ایستاده در میانۀ یک تضاد تاریخی؛ یادداشت امیر فرشباف

پس از انتشار کتاب «خرد و توسعه» دکتر رضا داوری‌اردکانی، برخی از مفسران، مؤلف کتاب را به «داوری متقدم» و «داوری متأخر» تقسیم کردند، آن‌هم متقدم و متأخر در معنایی که برحسب آن، موضع جدید با نظرات پیشین در تناقض است؛ مانند ملاصدرا در فلسفه اسلامی و یا ویتگنشتاین در فلسفه معاصر غربی که هریک دو دوره فکری متضاد و دو جهت فکری متخالف را تجربه کرده‌اند و نه مانند ابن‌سینا و هایدگر که در دوره جدید تفکرشان صرفاً زاویه نگاهشان نسبت به دوره قبلی تغییر کرده است. به‌بیان‌دیگر، از رضا داوری‌اردکانی تصویری بازنمایی شد که گویی به‌کلی در مقابل آرا و مواضع پیشین خودش قرار دارد؛ متفکری که انگار از جایگاه منتقد تجدد و توسعه، به جایگاه مُبلّغ و مدافع آن هبوط کرده است.

صرف‌نظر از اینکه به «داوری واحد» معتقد باشیم یا «داوری متقدم و متأخر»، آن موضوعی که اهمیت فلسفی دارد و هم می‌تواند معیاری برای سنجش اعتبار نظر منتقدان داوری باشد، این است که کار و برنامه داوری، نقادی فلسفی است؛ آن‌هم در دوره‌ای که نسبت به تجدد و یکی از لوازم مهم آن یعنی توسعه، دو نوع رویکرد متفاوت و متضاد حاکم است: رویکردی که به‌نحوی انفعالی، دل‌باخته و پذیرای آن است و رویکردی که هویت خود را به‌طور مطلق و به هر صورت ممکن، در ستیز با تجدد و دستاوردهای آن تعریف می‌کند؛ و داوری درست در میانۀ این تضاد ایستاده است و به مخاطب سخنش نشان می‌دهد که این دو رویکرد علی‌رغم اختلافات و تعارضاتی که علی‌الظاهر دارند، مبدأ و منتهای واحدی دارند: هر دو سلبی‌اند، انفعالی‌اند و مهم‌تر از همه، هر دو بدون بررسی انتقادی و فهم دقیق و عمیق مسئله با آن مواجه شده‌اند. اینجاست که داوری، معارضین تجدد و دل‌باختگان آن را به شنیدن صدای نقادی فلسفی فرامی‌خواند و این دعوت برخاسته از اعتقادی است که به جایگاه فیلسوف، یعنی «سکونت در مرز میان فلسفه و سیاست» دارد. اما ویژگی یا ویژگی‌های برنامه نقادی او چیست؟ جوهرۀ این متن چیزی نیست جز بررسی و بازخوانی پاسخ یا پاسخ‌های این پرسش.

پیش از ورود به مرکز بحث، ابتدا باید اشاره شود که کنش نقادانه داوری‌اردکانی، جامع هر دو وجه انتقاد یعنی معنای سنتی و معنای مدرن نقد است که در ادامه با تفصیل بیشتری بیان خواهند شد.

داوری، بروز این دو طرز فکر مذکور را در دو گزاره خلاصه می‌کند و می‌گوید: «فرض‌هایی ازاین‌قبیل که «سفارش به زهد و قناعت با توسعه منافات دارد»، گرچه در ظاهر موجه می‌نماید؛ اما در سستی و بی‌اساس‌بودن با اقوالی نظیر اینکه «سنت‌های ما مشوق توسعه است»، تفاوت ندارد. بدتر از این‌ها، تلقی کسانی است که استقبال از اخلاق سرمایه‌داری را توصیه می‌کنند.»

اما طنز این ماجرا در نحوه مواجهه نمایندگان این جریان‌ها با خود داوری نهفته است که مانند رویکردشان انفعالی، سلبی و بدون آگاهی و البته خودآگاهی است؛ تجددستیزان، او را تجددمآب و تجددمآبان، او را تجددستیز و فاشیست می‌خوانند.

 

  1. ضرورت تحلیل معنای تجدد و تعریف ذات آن

پرسش اصلی داوری در این موقف، پرسش از حقیقت تجدد و بیان ضرورت طرح این پرسش است. یکی از مسئله‌های او دربارۀ مقوله تجدد، ابهام‌زدایی از معنای آن برای داشتن درکی جامع و دقیق از ماهیت آن است. این پرسش، نخستین قدم در یک پژوهش است که در لسان حکمای ما به «مطلب ما» مشهور است و از مبادی سه‌گانۀ پژوهش علمی است. داوری معتقد است وقتی هنوز نسبت به چیستی تجدد، درک واضح و متمایزی نداریم، چگونه می‌توانیم وجود آن را پذیرا باشیم؟ لازم به ذکر است که بررسی و فهم ذات تجدد از نظر او، به صرف تحلیل ایستای منطقی مفهوم آن به اجزای بسیط‌تر، امکان‌پذیر نیست و علاوه‌برآن، باید تجدد -و اصلاً هر هویت دیگری- را در بستر سیلان تاریخی‌اش فهم و تفسیر و تعریف کرد و این فهم رفت و برگشتی میان ماهیت و وجود تاریخی امور است که می‌تواند مقبولیت فهم ما را تضمین کند.

 

  1. بررسی شرایط و امکانات ماتقدم تجدد

در جامعه‌ای که هنوز ماهیت تجدد و معنا و ماهیت لوازم متأخر آن مانند توسعه، مبهم است، نمی‌توان دربارۀ شرایط و امکان‌های بالقوه تحقق آن صحبت کرد. پس از طرح پرسش از حقیقت تجدد و بررسی پاسخ‌های احتمالی است که می‌توان و باید دربارۀ امکان التباس جامعه به این صورت نو بحث کرد و این، گام بعدی در نقادی تجدد است که ازقضا همین سبک نقادی است که داوری را به فیلسوفان جدید ازجمله کانت پیوند می‌زند؛ چراکه تعیین شرایط ماتقدم معرفت و تعیین حدود شناسایی و عمل بشری، یکی از مبادی فکری در فلسفه جدید غرب است که توسط کانت طرح شد و حال، این داوری است که با این سبک و روش، سراغ خود تجدد رفته است و از یک‌سو، خرد عصر تجدد و امکانات و لوازم آن را بررسی می‌کند و ازسوی دیگر، در پی تعیین حدود و شرایط پیشینی آن است. بنابراین، در این موضع دو گام باید برداشت: نخست نقد عقلانیت تجدد، یعنی سنجش خرد محاسبه‌گری، اندازه‌گیری و برنامه‌ریزی؛ و دیگری، بررسی امکان تحقق تجدد و امکان‌ها و شرایط و موانع آن.

 

  1. ضرورت پرسش از امکان‌های دیگر

یکی از مسائل مهم در نقادی تجدد و نسبت آن با سنت، پرسش از امکان‌هایی غیر از تجدد و ضرورت طرح چنین پرسشی است. داوری در چند موضع مخاطب را به طرح پرسش دربارۀ امکانی غیر از تجدد و توسعه و فرارفتن از آن فرامی‌خواند که این پرسش و تلاش برای یافتن پاسخ آن است که می‌تواند جوامع را از زنجیر تقدیر تجدد آزاد کند؛ چراکه این پرسش و پاسخ‌ها، «وضع مقابل» نظراتی است که قصد دارد تجدد را با سطحی‌نگری، تنها صورت مثالی زیست بشری به جوامع انسانی تحمیل کند.

 

  1. زیست‌جهان تجدد

یکی از محمل‌های انتساب این گزاره که «تجدد را باید به‌مثابه تقدیری تاریخی و محتوم پذیرفت» به داوری‌اردکانی، اعتقادی است که او دربارۀ زیستن در جهان تجدد دارد. درحالی‌که داوری، تجدد را تقدیر تاریخی بشر غربی می‌داند، نه قضای حتمی انسان بماهو انسان یا انسان شرقی به‌طور خاص و ازسوی دیگر، ضرورت تجربۀ زیسته (پوزیتیو) تجدد -به معنای هوسرلی- و مواجهه وجودی با آن را همراه نقادی تجدد و مظاهر آن توصیه می‌کند، نه پیش‌ از آن.

او معتقد است اساساً تعارضات میان سنت و تجدد را به‌وسیله مباحث نظری و انتزاعی تنها نمی‌توان حل کرد؛ چراکه طرح مباحث نظری صرف، بدون افکندن خود در موقعیت تاریخی آن‌ها (سنت و تجدد) منجر به‌نوعی تقلید کورکورانه و تحریف حقیقت می‌شود. او دراین‌باره می‌نویسد:

«اگر قرار است مردمی در راه دشوار تجدد و توسعه قرار گیرند، نمی‌توانند در کوچک‎ترین مسائل از راهنمایان و مشکل‌گشایان بیگانه راهنمایی بطلبند. اصلاً مسئله سنت و تجدد یک مسئله صرفاً بحثی نظری و نتیجه درک و کشف شهودی دانشمندان نیست؛ یعنی نباید آن را با فرضیه‌ها و تئوری‌های علمی محض اشتباه گرفت. مسئله نسبت میان سنت و تجدد یک مسئله تاریخی است و صرف یک بحث نظری و عملی نیست، بلکه آن را با آزمایش تاریخی می‌توان درک کرد. و اینکه گفتیم دیگران و کسانی‌که در موقعیت تاریخیِ تعارض سنت و تجدد قرار ندارند، نمی‌توانند چنان‌که باید این مسئله و مسائل نظیر آن را درک کنند، ازآن‌روست که آنان با سنت بیگانه‌اند و اگر از نسبت سنت با چیزهای دیگر بگویند، از سنت چنان‌که در تجربه ظاهر می‌شود خبر ندارند، بلکه صرفاً مفهوم سنت را درنظر دارند. سوءتفاهم‌ها و مشکلاتی که در بحث سنت و تجدد پیش آمده است، از همین‌جاست؛ یعنی کسانی‌که مفهوم و صورت خیالی مقابله سنت و تجدد را درنظر داشته‌اند، به بحث‌های مفصل و گفتارهای شبه‌فلسفی پرداخته‌اند که مشکل توسعه و تجدد را پیچیده‌تر کرده و چه‌بسا که سربار مشکلات و مشکل‌آفرین شده است.»

داوری نه‌تنها تجددستیزان را به‌صورتی از درگیری اگزیستانسی با تجدد فرامی‌خواند، بلکه تجددمآبان را نیز به زیستن در عالم سنت و پرهیز از ورود صرف به مباحث انتزاعی و ذهنی خالی از محتوا دعوت می‌کند. درحقیقت، او به ماده و صورت تفکر معتقد است و ماده آن را «تجربۀ زیسته» و صورت آن را مقولات فلسفی ادراکات متفکران می‌داند، که نه صورتِ تهی از ماده و نه مادۀ بدون صورت را به‌تنهایی کارساز نمی‌داند؛ به‌بیان‌دیگر، موارد پیشین در نقادی تجدد را باید به‌مثابه صورت نقادی و مورد اخیر را باید مادۀ کار و برنامه او تلقی کرد.

 

  1. نقد هویت تجدد

در بیان مطالب سعی شد تقدم و تأخر آن‌ها -حداقل تقدم رتبی مسائل- مراعات شود و از این وجه، بحث نقد مستقیم هویت تجدد در بخش پایانی ذکر می‌شود. در این موقف و پس از مراتب فوق است که می‌توان در نقد تجدد و نسبت آن با سنت سخنان محصل و معناداری گفت. در این مرتبه است که برحسب نظر داوری می‌توان به نحو مستقیم، نقدهایی را به تجدد وارد کرد: نقد مبادی مابعدالطبیعی و معرفت‌شناختی تجدد، نقد لوازم و نتایج و ثمرات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن مانند توسعه و سنجش تمانع آن با سنت و… در این مرحله صورت می‌گیرد. مثلاً نقد سوبژکتیویسم و نگاهی که در دوره تجدد نسبت به جایگاه انسان وجود داشت و دارد و یا نقد عقلانیت محاسبه‌گر و ابزاری تجدد که فارغ از هر علت متعالی دیگر همچون اشراق عقل فعال لحاظ می‌شود و یا نقد بی‌توجهی به تاریخی‌نگری و… را پس از مراتب مذکور، دقیق‌تر و محصل‌تر و معنادارتر می‌توان طرح کرد.

داوری نقدی دارد به اقوال آنانی که هنوز تجدد و توسعه را نقادی درونی نکرده‌اند و در پی یافتن موانع بیرونی تجدد و توسعه هستند و در این زمینه، سنت و مظاهر آن مانند دین را مانع تحقق تجدد و ثمرات آن می‌دانند. او این کار ایشان را نوعی فرار از مسئولیت، عجز از طرح درست مسئله و چشم‌بستن بر شکست‌های تجددمآبان می‌داند و در بررسی و ارزیابی تمانع ذاتی یا عدم‌تمانع سنت و تجدد، پس از اشاره به عدم‌مقاومت جامعه سنتی ایران به برخی تحولات جدید مانند شهرسازی و خانه‌سازی به سبک نوین، می‌نویسد:

«به نظر من، سنت مانع توسعه نمی‌شود و ما باید در طرح موانع توسعه قدری بیشتر تأمل کنیم. بحث موانع در جایی می‌تواند یک بحث جدی باشد که همه شرایط توسعه فراهم باشد و با کوشش‌ها به جایی نرسد. اما وقتی نمی‌دانیم شرایط چیست یا شرایط را می‌شناسیم ولی آن را فراهم نکرده‌ایم، چرا از موانع می‌گوییم؟ شاید از نظر روان‌شناسی، این وضع قابل توجیه باشد و بعضی گفته‌اند که بااین‌قبیل بحث‌ها، عذر خود را می‌خواهیم و احساس حقارت خود را پنهان می‌کنیم. من به مسائل روان‌شناسی کاری ندارم، بلکه می‌خواهم به‌روشنی بدانم که اگر سنت در تقابل با توسعه قرار دارد، این تقابل چگونه است؟ یعنی کجاست که تجدد آمده و میان آن با سنت جنگ درگرفته و سنت راه تجدد را بسته است؟»

در ادامه، در تحلیل این عجز و شکست تجددمآبان، دو عامل را مطرح می‌کند: یکی، غلبه نگاه و روش تحلیل مکانیستی و بی‌توجهی به تاریخی‌نگری و نیز خلط مسائل انسانی با مسائل طبیعی و دیگری، نوعی غرب‌باوری و غرب‌محوری افراطی است.

