اینکه خرد هم وقتی مراحلی از سیر را می پیماید به عادت تبدیل می شود و از زندگی پیوند می برد و در هیئت یک منطق خشک متصلّب می شود و در این وقت دیگر جز تکرار دلایل و استدلال ها و به اصطلاح برهان ها نیست و تنها به درد آموزش می خورد. اگر بپرسند آموزش چنین فلسفه ای به چه کار می آید کسانی مسلماً پاسخ می دهند که اینها برترین حقایقند و آشنایی با آنها برای  آشنا شونده اش فضیلت بزرگی است اما اگر تا این اندازه خوش بین یا معتقد نباشیم می توانیم بگوییم تمرین ذهنی خوبی است که متعلم را شاید مهیای رفتن به سوی فلسفه کند. اکنون در فلسفه اسلامی مباحث و مسائل بسیار دشواری وجود دارد که دیگر مسئله نیست بلکه به مجموعه ای از استدلال ها (و به اصطلاح برهان ها) تبدیل شده است (قضیه تبدیل استدلال و هر استدلالی به برهان هم جای بحث و چون و چرا دارد) از جمله مهمترین آنها بحث اصالت وجود و اصالت ماهیت است. معلوم نیست این قضیه کی و چگونه مطرح شده و محل نزاع و اختلاف چیست. می گویند سهروردی و میرداماد به اصالت ماهیت قائل بوده-اند. ملاصدرا هم اصالت ماهیتی بوده و سپس به اصالت وجود قائل شده و در اثبات و تحکیم آن کوشیده است. قائلان به اصالت وجود فارابی و ابن سینا و نصیرالدین طوسی را اصالت وجودی می دانند. من در این باب حکمی نمی کنم و چگونه حکم کنم که به درستی نمی دانم مقصود از اصالت وجود یا اصالت ماهیت چیست. هیچ فیلسوف و محققی هم طرح قضیه و محل نزاع و اختلاف را روشن نکرده است. حاج ملاهای سبزواری بدون مقدمه بحث را چنین آغاز می کند:

                                                 ان الوجود عندنا اصیل                                                                              دلیل من خالفنا علیل

و نمی گوید اصیل بودن وجود چه معنی دارد و مخالفان آن کیانند و چه گفته اند و دلایل علیلیشان چه بوده است. اگر لااقل دلیل مخالفان و وجه علیل بودن آن دلایل را ذکر می کردند شاید قضیه تا حدی روشن می شد. البته حاج ملاهادی سبزواری حق داشت که از علیل بودن دلایل اصالت ماهیت بگوید زیرا بعضی شاگردان ملاصدرا که مخالف اصالت وجود (و وحدت تشکیکی وجود که با اصالت ملازمه وجود دارد) بودند دلایلی در عرض دلایلی که برای اصالت وجود ذکر شده است آورده بودند اما ذکر دلیل برای حکمی که به درستی معنای آن را نمی دانیم چه وجهی دارد؟ شاید گفته شود که با دقت در دلایل  می توان به معنی ادعا پی برد. من خود زمانی در این راه سعی کرده ام اما راه به جایی نبرده ام.

وقتی به اهمیت تغییر معنی ماهیت در نظر فارابی پی بردم فکر کردم که شاید طرح اصالت ماهیت و اصالت وجود بر اساس آن صورت گرفته باشد. هنوز هم از این رأی منصرف نشده ام الا اینکه فکر می کنم اصالت وجود و اصالت ماهیت دو امر مشخص در تقابل با یکدیگر نیستند. وقتی گفته می شود ماهیت نبوده است و جعل شده است و این رأی را اصالت ماهیت می  خوانند معلوم نیست چرا ناگهان عدم بودن ماهیت و هست شدن آن را فراموش کرده  و برای آن اصالت قائل شده اند و اگر به آن متذکر می ماندند اصالت وجودی می شدند. ارسطو اصالت ماهیتی بود زیرا ماهیات در نظر او موجود بودند و ثبات داشتند. هر چند که به اعتباری هم می توان گفت ارسطو اصالت وجودی است زیرا ماهیات را موجود می دانسته است ولی بهتر آنست که بحث اصالت وجود و اصالت ماهیت را به بیرون از فلسفه دوره اسلامی نبریم زیرا بحث آن با این پرسش آغاز شده است که آیا مجعول بالذات وجود است یا ماهیت. پس باید اصل جعل پذیرفته شده باشد تا وجود یا ماهیت را مجعول بدانند. قائلان به اصالت وجود می گویند وجود مجعول است نه ماهیت. سخنی از ابن سینا هم نقل می کنند که گفته است خدا زردآلو را زردآلو نکرد بلکه آن را به وجود آورد. قائلان به اصالت وجود این قول را حمل بر قائل بودن ابن سینا به اصالت وجود می دانند اما اصالت ماهیتی ها معتقدند که این قولی صریح در مجعول بودن ماهیت است. اگر جعل به معنی ایجاد است ابن سینا هم گفته است که خدا ماهیت (زردآلو) را جعل کرده است مگر آنکه بگوییم اصالت ماهیتی ها اعطاء وجود به ماهیت را منکرند و ماهیت قبل از وجود داشتن را مجعول می دانند (که البته کسانی می توانند بگویند و گفته اند که ماهیات در علم الهی موجود بودند و سپس در جهان کثرات موجود شدند) ابن سینا گفته است زردآلو جعل شده است نه اینکه زردآلو شده باشد. آیا کسانی بوده اند که می گفته اند خداوند ماهیات را (مثلاً حیوانات و درختان و آب و هوا و عناصر) حیوان و درخت و آب و هوا و فلان عنصر کرده است. بیان ابن سینا دلالت به وجود چنین قولی دارد. به نظر او خداوند ماهیت را جعل کرده است نه اینکه آن را ماهیت کرده باشد. آنان که قول فیلسوف را تأییدی بر مذهب اصالت وجود می دانند نظر به بل اوجدها دارند. ابن سینا گفته است خداوند زردآلو را به وجود آورده است پس وجود اصیل است. اگر این تفسیر درست باشد همه کسانی که به خلق موجودات قائلند اصالت وجودیند. اصلاً وقتی از جعل ماهیت می گویند مگر مراد از جعل غیر از وجود دادن به چیزی است و وجود دادن و به وجود آوردن ضرورتاً باید وجود دادن و به وجود آوردن چیزی باشد. فهم اختلاف میان دو طایفه اصالت ماهیتی و اصالت وجودی دشوار است مگر آنکه اصالت ماهیت را قول به کثرت بدانیم و از اصالت وجود وحدت مراد کنیم. تلقی ماهیت به عنوان عدم در آغاز راه فلسفه اسلامی نیز مقدمه طرح وحدت بوده است. مسئله وحدت و کثرت از مسئله اصالت وجود و اصالت ماهیت بسی پیچیده تر و اساسی تر و عام تر است و شاید اصالت ماهیت و اصالت وجود یکی از جلوه های نادر آن باشد که در فلسفه دوره اسلامی ظهور کرده است. در این وحدت ماهیات تقرر و ثبوت ندارند و به این جهت اصل نیستند و وابسته به وجودند. پیداست که وجود وابسته به ماهیت نیست و ماهیت می تواند وجود نداشته باشد اما به هر حال وجود (به معنایی که در متون فلسفه اسلامی دارد) هم وجود چیزی است (و مگر نمی گویند وجود موجود است) و با هر ایجادی، ماهیتی به وجود می آید یعنی اقتضای ایجاد وجود ماهیات است.

در فلسفه ارسطو لازم نبود چنین بحث هایی پیش آید زیرا در آن نه وجود مجعول بود نه ماهیت بلکه ماهیات موجود بودند. در طرح فلسفه اسلامی ماهیت به صورت ماهیت موجود نبود بلکه می توانست عدم باشد و اگر هم وجود داشت وجودش بی علت نبود. این تغییر نه فقط راه را برای قبول خدای آفریدگار موجودات در فلسفه بازمی کرد بلکه فلسفه دیگر بدون خدای واجب الوجود و علت العلل نمی توانست باشد. چنین فلسفه ای متفاوت با فلسفه یونانی بود و فکر تأسیس هم نظر به همین تفاوت داشت. در این تفاوت و. با تلقی ماهیت به معنایی تازه بسیاری مسائل پیش آمد که اصالت وجود و اصالت ماهیت هم یکی از آنها بود. درست است که در آثار فارابی و ابن سینا حرکت جوهری و اصالت و وحدت وجود چنانکه باید مورد بحث قرار نگرفته است اما این فلسفه ها بخصوص پس از اینکه فلسفه از سوی متکلمان مورد تعرض شدید قرار گرفت، می بایست به راهی بروند که دیگر از تعرض  شدید تهافة الفلاسفه غزالی و آثار فخرالدین رازی و … مصون باشند. برای رهایی از این تعرض دو راه گشوده شد یکی راه ابن رشد بود که به فلسفه ارسطو برگشت و حساب دین و فلسفه را در عین قبول نوعی اتصال میان آنها از هم جدا کرد و دیگر راهی که اندکی دیرتر گشوده شد یا بهتر است بگوییم ادامه متأملانه راهی بود که فارابی گشوده بود با ظهور ابن رشد و سهروردی فلسفه چه در مغرب اسلامی و چه در ایران متحمل دردهای بزرگ شد. شهاب الدین سهروردی به قتل رسید. ابن رشد هم از آزار مصون نماند اما با این پیشامدها فضای تفکر بر هم نخورد و فلسفه  توانست دوره دیگری را از سر گیرد. مستعدان اهل نظر در آثار سهروردی و محی الدین بن عربی تأمل کردند و نصیرالدین طوسی آشنا با آراء سهروردی و آثار محی الدین قرارگاه تازه ای از فلسفه سینایی بنا کرد. فلسفه ای که به وحدت وجود و حرکت جوهری راه می داد.

کسی که در فلسفه اسلامی تحقیق می کند اگر این تاریخ را نداند ناگزیر فلسفه را مجموعه ای از آراء درست و نادرست که بر اثر تصادف پدید آمده است می داند و عجیب نیست که در صدد برآید آراء درست را از این مجموعه بیرون آورد ولی چه ملاکی برای درستی و نادرستی آراء فیلسوفان وجود دارد؟ تا زمانی که آراء و فلسفه ها در جای خود قرار نگیرند چگونه درست و نادرست باشند افلاطون و ارسطو در مدینه یونانی و در هوای آن از درست و نادرست می گفتند پس از انقراض آن مدینه ها تفکرشان دچار غربت شد اما دیری نگذشت که توجه به فلسفه در اروپا و در منطقه ای از شمال افریقا تا ایران و ماوراءالنهر تجدید شد و آثار یونانیان  مورد بحث و تفسیر قرار گرفت. نه اینکه آراء آنان به عنوان احکام همیشه درست پذیرفته شود. ابن سینا و توماس اکویناس با همه اعتبار و احترامی که برای گفته های ارسطو قائل بودند فلسفه او را تفسیر کردند. گویی ارسطوی ابن سینا مسلمان شده بود و ارسطوی توماس نیز مسیحی (یا لااقل با فضا و هوای اسلام و مسیحیت سازگار شده بودند) فلسفه تفکری است که با جهان خاص انسانی مناسبت دارد و جهان انسانی جهانی که یکبار قوام یافته و در زمان ثابت مانده باشد نیست در تاریخ و حتی در یک زمان جهان های متفاوت وجود دارد هر جهانی مسایل خاص و فهم ممتاز (هرچند که ممکن است این فهم نفهمی و بی خردی باشد) دارد البته بعضی تعاریف متقدمان از فلسفه در زمان ما هم مقبول است مثل اینکه فلسفه علم به ماهیات است و می پرسد موجود چرا هست ولی چه کنیم که پس از دو هزار سال بحث، هنوز نمی دانیم آنچه هست چیست و شاید هرگز ندانیم پس چگونه از علت و چرایی آن بپرسیم تازه مگر معنی علت روشن است و همه از آن معنی واحد مراد می کنند. دیروز وقتی از آنچه هست می گفتند به جهانی با نظم عقلی که خدا در راس آن قرار داشت و آن را اداره می کرد نظر داشتند. جهان جدید نظم دیگری دارد. دکارت من متفکر و یقین ریاضیاتی را مقوّم وجود دانست و گفت من فکر می کنم پس هستم. از آن زمان جهان هستی جهانی با نظم ریاضیاتی است و چون چنین است به سمت مطلق بودن علم و تکنولوژی جدید رفته است در این جهان نمی توان فلسفه را به بحث درباره جواهر و اعراض و عوارض ذاتی وجود تحویل کرد هرچند که تأمل و تحقیق در آنها غنیمنت است و می تواند راهنمای تفکر باشد و ضروری است که اهل فلسفه آنها را بدانند اما فلسفه گفت و سخن زمان است. در سخن گذشتگان باید تأمل کرد اما تکرار آنها فلسفه نیست فلسفه دوره اسلامی برای ما و برای همه اهل فلسفه متضمن درسهای گرانبهایی است به شرط اینکه آن درسها را حقایق مطلق و نهایی و ثابت و ابدی ندانیم و بتوانیم در آنها تحقیق و تأمل کنیم تعالیم فیلسوفان گذشته برای اهل نظر در این زمان باید راهنمای تفکر باشد. شواهد حاکی از آنست که تلقی کنونی ما از فلسفه تلقی راهنما نیست یعنی ما نمی خواهیم به مدد فلسفه راه بجوییم. شاید اعتنا و بی اعتنایی به کتاب فلسفه مدنی فارابی هم ناشی از نیازمندی جمعی اندک و بی نیازی دیگران به راهنما باشد. در این کتاب فارابی گشایشگر راه و راهنماست اما مدتهاست که دیگر فلسفه در نظر اهل فلسفه دیار ما راه نیست؛ حقیقت است حقیقت هم ثابت است. من که فکر کرده ام فلسفه یک امر تاریخی است و تفکر را در نسبت با زمان در نظر آورده ام. در زمانی که خطابه ها و حرف های سطحی هر روزی فلسفه قلمداد شده و غوغای عام آن را پسندیده است. نباید انتظار داشته باشم که نوشته ام درباره فیلسوفی مثل فارابی در عداد آثار قابل اعتنا و فلسفی قرار گیرد. وقتی می گوییم فلسفه زمانی و تاریخی است یکی از نتایجش اینست که فلسفه علم صرفاً مسموع نیست بلکه باید با جان پیوند یابد و جانها در عالم خاصشان به هم پیوسته اند و فلسفه نیز به تحکیم این پیوستگی کمک می کند و خرد جمعی را قوّت می بخشد. اکنون دیگر فلسفه راه نشان نمی دهد آینده را هم روشن نمی بیند. ظاهر اینست که جهان به سمت قهر و خشونت بی حساب می رود و شاید در غیاب تفکر و فلسفه، زبان و قلم هم به خدمت قهر و خشونت و رذیلت درآید. نمی گویم تفکر نیست آنچه که هست آینده سازی نمی کند. در تاریخ فلسفه فیلسوفان طرح های تازه می یافتند و پیش می آوردند. اکنون دیگر طرحی در کار نیست. در دوران اسلامی فارابی نیز به تلقی تازه ای از وجود و ماهیت رسیده و بر اثر این فیض راه و مسیر فلسفه دوره اسلامی را طراحی کرده است. این طراحی نقشه راه نبود بلکه گزارش چشم انداز مبهم تاریخی بود که به ملاصدرا ختم شد بعد از ملاصدرا چشم انداز دیگری نداشتیم. توجه کنیم که هیچ فلسفه ای سخن نهایی نیست. فلسفه ها درس تفکرند. ما هم باید از فارابی و دیگر فیلسوفان درس بیاموزیم و گرچه زمانمان زمانی دشوار و پر آشوب و خشن و بخیل و سطحی پرور است همچنان به تفکر و تجدید عهد با آن امیدوار باشیم.