«در بسیاری موارد می‌بینیم که در تاریخ و جامعه، همان‌طور نظر می‌کنند که در یک مکانیسم می‌نگرند و می‌پندارند که نقص و عقب‌افتادگی و توسعه‌نیافتگی، علت معین و مشخص مستقل از تاریخ و جامعه دارد و ما با علم و قدرت و اختیار خود می‌توانیم آن علت را کشف کنیم و آن را به‌وجود آوریم تا معلول مورد نظر پدید آید. این فکر لااقل به‌صورتی‌که هم‌اکنون بیان شد قدری مضحک می‌نماید. اما چنین پنداری را من جعل نکرده‌ام، بلکه از زمانی‌که اخذ تمدن غربی مطمح نظر قرار گرفته است، این پندار به صورت‌های مختلف ظاهر شده است. بعضی از اولین منورالفکر‌های ما می‌اندیشیدند که ما چون از راست به چپ می‌نویسیم، از پیشرفت بازمانده‌ایم و برای اینکه مثل اروپاییان شویم، باید خط را تغییر داد! …امر دیگری که موجب اشتباه و خلط مسائل می‌شود این اندیشه است که به غرب به‌عنوان کانون تفکر و عقل و علم و قدرت باید اعتماد کرد و راه غرب را فقط راه درست، بلکه طریق قهری و قطعی تاریخ واحد جهانی باید دانست. بنابراین، همه مردم عالم از هرجا و در هر وضعی که باشند، یا باید در این تاریخ وارد شوند، یا از آینده صرف‌نظر کنند؛ زیرا آیندۀ دیگری به نظرشان نمی‌آید.»

آنچه از نظرات او می‌توان تشخیص داد، دو نوع تجددمآبی است؛ صورت نخستین آن بیشتر مربوط به جریان روشنفکری اولیه مقارن با مشروطیت است و نوع متأخر آن، تجددمآبی پس از انقلاب اسلامی است که تجدد و توسعه را اموری دینی معرفی می‌کنند که مأخوذ از آموزه‌های دین اسلام هستند. از نظر داوری، محصول کار این گروه اخیر -خواسته یا ناخواسته- قداست‌بخشی به تجدد و قداست‌زدایی از دین است. از نظر داوری‌اردکانی، تجدد یک امر جهانی (و البته این‌جهانی) است که امکان بسط و گسترش را در دل خود دارد و نمود گسترش معاصر آن نیز نظریات و شئون مختلف توسعه است. از نظر او، تجدد در غرب با برنامه‌ریزی بسط و گسترش نیافته و ازاین‌جهت، نمی‌توان به‌یقین گفت که اقوام غیرغربی از طریق برنامه‌ریزی و نهادسازی و سیاست‌های آمرانه بتوانند متجدد و توسعه‌یافته بشوند. در مقابل، آنچه می‌توان با جزم بیشتری گفت این است که آنچه از سیر غیرطبیعی و تاریخی برای جوامع غیرغربی فراهم می‌آید، به‌احتمال زیاد، تجددمآبی و تقلید از تجدد است؛ چراکه تجدد برخلاف آنچه برخی می‌پندارند، «پایان تاریخ» نیست و همۀ راه‌ها به آن ختم نمی‌شود، هرچند که نظم غالب و رایج جهان باشد.

بااین‌حال، از تجدد نمی‌توان صرف‌نظر کرد و غفلت از آن نیز وجهی ندارد و درعین‌حال سرسپرده و مقلد آن نیز نباید بود. اگر ده‌ها کشور در حاشیه تجدد و توسعه باقی مانده‌اند، ازآن‌روست که نه فقط در عمل و رفتار، بلکه در علم و پژوهش نیز مقلد مانده‌اند.

 

 

منابع:

١. داوری اردکانی، رضا. رساله در باب سنت و تجدد. ساقی. تهران. ١٣٨۴.

۲. همو. فرهنگ، خرد و آزادی. انتشارات سخن. تهران. ١٣٩٢.

٣. همو. فلسفه در دادگاه ایدئولوژی. انتشارات سخن. تهران. ١٣٩٠.

۴. همو. سیری انتقادی در فلسفه کارل پوپر. مؤسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر. ١٣٧٩.

گفتگوی خبرگزاری ایکنا با رضا داوری اردکانی

  1. در حال حاضر وضعیت تولید فکر و اندیشه و نظریه در ایران را چگونه ارزیابی می کنید؟

پرسش بسیار دشواری است. قبل از اینکه به پرسش مهم شما پاسخ بدهم با عذرخواهی بسیار درباره تعبیر تولید فکر و اندیشه و نظر توضیحی می دهم. سال هاست که تعبیر تولید علم و فکر رایج شده است ولی اینها کالای تولیدی نیستند و اگر کالای تولیدی تقلیدی باشند به درد مصرف روز می خورند و به کار کشور نمی آیند. تعبیر تولید فکر و اندیشه و نظر و علم مشکل بحث و نظر را بیشتر می کند. زیرا تولید فکر و علم کاری غیر ممکن است (مگر آنکه مقاله سازی را تولید علم بدانند) زیرا تولید ساختن چیزی با مواد و مصالح موجود بر طبق دستورالعمل معین است و اندیشه و نظر را با دستورالعمل و با مواد موجود نمی توان ساخت. شاید زبان را وسیله بیان بدانند و بگویند بحث لفظی نباید کرد و ولی آنچه من می گویم بحث لفظی نیست. حفظ حرمت زبان را بحث لفظی نباید دانست. با وسیله انگاشتن زبان تأمل و تفکر و دقت در زبان و حتی یادگیری آن منتفی می شود و زبان به خواری می افتد. چنانکه امروز زبان فارسی ما غریب و مهجور و بی پناه شده است. تعبیرهایی مثل تولید فکر و علم اشتباه یا مسامحه لفظی نیست، وارونه کردن مبادی و اصول تفکر و فرهنگ است. اگر اصل اینست که آدمی با تفکر و خرد آدمی شده است. پس اینها باید با او و در وجود او باشند نه اینکه او آنها را تولید می-کند. البته زبان را وسیله بیان مقاصد دانستن به کلی نادرست نیست. زیرا ما با زبان هرروزی مقاصد خود را به یکدیگر می-گوییم. اما اگر زبان را محدود به بیان مقصود عادی بدانیم همه صورت های زبان را در یک سطح قرار داده و مثلاً سخن فردوسی و سعدی و حافظ و حتی کتاب های آسمانی را تا حد وسیله رسیدن به مقاصد عادی و هرروزی تنزل داده ایم. زبان وسیله نیست. فکر و ذکر و نظر را هم نمی توان تولید کرد. شاید چنانکه اشاره شد مقاله سازی که با گنجاندن بعضی اطلاعات در یک فرمت خاص صورت می گیرد وجهی از تولید علم باشد اما در دانش و معرفت از این حد معمولی و عادی و رسمی که بگذریم دیگر تولید معنی ندارد. من از بابت این تذکر بار دیگر عذر می خواهم. تعبیری که شما به کار بردید اکنون همگانی و همه جایی شده است و کسی را از بابت به زبان آوردن آنها ملامت نمی توان کرد. این اشتباه شاید یک وجه تاریخی هم داشته باشد. یونانیان شعر را که بالاترین مرتبه زبان است یوئسیس می گفتند و یوئسیس ساختن است. شاعر هم کسی است که شعر می سازد و این ساختن امروز تولید خوانده می شود. به هر حال من که تعبیر تولید فکر و نظر را مناسب نمی دانم. چنین برداشت می کنم که پرسش شما راجع به پدید آمدن تفکر و نظریه است و نگرانید که مبادا بی خردی همه جا را تسخیر کند. من با اینکه اهل ملامت نیستم پس از بیان این مقدمه به صراحت عرض می کنم که وضع فکر و نظر در زمان کنونی چندان خوب نیست و بخصوص که سیاست فرهنگ و علم هم به این وضع هیچ وقعی نمی گذارد و شاید از آن خبری هم نداشته باشد. گویی ما به خرد و تفکر پشت کرده ایم. فضل و علم داریم اما به ندرت فکر می کنیم. زمان هم زمان تفکر نیست.

  1. چرا اندیشه ها و نظرات شخصیت های علمی ایران در جهان مورد توجه قرار نمی گیرند؟

اندیشه ها و نظرهای نویسندگان و دانشمندان کشور ما کمتر نو و بدیع و در بهترین صورت مطالب مفید آموزشی است. در فلسفه هم سخنان گذشتگان را تکرار می کنیم یا به نقل و شرح آراء صاحبنظران اروپایی امریکایی می پردازیم. اما در علوم و مهندسی اگر از میان انبوه مقالات تولیدی، آثار معدودی پیدا شود که به کار تکنولوژی زمان بیاید من از آن خبر ندارم. اما بهرحال آنها نه تعلقی به کشور دارند و نه در ذیل نظر و اندیشه قرار می گیرند.

  1. وضعیتی که در حوزه و دانشگاه شاهد آن هستیم که به سمت کمیت گرایی و مدرک گرایی می رود چه آینده ای را برای ما ترسیم می کند؟

وضعی که به آن اشاره کردید از نشانه های صریح انحطاط است که متأسفانه با فساد هم ملازمت دارد. با این وضع به آینده نمی توان اندیشید. ما هم که در زمان حال آویزان به گذشته، به سر می بریم کاری با آینده نداریم.

  1. برنامه ما برای مقابله با جریان انحطاط چیست و چه کسی در این زمینه مسئولیت دارد؟

 ما برنامه ای نداریم و نمی دانیم و نمی پذیریم که دائر کردن این همه دانشگاه و «تولید» این همه فارغ التحصیل (تربیت و تولید مهندس در حدود سه برابر معدل جهانی، تولید فارغ التحصیل فلسفه سه برابر کشور آلمان و …) پیشرفت نیست. نشانه رها کردن کارها و مایه بر هم خوردن تعادل و آشوب در جان ها و پریشان شدن افکار است. البته هیچ شخص و گروه خاصی مسئول این امر نیست بلکه همه مردم و در وهله اول دولتمردان و دانشمندان و نویسندگان و اصحاب رسانه  مسئولند. اینها حتی اگر نتوانند مانع این سیر شوند لااقل باید به آن فکر کنند و مخصوصاً روزنامه نگاران باید خطرهای این وضع و حال را متذکر شوند.

  1. آیا در طرح بحث تولید علم بومی دچار شتابزدگی نشدیم؟ آیا زمان تولید علم بومی رسیده است؟

اگر مرادتان از علم بومی علمی است که به کار توسعه کشور بیاید. ما علم را بومی نکرده ایم. علم همچنان غریب است و به حال تبعید در حجره پژوهندگان و در نشریات پراکنده در سراسر جهان به سر می برد. علم جدید بالذات کارساز است و اگر نتواند در کارسازی دخیل و شریک شود صورت اطلاعات بی مصرف پیدا می کند. علم کشور وقتی پیشرفت می کند که برنامه ای برای توسعه وجود داشته باشد و علم مددکار توسعه باشد. علم تکنولوژیک نمی تواند از تکنولوژی دور و جدا بماند.

  1. عوامل تاریخی، فرهنگی و اجتماعی و … انحطاط در زمینه تولید فکر و اندیشه چیست؟

انحطاط با فقدان روح همبستگی در جامعه و از میان رفتن همت و مآل اندیشی در وجود مردمان ملازمت دارد. وقتی اینها نباشد و جایش را پریشانی و سودا و غفلت از فردا و سستی بگیرد. فکر و نظر هم پریشان می شود و شاید در چنین شرایطی تفکر هیچ جایی نداشته باشد.

  1. آیا وضعیت کنونی علم ناشی از بنیان های فلسفی اندیشه ما و غلبه تفکر صدرایی است؟

فلسفه هر چه باشد راه علم را نمی بندد حتی اگر فلسفه های موجود به پیشرفت علم مددی نرسانند قوت و قدرت آن را ندارند که در برابر علم بایستند و راه آن را سدّ کنند. اگر علم پیش نمی رود از آن روست که پژوهش است و پژوهش شرایط خاص می خواهد و در هر هوایی رشد نمی کند و بسط نمی یابد. پژوهش علمی به خرد خاص نیاز دارد و تا آن خرد ره آموزش نباشد در راه پیشرفت قرار نمی گیرد. خردی که گفته شد در نظم بخشی و کارسازی جهان جدید دخیل است و نظم نیز با آن درونی جامعه می شود. نظم را از خارج بر جامعه و بر شئون آن تحمیل نمی توان کرد. جامعه ها هم مثل افراد و اشخاص جان و روحی دارند که به ارگانیسم و اعضایشان توان عمل و هماهنگی می دهد و حافظ و ضامن زندگی و دوام آنست. وجود فلسفه و رونق آن نشانه فهم و درک و رغبت و علاقه به دانستن است و اینها به حوزه علم و پژوهش هم سرایت می کند. کاش فلسفه صدرایی در کشور ما نفوذ داشت و اگر داشت شاید در باب علم و توسعه هم بهتر می توانستیم فکر کنیم. وقتی فلسفه در غربت است، صدرا هم غریب می ماند. بسیار غریب تر از غربت کهکی اش.

«غرب‌شناسی» در گفت و گو با رضا داوری اردکانی

اشاره: در این گفت وگو، که چندین سال قبل به صورت کتبی انجام شد، از آموزگار و استاد ارجمند دکتر رضا داوری پرسش های صریحی پرسیده ام و ایشان نیز با همان سبک ویژه و در عین حال متین و موقر پاسخ گفته اند. در حقیقت آراء و آثار دکتر داوری در چند دهة اخیر همیشه از بزرگترین محل های مناقشه و بحث های فکری و فلسفیِ معطوف به مسائل دوران ما بوده است. همه اذعان دارند که برای فهم تحولّات فرهنگی معاصر ما، خوانش نظرات و نوشته های داوری ضروری و از مهم ترین منابع است. دکتر داوری موافقان و مخالفان فکری بسیار دارد، امّا هر آن کس که او را از نزدیک می شناسد، می داند که چقدر منصف و شکیبا و مؤدب است و دانش و فضل او با همة ژرفا و پهنا، در ذیل این فضایل معنا یافته است. اساس پرسش های مطروحه در این گفت و گو به پیشنهاد مجله اطلاعات حکمت و معرفت باز می‌گردد که مبحثی در موضوع «غرب شناسی» مطرح کرده و دفتری در این باب گشودند. طبعاً پرسشها و مطالب در همان چارچوب مطرح شده و لازمة انسجام در این بحث بود. شاید این گفت و گو مساعدتی باشد به رفع برخی شبهه ها و مسائلی که پیرامون نوشته ها و نظرات این معلم ارجمند فلسفه در دانشگاه های ایران پدید آمده است. اگر چنین باشد خرسندی و توفیق زیادی نصیب خواهد شد.

برای انجام این گفتگو، پرسش ها را به صورت کتبی و جداگانه نوشتم و برای دکتر داوری ارسال کردم. ایشان در ابتدا‌ی مصاحبه، مکتوب زیر را ارسال کردند که توضیح و شرح شرایط گفتگو و بیانگر لطف ایشان هم بود:

باسمه تعالی‌، جناب آقای رضوی، با عرض سلام و عذرخواهی از تأخیر، پاسخی را که می توانستم به پرسشهای جنابعالی بدهم نوشته ام و تقدیم می کنم. من خیلی پیر و کند شده ام و اگر بگویم دهها ساعت وقت خود را صرف نوشتن همین مختصر کرده ام، غلو نکرده ام. اما ممنونم که این پرسش ها را مطرح کردید زیرا به هرحال اگر سوء تفاهم های عجیب کنونی به زودی و با یکی دو مصاحبه رفع نشود، شاید بی اثر هم نباشد. من علاوه بر مطالب پرسش های شما به این معنی هم اندیشیدم که نظر من درباره غرب و غرب زدگی باید بسیار مبهم و دور از ذهن و زبان زمانه باشد که حتی اهل فضل آن را با شعار اشتباه می کنند.

توفیق وجود حضرتعالی را از خداوند مسئلت دارم و بار دیگر تشکر می‌کنم.‌ با ارادت، رضا داوری اردکانی.

***

1- در آثار و اظهار نظرهای حضرتعالی دو نوع برخورد با غرب و غربیان دیده می شود و به نظر می رسد با گذشت زمان در رویکرد شما به تفکر غربی، نوعی نرمش ایجاد شده است. در آغاز تندی بیشتری با غرب می کردید و آن را منافی و تارک اندیشه متافیزیکی و دینی می‌دانستید و اکنون می‌فرمایید «تاریخ غربی تاریخ عظیمی است» آیا این یک تحول طبیعی و نتیجه پختگی در گذر زمان است یا شما برای ایستادگی در برابر برخی افراط‌ها، دیدگاه‌های متفاوتی را مطرح کرده‌اید؟

نظر من نسبت به غرب و جهان تجدّد در چهل سال اخیر تغییر اساسی نکرده است. در این مدت چیزهایی آموخته‌ام که پیش از آن از آنها خبر نداشتم و چگونه می‌توانستم چیزی را که صرفاً به تجربه می‌توان آموخت قبل از تجربه بیاموزم. ممکن است گاهی سخنم، لحن سیاسی پیدا کرده باشد و گمان می کنم بیشتر سوءتفاهمها نیز از همین جا برمی خیزد و گرنه من هرگز اندیشه غربی را «تارک اندیشه متافیزیکی و دینی» نمی دانسته ام. شاید سوءتفاهم از آنجا برخاسته باشد که من سکولاریسم را از اوصاف «ذاتی» تجدد می دانسته ام و اکنون هم بر همین قولم و چنانکه می دانید در این قول تنها نیستم.

منشاء دیگر سوء تفاهم این است که شرق و غرب را معمولاً دو امر موجود در مکان معلوم می پندارند. من شرق را پوشیده و غائب و غرب را حاضر و غالب در همه جا و در همه شئون زندگی مردمان می دانم. منتهی این غرب یا بهتر است بگویم صورت متجدد آن، در همه جا به یک نحو تحقق نیافته است. به این جهت در عالم جدید صورت های متفاوت و مشکّک از غرب که در مراتب قوت و ضعف نسبی قرار دارند می توان یافت. ما اکنون بر هر مذهب و ملتی که باشیم به ارزش هایی مایلیم که در قرون هیجدهم اروپا طرح و مقرّر شده است.

شاید بگویند مردم جهان به فرهنگ ها و دین های متفاوت تعلق دارند پس چگونه آنها را مایل به ارزش های قرن هیجدهم بدانیم. پاسخ اینست که امر بدیهی تاریخی را با نظیر آن نمی توان نفی کرد بلکه باید وضعی را که در آن امور بدیهی تاریخی ناسازگار با یکدیگر جمع می‌شوند، شناخت. وجود ما از لایه های متفاوت تشکیل شده است و بعید نیست که در وجود کسی، لایة تجددمآبی چسبیده به لایة سنت خواهی و پیوسته به آن باشد.

اشاره ای به قول من در تصدیق عظمت تاریخ غربی فرموده اید. من کی منکر این عظمت بوده ام؟ تاریخی که همة تاریخ ها را می پوشاند و قواعد علم و عملش جهانگیر و دستور زندگی همه مردم روی زمین می شود، چگونه عظیم نباشد؟ اما این تاریخ عظیم را می توان نقد کرد و من در زمره نقادان این تاریخم. این تاریخ بر مبنایی استوار است که آن را مطلق و دائم نمی توان دانست. به این جهت تاریخ غربی هم وقتی بنیادش سست شود رو به سستی و پریشانی می رود. این قول منافاتی با تصدیق عظمت غرب ندارد. مگر تاریخ یونان و یونانیت با آن همه درخشش و بزرگی پایان نیافت؟! هم اکنون آثار ضعف در بنیه تاریخ غربی و به خصوص در شئون ظاهر آن مانند سیاست و اقتصاد و اخلاق عمومی پدیدار شده است. اما چون رشد و انتشار علم و تکنولوژی مصرفی آشکارتر است، ضعف و سستی کمتر به چشم ما می آید.

سوءتفاهم دیگر این است که کشورهای آسیایی و آفریقاییِ رانده از قدیم و مانده از تجدد و جدید را، شرق می انگاریم. اگر این سوء تفاهم ها رفع شود، در می یابیم که در نظر من تغییر اساسی پدید نیامده است و اگر اختلافی در اقوال دیروز و امروز می یابید اختلاف عرضی و صوری است و به موقع و مقام ایراد سخن باز می گردد.

2- اگر درست فهمیده باشم و بیان کنم، شما در چند جا فرموده اید که غرب مانند چیزهایی دیگر دارای ماهیت و وجود است و غرب روح و عالمی است فراتر از مجموعه چیزهای غربی. این نگاه بر این انگاره و پیش فرض استوار است که غرب ذاتی یکپارچه نیست و نباید جوهرانگارانه درباره آن اندیشید. آیا در این باره توضیح بیشتری می‌فرمایید؟

درست است که من از ماهیت و وجود غرب گفته‌ام اما اولاً منظورم این بوده است که غرب را با مجموعه ظواهر و جلوه های تمدن غربی یکی نباید دانست. ثانیاً ما در بهترین صورت، وجود و ماهیت را با معانی مأنوس آنها در فلسفه در می یابیم. اما در بحث از وحدت غرب، از این دو اصطلاح همان معانی متداول در فلسفه مراد نشده است. غرب به عنوان مجموعه ای از علم و تکنولوژی و آداب و رسوم و مناسبات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، ابتدا در اروپای غربی به «وجود» آمده و به تدریج در سراسر روی زمین پراکنده شده و اکنون در همه جا «هست».

علم و تکنولوژی و حقوق بشر و لیبرالیسم و سوسیالیسم و فاشیسم و نازیسم و دموکراسی به نحوی که تحقق دارند از اجزاء وجودی غربند اما اینها هرچه پراکنده و متنوع و متغیّر باشند وحدتی دارند. ذات غرب این وحدت است ما متأسفانه این ذات را به آسانی در نمی یابیم به خصوص که این وحدت، وحدت تاریخی است و وحدت تاریخی با اختلاف و تنوع در شئون و تحول و تغییر منافات ندارد. غرب با طرح اصولی پدید آمده یا درست بگویم بر مبنای اصولی بنا شده است.

تجدد هم مرحله ای از تاریخ غربی است که بر مبنای بافت تازه ای از اصول دو هزار سالة غربی قوام یافته و در مسیر چهارصدساله اش به جایی رسیده است که افق پیش رویش دیگر چندان روشن نیست. پیشآمد وضع پست مدرن و نفوذ آن در علوم انسانی و حتی در آراء همگانی، گواه این امر است. من هم با شما موافقم که تلقی جوهرانگارانه از غرب وجهی ندارد زیرا غرب جوهری که قائم به ذات یا وجودی لا فی الموضوع باشد، نیست بلکه یک حادثة تاریخی است که در آن مردم عهدی را می پذیرند و زندگیشان بر مبنای آن کم و بیش سامان می یابد و البته مردمان تا می توانند به عهد تاریخی خود وفادار می مانند. این عهد ضامن وحدت و مقوّم ذات یک دوره تاریخی است. غرب هم در صورت های متفاوتش عهدهایی بوده است که در زمان بسته شده و چندین بار تجدید و تفسیر شده است. هیچ عهد تاریخی و از جمله عهد غربی (به استثنای عهدی که آدمی با آن آدمی شد) دائمی نیست. زیرا بشر اگر می تواند عهد ببندد به شکستن عهد هم قادر است اما عهد بستن و عهد شکستن را سهل نینگاریم و نپنداریم که با هوس و سودا و حتی با تصمیم های سیاسی می توان به یک عهد پایان داد و عهد دیگر بنا کرد.

شاید در نوشته های من خوانده باشید که پیدایش و پیش آمدن تجدد یک امر قهری نبوده است. هیچ عهدی نمی تواند به ضرورت بدل شود اما وقتی به وجود آمد، به نحوی ضرورت پیدا می کند. ضرورت نداشتن و ضروری نبودن تجدد، به این معنی نیست که ما مدام قادر به تغییر دادن مسیر تاریخ هستیم. سفره وجود و زمان و تاریخ را در برابر ما نگسترده اند که هرچه از آن خواستیم برداریم و به هر راه و هرجا که خواستیم ببریم. ما با اختیار عهد می‌بندیم (و اختیار با ادراک بسیط آغاز می شود و مقام ردّ و اثبات در پی آن می آید) و تا وقتی که بنیاد آن عهد سست شود به آن وفادار می مانیم. مختصر بگویم اگر تاریخ تابع ضرورت نیست از میل و سلیقه و تلقی های ایدئولوژیک هم پیروی نمی کند.

3- به نظر شما مهمترین ویژگی تفکر غربی چیست؟

تفکر غرب همان متافیزیک (مابعدالطبیعه) است. مابعدالطبیعه که ریشه در تفکر پیش از سقراطی دارد با سقراط و افلاطون و ارسطو آغاز می شود. (مابعدالطبیعه را با ماوراء طبیعت اشتباه نباید کرد). این تفکر عقلی و منطقی است. لفظ فلسفه پیش از سقراط معنایی داشت اما وقتی سقراط آن را از آسمان به زمین آورد معنای تازه ای پیدا کرد. در فلسفه است که انسان حیوان عاقل می شود. از ابتدای تاریخ فلسفه تا دوره جدید عقل بنیادی ورای وجود آدمی و بیرون از او وجود داشته است. در عهد تجدد، آدمی خود مصدر و منشاء احکام عقلی می شود و به نظر بعضی از صاحبنظران، عقل او، عقلِ اراده یا معطوف به قدرت است.

4- آیا همانند گذشته معتقدید ما هم باید مانند غربیان که شرق‌شناسی دارند غرب شناسی داشته باشیم؟ آیا امروزه ما نیز به بخشی از این پدیده تعلق نداریم و به طور کلی برای تأسیس غرب شناسی فرصت از دست نرفته و قدری دیر نشده است؟

من هرگز معتقد نبوده ام که ما باید به تقلید از غربیان که شرق شناسی دارند، غرب شناسی داشته باشیم. شرق شناسی و غرب شناسی چیزهایی نیستند که بتوان با تصمیم آنها را ساخت. شرق شناسی حاصل نگاه خاص غربی به جهان قبل از تجدد، در مرحله ای از بسط تاریخ غربی بود و با قدرت و تسلّط غرب و میل به جهانی شدن آن مناسبت داشت. شرق شناسی وصف و شرح و تفسیر تاریخ و فرهنگ های گذشته در قیاس با جهان متجدد بود، اما اکنون به نظر می رسد که شرقِ شرق شناسان، که زمانی وجود داشت، دیگر وجود ندارد.