* این مقاله در شماره یکم ماهنامه «نقدنامه علوم انسانی»، شهریور 1402 چاپ شده است.

پیام به مراسم خاکسپاری پیکر استاد میرشمس الدین ادیب سلطانی

به نام خدا
مرد دانایی که ۹۲ سال پیش به دیار پرآشوب و غوغای زندگی آمده بود و همه عمر را به دانشجویی و دانش آموزی و تالیف و ترجمه گذراند، بی اعتنا به غوغا در تنهایی و غربت زندگی کرد و چند روز پیش در همان تناهیی و غربتی که زیسته بود این جهان را بدرود گفت. دکتر میرشمس الدین ادیب سلطانی را می گویم که در دانش و فضیلت از نوادر روزگار بود. او نه دعوی و داعیه داشت و نه هرگز در جایی و نزد کسی اظهار نیاز کرد. پاک و پاکیزه زیست و جز دانش اندوزی سودایی نداشت. او مثال بی نیازی در جهانی بود که سراسر نیاز و نیازمندی است. دکتر ادیب سلطانی روانپزشک و ادیب و زباندان و زبانشناس و مترجم و هنرمند و فیلسوف بود و مثل همه دانایان روزگار با دقت و وسواس سخن می گفت و می نوشت و این دقت و وسواس تنهایی او را بیشتر می کرد. دکتر ادیب سلطانی که از ابتدا غربت و تنهایی را پذیرفته بود، پروایی از تنها زیستم و تنها ماندن نداشت. آثاری که پدید آورد گزیده بود و اگر بیشتر به ترجمه پرداخت یک وجهش این بود که می دید آثاری که ترجمه آنها ضرورت دارد به فارسی در نیامده است که از جمله آنها ارگانون ارسطو، نقد اول کانت و رساله منطقی-فلسفی ویتکنشتاین و بحث در مسیله بودن و نبودن هملت شکسپیر و … بود. اینجا مجال بحث درباره دانش ها و معلومات این مرد بزرگ نیست. همینقدر می گویم که او از حیث وسعت دانش و معلومات کم نظیر و شاید در میان ما بی نظیر بود. او علامه حقیقی بود. اما مهمتر از همه اینها اینکه دانش و فضیلت را با هم جمع کرده و این هر دو را یک جا داشت. دانش به جای اینکه به او غرور بدهد، مایه تواضع و پارسایی اش شده بود. شاید هم پارسایی و پاکی اش بود که او را در سیر راه دانش مصمم و پایدار ساخت. تعلق به دانایی، تعلق به خوبی است و آن که به خوبی میل دارد اگر به سوی دانایی نرود چه کند؟ ادیب سلطانی مثال و اسوه دانش و فضیلت بود. هر چند که چنین اسوه ای در زمانه ما پیروان بسیار نمی تواند داشته باشد. حتی شاید بتوان او را در زمره استثناهای زمان فروبستگی دانست. وقتی با او همسخن می شدی او را چون آب روان زلال می دیدی که عین صفا و صمیمیت بود. گویی با زبون اندیشی هیچ نسبتی نداشت و از دشمنی و کینه که غالب در مناسبات کنونی جهان است دور و مبرا بود. سیاست می دانست اما هرگز به سیاستی مایل نشد و با سیاستی در نیافتاد. همه عمر با قناعت و مناعت طبع تمیز و پاکیزه و آراسته زندگی کرد و در تنهایی و غربت از دنیا رفت. تا زنده بود کمتر قدرش را می دانستیم. وقتی زمانه زمانه خوبی ها نیست و در آن خوبی ها منزلتی ندارند شناختن قدر خوبی و دانایی دشوار می شود. ادیب سلطانی دانا و دانشمند و حکیم و صاحب فضیلت بود. پاک به دنیا آمد و پاک از جهان رفت. ما می بایست بیشتر قدر او را بدانیم زیرا نشناختن قدر دانش و فضیلت ستم به خود و خرد و فرزانگی است. خدایش رحمت کند که اهل خرد و دانایی بود و آزاد و آزاده زیست.  اين ضايعه رابه همه اهل دانش وفرهنگ وخصوصابه تشيع كنندكان وخانواده گرامى اديب سلطانى تسليت مى گويم ومتاسفم كه نتوانستم دراين مراسم حاضر شوم.
رضا داوري اردكاني
24 مهر 1402
 

پیام به همایش «آینده تفکر در ایران»؛ با نظر به اندیشه دکتر سیدجواد طباطبایی

قرابت های فکری من و دکتر سیدجواد طباطبایی

کاش می توانستم مقاله ای تحقیقی درباره دوست فقید صاحبنظرم استاد دکتر سیدجواد طباطبایی بنویسم ولی اکنون دیگر توانایی نوشتن ندارم. پس ناگزیر از نسبت فکری خود با او به اجمال و اشاره حکایت می کنم. دکتر طباطبایی خیلی جوان بود که با او آشنا شدم. در کشور ما کتاب خواندن رونق چندان ندارد و اهل فضل هم معمولاً بیش از حدّ نیاز رسمی کتاب نمی خوانند اما طباطبایی همواره مشغول کتاب خواندن بود و راه خود را هم از همان جوانی یافته و اختیار کرده بود. او به شرایط امکان تأسیس اندیشه تجدد در ایران می اندیشید و تجدد را شرط ارتباط با سنت و درک تصلّب آن و خودآگاهی نسبت به انحطاط می دانست. او شاید با وصف تجدد به عنوان نظامی که از قرن هجدهم به صورت جامعه ای با شئون فلسفه و علم و سیاست و اقتصاد و تکنولوژی تحقق یافته است مخالف نبود اما هرگز تا جایی که من می دانم تجدد را تعریف نکرد و بیشتر آن را صورت اندیشه و نظری می دانست که راهنمای درک و عمل است. او تجدد را راهبر به درک مبانی و راهگشای آشنایی با گذشته می دانست و توجهی خاص به تاریخ انحطاط داشت. به نظر دکتر طباطبایی سیاست و تدبیر و اخلاق و عمل هر زمان بنیاد و اساسی دارد و ادای هر کاری در هر شرایطی ممکن نیست. سخن های مشهور در مورد پیوند نظرها و پژوهش های اجتماعی با سنت و آنچه او آنها را ایدئولوژی  جامعه شناسانه می دانست راهبر به درک زمان و سنت و وضع موجود و گره گشای کارها نمی دانست. به نظر او دانش های اجتماعی سنت ها را نمی شناسند زیرا از وضع تصلب آنها خبر  ندارند و نمی دانند که در شرایط کنونی راه درک سنت ها رجوع به مبادی با نظر به مدرنیته است. رساله من درباره «فارابی و فلسفه مدنی» از آن جهت مورد توجه او قرار گرفته بود که در آن از مبنای سیاست بحث کرده و تدبیرهای جزئی و اقدام های معمولی سیاسی و اجتماعی را کم اثر یا بی اثر دانسته بودم. او هم مثل من سیطره غرب را محدود به سیطره سیاسی نمی دانست و معتقد بود که باید «منطقی تدوین شود که سیاست تنها یکی از فروع» آنست و عیب کار تجدد ستیزان را این می دانست که می خواستند با شمشیر چوبین سیاست (که به نظر من اگر در برابر قدرت غرب چوبین است، در جاهایی هم آهنین می نماید) غرب و تجدد را از پا در آورند.

اختلاف من با دکتر طباطبایی از آنجا آغاز شد که من در مقدمه چاپ دوم شمه ای از تاریخ غرب زدگی- وضع کنونی تفکر در ایران- بعضی مضامین نوشته خود را نقض کرده بودم و او آن را «به احتمال زیاد ناشی از تأثیر وضعیت جدید» می-دانست. در این اختلاف از دو حیث حق با دکتر طباطبایی بود. یکی اینکه من سخن چند سال پیش خود را فراموش کرده بودم. او دو سخن مرا از متن و مقدمه بیرون آورده و در برابر هم قرار داده بود. در این مورد حق با دکتر طباطبایی بود. دیگر اینکه من مبادی نظر خود را نقض کرده بودم. با رفع این اختلاف ما دوباره به هم نزدیک شدیم تا آنجا که گاهی وقتی نوشته های او را می خوانم تفاوت را بیشتر در این می بینم که یکی نثر روان تر و روشن تری دارد و دیگری با دقتی که در زبان دارد مجمل و دشوارخوان می نویسد.

طباطبایی ذهن و زبان ما را آشفته می دانست و ریشه این آشفتگی را در تاریخ ایران می جست و می گفت به جای اینکه مشکل آینده ایران را طرح کنیم به زوال محتوم غرب می اندیشیم. یک بار به ایشان تذکر دادم که شما وقتی از امتناع تفکر می گویید در نظر ذات اندیش چنین می نماید که می گویید تفکر امر محال است و او توضیح داد که من این قدر می فهمم که منکر تفکر نباشم و شنونده و خواننده باید عاقل باشد و دریابد که مرادم شرایط امتناع تفکر است و نه امتناع منطقی آن یعنی شرایطی پدید آمده است که اجازه و مجال تفکر نمی دهد و این درد بزرگ زمان ماست که در توسعه نیافتگی بیشتر آشکار می شود.

ازجمله شرایط امتناع تفکر تصلب سنت است. تصلب سنت نه یک عارضه سطحی بلکه نابودی سنت است. سنت متصلب توان پرسش را از صاحبانش می گیرد و «سدی استوار در برابر هرگونه تجدید نظر در مبانی برمی افرازد» نکته بسیار مهم در آثار دکتر طباطبایی توجه او به غفلت روش جامعه شناختی از گذشته و ناتوانی آن از درک سنت متصلّب است و نتیجه اینکه با پژوهش های رسمی اجتماعی درک وضع شکست و انحطاط که لازمه رو کردن به آینده است دشوارتر می شود. چیزی که مایه تعجب است و درست آن را نمی فهمم مخالفت دکتر طباطبایی با نظر من درباره تکنیک و بی هنگام دانستن طرح آن در ایران است. زیرا اولاً طرح یک مطلب فلسفی گناه نیست و کسی مثل دکتر طباطبایی نمی بایست نگران باشد که نوشتن یک مقاله مانعی بر سر راه فهم موقع و وضع تاریخی باشد. اینکه هیدگر با در نظر داشتن اوضاع اروپا مسئله تکنیک را مطرح کرده و طرح آن در جاهای دیگر مورد ندارد و بیهوده است بیشتر به سخن صاحبان ایدئولوژی ها می ماند و ناشی از اشتباه تکنیک با صورت پیشرفته تکنولوژی است. تکنیک یک امر اجتماعی متعلق به این کشور یا آن کشور نیست بلکه جزئی از ذات مدرنیته است و مدرنیته را بدون درک علم و تکنیک نمی توان شناخت. دکتر طباطبایی تا آنجا که من می دانم از شئون تجدد چیزی نگفته و علم جدید و تکنیک را از شئون تجدد ندانسته بلکه بیشتر تجدد را به عنوان یک روح و نظر شامل می دیده است ولی من به تحقق این روح در سیاست و اقتصاد و علم و تکنولوژی نظر داشته ام و دارم. مؤید این حدس نظر دکتر طباطبایی در باب امر پست مدرن است. او می گفت پست مدرن به زمان پس از مدرنیته تعلق دارد. پس اقوامی که هنوز راهی به مدرنیته نیافته اند نباید از پست مدرن سخن بگویند. اتفاقاً اندیشه پست مدرن در جوهر خود همان چیزی است که دکتر طباطبایی در پی آن بود. مگر نه اینکه او می خواست راهی به درون گذشته و کشف سرّ انحطاط و شکست بیابد. اندیشه پست مدرن تحلیل تاریخ مدرنیته و تأمل در سیر تاریخی آن تا مرحله پایانی است. شاید صاحبنظر ما تکنیک و وضع پست مدرن را یک امر اجتماعی می دانست یا به هر حال در مورد پایان دوره تجدد نظر خاص داشت.