وقتی خوب تأمل می کنیم می بینیم ما دیگر شرقی نیستیم هرچند که یکسره غربی هم نشده ایم بلکه در جهان غربی یا شبه غربی به سر می بریم. در این جهان مهمترین کاری که می‌توانیم بکنیم این است که نسبت خود را با غرب دریابیم و جانب غربی خود را بازشناسیم. غرب‌شناسیِ ما از سنخ شرق‌شناسی نیست زیرا شرق‌شناس به گذشته تاریخ از منظر تاریخ خود که تاریخ آینده اش بود، نگاه می‌کرد. در این منظر، گذشته یا چیزی نبود یا اگر بود برای نگهداری در موزه مناسب بود.

ما چگونه می‌توانیم غرب را با چنین نظری بنگریم. غرب که برای ما گذشته نیست حتی قسمتی از گذشته آن برای جهان توسعه نیافته حکم آینده دارد. نمی دانم من چه گفته‌ام که مرد فاضلی چون شما چنین استنباطی از سخن من کرده است. استنباطی که من با آن هیچ نسبتی نداشته‌ام و ندارم و در آنچه راجع به غرب شناسی نوشته‌ام این معنی را تصریح کرده ام. یکبار دیگر هم یک دوست روزنامه نویس به تناقض گویی من در مورد شرق شناسی اشاره کرده بود. جسارت نیست که با تصمیم بعضی تجربه‌ها بگویم سخن مرا با سخنان ایدئولوژیک شایع درباره شرق و غرب یکی می دانند و مرا مسئول این سخنان می شناسند. وجه این قبیل سوء تفاهم ها هرچه باشد پدید آمدن آنها تا اندازه ای قهری و غیر قابل اجتناب است.

به هرحال غرب شناسیِ ما در بهترین صورت می‌تواند تحقیق در باطن تاریخ غربی و نسبت ما با آن باشد. ما نه می توانیم غرب شناسی متناظر با شرق شناسی داشته باشیم و نه به آن نیازی داریم. این که می فرمائید برای تأسیس غرب شناسی دیر شده است شاید نظرتان این است که در ابتدای آشنایی با غرب می بایست آن را بهتر می‌شناختیم تا در علم و توسعه غربی شریک می شدیم. من با این نظر مخالف نیستم. ما غرب را در ابتدای برخورد نشناختیم و هنوز هم نمی‌شناسیم. مطلق دانستن و کمال انگاشتن غرب و تسلیم شدن به همه مسلّمات آن یا پوشالی انگاشتن و عین فساد دانستنش نشانة آشکار بیگانگی با آن است. ما هنوز چنانکه باید حقیقت علم و سیاست و حقوق جهان جدید را نمی شناسیم اما برای شناختن هرگز دیر نیست. ما همواره باید طالب علم باشیم.

5- روش ما در شناخت غرب (اگر اساساً قائل به چنین شناختی باشیم) چه تفاوتی با روش شناخت شرق توسط غربیان دارد؟

ما روشی در شناخت غرب نداریم اما شرق شناسی شناخت تاریخ و فرهنگ پیش از تجدد جهان قدیم و به خصوص آسیا و شرق دور با روش جدید پژوهش های تاریخی است. روش شرق شناسی بر این اصل مبتنی است که غیر از غرب هرچه بوده به گذشته تعلق پیدا کرده و باید در حکم گذشته جهان تجدد تلقی شود و هرچه از آن مانده است به موزه ها انتقال یابد. شاید شرق شناس در این گفته بی حق نباشد زیرا او به تاریخ و گذشتة ما نیازی ندارد و اگر داشته باشد همین نیاز به پژوهش شرق شناسی و تحویل شرق به صرف ابژة (متعلَّقِ) پژوهش است اما برای ما گذشتة تاریخمان گذشته نیست زیرا جزیی از وجود ماست. ما گرچه می توانیم از پژوهش های شرق شناسی چیزها بیاموزیم در آنها گذشته ای را که هنوز در ما وجود دارد در نمی یابیم. این گذشته را با روش نمی توان شناخت.

6- آیا شرق شناسی غربیان می تواند الگوی ما برای شناخت متقابل و ایجاد دانش و معارفی تحت عنوان غرب شناسی باشد؟ از یک منظر دیگر، آیا اصلاً یک شرقی در مقام و موقعیت معرفتی ای هست که بتواند غرب را ابژه شناسایی خود قرار دهد؟

با توجه به آنچه پیش از این گفته ام به هر دو پرسش پاسخ منفی می دهم. شرق شناسان برای اولین بار با نظر خاصی که به تاریخ داشتند، تاریخ ادب و فرهنگ و رسوم و علم و زبان اقوام شرقی را نوشتند. در مورد غرب این کار نه وجه و معنایی دارد و نه اگر داشته باشد ما از عهدة انجام دادنش بر می آییم. پس این قیاس هیچ وجهی ندارد. همانطور که اشاره کردید غرب ابژه شناخت نمی شود (زیرا ابژة فعال نیست اما غرب را هنوز حتی در وهم نمی توان غیر فعال دانست). به مناسبت این را هم تصریح کنم که من آدمها را به شرقی و غربی تقسیم نمی کنم. ما هنوز از خود نپرسیده ایم که کجایی هستیم.

7- می خواستم نظر شما را درباره این گزاره یا ایده بدانم که برخی معتقد هستند تفکر شرقی گرایشی به دیگر شناسی ندارد و بیشتر سردر کار خود دارد؟ اگر «غرب نحوه مهارکردن موجودات است» آیا تفکر شرقی می تواند به همین نحو تفکر غربی را مهار کند؟

دیگری، در احوال و روابط دوستی، دوست است و البته در این صورت نام و عنوان دیگری مناسب او نیست.

اصلاً در احوال و حتی در مقام دوستی، غیر و دیگری معنی ندارد؛ “غیرتش غیر در جهان نگذاشت”. اما وقتی در فلسفه و تفکر باید من اثبات شود و به صورت من شبه متعالی درآید و دائر مدار علم و عالم شود دیگری را در برابر خود می گذارد و آن را به نحوی نفی می کند. غرب از ابتدا دیگریِ بیگانه با خرد و آزادی را در برابر خود به عنوان منِ عاقل و آزاد قرار داده است. این تقابل صرفاً در تفکر ظهور نداشته بلکه در تاریخ صورت تحقق پذیرفته است.

پس در تاریخ غربی غلبه، صرف غلبه سیاسی و نظامی نیست. غرب با بسط و انتشار فرهنگ و نحوه زندگی و بودن غربی غالب شده است من احتیاط می کنم که بگویم تفکر غرب به قول شما انحاء دیگر تفکر را مهار کرده است زیرا در تفکر سودای غلبه جایی ندارد؛ هرچند که غلبه ها بر مبنای آن صورت می گیرد یا از آثار قهری آن است. چنان که با پیشآمد تفکر جدید، رسم و راه و شیوه زندگی دیگری پیدا شد تا آنجا که شاید بتوان گفت که با این پیشآمد تفکر و حکمت و معرفت قدیم دیگر از ره آموزی علم و عمل و زندگی آدمیان کناره گرفت. اما درست نیست که بگوییم تفکر دکارت و کانت و هگل، تفکر افلاطون و ابن سینا و ابن عربی را مهار کرده است: با تفکر ابن سینا و ابن عربی و لائوتسه هم هگل و نیچه مهار نمی شوند زیرا کار تفکر مهار کردن نیست.

8- آیا تقسیم جهان به دو نیمه شرقی و غربی چنان که در جهان باستان با جنگهای ایران و یونان یا جنگهای صلیبی رخ می داد، هنوز هم معنایی دارد؟

در زمان کنونی تقسیم جهان به دو نیمه شرقی و غربی وجه و معنایی ندارد. جهان کنونی جهان واحد است هرچند که در این جهان اختلاف ها و تفاوت ها و تعارض های شدید و حاد وجود دارد. اکنون غرب بر همه جای جهان سایه افکنده و همه فرهنگ های قدیم را کم و بیش در حجاب قرار داده است. جمعیت های کثیر از اقوام و ملل جهان به دین و آیین و سنن خود پای بندند اما اصول و قواعد و رسم و شیوه زندگی و غایات حاکم بر علم و عمل در همه جا غربی است.

9- آیا می توان مهمترین مسئله فلسفی ایران معاصر را برخورد با جهان بینی معاصر غربی (یا همان مدرنیته) دانست؟

غرب و همه جهان، اکنون پر از جهان بینی است. در گذشته جهان بینی به معنایی که من می فهمم وجود نداشته است و اگر مثلاً به ارسطو و ملاصدرا جهان بینی نسبت می‌دهند، مسامحه می کنند و منظورشان نظر ارسطو و ملاصدرا در باب هستی است. می دانیم که میان فیلسوفان اختلاف ها هست و فلسفة هر فیلسوفی، از فلسفة فیلسوف دیگر ممتاز است. این هم درست است که تفکر با هتک ستر و کشف حجاب صورت می گیرد. اما در تفکر قصد و غرض جایی ندارد و هیچ تفکری برای معارضه و مبارزه با تفکر دیگر پدید نیامده است وانگهی چگونه می توان با یک تاریخ (آن هم تاریخی مثل مدرنیته) برخورد و معارضه کرد.

کسی که به نام تفکر چنین داعیه ای داشته باشد متفکر نیست هرچند که اهل سیاست می توانند سیاستی مغایر با سیاست های مدرن و مخالف با آنها داشته باشند و می‌بینیم که دارند. پرسش اصلی فلسفی از ابتدا پرسش وجود بوده است. وجود یک امر انتزاعی نیست و در تاریخ فلسفه در آغاز هر دوره ای به نحوی ظاهر شده است. بعضی فیلسوفان، تاریخ غرب را تاریخ وجود می دانند. در دوره اخیر که وجود در قدرت تاریخی ظاهر شده است باید اندیشید که:

الف. ما با این قدرت چه نسبتی داریم و از آن چه دریافته ایم و در می یابیم.

ب. این قدرت به کجا می رود و کارش به کجا می‌انجامد.

اهل فلسفة ما می توانند آراء فیلسوفان غربی را نقد کنند (که البته هنوز این نقد و حتی مقدمات و شرایط آن مهیا نشده است) اما وظیفه فیلسوف ردّ و اثبات یک فلسفه یا ایدئولوژی نیست. وظیفه و کار فیلسوف تفکر است وتفکر گرچه راه نشان می دهد و مردمان با نور آن در راه قرار می گیرند در ابتدا مقصد و برنامه ندارد.

 

10- آیا راه گریزی از مدرنیته غربی هست؟ و آیا می توان غرب را با غرب یا به عبارت دیگر با ابزار علم و فلسفه و علوم اجتماعی غربی بشناسیم؟

چرا راه گریز از غرب می جوئید و اصلاً چرا می‌خواهید از غرب بگریزید؟ مگر جایی برای آسایش پیدا کرده اید؟ اگر در غرب تقلیدی احساس غربت می کنید، قبل از گریختن باید در اندیشة وطن و مأوای امن باشید و اگر وطن خود را یافتید، هرجا باشید دیگر احساس غربت نمی کنید و نیازی به گریز از غرب ندارد.

تعبیر دیگر سخن این است که از مدرنیته به آسانی نمی‌توان گریخت. شاید بگویند تاریخ مدرنیته به پایان نزدیک شده است. من هم بر همین قولم اما گفتن و تکرار این حرف ها کافی نیست بلکه این پایان یافتن را باید در تفکر و به آزمایش جان دریافت. گشایش جهانی دیگر با این آزمایش ممکن می شود اما اینکه فرمودید آیا با علوم غربی می توان غرب را شناخت، پیداست که به یک اعتبار غرب غیر از علوم غربی است. مردمی که این علوم را می‌آموزند به یک اعتبار کم و بیش غربی می شوند آنها در صورتی غرب را می شناسند که از حقیقت آن علوم و از تحولی که در وجودشان پدید آمده است پرسش کنند وگرنه کسی که با علوم و فلسفه ها و ادبیات غربی آشنایی دارد ضرورتاً نباید بداند که غرب چیست.

11- آیا راه حل مشکلات انسان مدرن (تسلیحات اتمی، فجایع زیست محیطی، استعمار و …) از همان غرب برنمی خیزد؟ به نظر می رسد در زمینه نقد دستاوردهای غربی و حتی از آن مهمتر در برجسته کردن نقش تفکر شرقی در پویایی تفکر غربی، غربی ها گوی سبقت از شرقیان ربوده اند؟

هر مشکلی اگر قابل رفع باشد همانجا که پدید آمده است می تواند و باید رفع یا حل شود. مشکلاتی که شما نام بردید گرچه حلّشان منتفی نیست، اما لااقل اکنون در هیچ جا راهی برای حلّ آنها یافت نمی شود و از اهل نظر کسی هم داعیة حلِّ آنها را ندارد ـ و چگونه داشته باشد؟ـ اما در قسمت آخر پرسش اگر درست فهمیده باشم، می خواهید بگویید که نقد غرب کار شرقیان یا دیگران نیست، بلکه غربیان خود تفکر غربی را نقد کرده اند و این درست است. در اینجا و در بسیاری جاهای دیگر نیز همان نقد غربی‌ها به صورت های مختلف فهم و اظهار شده است. کسانی هم گفته‌اند ما که هنوز به مدرنیته نرسیده‌ایم چرا باید آن را نقد کنیم. فرا گرفتن و تکرار نقد تاریخ غربی چیزی است و باز شناختن خود و جهان خود در این نقدها چیزی دیگر است. من همواره در نقد غرب و غرب زدگی، نه نزاع با غرب (که فقط در سیاست معنی و مورد دارد) بلکه درک وضع تاریخی خودمان را در نظر داشته‌ام و به این جهت است که با اینکه کارم معلمی فلسفه است، هرگز به صرف نقل و گزارش آراء فیلسوفان غربی در نقد غرب اکتفا نکرده‌ام.

 

12- آیا بهتر نیست برای یافتن یک جایگاه فکری قابل اتکاء در دنیای معاصر، بیشتر میراث فکر شرقی خود را نقد کنیم تا اینکه به نقد غرب بپردازیم؟

شرقی هر قدر هم در نقد غرب سخن شایسته بگوید چون همیشه در این رقابت ذی نفع است کلامش را حمل بر مصادره به مطلوب می کنند.

ما هنوز اهل نقد نشده ایم. ما وقتی می توانیم چیزی را نقد کنیم که با آن به خوبی آشنا شده باشیم و جایگاه چیزها و مقام آنها را بدانیم. ما اکنون چگونه ابن سینا و سهروردی و ابن عربی را نقد کنیم. به خصوص که نمی دانیم از گذشته و وضع موجود چه چیزی را باید نقد کنیم. اگر این را می دانستیم همه نقدهای ما در موافقت و مخالفت سیاسی خلاصه نمی شد. اگر اهل نقد شدیم، آن گاه می توانیم بدانیم که نقدِ چه چیزهایی اولویت دارد. من معتقد نیستم که ما تا کنون غرب را نقد کرده ایم. نقد مسبوق به فهم و موقوف به آن است. نقدِ «میراث شرقی» هم آسان نیست زیرا تا وقتی با آن انس نیافته و آن را از آن خود نکرده ایم از عهده نقدش برنمی آئیم. ردّ و نفی تفکر گذشته با میزان مقبولات زمان، نقد نیست بلکه یک مشغولیت شبه فرهنگی است. اما گمان می کنم در اینجا چیزی هست که به شخص من مربوط می شود زیرا من غرب و تجدد را نقد کرده ام و گاهی این نقد لحن و رنگ سیاسی پیدا کرده است.

تاریخ را از موضع سیاست و ایدئولوژی نمی‌توان و نباید نقد کرد من هم موضع سیاسی نداشته‌ام بلکه می‌اندیشیده‌ام که اگر تاریخ غربی پایان یابد عالمی دیگر که هنوز هیچکس آن را نمی شناسد، به جای آن می آید. در زمان انقلاب من از «تجدید عهد اسلامی» می گفتم اما چون هیچکس به آن توجه نکرد، در تکرار آن اصرار نکردم. زیرا وقتی سخن در گوش مردم در نمی‌گیرد، سخن مناسب با وقت نیست و سخن سیاست باید سخن وقت مناسب با مقتضیات وقت باشد.

من به درستی فکر نکرده بودم که تجدید عهد دینی در جهان تجدد چگونه صورت می گیرد. برای رسیدن به این معنی قبلاً باید فکر کرد که تجدد چگونه پایان می یابد و جهان جانشین آن چگونه و از کجا می آید. اگر این قضیه سهل انگاشته شود بجای زبان فلسفه و تفکر، زبان سیاست گشوده می‌شود و ما که هنوز زبان تفکر را باز نیافته‌ایم چه آسان زبان سیاست باز می‌کنیم.

من هم در برهه‌ای خاص، به زبان سیاست رو کردم و همراه همه شدم و مگر زبانی غیر از زبان سیاست وجود داشت؟ هنوز هم تقریباً هرچه در باب غرب می گویند، سخن سیاسی است نه نقد تاریخی. اگر به جایی برسیم که بتوانیم غرب را نقد کنیم، در آن صورت گذشته و وضع کنونی خود را هم می توانیم نقد کنیم. درست بگویم، ما وقتی می توانیم غرب را نقد کنیم که جایگاه تاریخی خود را بازشناسیم. عیبی که شما به آن توجه کرده‌اید به اشتباه میان مخالفت سیاسی و نقد باز‌می‌گردد و نه به نقد.

13- آیا فکر نمی کنید با ظهور دوره پست مدرن و چندگانگی فرهنگی، دیگر صحبت از غرب شناسی معنایی ندارد زیرا ما دیگر شرقی صرف نیستیم و غرب ناب نیز دیگر به افسانه ها پیوسته است؟

غرب و شرق در تصور حُکمی دارند و در تحقّق حُکمشان متفاوت است. غرب و شرق محض و صرف، هرگز در هیچ جا وجود نداشته است. اکنون هم وجود ندارد. کربن معتقد بود که اگر چند تن معدود انسان شرقی وجود داشته باشند، مقیم عالم غربی اند. من در مورد نظر کربن حکم نمی کنم اما می دانم که شرقی بودن در زمان پوشیده بودن شرق و درافتادگی آدمیان در چاه غربت غربی قیروان (اشاره به قصه الغربة الغربیه سهروردی است) چه اندازه دشوار است. فرموده اید که در دوره پست مدرن صحبت از غرب شناسی معنایی ندارد. اتفاقاً در تفکر پست مدرن است که چون و چرا درباره غرب موجّه می‌شود.

اگر غرب شناسی معنی داشته باشد آن را در فلسفه فیلسوفان پست مدرن می توان یافت. طرح چندگانگی فرهنگی، منافاتی با طرح پرسش از چیستی تاریخ غربی ندارد. قبول وضع چند فرهنگی، فرع و نتیجة انصراف از مطلق انگاشتن فرهنگ و تاریخ غربی است ولی مطلق نبودن یا مطلق ندانستن فرهنگ غربی ضرورتاً اقتضای راه دادن به فرهنگهای دیگر نمی کند و مگر فرهنگ های دیگر آمادگی دارند که جای فرهنگ غربی را بگیرند؟! این هم که فرهنگ غربی، قدری برای اثرپذیری از فرهنگ های دیگر مهیا شده است، امر تازه ای نیست. فرهنگ غربی از آغاز تا کنون، مخصوصاً از فرهنگ ایران و اسلام اثرهای فراوان پذیرفته است. فرهنگ غربی هرگز فرهنگ بسته ای نبوده است اما هر چه را از هرجا گرفته در خود حل و هضم کرده است.

 

 

14- درباره تقابل اسلام غرب چه نظری دارید؟ آیا شما فکر می کنید تقابل اسلام غرب جایگزینی است برای تقابل سنتی و تاریخی شرق غرب؟

پس از انقراض شوروی، هانتینگتون با رجوع به آثار و آراء برنار لوئیس، فرهنگها و در وهله کنونی اسلام را در برابر غرب قرار داد. این تقابل یک تقابل سیاسی یا بهتر بگویم طرح یک استراتژی برای یافتن دیگری در برابر غرب سیاسی بود. جهان هم این طراحی استراتژیک را به جای اندیشة سیاسی یا وصف جهان موجود پذیرفت و چنانکه دیدیم در عمل هم آمریکا و غرب در برابر انقلاب‌ها و نهضت‌های اسلامی قرار گرفتند.

اکنون شما می پرسید که آیا تقابل اسلام و غرب، جانشین تقابل تاریخی شرق و غرب شده است. از فحوای کلام شما برمی آید که مراد از تقابل، تقابل سیاسی است زیرا این تقابل را متأخر و جانشین تقابل شرق و غرب تلقی کرده‌اید. تقابل اسلام و غرب چنانکه اشاره شد اکنون به تقابل استراتژیک اصلی در سیاست جهانی تبدیل شده است. اما اگر از اصل قضیه می پرسید؛ اسلام به عنوان دین، در باطن و حقیقتش دین جهانی است و غرب و شرق نمی شناسد.

هزار و چهارصد سال پیش اروپا می توانست مسلمان شود اما در آنجا مسیحیت غالب شد و تجدد به وجود آمد. در جهان تجدد، دین، مقام و حتی معنی دیگری پیدا کرد. به نحوی که سکولاریسم صفتِ ذاتِ تاریخِ جدید و تجدّد غربی شد و این است که نظم غربی چیزی به نام حکومت اسلامی را به رسمیت نمی شناسد. در مقابل اسلام هم در مقام حکومت نظم سکولار را مردود می داند. پس باید دید مراد از اسلام چیست و وقتی آن را مثلاً در تقابل غرب قرار می‌دهیم از دین و از غرب چه شأن و مقامی در نظر داریم. تقابلی که اکنون وجود دارد صورتی از تقابل سیاسی، تاریخی است.

 ۱۵- واپسین پرسش این که بی انصافی است اگر ما از داده های غرب به شرق سخن نگوییم نوعی از بیداری فردی و خیزش برای آزادی اجتماعی و سیاسی و برآمدن زنان در جوامع مردم سالار و عمومی شدن اطلاعات و آموزش در میان عامه و تفکیک قوا و به نظر شما، غرب به عنوان یک تمدن غیر قابل انکار به شرق چه داده که مهمترین دستاورد آن به حساب آید؟

غرب آثار فراوان موصوف به خوبی و بدی بسیار داشته است. این آثار اکنون در همه جای جهان به درجات شیوع دارد اما آنها را غرب به دیگران نداده است، زیرا آثار و عوارض و آورده های تاریخی، بخشیدنی نیست بلکه رسیدنی و پذیرفتنی است. غرب چون در ذاتش جهانی است، آورده ها و داشته هایش که ابتدا در غرب جغرافیایی پدید آمده، در سراسر روی زمین غالباً به نحوی نیندیشیده و سطحی مقبول افتاده و انتشار یافته است. علم جدید و حقوق بشر و سکولاریسم و لیبرالیسم و سوسیالیسم و … در غرب پدید آمده و از آنجا به صورت های غالباً لفظی و تقلیدی به همه جا رفته و کم و بیش مقبولیت رسمی پیدا کرده است.

مطالبی که شما در باب آورده های تاریخ غربی به اشاره گفتید از نظر اجتماعی و سیاسی درست است و اگر من در نوشته های خود کمتر متعرّض آنها شده ام، از آن است که نگاه من بیشتر و غالباً فلسفی بوده است. من می خواسته ام اوصاف و صفات و آثار ذاتی غرب و تجدد را بشناسم. البته اگر بخواهیم در مورد تاریخ غربی حکم کنیم و این حکم استحکام داشته باشد باید آن را بر فهم تاریخی مبتنی و متکی کنیم. غرب تمدن بزرگی است و آثار و برکات و آفات بزرگ داشته است. غرب نه دارالفحشاء است و نه یک بنگاه خیریه؛ بلکه یک تاریخ بزرگ با آثار و برکات و زیان ها و خطرهای بزرگ است. غرب عالمی پر از تعارض ها و کشمکش های درونی است و بر خلاف آنچه در قرن هیجدهم می پنداشتند راهش به بهشت زمینی و صلح و صلاح دائمی نوع بشر ختم نمی شود. اینکه این راه به کجا می رسد هنوز معلوم نیست و جز خدا کسی آن را نمی داند اما اندیشیدن به آن یکی از وظایف متفکران است.

منبع: روزنامه اطلاعات، دی ماه 1400

علم، خانه می خواهد تا از سرگردانی نجات یابد

در آوریل سال گذشته میلادی آکادمی ملی علوم آمریکا با همکاری بنیاد کاولی و بنیاد آلفرد پی اسلوان همایشی ترتیب داد تا تصویری از آینده علم در آمریکا و جهان ترسیم کند. در این همایش جمعی از بزرگترین و موفق ترین متخصصان سیاستگذاری و مدیریت علم و فناوری شرکت داشتند ولی حتی یک فیلسوف یا جامعه شناس علم در میان آنها نبود و البته از این بابت تعجب نباید کرد. در این باره در جای خود توضیح کوتاهی خواهم داد.

محور بحث همایش گزارشی بود که وانوار بوش رئیس مؤسسه کارنگی واشنگتن و مشاور فرانکلین دی روزولت در سال 1945 نوشته و در آن پیشنهاد کرده بود که رابطه میان دولت فدرال و نظام پژوهش تغییر کند و این نظام از سوی دولت مورد حمایت قرار گیرد چرا که تجربه جنگ این معنی را آشکارتر کرده بود که قدرت کشور بستگی به دانش و پژوهش دارد. اجرای طرح بوش به تحول در علم و صنعت و اقتصاد آمریکا سرعت بیشتر بخشید. در اجرای همین برنامه بود که وقتی فضانورد روس از جوّ زمین خارج شد کِندی که عبور از مرزهای دانش را پیشنهاد کرده بود دستور داد که در برنامه مدارس نیز تجدید نظر کنند. این همایش هفتاد و پنج سال پس از انتشار گزارش  بوش و در شرایطی تشکیل شده است که به قول برپاکنندگانش همه گیری کرونا، لطمه های نامتناسب و سنگینی را به اقلیت های نژادی و قومی وارد کرده و نوری به نابرابری های ساختاری نژادی و اقتصادی ناخوشایند (بحران نابرابری از نظر عدالت، سلامت، آموزش، آزادی، ثروت، مسکن و غذای باکیفیت و ترقی اجتماعی) تابانده و آنها را در کانون توجه قرار داده است. (علم، مرز بی انتها، گزارش استیو السون، ترجمه آریا متین، مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی با همکاری انجمن فیزیک ایران، ص 29).

آکادمی علوم آمریکا و بنیاد کاولی و بنیاد آلفرد پی اسلوان و بسیاری از شرکت کنندگان در همایش، پیشنهاد بوش را مهم و مؤثر دانسته و به استناد جمله ای از گزارش او مشعر بر اینکه دوره های تغییر بزرگ فرصت های بزرگ پدید می آورند لازم دانسته اند که تغییری در نحوه همکاری دولت و دانشگاه انجام شود اما هیچ پیشنهاد خاصی نداشته و مقدمه دفتر را با این جمله پایان داده اند که: اگر به دقت به چگونگی کاربرد درس هایی که در گذشته آموخته ایم در چالش های کنونی و آینده بیندیشیم می توانیم جهان قوی‌تر و تاب آورتری در سال‌های آتی بسازیم (همان، ص 34).