مختصر بگویم من و دکتر طباطبایی همدلی ها و همراهی ها داشتیم و گاهی نیز اختلاف نظر پیدا می کردیم ولی اختلاف ها بیشتر در جزئیات و سلیقه ها و انتخاب های عملی بود که من آنها را مهم نمی دانم و به فرض اینکه مهم باشد اختلاف با یک صاحبنظر نباید موجب شود که از قدر و مقام او غافل شویم. همراهی و اختلاف من و دکتر طباطبایی را بیشتر در کتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعی» که یکی از فلسفی ترین و تحقیقی ترین آثار اوست می توان یافت اما آخرین اختلاف به معنی ملت و ملیت راجع بود که نمی دانم چه شد که استاد عزیز فقید بیان معنی یک لفظ و تحول معنایی آن را، به شیوه معمول خود، با غلظت و شدت رد کرد. این مطلب را در مقدمه کتاب ملت و ملیت که در همان اوقات چاپ می شد آورده ام. نمی-دانم توضیح من تا چه اندازه قبول افتاده است و سخن آخر اینکه قدر دکتر طباطبایی و امثال کم نظیر او با میزان موافقت-ها و مخالفت هایی که با آنان داریم سنجیده نمی شود. اهمیت کار او اینست که راهی تازه در تحقیق تاریخ ایران و بخصوص در سیاست گشوده و خود نیز در حد توان در این راه سیر کرده و به درکی از زمان رسیده است که به آن بی اعتنا نمی توان بود. این درک یک سلیقه نیست که بتوان سلیقه ای دیگر در برابر آن گذاشت بلکه درک زمان شکست است. پیداست که شکست و حتی ذکر آن را دوست نمی داریم و به این جهت شاید سعی در پوشاندن آن کنیم ولی بدانیم که نپذیرفتن شکست و مخصوصاً پیروزی دانستن آن، شکست تام و تمام است. روانش شاد باد.

رضا داوری اردکانی

20 مهر 1402

سخنرانی در مراسم تکریم و معارفه ریاست فرهنگستان علوم

تصویر تکریم از خدمات

باسمه ­تعالی

        در این مجلس من وضعی خاص دارم و اکنون که بعد از بیست و پنج سال از خدمت اداری در فرهنگستان معاف شده ­ام و سخن­های بسیار برای گفتن دارم، نمی­دانم چه و از کجا بگویم. پس در آغاز به حکم رعایت ادب از دانشمندان و استادان و حاضران گرامی و همکاران عزیز که به این مجلس تشریف آورده ­اند به سهم خود سپاسگزاری می­کنم و خوشحالم که فرصت یافته­ ام دقایقی در حضورشان سخن بگویم.

بار دیگر به جناب آقای دکتر مخبر که به ریاست فرهنگستان منصوب شده اند تبریک می­گویم. مجلس ما نه معارفه است و نه تکریم. من تاکنون در فرهنگستان و دانشگاه­ها و پژوهشگاه­ها و در دیگر مراکز علمی بیش از حدّ  استحقاق مورد لطف اهل دانش قرار گرفته­ ام، آن لطف­ها را در خاطر دارم و به آنها می­بالم. آقای دکتر مخبر هم از بیرون نیامده ­اند که به معرفی و معارفه نیاز داشته باشند. ایشان و من به این خانه تعلق داشته­ ایم و داریم. جایمان تغییر کرده است. من سالخورده­ ام و دیگر توانایی کار کردن ندارم و ایشان در سنی هستند که دانششان با آگاهی و تجربه توأم شده است و امیدوارم با مدیریتشان، فرهنگستان در ادای وظایف مهم خود فعال­تر شود.

وظیفه فرهنگستان علوم شناخت وضع علم و درک شرایط و امکان­های بسط و پیشرفت آنست. در زمانی که فرهنگستان علوم تشکیل می­شد فضایی در جهان و در کشور ما به وجود آمده بود که ادای این وظیفه دشوار را دشوارتر می­کرد.

علم از جمله شئون جامعه است و با شئون دیگر یعنی فرهنگ و سیاست و اقتصاد و شیوه زندگی و کار و معاش نسبت دارد و در این نسبت است که پیشرفت می­کند. با درک و فهم این معنی است که می­توان برنامه پیشرفت علم را طراحی و تدوین کرد. به گمان من طرح بعضی نظرها و بحث­ها در اوایل انقلاب باعث شد که نظرها از امور اساسی و مهم و منجمله از نظام علم و جایگاهی که در برنامه توسعه کشور دارد منصرف شود. از جمله آنها طرح مطالب بسیار انتزاعی و سطحی و نشر و ترویج آنها در کوچه و بازار به عنوان صورت کامل فلسفه علم و فلسفه اخلاق بود. حرف­هایی از این قبیل که «باید از هست بیرون نمی­ آید» یا «علم اثبات ­پذیر نیست، ابطال ­پذیر است»، متضمن هیچ فکر و نظری نیست بلکه بیان وصف و صفتی برای علم است که در شأن علم نیست. با اطلاق بی ­وجه و بی جای حکم مشهور منطقی و یکی از دشوارترین مسائل فلسفی هیچ مشکلی حل نمی­شود.

تاکنون هیچکس نگفته است که باید از هست و است بیرون می­ آید تا لازم باشد نوابغی بیایند و کشف کنند که بیرون نمی ­آید. علم هم نیاز به اثبات ندارد و خود عین اثبات است. درستی یک پژوهش را هم نباید اثبات کرد زیرا پژوهش یافت علم درست و معتبر است. ابطال­ پذیری نیز مفهوم بی جا و بی ­وجهی است. علم ابطال نمی­شود. هندسه اقلیدس و هندسه تحلیلی دکارت و فیزیک گالیله و نیوتون نه چیزی را ابطال کرده ­اند و نه ابطال شده ­اند بلکه در تحول تاریخ جای خود را به صورتهای دیگری از علم داده­ اند که با زمان تناسب دارد. علم ابطال نمی­شود بلکه از صحنه تأثیر و منشائیت اثر در زندگی و گارسازی امور زمان کنار می­رود.

اشاعه این حرف­ها در کوچه و بازار آن هم به نام فلسفه علم و فلسفه اخلاق اگر به فهم آسیب نرساند اذهان را از درک وضع موجود علم و اخلاق غافل می­سازد و غرور دانایی دروغین به وجود می­آورد.

با رواج این حرف­ها تحقیق در راه پیشرفت علم و شرایط پیمودن آن آسان نبود. مشکل ­های دیگر از جمله ظرح و اعلام سیاست علم بین ­المللی نیز اندیشیدن به سیاست علم ملی را دشوارتر کرد. اگر تعبیر علم ملی را نمی­پسندید عرض می­کنم که علم جهانی است اما بسط و توسعه و پیشرفت آن به شرایط و امکان­های هر کشور بستگی دارد. اساسنامه فرهنگستان روی­ هم­ رفته اساسنامه خوبی است اما در آن اصل تناسب میان وظیفه و سازمانی که باید آن را ادا کند رعایت شده است. فرهنگستان وظیفه­ ای متفاوت با دانشگاه دارد اما سازمانی شبیه و نظیر سازمان دانشگاه برای آن پیش­بینی شده است. پیداست که در آکادمی علوم همه دانشمندان باید شریک باشند اما فرهنگستان علاوه بر گروه­های علمی تخصصی باید گروه­های سیاست علم، برنامه ­­ریزی علم و پژوهش و آینده­ نگری و تأمل در شرایط و امکان­ های پیشرفت علم و … داشته باشد. فرهنگستان مثل دانشگاه کارش آموزش و پژوهش به طور کلی نیست. پس سازمانش هم می­بایست متفاوت و متناسب با وظیفه­ اش باشد. تغییر اساسنامه آسان نبود. بنابراین فکر کردیم با تشکیل بعضی کارگروه­ها راهی برای ادای وظیفه فرهنگستان بجوییم. این تدبیر بدی نبود اما با آن به آنچه در نظر داشتیم نرسیدیم و کم کم معلوم شد مشکل چندان بزرگ است که رفع نشدنش را به گردن اساسنامه نمی­توان انداخت. بلکه مشکل اساسنامه انعکاس مشکل علم در شرایط کنونی است. این نظر و تشخیص در صورتی منشاء اثر می­شد که دانشمندان کشور آن را بپذیرند زیرا آنان روندگان راه دانش و پژوهشند.

پس من آن را در نشریه فرهنگستان مطرح کردم و شرح دادم اما نوشته انتشار وسیع پیدا نکرد و ندیدم و نشنیدم که در جایی مورد اعتنا و توجه قرار گرفته باشد. من هم اصراری در تغییر اساسنامه نداشتم و با مشورت همکاران شورایی برای آینده ­نگری و چندین کارگروه تشکیل دادیم که در آنها بیشتر به وظایف خاص فرهنگستان و یافتن راه­های ادای آن فکر کنند. کاری که من به عهده گرفتم بیان اهمیت علم در زمان کنونی و لزوم هموار کردن راه پژوهش و تأکید بر لزوم قرار گرفتن علم در نظام کلی کشور بود. این کار گرچه در ظاهر سهل می­نماید نه فقط آسان نبود و نیست بلکه کسانی نیز آن را زائد و غیرلازم می­دانستند اما هرچه بود کم­کم جای خود را باز کرد و اکنون بیشتر کسانی که در سیاست علم و برنامه­ ریزی پژوهش کار می­کنند کم و بیش به اینکه علم یک امر انتزاعی نیست و شأنی از شئون جامعه و پیوسته به آنست و نیز به نظام علم و لزوم تناسب پژوهش­ها با برنامه توسعه توجه دارند. این مطلب منافاتی با آزادی دانشمندان در انتخاب مسائل پژوهش ندارد. آنها در هر شرایطی حق دارند در هر باب که مناسب بدانند پژوهش کنند اما وجود برنامه به تعیین جایگاه پژوهش­ها و اهمیت و اثرگذاری آنها مدد می ­رساند.

ذکر این مطالب مخصوصاً از آن جهت لازم است که بسیاری می­پرسند فرهنگستان چه کرده و در راه ادای وظایفش به کجا رسیده است. می­بایست در پاسخ توضیح داده شود که فرهنگستان وظیفه بسیار دشواری به عهده داشته و نمی­توانسته است یک تنه و تنها با اتخاذ تصمیم­­هایی که هیچ سازمانی ملزم به قبول و پیروی از آنها نیست و حتی با نوشتن مقالات علمی مهم، این وظیفه را چنان که باید انجام دهد و مگر نه اینکه بعضی اعضاء فرهنگستان کتاب­ها و مقالات بسیار مهم و مؤثر نوشته و انتشار داده­  اند. قدر این کارها را باید شناخت اما به این نکته هم می­بایست توجه کرد که تا شرایط امکان پیشرفت علم روشن نشود و دانشمندان و متصدیان اداره کشور به این امر خودآگاهی پیدا نکنند علم در راه پیشرفت منظم قرار نمی­گیرد. اینجاست که سیاست و علم به هم نزدیک می­شوند. راستی علم و سیاست با هم چه نسبت دارند؟ این دو، دو شأن پیوسته به هم در جهان کنونی ­اند. در این جهان علم از سیاست فرمان نمی­برد و به آن فرمان هم نمی­دهد. نسبت سیاست با علم نسبتی پیچیده است. آنچه می­دانیم اینست که گاهی سیاست سودای بهره­ برداری از علم برای رسیدن به مقاصد خود دارد. در اینکه علم می­تواند به سیاست خدمت کند تردید نیست. سیاست و علم در همه جا به هم مدد رسانده ­اند و می­رسانند اما این خدمت و مددکاری اقتضاها و شرایطی دارد که اگر به درستی رعایت نشود چه بسا که به علم آسیب برسد و سیاست هم بهره ای نبرد. این وضع در تاریخ اتحاد جماهیر شوروی آزمایش شده است. سیاست و علم دو یار همراهند که باید در کنار هم و پشتیبان یکدیگر باشند بی ­آنکه از یکدیگر اطاعت بخواهند و در کار یکدیگر دخالت کنند.

با توجه به این نکته بود که فرهنگستان علوم در تمام مدت عمر کوتاه سی و سه ساله ­اش به عنوان مشاور امین دولت کوشید که ملاحظات سیاسی را در کار علم دخالت ندهد. معدودی از اعضاء فرهنگستان هم که شأن و شخصیت سیاسی دارند نظرهای سیاسی خود را در کار فرهنگستان دخالت نداده ­اند و همواره به اصل دخالت ندادن سیاست در علم وفادار بوده­ و آن را رعایت کرده ­اند. خوشبختانه بانیان فرهنگستان و تدوین ­کنندگان اساسنامه آن نیز به این معنی توجه داشته و انتخاب اعضاء و تعیین موازین انتخاب را به عهده فرهنگستان گذاشته ­اند. فرهنگستان اکنون پس از سی و سه سال سعی و تجربه به پایان جوانی خود نزدیک شده است و می­تواند فارغ از اختلاف­های غیر علمی آماده­ تر و فعال­تر از سابق در کار درک شرایط پیشرفت علم و لوازم پیمودن راه آن بکوشد.

می­بینید که سخن برای گفتن بسیار دارم اما اینجا و اکنون مجال برای گفتارهای طولانی نیست و من هم دیگر از عهده ایراد خطابه طولانی برنمی­­ آیم. پس باید سخن را با اظهار خرسندی خاطر از برخورداری فرصت صحبت چندین ده ساله ­ام با دانشمندان و احترام و سپاسی که نسبت به اعضای فرهنگستان و همکاران گرانقدرم در دل دارم کوتاه کنم. از اینکه اعضاء فرهنگستان بیست و پنج سال با لطف خاص به من اعتماد کردند بسیار ممنونم. اگر خدمت شایسته­ ای از دستم برنیامده است عذر می­خواهم فکر و همت من همین بوده است. آنچه به جرئت می­توانم بگویم اینست که هرگز از شأن و مقام فرهنگستان غافل نبوده ­ام و هرچه در توانم بوده انجام داده ­ام البته در طی بیست و پنج سال از حضور در شورای علمی فرهنگستان که مرکب از دبیر فرهنگستان و رؤسای گروه­های علمی است درس­ها آموخته­ و بهره ­ها برده ­ام اما رابطه­ ام با استادانی که معاون و دبیر بوده ­اند چیزی وراء همکاری اداری بوده است. حضرات استادان دکتر بهادری ­نژاد، دکتر نمازی و دکتر شاهدی در مقام معاونت پژوهشی خدمات صمیمانه­ ای کرده ­اند و با آمدن جناب آقای دکتر صالحی تحولی در کار فرهنگستان و گسترش دامنه فعالیت آن پدید آمده است که امیدوارم ادامه یابد.

اولین دبیر فرهنگستان آقای دکتر ظهور بودند که بیست سال در این سمت صمیمانه و بی داعیه خدمت مؤثر کردند. در واقع ایشان در سازمان­دهی فرهنگستان سهم بسزا داشتند. بعد از ایشان آقای دکتر شمس اردکانی این سمت را پذیرفتند و با توانایی­های خاص خود از عهده برآمدند و مخصوصاً در کارهای عمرانی فرهنگستان موفق بودند. جناب آقای دکتر نمازی هم مدت پنج سال که دوران سختی فرهنگستان بود با صبر و تدبیر کارها را پیش بردند و بالاخره نوبت به آقای دکتر فرجی دانا رسید که در مدت کوتاه دوران دبیری خود آثار ماندنی و یادگار­های از یاد نرفتنی در فرهنگستان بجا گذاشتند. از مدیران و کارمندان و کارکنان فرهنگستان نیز باید تشکر کنم. همه به جد در کار خود کوشیده ­اند. از مسئولان و متصدیان دفتر ریاست فرهنگستان که با صداقت و صمیمیت خاص کار دشوار خود را انجام دادند، بسیار ممنونم و از آنان و از همه کارمندان و کارکنان فرهنگستان که همه با صدق و صمیمیت خدمت کرده ­اند و می­کنند قدردانی می­کنم.

مسلماً در این مدت بیست و پنج سال نقص­هایی وجود داشته است ولی بسیاری از این نقص­ها و مخصوصاً مهمترینشان ناشی از اهمال در کارها نیست. من همواره کار فرهنگستان را عزیز و عظیم می­ دانسته ­ام. اگر کار شایسته ­ای از دستم برنیامده است مسئولیت آن را می­پذیرم و عذر می­خواهم و می­دانم که عذر نزد بزرگواران مقبول است. اما بدانید و می­دانید که کار بزرگ و راه، دشوار بوده است نه اینکه من و همکاران گرانمایه ­ام در کار خود اهمال و قصور کرده باشیم. اکنون کار اداری من در فرهنگستان تمام شد ولی با فرهنگستان و اعضاء و سازمان و کارکنانش خداحافظی نمی ­کنم زیرا تا زنده ­ام نمی­خواهم از این خانه بروم.

***

  • اشتباه کارناپ که توقع و تمنای اثبات­ پذیری علم داشت ناشی از اصالت دادن به منطقی بود که با منطق علم جدید سازگاری نداشت. علم جدید با منطق صوری مخالف نیست اما پژوهش­ آن بر وفق قواعد این منطق پیش نمی­رود و به این جهت علم نیازی به اثبات ندارد زیرا اثباتش در رعایت روش و رسیدن به نتیجه است.

پوپر که با کارناپ و همراهان او در حوزه وین مخالفت کرد متوجه اشتباه آنان نشد بلکه داعیه­ ای دیگر پیش آورد و گفت علم ابطال­ پذیر است. دو صفت اثبات­ پذیری و  ابطال­ پذیری گرچه در ظاهر در تقابل و ضدیت با یکدیگر قرار دارند اما در این بحث ربطی که بتواند آنها را در مقابل هم قرار دهد ندارند بلکه می­توانند با هم جمع شوند زیرا منطقاً مانعی ندارد که یک حکم هر چه باشد ابطال یا اثبات شود وانگهی کارناپ اصلاً نخواسته است با طرح اثبات­ پذیری راهی به ذات و ماهیت علم بیابد بلکه درد اثبات منطقی علم را داشته است غافل از اینکه علم نیاز به چنین اثباتی ندارد و به راه و روش خاص خود می­رود اما پوپر با طرح ابطال­پذیری می­ خواسته است که صفت ذاتی علم را بیان کند. غافل از اینکه صفاتی مثل ابطال­ پذیری و اثبات پذیری در تحقق حقیقت علم جایی و وجهی ندارد. درست است که در سیر پژوهش فرض­ها و فرضیه­ها و طرح­ها در بوته آزمایش سنجیده می­شوند اما اگر از آن بوته بیرون آمدند دیگر ابطال نمی­شوند. شاید بگویند مراد از طرح ابطال ­پذیری اینست که علم احکامی است که از بوته ابطال سربلند بیرون آمده­ اند و دیگر ابطال نمی­شوند ولی با این رأی هیچ مشکلی گشوده نمی­شود زیرا نظام­ های علم بدون اینکه ابطال شوند کنار می­روند و نظام­ها و طرح­های دیگر به جای آنها می ­آیند.

مگر علم کی و کجا ابطال پذیرفته و کدام دانشمند در صدد ابطال علمی بوده است. آیا ریاضی­دانانی که بعد از اقلیدس آمدند هندسه او را ابطال کردند؟ اگر علم گذشته ابطال شده است چرا ما به خوارزمی و ابن­ سینا و ابوریحان و خیام و بسیاری دیگر افتخار می­کنیم. علم یک مفهوم نیست. علم در تاریخ وجود دارد و متحول می­شود. این تحول با ابطال آنچه بوده است صورت نمی­گیرد بلکه از آن درمی­گذرد. هندسه تحلیلی دکارت برای ابطال ریاضیات دوره­ های یونانی و اسلامی ایران و قرون وسطی و به طور کلی ریاضیات قدیم نبوده است. حتی هیئت کوپرنیک به وجود نیامده است تا هیئت بطلمیوس را ابطال کند و مگر اکنون که تکنوسیانس (وحدت آشکار علم و تکنیک) به پیشرفت­های حیرت­ انگیز رسیده است. گالیله و نیوتون ابطال شده­ اند و اگر علمشان ابطال شده بود این همه مورد تعظیم و تکریم نبودند. علم متحول می­شود و صورت­های تاریخی آن در پی یکدیگر و در تناسب با شئون دیگر جهان انسانی می­آیند و به قول توماس کیون (Kuhn) در هر زمان علم و پژوهش در ذیل پارادایم (سایه ­بانی که به روش و اصول و قواعد علم اعتبار می­بخشد) خاص قرار می­گیرند و تا زمانی که پارادایم دیگر حاکم نشده است پیش می­روند ولی این پیشرفت اثبات وضع تازه است و ابطال حکم و قضیه و نظری نیست. عجبا که به جای نقد رأی و نظر کیون چوب تکفیر برداشتند و گفتند که او اصل مهم (نمی­دانم چرا نگفتند اصل مقدس) باید از است یا هست بیرون نمی­ آید را زیر پا گذاشته است. ولی چه کنیم که این اصل مقدس گرچه در میزان منطق صوری یک سخن عادی و معمولی درست است و در استدلال­ها از آن تخطی نمی­شود در حقیقت اصل نیست و جای بیانش در اوصاف قیاس صوری در منطق است و کسی هم با آن مخالفتی نکرده است. پس طرح پارادایم­ها در بیان سیر و تحول علم زیر پا گذاشتن اصل هست و باید نیست و این ادعا از جمله حرف­های عجیب و حتی مسخره است و البته عجیب­تر و دردناک­تر اینکه گروه کثیری از اشخاص که احیاناً داعیه درک و فهم و راهنمایی جامعه نیز دارند این حرف عادی و داعیه عجیب را بی­ تأمل به عنوان قله تفکر و آخرین دستاورد تحقیق می­پذیرند. اگر منظور اینست که از علم، اخلاق نمی­توان استنتاج کرد چرا مطلب را در ذیل نسبت مفهومی و انتزاعی «است و باید» قرار می­دهند. نسبت علم و اخلاق نسبت منطقی نیست. پیداست که با تمهید مقدماتی از جنس قواعد و احکام فیزیک و حتی مابعدالطبیعه نمی­توان به قواعد اخلاقی رسید و هرگز کسی هم چنین کوشش نکرده است که لازم باشد به او تذکر داده شود. کیون از آن جهت متهم به زیر پا گذاشتن اصل اعتقادی کارساز همه امور و همه جا راهگشا (که در حقیقت حرفی عادی و از جمله مسلمات است) شده است که علم را در زمان و تاریخ می­بیند. شاید تا قرن شانزدهم و هفدهم هنوز امکان داشت که علم را یک امر انتزاعی بدانند اما پس از کانت دیگر زمانی بودن علم را انکار نمی­توان کرد. علم تاریخی با دیگر شئون زندگی ارتباط دارد و در کار جهان و زندگی مردمان دخالت دارد و با پیشرفت آن نظم کارها و رفتار مردمان تغییر می­کند. این تحول و تغییر بیرون آمدن باید از هست نیست. کیون هم که از پارادایم­ها گفته و تلویحاً مثل فوکو علم را قدرت دانسته است متهم به استخراج باید از هست می­شود. گویی نظم جهان همان نظم قیاس صوری است و جهان به راهنمایی قیاس صوری سیر می­کند و رفتار و کردار و گفتار مردمان هیچ پیوندی با علم زمان ندارد بلکه جهان کار خودش را می­کند و علم هم بی ­ارتباط با جهان به راه خود می­رود. بیایید اندکی تأمل کنیم و لااقل نام این حرف­های بیهوده و سطحی (نمی­گویم عوامانه زیرا عوام به صرافت طبع حرف­های ساده می­زنند و کمتر سخن بیهوده و بی­معنی و بیجا می­­گویند) را فلسفه نگذاریم ولی می­دانم که این تمنای بزرگی است زیرا این حرف­ها در نظر صاحبانش کمال فلسفه و فکر و دانایی است و این چنین است که درک و فهم رو به انحطاط می­رود و نابود می­شود. می­گویند رواج این حرف­ها چه ربطی به درک و فهم کلی و عمومی دارد. ربطش این است که وقتی اذهان با حرف­های عادی و معمولی پر شود با آنها انس می­گیرد.

وقتی حرف معمولی فهم انگاشته شود باید نگران بود که مبادا قوه تمییز سخن مهم فلسفه و حرف عادی از میان رفته باشد و حتی صاحبان هوش کافی هم صرفاً حرف­های دیگران را یاد بگیرند و تکرار ­کنند بی ­آنکه توانایی خوض و غور در آنها را داشته باشند. مطلب اثبات­ پذیری و  ابطال­پذیری را در آخرین شماره نشریه خبری فرهنگستان قدری توضیح داده ­ام.


رضا داوری اردکانی، 6 شهریور 1402

پایان فلسفه در عصر تکنوسیانس

تست تصویرxxx

اشاره: این نوشته پاسخی به پرسش در باب پایان فلسفه است و چون در آن اشاراتی به علم هم شده است مناسب دانستم که در این نشریه درج شود. در زمان مدرن علم و فلسفه در ظاهر از هم جدا و دورند اما در تاریخ ایران و در قرون وسطی و بخصوص در طی قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم نسبتی نزدیک با هم داشته و مخصوصاً فیلسوفان با تحقیق در اساس و بنای علم و سیاست و حقوق در زمان مدرن به تحکیم اساس آنها اهتمام کرده ­اند. در سال­های اخیر بارها خواسته ­ام چیزی در باب نسبت علم و فلسفه برای این نشریه بنویسم و تاکنون توفیق نداشته­ ام. چیزی هم که اکنون نوشته­ ام یک مطلب ضمنی و بسیار مجمل است.