 سخنران ها نیز در سخنان خود از وضع علم و پژوهش در آمریکا گفته و گاهی آن را با علم جهانی قیاس کرده و پیشنهادهایی داشته اند مثلاً رافائل رایف رئیس موسسه فناوری ماساچوست (MIT) تذکر داده است که: «رقبای جهانی از چین تا اروپا بگونه ای سنجیده برنامه ریزی کرده اند تا از ما پیش بیفتند و ما تا حدود زیادی اجازه دادیم این اتفاق بیفتد چون مصرانه خواستار واکنشی از سوی دانشگاه ها، صنعت و دولت نشده‌ایم» (همان، ص 56). او همچنین پیشنهاد کرده است که «اداره فناوری نوین» در بنیاد ملی علوم با تمرکز بر فناوری های خطیر از طریق همکاری با علوم اجتماعی و انسانی به مثابه بخشی جدایی ناپذیر از پژوهش …» تأسیس شود و نکته مهم سخنش اینکه حمایت از پژوهشِ هدفمند قطعاً به عهده دولت فدرال است.

آلن لشنر مدیر عامل سابق انجمن پیشرفت علم آمریکا نیز پیشنهادهایی داشته است: «باید نسل جدید را تعلیم دهیم تا چندملیتی تر باشد … باید سیستم هایی را مستقر کنیم که بتوانند از علم بین المللی حمایت کنند». او گفته است که ما به تغییرات فرهنگی نیاز داریم و ایجاد این تغییرات دشوار است زیرا انسان ها از تغییر بیزارند. به نظر او تا وقتی فقط به تعداد مقالات در مجلات ساینس، نیچر، سل یا سایر ژورنال های منتخب یا تعداد بورس هایی (متأسفانه در نوشته های رسمی ما به جای بورس، بورسیه که به معنی شخص استفاده کننده از بورس است می آید) که محقق گرفته است یا تعداد کل آثار منتشره پاداش می‌دهیم، چیزی تغییر نخواهد کرد».

 دیگران هم درباره عمومی تر کردن علم و ارتباط دانشمندان و سازمان های علمی با مردم و نزدیک کردن علم با مردم و مردم با علم و استفاده از پژوهش برای رفع ظلم و تبعیض و رو کردن به عدالت اجتماعی مطالبی گفته اند. این مطالب، چنانکه در مقدمه های ترجمه فارسی گزارش آمده است بر این اصل قرار دارد که: سیاست علم باید به جایگاه علم در جامعه و خدمتی که علم می‌تواند به زندگی بکند ناظر باشد. البته مقصود این نیست که پژوهش یکسره کاربردی شود بلکه باید دریافت که نظام علم و جامعه به هم بسته اند تا آنجا که می توان گفت جامعه و علم در تناسب با یکدیگر رشد و توسعه می-یابند.

وقتی ما ایرانیان گزارش را می خوانیم و وضع علم خود را با روح مطالب آن می سنجیم. گفته های مدیران علم و پژوهش در آمریکا باید به نظرمان مهم بیاید زیرا آنها غالباً از نسبت علم با جامعه و زندگی و آینده می گویند و ما بیشتر در اندیشه بالا بردن تعداد مقالات و جایگاهمان در مسابقه مقاله نویسی هستیم. توجیه توجه دانشمندانمان به علم و پژوهش هم تنها می-تواند این باشد که علم امری شریف و والا است. راستی اگر سمیناری در باب گذشته و آینده علم در کشور تشکیل شود دانشمندان و مدیران علم و پژوهش شرکت کننده در آن چه ها خواهند گفت و چرا چنین سمیناری برگزار نشده است و نمی-شود. رئیس آکادمی علوم آمریکا گفته است: «اگر تمامی جامعه آمریکا را از نهاد علم به هیجان در نیاوریم نمی‌توانیم در علم سرآمد باشیم» یا «روال گذشته در واقع به درخواست از مردم برای حمایت از بودجه هایمان مربوط می‌شد اما اکنون این رابطه بسیار فراگیرتر شده است» (همان، صص124-125) و … . درست است که مسائل علم در کشور ما نمی تواند همان مسائل باشد که آمریکاییان دارند. آمریکا می خواهد مقام جهانیش در علم را حفظ کند ما هم باید به وضع علم در کشور خودمان بیندیشیم. راستی ما در این باب چه می اندیشیم و چه داریم که بگوییم؟ شاید دانشمندانمان که متأسفانه کمتر اظهارنظر کرده اند نظرها و سخن های خوب داشته باشند و به نظر نمی رسد هیچکدامشان با این رأی که علم باید به توسعه مدد کند مخالف باشند اما حاصل کار دانشگاه ها و پژوهشگاه های ما وقتی توسعه، برنامه ندارد چگونه صرف توسعه شود. تفاوت علم و پژوهش ما با علم در کشورهای توسعه یافته اینست که اینها می خواهند بدانند که علم چه قدم تازه ای می تواند و باید بردارد و ما باید بیندیشیم که چرا علم و زندگی و صنعت و کشاورزی و مدیریت و اقتصاد و سیاست از هم دور و جدا افتاده اند و چگونه می توان آنها را در یک نظام قرار داد و در این صورت گرچه سیاست مقاله  پردازی را نمی توان به هیچ وجه توجیه کرد اما کار دانشمند هر جا باشد پژوهش است و هم اکنون دانشمندان بهترین کاری که می توانند بکنند اینست که به پژوهش و نوشتن مقالات علمی مشغول باشند. هرچند که وقتی کشور برنامه هماهنگ توسعه نداشته باشد پژوهش این دانشمندان نمی تواند مدد کار اجرای برنامه توسعه شود. پس این گزارش سمینار علم، مرز بی انتها را چرا می-خوانیم و از آن چه بهره‌ای برمی داریم؟ به این پرسش پاسخ های متفاوت می توان داد. کسی ممکن است بگوید که گزارش را خوانده است تا ببیند در علم آمریکا چه می گذرد و آمریکاییان درباره گذشته و آینده علم خود چه می‌اندیشند. دیگری شاید آن را می‌خواند که ببیند آیا دانشمندان شرکت کننده در همایش توانسته اند تصویری «از آینده علم و نحوه تعیین جایگاه نهاد پژوهش برای ارائه بهترین خدمت به کشور و جامعه شان در قرن بیست و یکم» (صص 39-40) رسم کنند. بعضی از تدوین کنندگانِ آیین نامه های استخدام و ارتقاء اعضای هیئت علمی دانشگاه ها اگر در همایش آمریکا بودند یا در تهران همایشی تشکیل می شد و سخنران ها از همبستگی علم و جامعه و زندگی و مردم می گفتند شاید افسرده می شدند که چگونه در کشوری مثل آمریکا و مخصوصاً در کشور خودمان مدیران دانشگاه ها و مؤسسات بزرگ علمی دور هم جمع شده اند و از اهمیت مقاله شماری و تعداد ارجاع ها هیچ نگفته اند و یکی هم که به آن اشاره کرده حتی نوشتن مقاله در مجلات ساینس و نیچر و … را بی اهمیت دانسته است. ما لااقل از نظر دو دانشمند که مقدمه ای برای دفتر گزارش علم، مرز بی انتها نوشته اند خبر داریم و کاش سمیناری در باب آینده علم ایران تشکیل می شد که از نظرهای دیگران هم آگاه -می شدیم. شاید دانشمندان مقاله نویس هم می آمدند و با صمیمیت می گفتند ما برای هر پژوهشی که کشور به آن نیاز داشته باشد آماده ایم چنانکه همکار گرامی آقای دکتر شعبانی در مجله علوم پایه فرهنگستان مقاله خواندنی و خوبی در باب شیمی و توسعه نوشته است و این قدم خوبی است (ولی وقتی شیمی در خدمت توسعه نیست باید فکر کرد که چگونه شیمی می-تواند در خدمت توسعه قرار گیرد) پس دانشمندان را از آن جهت که علم و پژوهششان در راه توسعه صرف نمی شود ملامت نباید کرد. آنها دانشمندند نه کارگزار توسعه. وقتی تقاضایی نیست دانشمندان حق دارند که بگویند ما کاری که بر عهده مان بود و می توانستیم انجام دهیم، انجام دادیم. ما علم و پژوهش را دوست می داریم. پس چرا پژوهش نکنیم و مقاله ننویسیم. کشور باید شئون زندگی جدید را بشناسد و بداند جایگاه هر شأنی کجاست و آن را در جای خود قرار دهد. در این صورت است که نظم و انتظام پدید می آید و ثمر کارها بیشتر و بهتر می شود. راستی چگونه باید علم را در جایگاه خود قرار داد؟ شاید خواندن این گزارش کوتاه ما را در این راه یاری دهد. یک جامعه شناس از خواندن گزارش دریافته است که «درک سیاستگذارانه از علم درکی صرفاً تخصصی از رشته های علمی نیست بلکه درکی جامع از منطق علم و تحولات آن در نسبت با ضرورت ها و نیازهای سیاست، جامعه و اقتصاد است» و … «رشد و توسعه علم همراه با بالندگی جامعه و سیاست صورت می گیرد و بالاخره اینکه با درکی جامع از نهاد علم و اجتماعات علمی می توان زمینه رشد و بالندگی علوم را فراهم کرد». (همان، صص 13 و 14)

وقتی نخبگان سیاست علم آمریکا در همایشی گرد می آیند و سخن می گویند سخنشان را باید شنید زیرا با شنیدن سخن آنان وضع علم در آمریکا و قدرت و ضعف آن کشور را می توان دریافت ولی گزارشی که در دست است نه گزارش صریح وضع علم در آمریکاست نه از گذشته و آینده علم آمریکا سخنی به میان آمده است و حداکثر می تواند آغاز راهی برای تدوین سیاست علم آمریکا باشد. آنچه می توان گفت این است که شرکت کنندگان در همایش از آنچه در هفتاد و پنج سال اخیر در علم آمریکا گذشته است ناراضی نیستند اما ادامه آن راه را در شرایط کنونی کافی نمی دانند و برای اینکه آمریکا در رقابت با اروپا و چین مقام خود را حفظ کند پیشنهادهایی کرده اند که بعضی از آنها رویایی است و راه عملی کردنشان را هنوز نمی دانند یا لااقل درباره این راه ها حرفی نزده اند. مثلاً این حرف خوبی است که علم باید به مردم نزدیک شود و به آنان خدمت کند و مردم هم باید به علم نزدیکتر شوند اما این یک سخن اخلاقی مشهور است نه سیاست علم و حتی اگر عملی باشد راه علم نیست، مقصد علم است. وقتی وانوار بوش پیشنهاد کرد که دولت فدرال در توسعه پژوهش و دانش کشور شریک شود نه فقط پیشنهادش عملی بود و وظیفه تازه ای را بر دوش دولت می گذاشت بلکه ناظر به دورانی بود که در آن سیاست کشور می بایست در خدمت علم و تکنولوژی باشد اما ایجاد شوق علم آموزی در مردم و تقویت اعتماد آنان به علم، مسئول و متصدی خاص ندارد و اداره و سازمانی را نمی توان مأمور محقق ساختن آن کرد. دعوت به علم و شوق علم آموزی یک امر اخلاقی سیاسی است اما با آن تکلیف سیر و سرنوشت علم معین نمی شود. حتی تأمین منابع مالی پژوهش هم که اهمیت اساسی دارد همیشه و در همه جا نمی تواند به پیشرفت و پیشبرد علم کمک کند و اگر زمینه روحی و اخلاقی پیشرفت نباشد منابع مالی هدر می رود.

راقم این سطور گزارش هفتاد و پنجمین سالگرد انتشار بیانیه علم؛ مرز بی انتها را با دو نظر خوانده است. با یک نظر خواسته است بداند که کشوری مثل آمریکا که قدرتش از علم جدا نیست چگونه به علم می نگرد و از آن چه توقع ها و انتظارها دارد و نظر دیگر اینکه آمریکا چه رویکردی به آینده دارد و آیا با اعتماد به نفس قدم برمی دارد یا مردّد و نگران آینده است و اگر اعتماد به نفس خود را حفظ کرده است اساس و ضامن و پشتوانه اش چیست.

با نظر اول تأمل در گزارش را بسیار مفید و حتی ضروری می دانم زیرا امیدوارم بتواند ما را به تأمل در وضع علم کشور که با تاریخ و جامعه و زندگی و سیاست پیوند استوار ندارد بخواند و متصدیان و مدیران علم و پژوهش را متذکر سازد که علم زینت و زیور کشور و ملک طلق هیچکس نیست بلکه به جامعه و کشور تعلق دارد و برای پیشرفت کشور است. مخصوصاً باید توجه کرد که در کشورهایی نظیر کشور ما علم وابستگی خاص به سیاست دارد زیرا در وهله اول سیاستمداران و گردانندگان امور کشورند که باید برنامه توسعه را تدوین و اجرا کنند جایگاه و وظیفه علم نیز در برنامه معین و روشن می-شود وقتی سیاست برای طرح و حل مسائل به دانشگاه ها و دانشمندان رجوع نمی کند، دانشمندان ناگزیر در تنهایی خود مسائلی را برای پژوهش انتخاب می کنند و اگر پژوهش آنها به کار کشور نیاید، گناه آنان نیست حتی می توان گفت که اهتمام به علم در شرایطی که کشور به آن احساس نیاز نمی کند فضیلت بزرگ است. گزارش همایش علم مرز بی انتها، می-آموزد که علم برای جامعه و زندگی است و مسائل زندگی را حل می کند و از این پس بیشتر باید به مسائل زندگی و حتی به رفع تبعیض و تأمین عدالت رو کند. این درسی است که سیاست علمِ ما از این گزارش می تواند بیاموزد. به این جهت باید سپاسگزار مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی و انجمن فیزیک ایران بود که آن را ترجمه و منتشر کرده اند.

نظر دوم من اندکی رنگ تردید دارد و به نظر می رسد که شرکت کنندگان در سمینار، افق آینده را روشن نیافته و با اعتماد و اطمینان از آینده سخن نگفته اند و البته حق هم دارند. اگر در پایان جنگ جهانی دوم یک دانشمند آمریکاییِ آشنا با سیاست می توانست با خوش بینی به آینده آمریکای پیروز در جنگ و مغرور از آزمایش ضد اخلاق و زشت بمباران اتمی اش در ژاپن -در زمانی که آلمان تسلیم شده بود- بنگرد، کاری بزرگ نکرده بود. آمریکای آن زمان امیدوار بود و دانشمندانش می-توانستند مظاهر این امیدواری باشند. اما اکنون زمان، زمان پایان جنگ جهانی دوم نیست. در هفتاد و پنج سال اخیر که آمریکا در همه جنگ های محلی و منطقه ای دخالت و مشارکت مستقیم یا غیر مستقیم داشته و در هیچ یک از آنها پیروز نشده است چه اعتماد و امیدی به آینده می تواند داشته باشد (این جنگ ها پیروز نداشته و همه اطراف دخیل در جنگ شکست خورده اند گویی تقدیر جهان کنونی این است که همه و بخصوص مردم مناطق توسعه نیافته گرفتار نزاع ها و کشمکش ها و کشتارهایی باشند که از آنها نتیجه ای برای کشمکش کنندگان به دست نمی آید. شاید برای امریکا هم بیشتر وجود جنگ و اختلاف اصل است و نتیجه ای که از آن حاصل می شود ویرانی کشورها و کشتار مردمان و فقر و بی خانمانی مردمان است که امریکا به آن اهمیت نمی دهد و گاهی آن را غنیمتی برای خودش می داند). اکنون هم آمریکا در فکر آینده نگری نیست بلکه نگران حوادثی است که در بیرون آمریکا و در درون کشور پیش آمده است و ممکن است پیش آید. در مورد علم نگران است که مبادا در مسابقه علمی تکنیکی اقتصادی نتواند سبقت خود را بر چین و اروپا حفظ کند. در داخل کشور هم نگران است که اختلاف های قومی و نژادی و پدید آمدن موج های آشوب و افزایش چشمگیر تعداد آشوبگران و اوباش نظم و ثبات را به خطر اندازد.

آمریکا هفتاد و پنج سال با برخورداری از نظم و ثبات داخلی نسبی، نظم و ثبات در سراسر جهان را بر هم زده است و اکنون باید نگران نظم و ثبات خود باشد. البته در گزارش گاهی نشانه هایی از امید ظاهر می شود اما این امید به آرزو نزدیک است و با اعتماد اظهار نمی شود.

چیزهای دیگری هم هست که در سمینار به آن توجه نشده و مسکوت مانده است. هیچ یک از شرکت کنندگان نپرسیده و نگفته اند که در هفتاد و پنج سال اخیر علم آمریکا به کدام سو رفته و دستخوش چه تحولاتی بوده است وقتی از تحولات روی داده چشم می پوشند پیداست که به وضع آینده هم توجه نمی کنند. گویی علم امر مطلقی است که همیشه و همواره ثابت می ماند و جامعه ها و کشورها می توانند هر طور که بخواهند با آن رفتار کنند و از آن بهره ببرند. به راستی علم در هفتاد و پنج سال اخیر منشاء چه آثار و تحول هایی بوده و در زندگی مردمان چه دخالتی داشته و چه بهبودها یا مشکل ها و زیان ها پدید آورده است؟ آیا عجیب نیست که در سال بیستم قرن بیست و یکم در کشوری مثل آمریکا همایش سیاست علم برگزار شود و در آن از آلودگی محیط زیست و هوا و دریا زندگی در فضای مجازی و دیجیتالی حرفی به میان نیاید؟ این غفلت را چگونه باید توجیه کرد. حدس من این است که این غفلت عمدی است و اگر عمدی نباشد غفلت بسیار بزرگ و خطرناکی است. به آینده جامعه آمریکا و هیچ جامعه دیگری بدون توجه به نسبتش با فضای مجازی و تکنولوژی آن نمی-توان فکر کرد.

گفته بودم که درباره غیبت مورخ و فیلسوف علم و محقق آگاه از جامعه شناسیِ علم توضیح مختصری خواهم داد. آمریکا کشور عجیبی است. همه چیز دارد و از هر چیز غالباً در جای خاص و ثابت آن بهره می برد. اما به راستی چگونه در امریکا جای چیزها و شأن و کاربرد آنها ثابت و پایدار مانده است. آمریکا فلسفه دارد و فلسفه آن پراگماتیسم است. پراگماتیسم فلسفه مهمی است اما با تاریخ چندان سر و کار ندارد. در پراگماتیسم، حقیقت نسبی نیست بلکه در تناسب و همبستگی امور است. تناسب و همبستگی هم نشانه و شرط به سامان بودن کارهاست اما ملاک و میزان حقیقت نمی  تواند باشد زیرا نه همیشه تناسب چیزها و کارها به یک صورت است و نه به دوام تناسب و همبستگی اطمینان می توان داشت. تناسب و همبستگی یک وضع مناسب در تاریخ است اما تاریخ را راه نمی برد بلکه بیشتر با ثبات و نظم اوتوپیک می خواند. آمریکا فیلسوف علم و مورخ و جامعه شناس دارد اما آنها در جای خود به کار تخصصی خود اشتغال دارند گویی علم و سیاست علم به کسانی که در باب علم و جامعه و تاریخ تحقیق می کنند، ربطی ندارد. ژان بودریار در کتاب آمریکا که از حیث حجم کوچک و از حیث مضمون قابل اعتنا است. این کشور را با دید نقادانه و پست مدرن خود دیده و وصف کرده است. او در این کتاب نوشته است: «آمریکا هرگز از نظر خشونت، رویدادها، جمعیت یا ایده کمبود نداشته است ولی این چیزها به تنهایی تاریخ را به وجود نمی آورند. حق با اوکتاویو پاز است که می گوید آمریکا به امید فرار از تاریخ و ساختن آرمانشهری مصون از تاریخ خلق شد و نسبتاً در این پروژه موفق بود. پروژه ای که امروز نیز آن را تعقیب می کند. مفهوم تاریخ به مثابه استیلای عقلانی، اجتماعی و سیاسی … به آنها تعلق ندارد (ص 107). از شرکت کنندگان در سمینار نمی توان و نباید توقع داشت که نوشته بودریار را خوانده باشد اما اینکه خود را بی نیاز از مشورت با صاحبنظران علوم انسانی و تاریخ و فلسفه علم بدانند اندکی جای تعجب دارد.

من پس از مطالعه گزارش سمینار علم، مرز بی انتها برای درک بهتر مطالب آن به کتاب بودریار مراجعه کردم و البته درباره نوشته بودریار حرف ها دارم اما اذعان می کنم که این مراجعه فهم معنای گزارش و تشخیص مزایا و نقص های پنهان آن را برایم آسان  کرده است نقص بزرگ و اساسی آن چندان آشکاراست که بدون مراجعه به بودریار و امثال بودریار هم به چشم می آید. مدیران علم و متخصصان مدیریت آموزش و پژوهش آمریکا گرد هم آمده اند تا راه آینده علم کشور را بیابند و بگشایند اما راهی نشان نداده و صرفاً آرزوهای خود را بیان کرده اند و این یعنی نمی دانند که علم به کجا می رود. علم هم در نظرشان تکنوسیانس است و حرفی از علم انسانی و اینکه جامعه آمریکا در چه حال و وضع است و … به میان نیاورده اند. گویی مدیران علم گرد هم آمده اند که بگویند ما همچنان مثل گذشته علم را اداره می کنیم. با این تفاوت که می خواهیم مردم بیشتر به آن توجه کنند و از فواید آن برخورداری بیشتر داشته باشند. اکنون شاید مناسب باشد نظر بدبینانه بودریار درباره آینده آمریکا را نقل کنم و با آن به سخن پایانی نزدیک شوم: «… این اعتقاد بی پیرایه آمریکایی ها که خود را مرکز جهان، قدرت برتر و الگوی مطلق همه می دانند نادرست نیست. این اعتقاد بیش از آنکه مبتنی بر منابع طبیعی فناوری ها یا نیروی نظامی باشد مبتنی بر فرض معجزه آسای آرمانشهری واقعیت یافته است. جامعه ای که با صراحتی تحمل ناپذیر برای ما مبتنی بر این ایده است که تحقق تمام چیزهایی است که دیگران خوابش را می دیده اند: عدالت، وفور، حکومت قانون، ثروت، آزادی …» مع هذا گزارش سمینار آکادمی علوم آمریکا برای ما از آن جهت اهمیت دارد که در آن نسبت میان علم و جامعه و اقتصاد و زندگی هرروزی مردم محرز و مسلّم گرفته شده است و این می تواند به ما تذکر بدهد که علم را در حبس مراکز علمی نگاه نباید داشت و به صرف نشر مقالات در مجلات و ژورنال های خاص نباید رضایت داد. اقتضای ذات علم تکنولوژیک اینست که به میدان زندگی و عمل بیاید و در سامان دادن و نظم بخشی به کارها دخیل باشد. تکرار می کنم که اگر این امر در جایی محقق نشود گناهش بر گردن دانشمند نیست. زیرا او وظیفه اش پژوهش است و اگر کشور به پژوهش نیاز نداشته باشد و از آن بهره نبرد لابد نارسایی و نقصی دارد که باید آن را شناخت و علاج کرد. اگر مطالعه گزارش سمینار بعضی از دست اندرکاران سیاستگذاری علم را به این معنی متذکر سازد آن را غنیمت باید دانست. اما اگر مطالب سمینار همین باشد که خلاصه اش در گزارش آمده است راه آینده علم آمریکا با آن روشن نمی شود زیرا در آن معلوم نشده است که برای رسیدن به آرزوهای خیرخواهانه سخنران های سمینار چه باید کرد و از کدام راه باید رفت. آمریکا راه گذشته خود را ادامه می دهد و دولت فدرال را در کار پژوهش بیشتر شریک می سازد. حتی اگر دانشمندان چنین تقاضایی نداشتند این اتفاق روی می داد. زیرا سیاست کنونی راهی جز سر فرود آوردن در برابر فرمان تکنیک و تکنوسیانس یا رو کردن به ویرانگری و خشونت و کشتار ندارد. سیاست دیگر تدبیر نیست و در بهترین صورت برنامه تکنیک را اجرا می کند و اگر برنامه ای نباشد یا نتواند برنامه ای را اجرا کند به بیهوده کاری و خشونت دست می زند. علم خانه می خواهد و باید در خانه خود سکونت کند و آن را از سرگردانی نجات باید داد. علم باید با توسعه قرین شود و این امر صرفاً از طریق همکاری سیاست و حکومت با دانشگاه ها و پژوهشگاه ها می تواند صورت گیرد.

نماد عاقل آرام دوران بی عقلی

اگر بخواهیم رضا داوری اردکانی را در سه بازه فکری در طی این چهل سال تفکیک کنیم، باید در مجموع تمام تلاش فکری داوری را ابتدا در تلاش برای شناخت تجدد، و ادامه در تبیین شرایط توسعه نیافتگی، و در نهایت بر لزوم و ضرورت توسعه برشمرد. سه وجه کمتر دیده شده در ساحت خردورزی ایرانی حداقل در طی صد سال گذشته که از داوری چهره ای متفاوت و غیر قابل کتمان ساخت.
او در دورانی که تجدد به شکل دشنام مصرف می شد در شناخت آن زمان سپرد و در دورانی که ساختن به غلط، مترادف با توسعه قرار گرفته بود و همه شتابان از توسعه می گفتند، به شماخت و تبیین توسعه نیافتگی همت گمارد، و در نهایت وقتی توسعه همچون مدرنیته به اشتباه شناخته می شد و گاهی حتی بر خلاف آن شناخته می شد از لزوم و ضرورت توسعه سخن گفت.
مهمترین نکته در برند شخصی این است که خاستگاه خود را کجا تعریف می کنید. اگر خاستگاه شما جایی است که خرد میدان دار خواهد بود، در نتیجه رفتارتان هم باید متناسب با خاستگاه مطلوب تعریف شود؛ یعنی آرام در برخورد، سنگین در رفتار، و صبور و سنجیده در سخن. آنچنان که از رضا داوری اردکانی دیده ایم…
 
* بخشی از یادداشت حسین گنجی با عنوان برند شخصی داوری اردکانی: مدافع متواضع تفکر و «نماد عاقل آرام دوران بی عقلی»؛ منتشر شده در شماره اخیر مجله مدیریت ارتباطات، آبان ۱۴۰۰

گفتگوی خبرگزاری ایلنا با رضا داوری اردکانی

از یادداشتی که خبرگزاری محترم ایلنا در صدر مصاحبه قرار داده اند برمی آید که اندیشیدن را مغایر و حتی منافی با اثرگذاری در بهبود زندگی مردم و وضع جامعه تلقی کرده اند. در این مصاحبه کوتاه همه حرف و سخن اینست که برای داشتن یک نظم و سامان و معاش و زندگی درست باید به خرد و فلسفه و تفکر رو کرد. معلوم نیست چرا این بیان صریح را بر بی اثر بودن فلسفه حمل کرده اند. اگر گفته می شود کار فلسفه اصلاح یک اداره یا ارزان کردن فلان کالا نیست از آن نباید استنباط شود که پس فلسفه مشتی خیالات و حرف های انتزاعی است. قرار دادن نظر صریح در باب لزوم وجود فلسفه در برابر نظر سیدجمال الدین اسدآبادی که فلسفه را مایه ترقی جامعه می دانست با آنچه در مصاحبه آمده است نمی خواند. امید است که خبرگزاری محترم هم به این معنی توجه فرماید که نه فقط فلسفه بلکه ریاضی و زیست شناسی هم خدمت رسانی مستقیم نمی کنند.