فلسفه شغل دائم و بخشی از زندگی من است و هفتاد سال با آن زندگی کرده ­ام. مع ­هذا کوشیده ­ام مقتضای مقام را رعایت کنم و هر چه برای فرهنگستان می­نویسم در باب علم یا ناظر به آن باشد. اعضاء فرهنگستان دانشمندان و پژوهندگان ممتاز کشورند اما مأموریت آنان در فرهنگستان ادامه پژوهش­های دانشگاهیشان نیست زیرا در فرهنگستان باید در باب علم و نظام و جایگاه آن در زندگی و شرایط و موانع سامان­ یابی و پیشرفت آن تحقیق و تأمل کرد. من هم در حد توانایی و با بضاعت اندکی که در فلسفه علم و سیاست داشته ­ام در این طریق با همکارانم همراهی کرده­ ام. شاید همه دانشمندان به همراهی و همکاری فیلسوف و دانشمند اعتقاد نداشته باشند اما در زمره اهل فلسفه کسانی هستند که این همکاری را میان اهل فلسفه و دانشمندانی که ذوق و درک فلسفه دارند و به وضع علم می ­اندیشند مهم و مغتنم می­دانند. امر محرز اینست که فلسفه و علم جدید دو شأن جهان جدیدند. علم جلوه­ ای آشکارتر و درخشان­تر و مقبول­تر دارد اما فلسفه هم ساخته و پرداخته بلهوسانه فیلسوفان نیست بلکه بیان چیستی و چرایی وجود چیزها و آغاز و انجام آنها و ربط و نسبتشان با زمان است. دانشمندان وظیفه دیگری دارند. آنها همّ خود را بیشتر مصروف پژوهش می­کنند و کمتر در باب ماهیت علم و پژوهش تحقیق می­کنند. فیزیکدان به ندرت می­پرسد فیزیک چیست و چه مقامی در میان علم­ها داشته است و دارد و به کجا می­رود بلکه فیزیک را مجموعه آورده­ ها و دانسته­ های فیزیکدانان می­ داند. این وظیفه فلسفه است که در باب علم و چیستی و چگونگی بسط آن تحقیق کند و فی ­المثل در نظر تحقیقی خود فیزیک ریاضی جدید را مثال علم در دوران مدرن بداند. راستی آیا این مهم نیست که بدانیم علم و سیاست و تکنولوژی جدید چه نسبتی با هم دارند و چه تفاوت اساسی میان علم جدید و علم قدیم در نسبتشان با زندگی و کار و بار مردم وجود دارد؟ آیا برای اهل دانش و دانشگاهیان اهمیت ندارد که بدانند علم در چه شرایطی پیشرفت می­ کند و چرا بعضی کشورها راه علمشان هموارتر بوده و منزل­ های بسیار پیموده و بعضی دیگر با دشواری­ ها و موانع روبرو شده و بهره ­ای که باید از پژوهش­های خود نبرده ­اند. برای برخوردار شدن از مزایا و فواید علم باید فرهنگی در کار باشد که همراهی و هماهنگی علم و سیاست و اقتصاد و قانون را در حد امکان تأمین کند. علم دوران مدرن با هر سیاست و هر فرهنگی سازگاری ندارد. تعارف با علم را با علم­ دوستی و علم ­طلبی نباید اشتباه کرد. مردمان معمولاً در اینکه علم مایه بهبود زندگی است تردید نمی­ کنند و اگر دانشمندان علم را برای فوایدش نمی­ خواهند معنیش این نیست که علم با زندگی کاری ندارد. دانشمند علم را وسیله نمی­ داند. در نظر او علم چیزی برتر از وسیله است. سیاستمداران نیز بهتر است به علم به عنوان قدرت و قائمه جهان و نه وسیله ­ای برای رسیدن به قدرت بنگرند. اینها اظهار سلیقه اهل فلسفه نیست بلکه گزارش تحقیق درباره ماهیت و جایگاه و مقام علم و نسبتش با دیگر شئون زندگی است. آیا دانستن این معانی اهمیت ندارد و داشتن اطلاعات و معلومات علمی کافی است؟ پیداست که اگر در جایی پژوهش­ها و اطلاعات و معلومات علمی نباشد، سخن گفتن از علم وجهی ندارد. اما وجود پژوهش­ها و اطلاعات و معلومات کافی نیست بلکه پژوهش­ها و معلومات باید از یک سو با جهان و نظام علم و از سوی دیگر با نظام زندگی مرتبط و همسو و هماهنگ باشند. مهم نیست که اشخاص در باب علم و فلسفه و سیاست و تاریخ چه نظری دارند. مهم اینست که اینها چه بخواهیم و بدانیم و چه نخواهیم و ندانیم در وجودشان همه به هم پیوسته ­اند و در تناسب با یکدیگر قرار دارند. این پیوستگی و تناسب ممکن است ظاهر نباشد و همه آن را درنیابند اما وجود دارد و یکی از کارهای فلسفه دریافتن و نشان دادن این امر مهم کم و بیش پنهان است. فلسفه در عداد هیچ­یک از علوم تحصّلی (پوزیتیو) که نظر ابژکتیو به اشیاء و امور و روابط دارند نیست بلکه خودآگاهی نسبت به وجود و به وضع جهان زندگی و درک وحدت و نظم آن است. نمی­ گویم همه فیلسوفان در خودآگاهیشان نسبت به زندگی جمعی وحدت و نظم را به درستی و یکسان دریافته ­اند اما سعیشان بیهوده نبوده و یافته­ هایشان به روشن ­شدن راه تاریخ و آینده کمک کرده است. هر چه باشد دانشی که به ما می­گوید و می­تواند بگوید که علم چیست، تاریخ چیست، سیاست چیست، زندگی چیست و … فلسفه است. ردّ این دانش، ردّ فهم و درک زمان است زیرا فلسفه خودآگاهی نسبت به زمان و زندگی است. این قبیل مسائل در همه جامعه ­ها و کشورها اهمیت یکسان ندارد. بعضی کشورهای اروپایی و امریکایی تا یکی دو دهه اخیر کمتر نیاز داشته ­اند که ببینند راه علمشان به کجا می­رود زیرا علم در جهانشان رشد ارگانیک هماهنگ با دیگر شئون جامعه داشته است اما برای کشورهایی که علم را از اروپا و امریکا قرار گرفته ­اند مسئله برنامه و سیاست علم اهمیت خاص دارد. فرهنگ و سیاست و اقتصاد و علم جدید را نه شئون تجدد بلکه امور مستقل از یکدیگر انگاشته و گمان کرده ­اند که با کوشش­های فرهنگی و سیاسی و علمی مستقل و جدا از یکدیگر می­توان همه اینها را به مرتبه کمال رساند ولی اینها شئون یک تاریخ و به هم پیوسته­ اند. فی­ المثل پیشبرد علم مستلزم طرح و تدوین برنامه علم و پژوهش است و افزایش کمی مقالات و پژوهش­ها چاره درد علم نیست. هر چند که وجودشان ضروری و نشانه استعداد و آمادگی کشور برای قوام بخشیدن به نظام علم متناسب با زندگی است. جامعه جدید در درون خود تعارض­های بسیار دارد اما یک مجموعه متفرق نیست بلکه نظم واحدی است که هنر و سیاست و علم و تکنولوژی و فلسفه شئون عمده آنند. این شئون کم و بیش به هم بسته­اند و اگر پیوستگی و ارتباط با یکدیگر نداشته باشند اثری که باید بر وجود آنها مترتب نمی­ شود. بنا بر آنچه گفته شد فرهنگستان کشور ما هم نباید با آکادمی­های علوم جهان توسعه ­یافته قیاس شود. آنها بیشتر مشاور علمی سازمان­ها و حکومت­ها هستند و کمتر با مشکل بزرگ درک شرایط پیشرفت و برداشتن موانع از پیش پای علم مواجهند اما فرهنگستان ما باید به علم و جایگاه علمی که از خارج آمده است بیندیشد و جای آن را در جهان خود معین کند. وظیفه فرهنگستان در کشوری مثل ایران تعیین شأن و مقام دانش و دانشمند در کشور و درک و شناخت راه پیشرفت علم و راهنمایی برای هموار کردن این راه است. کار فرهنگستان علوم آموزش و پژوهش نیست بلکه تحقیق در شرایط امکان آموزش بهتر و مناسب­تر و پژوهش مؤثر در توسعه و پیشرفت کشور در عین نظر داشتن به پژوهش در مرزهای جهانی علم است. پیداست که اگر کشور سامان اقتصادی- اجتماعی درست نداشته باشد و نداند که نیازهایش چیست در این راه با دشواری­ها مواجه می­ شود و چه بسا که از علم بهره ­ای نمی­ برد یا کمتر بهره­ مند می­ شود. مطلب را به عبارتی دیگر بگویم. فرهنگستان مجمع دانشمندان است اما دانشمندان عضو فرهنگستان علاوه بر دانش­های تخصصی خود باید درباره علم و شرایط و موانع راه آن نیز فکر کنند و اگر می­ بینند که دانش و دانشگاه نشاط ندارد تحقیق کنند که این بی ­نشاطی چرا و از کجاست و از همین جاست که به جهان فلسفه نزدیک می شوند. البته لازم نیست اعضا و رئیس فرهنگستان همه اهل فلسفه باشند. کسانی حتی به خود من گفته­ اند که بودن یک استاد فلسفه در رأس فرهنگستان علوم درست نبوده است. در سفری هم که به دعوت آکادمی علوم امریکا به آن کشور رفته بودیم رئیس آکادمی علوم امریکا در هنگام معارفه وقتی شنید کار من فلسفه است بی ­اختیار به زبانش آمد استاد فلسفه و رئیس آکادمی علوم! این تعجب و توقع اینکه یک دانشمند رئیس آکادمی علوم باشد کاملاً موجه است و شاید در همه کشورهایی که آکادمی علوم دارند رئیس فرهنگستان یک دانشمند باشد. من هم خود معتقد بوده ­ام و بهتر می­ دانسته ­ام و می­ دانم که رئیس فرهنگستان ما یک دانشمند باشد اما از این هم غافل نباید شد که آنچه در اینجا اتفاق افتاده اولاً خواست دانشمندان بوده است نه اینکه یک امر تحمیلی باشد. ثانیاً ما به فلسفه برای درک و دانستن شرایط امکان بسط و پیشرفت علم و نسبتش با شئون دیگر جامعه و پی بردن به آفات جدایی و دورافتادگیش از صنعت و کشاورزی و مدیریت و شناخت عوارض دردناکی چون مهاجرت دانشمندان نیاز داریم. من در راه این درک کوشیده ­ام و بیش از هزار صفحه درباره علم نوشته­ ام که حداقل اثرش این بوده است که مسئله نظام علم و ارتباط آن با زندگی مردم و پیشرفت کشور تا حدودی مطرح شود و به جای تکرار شعارها و حرف­ه ای مشهور یا مطالب انتزاعی درباره ماهیت علم، نگاهی نیز به علم چنانکه هست بیندازند و به نظام و جایگاهی که در زندگی و جامعه دارد نیز اندکی فکر کنند. دوباره بگویم وظایف آکادمی­های علوم در همه جا یکسان نیست. فرهنگستان ما هم شرایط خاص خود دارد. پرسش­هایی که از فرهنگستان علوم امریکا می­ شود غالباً و شاید همه پرسش علمی است ولی فرهنگستان ما گرچه می­ تواند و اگر صاحبان مناصب و مدیران کشور پرسش علمی داشته باشند و بپرسند وظیفه دارد که به آنها پاسخ دهد، وظیفه­ اش در وهله اول روشن کردن راه علم و تشخیص شرایط و موانع پیشرفت آن است و به این جهت ناگزیر باید به شرایط زندگی و مسائل مهم کشور توجه کند. مسلماً در ادای این وظیفه دانشمندان همه رشته­ های علمی باید مشارکت داشته باشند و چون پای بحث در شرایط امکان پیشرفت علم و پیوندش با سایر شئون زندگی پیش ­آید حضور و دخالت اهل فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی نیز ضروری می­ شود. به این جهت وقتی به کار و بار خود در مدت سی و دو سال عضویت در فرهنگستان فکر می ­کنم، آن را هیچ و پوچ و بی­ حاصل نمی­ دانم. ماندن یک شخص در طی سال­های متمادی در رأس فرهنگستان اتفاقی نادر اما بی­ اهمیت است. شاید بگویند که من می­ بایست کار را رها می­ کردم ولی این شیوه عمل را درست نمی­ دانم و به آن عمل نکردم.

مطالبی که در پی این مقدمه می ­آید بخشی از یک مصاحبه در پاسخ به پرسشی در باب پایان فلسفه است. در بحث از پایان فلسفه قهراً نسبت آن با علم و فرهنگ و سیاست هم در نظر می­­ آید. در این یادداشت کوتاه بیشتر به علم و فلسفه توجه کرده­ ام. فرهنگستان علوم جای بحث و تحقیق درباره علم کشور است. من هم کوشیده ­ام در حد توانایی به وظیفه خود عمل کنم. اینکه تا چه اندازه توفیق داشته ­ام حکمش با دانشمندان و صاحبنظران و بخصوص اعضای عزیز و گرانمایه فرهنگستان است که آشنایی و هم­سخنی با آنان گشایش فصل جدیدی در زندگی من بود.

***

پایان فلسفه در عصر تکنوسیانس

پرسش از پایان فلسفه، پرسش دشواری است اما شاید یکی از اساسی­ ترین پرسش­های فلسفه در زمان ما باشد. فلسفه را به چند اعتبار یا به چند معنی پایان ­یافته دانسته­ اند. به وضع تفکر و در بحث­های صاحبنظران معاصر هم که نظر می­ کنیم، فلسفه دیگر صورت و ساختار مابعدالطبیعه کلاسیک ندارد. به یک معنا یا اعتبار هم فلسفه بی پایان است. چنانکه هنوز فیلسوفان هستند و آثار فلسفی هم هست و تا هر وقت که آدمی به “اکنون” علم و عمل بیندیشد راه فلسفه گشوده است. وقتی گفته می شود فلسفه به معنای مابعدالطبیعه پایان یافته است مراد اینست که کار فلسفه به عنوان یک منظومه فکری و دانایی کلی و علم به مبادی و غایات و مسائل که گزارش قوام جهان و بیان نظم آن باشد پایان یافته است. این پایان یافتن بدان معنی نیست که فلسفه­ های گذشته در زمان ما جایی ندارد و به مطالعه آنها نیازی نداریم. اکنون هم که گفته می­ شود مابعدالطبیعه پایان یافته است آثار فیلسوفان را می­ خوانند. این خواندن بیشتر با دو وجهه نظر صورت می­ گیرد. یکی به این صورت و با این مقصود که آثار فیلسوفان را بخوانند و در آنها چون و چرا کنند و بعضی آراء را بپذیرند و بعضی را نادرست و ناقص بدانند. این کار از عهده همه کسانی که از استعداد فراگرفتن دانش­ها برخودارند و به آموختن فلسفه اهتمام می­کنند برمی ­آید. وقتی اینجا و آنجا گفته­ ها و کلمات فیلسوفان به زبان می­ آید و تکرار و تحسین و تقبیح یا تأیید و رد می­ شود و حتی گاهی در درس­های استادان ماهر و دانای فلسفه مطالب و مسائل چنان تلقی می­ شود که گویی فلسفه با درک و اثبات همه حقایق دیگر وظیفه­ ای ندارد و کارش پایان یافته است. وقتی در فلسفه ­ای حقایق اثبات شده باشد آن فلسفه دیگر آینده ندارد. ممکن است بپرسید مگر ارسطو و ابن­ سینا و توماس آکوئینی و دکارت و هگل سخن درست و حقیقی و متضمن حقایق نگفته‌اند و اگر نگفته­ اند پس اعتبارشان از کجاست و چرا ماندگار شده‌اند و امروز دانشجویان و طالبان فلسفه آثار و آراء آنان را برای چه مطالعه می­ کنند و محققان و فیلسوفان در آثار آنان به جستجوی کدام نکات ره­ آموز می ­پردازند. ارسطو و ملاصدرا و کانت و هگل در عداد متفکرانند و همواره می­ توانند به طالبان فلسفه درس تفکر بیاموزند اما برای کسی که فلسفه کامل را فلسفه ارسطو یا کانت و … می­ داند فلسفه پایان یافته است زیرا آن فلسفه دیگر تفکر نیست بلکه مجموعه‌ای از اطلاعات و معلومات است. حسن این رأی درباره پایان این است که در آن تعلیم و علم فلسفه نفی نمی­ شود و به این جهت امید هست از زمین این تعلیم جوانه ­های تفکر بروید و این رویش معمولاً به مدد روحی صورت می­ گیرد که در آثار همه متفکران اعم از جدید و قدیم پنهان است. دانشجویان فلسفه از استادان و فیلسوفان گذشته دو درس می­ آموزند. یکی درس مسائل و مباحث فلسفه و دیگر درس تفکر و همدرد شدن با متفکران. درس اول لازم است اما کافی نیست. مهم این است که از تاریخ فلسفه بتوان درس تفکر آموخت. البته درس­های فلسفه بیشتر درس علم فلسفه است. وقتی فلسفه به علم فلسفه تبدیل شود تفکر فلسفی پایان می ­یابد. در میان مشتغلان به فلسفه نیز کسانی که با فلسفه میانه چندان خوبی ندارند از پایان آن گفته ­اند و می­ گویند و چه بسا مرادشان این باشد که فلسفه در عصر ما که عصر علم و اطلاعات است جایی و وجهی ندارد. تحقیق در سابقه این تلقی سطحی می­ تواند بخش مهمی از تاریخ فلسفه معاصر باشد. مخالفت با فلسفه، تاریخ طولانی دارد و با ظهور فلسفه همزمان است. حتی بعضی از این مخالفان عنوان فیلسوف داشته­اند و دارند و شاید نامدارترینشان دیوید هیوم باشد. در قرن نوزدهم اوگوست کنت که صاحب فلسفه پوزی­تیویست بود در طرحی که از تاریخ در نظر آورد زمان را دیگر زمان فلسفه ندانست. او فلسفه را از نظر تاریخی بی ­اعتبار و متعلق به گذشته دانست و شاید اولین فیلسوفی باشد که پایان فلسفه را اعلام کرده است. به نظر اوگوست کنت، تاریخ سه مرحله و دوران داشته است. دوران خدا و خدایان، دوران ما بعدالطبیعه و بالاخره می­ رسیم به عصر جدید که دوران علم است. او برای هر دوره تاریخی صورتی قائل بود و در این تحول هر صورت جدید که می­آمد صورت سابق را از اعتبار می­انداخت. در دوره جدید هم که علم غلبه کرد به دوران مابعدالطبیعه پایان داد. می بینیم که اوگوست کنت گرچه دوران فلسفه را پایان یافته می ­دید بحث­ها و نظرهایش را قصد مخالفت با فلسفه راه نمی­ برد. او کمتر از بطلان فلسفه می­ گفت بلکه دوران آن را پایان ­یافته می ­دید و پیداست که این نظر با باطل دانستن و بیهوده خواندن احکام و قضایای فلسفه در قیاس با احکام علم تفاوت دارد اما در زمان ما لااقل در ژورنالیسم فلسفی غالباً فلسفه را در برابر علم می­ گذارند و حکم فلسفی را با موازین متدولوژی علم می­ سنجند و چون فلسفه در آن میزان نمی­ گنجد آن را باطل می­ خوانند. احکام فلسفه از حیث ذات قابل قیاس با احکام علومی مثل ریاضیات و فیزیک یا اعتقادات دینی و ایدئولوژیک نیست اما چون درست و یقینی در نظر همگان صفت احکام علمی یا اعتقادی است، این قیاس بی­ درنگ و بدون تأمل صورت می­ گیرد. ورود علم به زندگی هم در این قضیه بی ­اثر نبوده است. علم جدید نسبتی خاص با جامعه و معاش مردم دارد. در گذشته زندگی و معاش چندان ربطی به علم نداشت و مردم هم به علم کاری نداشته ­اند اما امروز که همه باید به مدرسه بروند و حداقلی از معلومات علوم را فرا گیرند و عده­ ای از اشخاص مستعد نیز علم را تا مرحله پژوهش و گاهی مرزهای نهایی ­اش می­ آموزند و پیش می­ برند چگونه می­ توان علم را از جامعه جدا دانست. علم جدید در نظر غالب دانشمندان و نیز در نظر همگان علم یقینی است و نتیجه این تلقی نیندیشیده این است که درستی هر حکمی را در میزان علم جدید باید سنجید. یعنی هر حکمی که بیرون از علم باشد اگر در موازین پژوهش علمی نگنجد اعتبار ندارد و به آن اعتماد نباید کرد ولی آیا احکام علوم، احکام یقینی ­اند و اگر یقینی­ اند این یقین از کجا آمده و چگونه حاصل شده است. پوزیتیویسم بخصوص در قرن بیستم با این مشکل مواجه شد که از کجا بدانیم احکام علوم یقینی­ اند و یقینی بودن و درستی شان چگونه قابل اثبات است. در اینجا ضرورت ندارد که از معنی­ داری قضایا و مسائل بپرسیم بلکه باید تحقیق کنیم که طرح مسئله یقین علمی تا چه اندازه موجه و درست است و مسئله از کجا و چرا آمده است. آیا وقتی می ­پرسند علم و احکام علمی اثبات پذیرند یا قابل اثبات نیستند فکر نمی­ کنند که علم با منشائیت اثر و اعتبار و مقبولیتی که در نزد دانشمندان و در نظام جهان کنونی دارد نیاز به اثبات ندارد و مهمتر اینکه اثبات و یقین امری متعلق به منطق و علم کلام و مابعدالطبیعه است و علمی که تحول می­ یابد چگونه اثبات شود. احکام علم اگر قابل اثبات باشند و اثبات شوند، دائمی و همواره معتبر خواهند بود و حال آنکه علم در تحول است و مدام نو می­ شود. احکام علمی در طی تحول علم تغییر می‌کنند و قواعد و قوانین جدید جای احکام و قوانین متغیر تا زمان تحول را می­ گیرند ولی این بدان معنی نیست که احکام سابق نادرست بوده و یافته­ های جدید همه برای همیشه درستند بلکه علم، علم تاریخی است و دورانی دارد و چون دورانش تمام شود کنار می ­رود و دیگر شأن و کارکرد و منشأئیت اثر ندارد ولی نادرستی ­اش ثابت نمی­ شود و مگر می ­توان گفت که فیزیک نیوتون غلط است. نیوتون دانشمند بزرگی است و فیزیک او هم اهمیت بسیار داشته است و هم­ اکنون نیز دارد اما فیزیک زمان ما دیگر در ذیل پارادایم نیوتونی نیست. عجیب است که مردی مثل کارناپ که دانشمند هم بود و در زمان او تحول بزرگی در فیزیک پدید آمد توجه نکرد که اگر قضایای علمی قابل اثبات بودند و نیاز به اثبات داشتند و اثبات می­ شدند می ­بایست آنها را برای همیشه حفظ کرد و علوم همه زمان­ها هم به اعتبار اینکه اثبات شده ­اند همه در یک ردیف بودند و اعتبارشان یکسان و مساوی بود. در حوزه وین این مشکل با جدیت مورد بحث قرار گرفت که آیا به راستی می ­توان درست بودن احکام علمی را اثبات کرد. این پرسش ناشی از یک کنجکاوی علمی نبود بلکه بازمانده­ای از مشکل یقین برهانی فیلسوفان و مخصوصاً یقین دکارتی و چگونگی امکان قضایای تألیفی ماتقدم کانت یا صریح و بی ­پروا بگویم وجهی از تنزل فلسفه و بحث­های فلسفی تا حد بازی­های منطق صوری بود. کارناپ و همفکرانش بیش از اوگوست کنت گرفتار و در بند متافیزیک بودند. اینکه آیا علم و احکام علمی اثبات­پذیر و یقینی‌ اند قیاس علم با متافیزیک و پرسش متافیزیکی است اما پاسخی هم که محققی مثل کارل پوپر به کارناپ و شلیک و به حوزه وین داد به همان اندازه مابعدالطبیعی و انتزاعی بود. او هم که دوست می­داشت فلسفه را به منطق صوری تحویل کند طرح ساده و در ظاهر درستی پیش آورد و آن این بود که احکام علمی قابل اثبات نیستند بلکه ابطال­ پذیرند (و عجبا که این حرف عجیب و نیندیشیده در بسیاری جاها و از جمله در کشور ما یا در بعضی محافل روشنفکری آن، آورده بزرگ فلسفه و کمال آن و پایان­ بخش اختلاف­ها و به اصطلاح فصل­ الخطاب تلقی شد. چه کنیم در فلسفه هم مثل بسیاری از جوانب و شئون دیگر تاریخ فقیریم). پوپر گفت صفت احکام علمی ابطال­ پذیری آنهاست نه اثبات ­پذیریشان. البته احکام علمی با احکام شعری و فلسفی و اخلاقی تفاوت دارند. حتی احکام علم جدید را با احکام علم قدیم نباید یکی دانست. احکام علم قدیم و تجربی­ترین آنها بی­ارتباط با اعتقاد به طبایع اشیاء نبود. در دوران جدید ماده علم یا طبیعت، امر مرده است و دیگر طبع ندارد و قابل تصرف و صورت پذیرفتن است. مطلب مهم این بود که حکم علمی چیست و چه تفاوتی با احکام دیگر دارد. پیداست که این حکم، حکم خبری است و صفت حکم خبری این است که می­توان آن را بررسی و تصدیق یا تکذیب کرد ولی احکام خبری علمی وقتی در دایره علوم وارد شدند دیگر تکذیب آنها وجهی ندارد و ابطال هم نمی­شوند. حکم علمی وقتی علمی می­ شود که دانشمند بررسی­ها و محاسبه­ ها و آزمایش­های لازم برای اطمینان یافتن از اعتبار یافت علمی خود کرده است. فرض او هم از اول این بوده که یافت علمی­اش درست است اما دقت علمی ایجاب می‌کرده که تاب­آوری آن را در بوته تدقیق و آزمایش بسنجد. اگر حکم علمی در این بوته تاب آورد علم است و معمولاً هم کار پژوهش به این صورت پیش می­رود. اما اگر یافت یا فرض دانشمند در موردی تأیید نشود آنچه رد و ابطال شده فرض علمی بوده است نه علم. پس نه کار دانشمند با ابطال آغاز می‌شود و نه او با ابطال به نتیجه علمی می­رسد. وانگهی با نفی که نمی­ توان ماهیت چیزی را معین کرد. آیا هرچه ابطال ­پذیر باشد علم است؟ صفت ابطال­ پذیر بودن چندان عام است که حرف­های معمولی کوچه و بازار هم در دایره اطلاق آن قرار می­ گیرد اما حکم علمی حکم کوچه نیست بلکه طرحی است که دانشمند در شرایط خاص آن را می ­­یابد و پیش می­ آورد و برای اینکه علمی بودن آن را محرز کند به پژوهش نیاز دارد. علم طرحی است که دانشمندان با اطلاعات و نظر دقیقی که دارند درمی‌اندازند و راه و روشی دارد که از طریق آن به قواعد و احکام علم می­ توان رسید. سخن پوپر به عنوان جزئی از روشی که در آن دانشمند شرایط امکان رد و ابطال فرض علمی را در نظر می­ آورد و مخصوصاً از آن جهت که سودای اثبات احکام علمی را بی­ وجه اعلام می­ کند مهم است اما کمکی به درک ماهیت علم و احکام علمی نمی ­کند زیرا با نفی و سلب نمی­ توان چیزها را شناخت و علم را نیز با بیان وجه سلبی آن نمی­ توان تعریف کرد. وانگهی این حکم که احکام علمی قابل اثبات نیستند، با گفتن این که آنها قابل ابطالند از دایره بحث خارج نمی­ شود زیرا از اول بنا بر این بوده است که فرض علمی قابل ردّ است و کاش لفظ ابطال و ابطال ­پذیری اصلاً مطرح نشده بود. این لفظ بیشتر به قلمرو جدل و جدال تعلق دارد. مشکل حوزه وین نیز با این سخن حل نشد و کارناپ و دیگران پاسخ پرسش خود را در آن ندیدند و آن را نپذیرفتند هر چند که از سودای خود نیز منصرف شدند و به اعتبار رسمی علم رضایت دادند. طرح ابطال­ پذیری به جای اینکه مسئله اثبات ­پذیری را منتفی کند سخن متافیزیکی تازه ­ای را پیش آورد که شاید بتوان آن را صورت شکاکیت قرن بیستمی دانست. اینکه علم ممکن است ابطال شود سخن فلسفی نیست زیرا بیان یک امکان خاص و در زمره همه امور ممکن است و فیلسوف کمتر در قلمرو امکان خاص اقامت می­ کند. نکته مهم که هر دو فریق از آن غافل ماندند تاریخی­ بودن علم است. احکام علم در سیری که دارند ابطال نمی­ شوند بلکه اعتبارشان را از دست می­ دهند. مگر فیزیک نیوتون و حتی هندسه اقلیدسی ابطال شده است؟ اکنون علم قدیم چندان اعتبار ندارد نه اینکه باطل و ابطال شده باشد. علمی که ابطال شود علم نیست و هرگز علم نبوده است. فیزیک نیوتون ابطال نشده است اما دیگر اعتباری که تا پایان قرن نوزدهم داشت ندارد. عیب ابطال­ پذیر دانستن احکام علمی این است که توضیح نمی‌دهد چگونه هندسه تحلیلی دکارت و فیزیک گالیله و نیوتون اعتبار پیدا کرد و از کی و چرا و چگونه نظریه ­های دیگری پیدا شد و اعتبار علمی­ بودن احکام در ذیل و سایه آنها قرار گرفت و به فرض اینکه چنین باشد پیش­تر البته در مورد تئوری­ های علم گفته بودند که آنها را نه می ­توان اثبات کرد و نه قابل رد و ابطالند. اطلاق این وصف به احکام علمی از آن جهت به مشکل برمی­ خورد که احکام علمی حتی اگر در ابتدا با مقاومت مواجه شود وقتی از آزمایش ­ها سربلند بیرون آمد در جامعه دانشمندان و سپس در همه جا مقبول و متبع می ­شود نه اینکه مدام مورد شک و بررسی باشد تا بالاخره روزی ابطال شود. علم اگر علم است ابطال نمی­ شود و تا روزی که تحولی پیش نیاید و طرح تازه­ ای در علم درانداخته نشود احکامش معتبر است. وقتی هم که از اعتبار می‌افتد باطل نشده است که اگر می­ شد علم نبود و از اول جهل و اشتباه و نادرست بود. پس ابطال ­پذیری احکام علمی تعبیری نامناسب و شاید بی­ معنی و نادرست است. چنانکه اشاره شد سیر پژوهش علمی چنان نیست که چیزی به نام علم یا حکم علمی عنوان شود و مدام در معرض آزمون باشد و جامعه علمی و دانشمندان منتظر بمانند که اگر در ابدیت ابطال نشد آن را به عنوان علم و حکم «نزدیک به واقع» بپذیرند (این علم مطابق با واقع و نزدیک به واقع هم در اینجا و در این مورد خاص حرف عجیبی است). آزمون علم و احکام علمی در جامعه اهل علم با ملاحظه مسائل جدید و مشکلی که در حل آنها پیش می­ آید و به خصوص در نسبت با پیشرفت تکنولوژی صورت می­ گیرد. در این راه نیز حکم و نظر علمی ابطال نمی­ شود بلکه وقتی مسائل پیش ­آمده را نتوان با آن حل کرد چه بسا نظر دیگری جایش را می­ گیرد. مختصر اینکه با بحث­هایی از قبیل اثبات­ پذیری و ابطال­ پذیری احکام علمی، نه صفت ذاتی و ماهیت علم روشن می­ شود و نه مددی مستقیم به فلسفه علم می­ رسد. وقتی راسل گفت دایره وسیعی از اطلاعات و احکام هست که بعضی از آنها در قلمرو علم وارد می­ شوند سخنش موجه بود (به شرط اینکه گمان نشود دانشمندان همه حرف­ها را به محک ابطال می ­زنند). این مشکل وقتی بزرگتر می­ شود که پوپر تمیز میان احکام انشائی و دستوری و احکام علمی توصیفی و رعایت اصل “از هست باید بیرون نمی­ آید” را شرط فهم ابطال­ پذیری قرار می ­دهد گویی برای فهم ابطال­ پذیری باید همه حرف­های صاحب آن را که خود به ربط میان چیزها قائل نیست، پذیرفت تا بتوان آن را به درستی دریافت. راستی چه ارتباطی میان این حرف­ها و ابطال­ پذیری وجود دارد و چرا این اصل مهم ابطال­ پذیری در محافل اهل فلسفه علم، عمر طولانی نداشته و اندک مدتی پس از اینکه کارل پوپر با کشف و اظهار آن نئوپوزی­تیویسم را کشته، کشف او نیز از دار فانی رحلت کرده است. فیلسوفان اروپایی و به اصطلاح قاره­ای که اصلاً به آن توجه نداشتند. بعضی از صاحبنظران فلسفه تحلیلی مانند ایمره لاکاتوش و فیرابند هم که به آن اعتنایی کردند خیلی زود از آن رو گرداندند و مخصوصاً فیرابند و توماس کوهن (که از ابتدا به ابطال­ پذیری اعتنا نکرده و به این جهت متهم شده بود که «اصل همه جا مورد احترام جدایی خبر و انشا و هست و باید را بازیچه خوانده» و به آن تجاوز کرده است) (کوهن؛ ساختار انقلاب­های علمی، ترجمه فارسی، ص 202) فاتحه آن را خواندند. این همه که گفته شد به معنی انکار مقام فضل و دانش و نویسندگی کارل پوپر نیست. او نویسنده سیاسی و علمی قابل و توانایی است و مخصوصاً هنر بزرگی در نزدیک کردن بعضی قواعد منطق و فلسفه و سیاست به فهم همگانی و مردم­ پسند و مطلق کردن آنها و به کار بردنشان برای اثبات آراء خود دارد. عیب کارهای او این است که مسبوق به قصد رد فلسفه و دشمنی کردن با آن و جانشین کردن حرف­های خود به جای فلسفه است. در اینجا شاید لازم باشد اشاره­ دیگری به بحث نسبت هست و باید بشود. این مطلب وجهی از طرح دوباره جدایی نظر و عمل است. می­دانیم که از زمان یونانیان کسانی دو قلمرو علم و عمل را از هم جدا دانستند و شاید اولین بار این جدایی در آراء و اقوال سوفسطاییان صراحت و تعین پیدا کرد. سوفسطاییان به وجود ربط و نسبت میان چیزها قائل نبودند. آنها وجود را منکر بودند و آدمی را میزان بود و نبود و درستی و نادرستی و خوبی و بدی می ­دانستند. سقراط و افلاطون و ارسطو گرچه نظر و عمل را دو چیز می­ دانستند نسبت و ارتباط میان آنها را انکار نمی ­کردند. افلاطون علم را راهنمای عمل می­دانست و ارسطو به دو عقل نظری و عملی قائل شد. به نظر او عقل عملی مستمد از عقل نظری است. البته این نسبت و مدد و استمداد امر وجودی بود و در منطق که عالم مفاهیم است نمی‌گنجید. در قضیه نسبت میان هست و باید عجیب است که مهمترین مسئله زمان یعنی نسبت علم و عمل را به نسبت منطقی میان مفاهیم تحویل کرده و نتیجه گرفته ­اند که حکم انشائی از حکم خبری برنمی‌آید. مگر تا این زمان کسی «است و باید» را مفاهیم منطقی می­ دانسته و قائل به استنتاج حکم انشائی از حکم خبری بوده که لازم باشد آن را انکار و رد کنند. قضیه نسبت میان نظر و عمل در تاریخ جدید امر تازه­ ای است که نمی‌توان آن را بدون رجوع به اصول تجدد و تحولی که در تفکر و علم و عمل به وجود آمده است درک کرد. در این عالم نسبت میان علم و عمل صورت و طرح تازه‌ای پیدا کرد و مخصوصاً مشکل زمانی بزرگ و پیچیده شد که در ظاهر نیز اراده به قدرت و علم تکنولوژیک که در وجود با هم بودند، همسو و یگانه شدند و بنا بر این گذاشته شد که هیچ حکمی بیرون از مبادی و قواعد نظام جهان جدید دخالت در امور نداشته باشد. پس اراده پنهان در علم و فرهنگ جدید راهبری امور را به عهده گرفت و دین و اخلاق در زمره امور وجدانی و شخصی درآمد. این هم کم و بیش ظاهر و اعلام شد که علم جدید به دین و اخلاق کاری ندارد. برای تأیید و اثبات اینها هم نیاز به استدلال نبود زیرا اصول موضوعه اعم از اصول موضوعه علم یا تاریخ نیاز به استدلال ندارند و قابل استدلال هم نیستند. صورت موجه بحث این است که احکام علمی احکام خبری است و در استدلال از مقدمات مرکب از احکام خبری، حکم انشائی (باید و نباید و شاید و نشاید و خوب است و بد است و زشت است و زیباست و حق است و باطل است و …) نمی­ توان استنتاج کرد. تعبیر اختصاری­ اش هم این است که از “است” “باید” نتیجه نمی­ شود (و گاهی در میان ما به این صورت تعبیر می­ شود که از “هست” “باید” بیرون نمی­ آید). پیداست که از مقدمات خبری نتیجه انشائی نمی ­توان گرفت اما کسی از احکام خبری نتیجه انشائی و اخلاقی نگرفته و نمی­ دانم چرا این قضیه عادی و امر مسلّم منطقی نزد کسانی کشف بزرگ تلقی شده است. در این مورد خاص به چند نکته باید توجه شود:

استدلال «باید از هست استنتاج نمی­ شود» را به دیوید هیوم فیلسوف تجربی مذهب و شکاک اسکاتلندی نسبت داده ­اند. البته در آثار فیلسوف چنین استدلالی دیده نمی­ شود و او چنانکه کاپلستون مورخ انگلیسی فلسفه گفته است «صاحب عقل سلیم واقع­ بینانه و ستایش ­انگیزی بوده» و بی­ پروایی­های بیهوده نمی ­کرده است. وانگهی اهل بازی با مفاهیم و ترتیب قیاس­های منطقی نبوده و در این باب نظر به جدایی عقل و اخلاق از هم داشته و اخلاق عقلی را بی­ وجه می­ دانسته است. هرچند که شاید در فلسفه او وجهی از عقل عملی هم بتوان یافت. اینکه اگر چیزی در مقدمه قیاس نباشد در نتیجه هم نمی­ تواند بیاید و چون در قضایای علم «باید» وجود ندارد از آنها نتیجه اخلاقی استنتاج نمی­ توان کرد حرف روشن و بی­ چون و چرایی است. این سخن را هر ابجدخوان فلسفه می­داند و هیچ­کس هرگز نکوشیده است با ترتیب قیاس مرکب از قضایای خبری نتایج اخلاقی بگیرد. یعنی در بحث از نسبت میان علم و عمل هرگز نظر به استنتاج منطقی نبوده است. زیرا علم و عمل دو امر وجودی اند و نسبتشان نسبت وجودی است نه مفهومی و منطقی. از ابتدا که مسئله نظر و عمل مطرح شد ارسطو عقل نظری را از خرد عملی (فرونزیس) متمایز دانست اما در جهان ارسطو همه چیز به هم پیوسته بود. او منطق را هم صورتی از موجود و مظهر آن می­دانست ولی هرگز قیاسی ترتیب نداد تا عمل را از نظر و اخلاق و سیاست را از مابعدالطبیعه استنباط کند. عمل و نظر از سنخ مفاهیم کلی انتزاعی نیستند. نسبتشان هم نسبت اندراج نیست که یکی بتواند از دیگری نتیجه شود. عمل و نظر نسبتی واقعی و بسیار نزدیک و حتی نزدیکتر از نسبت مفاهیم با یکدیگر دارند. وقتی بنا را بر این بگذارند که جهان اتم­های جدا از هم است پیداست که میان نظر و عمل هم ربطی نمی­ بینند ولی جهان انسانی جهان ربطها و ارتباطهاست نه جهان بیگانگی و دوری از یکدیگر. در این جهان مردمان در نسبتی که با هم دارند فهم و خرد خاص پیدا می­ کنند و جهان خاصی را قوام می­ دهند و اگر از هم جدا باشند زندگیشان پریشان و آشفته می­ شود در جهان بشری همه چیز به همه چیز مربوط است. پدر و مادر و خواهر و برادر از هم استنتاج نمی­ شوند اما نسبت نزدیک و مهرآمیز با هم دارند. میوه درخت از شاخه و تنه و ریشه استنتاج نمی­ شود اما اگر ریشه و تنه و شاخه نباشد میوه هم نیست. این چه استدلال بدی است که بگویند چون باید از است نتیجه نمی­ شود و علم از سنخ توصیف است و عمل با قصد و انشاء ملازمه دارد عمل و علم از هم جدا هستند و کار به جایی برسد که حتی علم و تکنولوژی را هم از هم جدا بدانند و مگر خبر و انشاء دو امر متباینند و به هم ربطی ندارند. اگر در حقیقت خبر تحقیق کنیم درمی­ یابیم که خبر بدون قصد انشاء وجود ندارد یا اگر باشد فهمیده نمی­ شود. علم نه فقط با تعلق خاطر پدید می ­آید بلکه درک و دریافتی مناسب با مقتضای زمان و تاریخ و نیازهای تاریخی است. خرد و علم و اخلاق و مهر و کین و … در جعبه­ ها و بسته­ های جدا از هم در وجود آدمی قرار ندارند بلکه همه با هم و در نسبت با هم پدید می ­آیند. حرف­هایی از این قبیل که باید از است نتیجه نمی­ شود سخن سوفسطایی است و اگر این حرف­ها در جایی مقبول واقع شود و مخصوصاً اگر آنها را فلسفه بدانند فلسفه را با سخنان عامیانه درآمیخته­ اند. به عبارت دیگر فلسفه باید بسیار مهجور و غریب شده باشد که چنین اقوالی سخن فلسفه تلقی شود. اگر از پایان فلسفه می­ پرسند، من از فقر و فقدان آن گفتم. اکنون نظر خود را درباره پایان فلسفه خلاصه می­ کنم.

وقتی در جایی و زمانی فلسفه وجود داشته است و دیگر نیست می­ توان گفت که فلسفه در آنجا و در آن زمان پایان یافته است. ما هم در طی مدت هزار سال فلسفه داشته ­ایم و اکنون اگر به احیاء و تجدید آن نپردازیم باید در انتظار پایان یافتن فلسفه دوره اسلامی باشیم. کسانی هم که با فلسفه میانه­ ای ندارند و با آن مخالفند، معمولاً مخالفت خود را دلیل بر پایان یافتن کار فلسفه می ­دانند. در کار کارناپ و پوپر دیدیم که آنها با سفر به عالم انتزاعیات و دور شدن از زمین و آنچه در آن می­ گذرد و مخصوصاً خلط مراتب و جایگاه­ ها و قرار دادن علم و فلسفه در برابر یکدیگر علی­رغم قصدی که برای دفاع از علم داشتند از عهده این مهم برنیامدند و نتوانستند از آن تعریفی به دست دهند که علم جدید را مطلق کند و به کار فلسفه نیز پایان بخشد اما پایان­ یافتن فلسفه به معنایی که در یکصد و پنجاه سال اخیر در تفکر اروپا مطرح شده است مطلب دیگری است. متفکران اروپایی با نظر در تاریخ تفکر دریافتند که فلسفه به معنی مابعدالطبیعه که در یونان و در تعلیمات و آثار سقراط و افلاطون و ارسطو ظهور کرده و سیر تاریخی دوهزار ساله داشته در دوران جدید و در فلسفه­ های هگل و مارکس و نیچه به پایان رسیده است. فلسفه از آغاز و از زمان سقراط و افلاطون در صدد درانداختن طرح­ هایی برای نظم بخشیدن به جهان بوده و فلسفه هرگز از زندگی و سامان آن جدا نشده و صرفاً یک علم نظری محض نبوده است. یونانیان طرحی داشتند که با انقراض مدینه­ هایشان به کار نیامد و حتی شاید زمینه را نیز برای این انقراض فراهم کرد پس از آن هم تا دوره جدید فلسفه نظر محض نبود بلکه راهش را در نسبتی که در روم با سیاست و در اروپای مسیحی و ایران با دین پیدا کرد، پیمود. در دوره جدید، فلسفه حول سوژه دکارتی که مظهر علم و اراده خاص دنیای جدید بود، قوام یافت و از طریق طراحی قدرت به زندگی جدید وارد شد. این طراحی و صورت­ بخشی در هگل به پایان رسید و بحران آن در آراء بسیاری از نویسندگان قرن نوزدهم و بخصوص در آثار مارکس و نیچه آشکار شد. از پایان قرن نوزدهم تاکنون دیگر فلسفه دخالتی در ساخت جهان و جهان­ سازی ندارد. در نیمه اول قرن بیستم هم فیلسوفان احساس کردند که پای نظم جهان جدید در جایی می‌لنگد و فیلسوفی مثل هوسرل اظهار نگرانی کرد که با پایان­ یافتن فلسفه شاید اروپا نابود شود و اکنون در حدود یکصد سال است که فلسفه بیشتر در کار نقد وضع دانش و سیاست و فرهنگ جهانی است که تکلیف آن را تکنیک معین می­ کند نه تدبیر و تأمل. فلسفه به معنی مابعدالطبیعه و نظمی که جهان و انسان باید از آن پیروی کنند پایان یافته است اما فلسفه به معنای تفکر پایان ندارد. تفکر پیش از آنکه فلسفه به معنی علم مابعدالطبیعه پدید آید وجود داشته است و هم­ اکنون هم کم و بیش اینجا و آنجا وجود دارد. نمی­ گویم جهان کنونی را تفکر راه می­ برد. اتفاقاً جهان کنونی با دور شدن از خرد تاریخی رو به بیراهه دارد و این بیراهه شاید به پرتگاه­ های خطرناک برسد. این جهان دیگر از پشتوانه خرد سامان ­بخش فلسفه برخوردار نیست و به راهی می­ رود که شاید راه خرد نباشد ولی مراتب خرد و بی­ خردی در همه جا یکسان نیست. کشورهایی در جهان هستند که به کلی از خرد بی­ بهره نشده‌اند اما در مناطقی از جهان توسعه­ نیافته کشورهایی هستند که شاید در هیچ یک از شئون علمی- فرهنگی و اجتماعی و سیاسی­ شان نشانی از خرد نتوان یافت. حتی بعضی کشورها که از ما هم دور نیستند با بستن گوش و چشم خود اصرار در طی راه بی­ خردی دارند. آنجا جهان قحط خرد و بازار وفور و رونق و حکومت حماقت است و آثار آن نیز در گفتارها و کردارها پیداست. به بحث فلسفه بازگردیم. در اروپا و امریکا نقد فلسفه ­ها به عنوان تحقیق و تأمل در آثار فیلسوفان هنوز هست. وضع موجود جهان و کار و بار آن نیز نقد می­ شود چنانکه تفکر پست­ مدرن را نقد فلسفه جدید و جهان متجدد و اعلام پایان آن می­ توان دانست. فلسفه سرّی هم دارد که همیشه و همه جا معلوم و پیدا نیست و شاید تا آدمی هست با او باقی بماند و در هنگام به نهایت رسیدن درماندگی دستگیری­ اش کند. این سرّ امکان آغازی دیگر و پیدایش چشم و گوش دیگر و دیدن و شنیدن چیزها و سخنان نو و بدیع است. این گشایش آغاز دیگر که هیچ­کس از آن خبر ندارد بیشتر در زمان­هایی صورت می­ گیرد که تنگی و درماندگی به نهایت رسیده است. در چنین شرایطی است که وجود به زبان می ­آید و در گوش آدمیان و متفکران چیزی می­ گوید که با آن بنای عالم و آدمی دیگر گذاشته می­ شود. البته مراد این نیست که ابتدا مردمان هستند و سپس تفکر و علم به آنان اعطا می­ شود. آدمیان با تفکر آدمی شده ­اند و می­ شوند. به عبارت دیگر تفکر به حیوانیت افزوده نمی ­شود تا آدمی به وجود آید. آدمیان از تفکر دور می­ شوند و به پریشانی می ­افتند و دوباره به آن فراخوانده می­ شوند و رو می­ کنند. پس وقتی آدمی و تفکر از هم جدا نمی­ شوند چگونه بگوییم فلسفه پایان یافته است یا پایان می یابد؟ ادوار تاریخی و صورت­ های تفکر پایان می­ یابند اما تفکر پایان نمی­ یابد.

مطلب دیگر اینست که با توجه به اثر و شأن و نفوذی که فلسفه در دوران تجدد داشته است آدمی بدون نظر به همه صورت­های آن و بخصوص صورت جدید فلسفه نمی­ تواند تفکر کند. به این جهت تفکر آینده، حتی اگر بگوییم مابعدالطبیعه نیست دور از فلسفه و بیگانه با آن نخواهد بود. پیداست که همه مردمان به یک اندازه مستعد و آماده تفکر نیستند. آنها که از خرد دور افتاده‌اند اگر خطر این دوری را درنیابند از عهده گشایش هیچ راهی برنمی­آیند اما به هر حال امکان تفکر همیشه در همه جا هست. یعنی این امکان وجود دارد که مردم گرفتار انحطاط نیز خطر را حس کنند معمولاً انحطاط و پریشانی با بی­ خردی و جهل و ناتوانی قرین است. یعنی قوم منحط و بی­بهره از خرد از بی­ خردی خود خبر ندارد و چه بسا که خود را صاحب خرد تمام و عین خردمندی می ­پندارد و این غفلت و جهل احتمال سقوط و تباهی را بیشتر می­ کند اما گاهی هم ممکن است که مبتلایان به درد انحطاط به درد خویش پی ببرند و به ضعف و فقر خود آگاه شوند یا لااقل این آگاهی که معمولاً پنهانی و تدریجی پدید می‌آید بارقه­ هایی داشته باشد. این بارقه­ ها، بارقه­ های تفکر است. آدمی از تفکر جدا نیست اما در بازی تفکر همه همواره به یک اندازه سهم ندارند. بعضی به آن نزدیکترند و بعضی دورتر و البته این وضع ثابت نمی­ ماند. ممکن است آنکه دور است نزدیک شود و نزدیکان از قافله بمانند و دور شوند. اما تفکر از تاریخ آدمی حذف نمی­ شود. زیرا پایان تفکر پایان انسان است.

سرمقاله نشریه شماره 80-79 فرهنگستان علوم

 

کتاب «بلای بی تاریخی و جهان بی آینده» منتشر شد.

تاریخ بشر را به اعتباری می توان به دو بخش جدید و پیش از تجدد تقسیم کرد. مدت تاریخ تجدد در قیاس با تاریخ قدیم کوتاه است و بهاین جهت شاید این تقسیم نامناسب بنماید و کسانی درست ندانند که گذشته دراز مدت تمدنهای بزرگ را یک بخش و پانصد سال تاریخ جدید را بخش دیگر بدانند و چه بسا این گمان به وجود آید که با این تقسیم تاریخ جدید بر سراسر گذشته ترجیح یافته و برتر از تاریخ ایران و مصر و چین و هند انگاشته شده است ملاک این تقسیم، عظمت و شایستگی و دانایی و توانایی نیست اقوام چینی و هندی و ایرانی با همه اختلاف هایی که با هم داشتند، شباهتها و قرابتهای بسیار نیز داشته اند اما تاریخ تجدد، تاریخی به کلی متفاوت از تاریخهای قدیم است این تاریخ، زمان به قدرت رسیدن انسان و سعی در ساختن جهان و سپس خلع او از قدرت و محو شدنش در فضای سلطنت تکنیک است. این تنها تاریخی است که آدمی در آن با دعوی دایرمداری کار جهان و سودای قدرت خدایی راهی تازه گشوده و در طی پانصد سال جهانی ساخته است که اکنون دیگر به حکم و فرمانش وقعی نمی گذارد. درست بگوییم، جهانی که در طی پانصد سال اخیر ساخته شده است، دیگر به خواست و صلاح زندگی آدمی کاری ندارد و بی اعتنا به آن سر خویش گرفته و به راهی می رود که هیچ کس ازمقصدش خبر ندارد. حادثه مهم قرن اخیر، پدید آمدن وضعی خاص در حاشیه جهان جدید است که «جهان توسعه نیافته نام دارد تعبیر «جهان» توسعه نیافته چندان مناسب نیست زیرا، وضع توسعه نیافتگی نظمی را که یک جهان بایدداشته باشد، ندارد. این وضع از یک جهت به جهان جدید و از لحاظ دیگر با جهان قدیم شباهت ها دارد. اما تفاوتش با این هر دو تفاوتی اساسی است وضع توسعه نیافتگی وضع بی تاریخی است. گویی وقتی جهان قدیم از مرکب تاریخ خود پایین آمد تا در قطار تاریخ جدید جایی پیدا کند، قطار به راه افتاده و مسافر از رسیدن و سوار شدن به قطار بازمانده است. پیاده شدن از تاریخ قدیم و پیدا نکردن جایی در تاریخ جدید، درد بی تاریخی است. تعبیر «بی تاریخی» هنوز چنان که باید روشن نشده است. برای درک این وضع در نظر آوریم که زندگی مناسب و شایسته با همبستگی و همنوایی و فهم و درک مشترک مردمان محقق می شود. مردمان اشخاص و افراد پراکنده نیستند، بلکه در جهانی همبسته با هم زندگی می کنند و فهم مشترکی دارند که زندگی شان را راه می برد. وضعی که در آن این همبستگی و فهم و درک مشترک وجود نداشته باشد، وضع بی تاریخی است. توسعه نیافتگی وضع بی عالم بودن و بی تاریخ بودن است. در وضع بی تاریخی، فهم دچار پریشانی می شود. این فهم پریشان نه راه می شناسد و نه کارسازی می کند. اما چون با آشوب و پریشانی و سرگردانی خو کرده است ممکن است میل به قهر و ناآرامی و ویرانگری و نابودسازی داشته باشد اکنون بی تاریخی بسیاری از اقوام قدیم و پریشانی فهم و درک آنها با پایان تاریخ جدید و خسوف خرد آن مقارن شده است. به این جهت، درس آموزی از تجدد دشوار شده و تقلید، دستور عمل شده است. نسبت وضع توسعه نیافتگی با گذشته تاریخی نیز نسبتی کم و بیش تقلیدی است و اگر اعتقادات قدیم با فهم و درک سطحی فرارسیده از جهان جدید تفسیر شود چه بسا که حاصلش اوهام و خیالات خطرناکی باشد که جهان مستعد جنگ و آشوب کنونی را به پرتگاهش نزدیک تر سازد برای پرهیز از چنین آشوب و خطری خروج از توسعه نیافتگی ضرورت دارد.

دفتری که در دست دارید گزارش وضع جهانی است که در پایان تاریخ خود قرار دارد. بخشی از این جهان آغاز و دوران تحول و پایان تاریخ خود را آزموده است. اما بخش دیگر، از زمان و دوران تحول چندان خبری ندارد و دوران پایانی یعنی دوران سلطنت تکنیک را تمام تاریخ جدید و کمال آن می انگارد و به قهر آن تسلیم شده است، هر چند که از این تسلیم نیز خبر ندارد. در این وضع باید تأمل کرد.

رضا داوری اردکانی- بهمن ۱۴۰۱

پیام تسلیت به مناسبت درگذشت دکتر عماد افروغ

درگذشت زودهنگام دانشمند و سیاستمدار و جامعه شناس غمخوار مردم و کشور آقای دکتر عماد افروغ مایه دریغ بسیار است. او که دانشمندی جامع بود و در فلسفه و ادبیات و سیاست و علوم دینی نیز دست داشت بیشتر به مشکلات و مسائل کشور می اندیشید و شاید به همین جهت به سیاست رو کرد. روکردنی که تجربه بزرگ زندگی او بود و تحولی اساسی در وجود و اندیشه و رفتارش پدید آورد. خداوند او را رحمت فرماید که همواره در دین و دانش راه صلاح و خیر و آسایش مردم را می جست و نیز به دوستان و همکاران و مخصوصاً به بازماندگان و اعضای خانواده محترم ایشان شکیبایی برای تحمل این ماتم بزرگ عطا کند.

رضا داوری اردکانی، 27 فروردین 1402