***

مقدمه خبرگزاری ایلنا: به گزارش خبرنگار ایلنا، در قبال تعبیر از چیستی فلسفه، نگاه‌های متفاوتی وجود دارد. این نگاه‌ها بعضا متضاد هستند؛ آن‌چنان‌که برخی مثل سیدجمال‌الدین اسدآبادی، فلسفه را لازمه‌ی ترقی و پیشرفت جوامع بشری می‌دانند و در مقابل برخی فلسفه را برابر با دعوت به اندیشیدن تعریف می‌کنند؛ اندیشیدنی که لزوما نباید توقع حل مشکلات معیشتی مردم را از آن داشت. در این راستا رضا داوری اردکانی (استاد فلسفه، رییس فرهنگستان علوم و عضو سابق شورای‌عالی انقلاب فرهنگی) نگاه خاص خود را به فلسفه دارد. او می‌گوید: “من گمان نمی­‌کنم کسی با اندک درکی از فلسفه، از فلسفه توقع خدمت‌رسانی داشته باشد.” وی با اشاره به نوع رابطه‌ی فلسفه و مشکلات اجتماعی تصریح می‌کند: “فلسفه درس تذکر و دعوت به اندیشیدن است نه اینکه کارش کارپردازی و رفع مشکلات اجتماعی و معیشتی باشد.” رئیس فرهنگستان علوم ضمن تاکید بر تمایز بین وظیفه‌ی فیلسوف با وظیفه‌ی سایر مسئولان جامعه گفت: “کارپردازی و رفع مشکل­‌ها، مسئولان خاص خود را دارد.” در ادامه‌ی گفتگو که به مناسبت روز جهانی فلسفه تدوین شده است، از چند و چون وظیفه‌ی فیلسوف و هویت فلسفیدن – طبق دیدگاه رضا داوری اردکانی – مطلع خواهید شد.

  1. حوالی 2500 سال پیش، افلاطون گفت که فیلسوف باید شاه و رهبر شود. او اضافه می‌کند که حاکمان مستبد باید همچون فیلسوفان تعلیم یابند. به نظر شما چگونه می‌شود در عصر امروز، مجموعه‌ی یک سیستم مستبد را از محل فلسفه تعلیم داد و اصلاح کرد؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟

چنین چیزی ممکن نیست و فلسفه هم چنین داعیه ای ندارد.افلاطون هم هرگز در هیچ جا نگفته است که حاکمان مستبد باید همچون فیلسوفان تعلیم یابند که البته اگر گفته بود فیلسوف نبود و اشخاص حق داشتند حتی شیوع کرونا را به گردن او بیندازند. گرچه اکنون هم حق دارند و از حق خود استفاده می کنند. توجه بفرمایید که تعلیم فلسفه و اندوختن اطلاعات فلسفی ضرورتاً مایه خرد و خردمندی نمی شود. فلسفه تعلق خاص به هستی و درکی از آنست که راه به خرد می برد وگرنه اگر همه مردم فلسفه بیاموزند به صرف اندوختن فلسفه صاحب درک و خرد و تدبیر نمی شوند. افلاطون هم در جای جای آثار خود به این نکته تذکر داده است. صاحب درک جامع و وجودبین بودن چیزی است و داشتن اطلاعات فلسفی چیزی دیگر. اگر اطلاعات علوم در جایی به درد می خورد اطلاعات فلسفی به هیچ کار نمی آید و دعوی ها و داعیه ها را بیشتر می کند.

  1. به فرض مثال، فیلسوفی مثل سقراط اگر حاضر باشد که رهبریِ جامعه‌ای را بپذیرد، شیوه‌‌ی حکومت او چه تفاوتی با شیوه‌ی حکومت یک “رهبر یا پیشوای سیاسی صرف” خواهد داشت؟

سقراط رهبری حکومت را نمی پذیرفت زیرا خود را فیلسوف می دانست و در جستجوی راه بود. افلاطون هم می خواست بگوید که حاکمان باید از نظم جهان آگاه باشند و سیاست را با آن میزان کنند. فهم نظر افلاطون دشوار است و برای رسیدن به آن باید با پایدیای یونانی آشنا بود و مدینه آتن را هم شناخت. مفسران سیاست بین افلاطون اگر لااقل نامه هفتم او را به درستی می خواندند شاید اندکی رأی و نظر خود را تعدیل می کردند و به درک نظر افلاطون نزدیک می شدند.

  1. در فلسفه شاهد فلسفه‌های مضاف از جمله فلسفه سیاسی هستیم. به نظر شما ضرورت تفلسف در باب سیاست چیست؟ آیا این حیطه را باید میدان مبارزه‌ی فیلسوف با سیاستمدار دانست؟

فلسفه مضاف تعبیر خوبی نیست. فلسفه سیاسی جلوه ای از فلسفه است و می خواهد ببیند سیاست چیست و چه می تواند و باید باشد. فیلسوف نزاعی با سیاستمدار ندارد بلکه به تأمل در عمل سیاسی می پردازد. فیلسوف از آن جهت که امکان های عمل تاریخی را (البته به صورت اجمالی) می بیند و نشان می دهد می تواند راهنمای سیاست باشد. او مانند ایدئولوگ ها قاعده گذار سیاست نیست و به سیاستمداران دستور نمی دهد.

  1. در روز جهانی فلسفه قرار داریم. با توجه به سیطره‌ی علم بر زندگی بشری و رفع اکثریت نیازهای آدمی با تکیه بر دانش و تکنولوژی، چه نیازی به حضور فلسفه است؟

متأسفانه فلسفه ای حضور ندارد که بخواهیم آن را مرخص کنیم. علم و تکنولوژی هم پریشان و از هم جدا افتاده است. اگر فلسفه حضور داشت می توانست مایه نظم و جمعیت خاطر شود. چنانکه در قرون هجدهم و نوزدهم اروپا کم و بیش مظهر خرد تجدد بوده است. علم و تکنولوژی بی راهنمایی خرد کاری از پیش نمی برد زیرا آنها نیازهای آدمی را نمی شناسند و به آن کاری ندارند بلکه بیشتر نیازهایی را رفع می کنند که خود پدید آورده اند اما فلسفه می خواهد بداند آدمی در عالمی که دارد چگونه می تواند شأن انسانی و نیازهای حقیقی خود را بازشناسد و بداند و آنها را حفظ کند و برآورده سازد. اگر تکنولوژی و علم «اکثریت نیازهای آدمی» را رفع کرده بود جهان این همه گرفتار فلاکت و بی خردی و آشوب نبود و در ترس و بیم از جنگ و آلودگی زمین و دریا و هوا و دشوار شدن بیش از پیش زندگی به سر نمی برد. علم و تکنولوزی عظمت دارند و منشأ آثار بزرگ شده اند و می شوند اما راهدان نیستند و به خیر و صلاح و خوب و بد و امید و علایق مردمان کاری ندارند و چنانکه گفته شد برای اینکه منشأ فوائد و خیرات باشند به راهنمایی خرد نیاز دارند. خرد هم با آزادی و تفکر پدید می آید و قوام می یابد. اگر آدمی آزاد نبود و تفکر نداشت آدمی نمی شد. مردمی هم که از تفکر دور شوند در طریق انحطاط قرار می-گیرند زیرا نمی دانند که چه باید بکنند. همه عظمت آدمی در تفکر اوست.  نیاز به فلسفه به خصوص وقتی ضرورت پیدا می-کند که خرد رو به افول می گذارد. فلسفه باید باشد تا بدانیم به چه کارها نیاز داریم و راهمان کدامست. فلسفه مشکل گشای زندگی هرروزی نیست بلکه اساسی با آن گذاشته می شود که زندگی با آن سامان می یابد و نیازهای زندگی و شرایط امکان رفع آنها را نیز به مدد فلسفه می توان درک کرد و شناخت. اهل فلسفه باید مقام و جایگاه فلسفه را بشناسند و اگر نشناسند فلسفه دانیشان سود و ثمری ندارد.

  1. حین روز جهانی فلسفه، در ایران نیز کم و بیش توجهاتی به این گرامی‌داشت صورت می‌گیرد. سوال این است که در 50 سال اخیر در ایران، فلسفه چه خدماتی را به مردم و جامعه روا داشته است؟ آیا باید از فلسفه انتظار خدمت‌رسانی به مثابه سایر علوم را داشت یا خیر؟

کار فلسفه خدمت رسانی به مردم و جامعه نیست و برای خدمت رسانی نیز جعل نشده است بلکه آدمی چون آزاد است و استعداد تفکر دارد به خرد فلسفی هم دست یافته است. به عبارت دیگر آدمی با تفکر آدمی شده و قبل از تفکر وجود نداشته است. تفکر آدمی را آدمی کرده است. اگر آدمی تفکر نداشت زندگی انسانی هم نداشت و در نتیجه خدمت رسانی هم در عداد کارها و وظایف او قرار نمی گرفت. علوم دیگر در پی تفکر به وجود آمده اند و اگر از هدایت تفکر و خرد برخوردار نباشند خدمت مستقیم به زندگی نمی کنند. چنانکه در کشور ما که تکنولوژی، تکنولوژی خریداری شده از جهان خارج است به علم و پژوهش نیاز ندارد و علم و پژوهش نیز در آن اثری نداشته است. فلسفه هم وقتی پدید می آید که گوش هایی برای شنیدن آن وجود داشته باشد و اگر جامعه مستعد شنیدن سخن فلسفه نباشد، فلسفه ای هم به وجود نمی آید. گوش ها و زبان ها با هم نسبت و تناسبی دارند. من از فلسفه موجود و از اطلاعات فلسفه و گسترش تعلیم فلسفه دفاع نمی کنم اما انداختن گناه نابسامانی ها و گرفتاری ها و حماقت ها به گردن همین فلسفه کم و بیش مهجور را نشانه خوبی از وضع درک و فهم و خرد و دانش نمی دانم. می توان به فلسفه اعتنا و اعتقاد نداشت اما گناه ندانم کاری و بی خردی را به گردن تفکر و این یا آن فلسفه انداختن دفاع از جهل و بی خردی و اعلام بی نیازی از خرد و دانایی است و این یکی از اقتضاهای جهان توسعه نیافته است. فلسفه درس تذکر و دعوت به اندیشیدن است نه اینکه کارش کارپردازی و رفع مشکلات اجتماعی و معیشتی باشد. کارپردازی و رفع مشکل ها مسئولان خاص خود دارد و این مسئولان و متصدیان در صورتی در کار خود توفیق می یابند که از مدد خرد ساری در عالم زندگی بهره ای داشته باشند. اگر آدمی تفکر نداشت نیازهایش هم محدود بود و خدمت رسانی در زندگی هم وجهی پیدا نمی کرد. آدمی هر چه دارد آغاز و منشأش تفکر بوده است. تفکر و  فلسفه که صورتی از تفکر است وسیله نیستند. فلسفه اگر زنده باشد جان جامعه و شرط امکان خدمت و خدمت رسانی است. من گمان نمی کنم کسی با اندک درکی از فلسفه، از فلسفه اوقع خدمت رسانی داشته باشد. کارها و چیزها در جهان انسانی هر یک جایی دارند و از نظمی پیروی می کنند. مقام فلسفه درک نظم و نظم آموزی است. خدمت رسانی هم کار سازمان ها و مؤسسات است. حتی دانشمندان بزرگ بی سودای سود به کار دانش می پردازند و از این کار بی غرضانه است که نتایج بزرگ هم برای بهبود زندگی به دست می آید.

روز جهانی فلسفه و بزرگداشت فارابی

روز جهانی فلسفه از آن جهت اهمیت دارد که ممکن است ما را به وضعی که فلسفه در زمان دارد متوجه سازد. پس برگزار کردن مراسمی در این روز شاید مغتنم باشد. از رئیس محترم انجمن مفاخر جناب آقای دکتر بلخاری بسیار متشکرم که به مناسبت روز فلسفه مراسمی برگزار کرده و محور بحث را فلسفه فارابی قرار داده اند.

من در نیمه اول دهه چهل، بیشترین وقت خود را صرف مطالعه آثار فارابی و تحقیقاتی که درباره فلسفه او شده است، می کردم. در آخر راه به نظرم رسید که فارابی مؤسس فلسفه اسلامی است. مقصود از مؤسس بودن این نیست که او اولین فیلسوف در جهان اسلام بوده است، زیرا معمولا «کندی» را اولین فیلسوف جهان اسلام می دانند. فارابی چه کرده است که او را با این که اولین فیلسوف نیست، مؤسس فلسفه اسلامی می دانیم؟ پرسش، بر خلاف ظاهرش بسیار پیچیده و دشوار است. به خصوص که کسانی تعبیر  فلسفه اسلامی را بی وجه می دانند. من هم گاهی به حکم احتیاط به جای فلسفه اسلامی از فلسفه دوره اسلامی تاریخ ایران گفتم. این نکته را از آن جهت ذکر کردم که اگر فلسفه اسلامی را به رسمیت نشناسیم چگونه می توانیم از تأسیس آن بگوییم؟ چیزی که نمی توانیم منکر شویم این است که در بیرون از اروپا، تنها در عالم ایران اسلامی، فلسفه با اساس و مبنایی کم و بیش متفاوت با یونان قوام یافته و سیری خاص داشته است.

در این تجدید عهدِ فلسفه، مسائل و مباحث، کم و بیش همان ها است که در آثار ارسطو و شارحانش می توان یافت. اما بعضی از تلقی ها از اصول و مبادی و غایات، با تلقی یونانی تفاوت دارد. وجود و ماهیت و علت و معلول و کمال و سعادت آدمی، تعبیراتی مشترک در فلسفه یونانی و فلسفه دوره اسلامی است. اما ماهیت، در ارسطو، ماهیت موجود است و حال آن که در فلسفه اسلامی، ماهیت چیزی بیش از امکان نیست. علت در فلسفه ارسطویی و فلسفه اسلامی چهار علت است. در فلسفه ارسطو، علت غایی بر علت های دیگر تقدم دارد و خدا نیز علت غایی موجودات است. سعادت هم در مدینه محقق می شود، اما در نظر فارابی از میان علت های چهارگانه، اصل، علت فاعلی است و خداوند نه صرفا علت غایی، بلکه ابداع کننده موجودات و علت فاعلی آنهاست.

«سعادت» هم مسلتزم طی مراتب و رسیدن به مقام قرب حق است. فلسفه دوره اسلامی با چنین تصرف و تغییری در اصول و مبادی آغاز شده و ادامه یافته است. از استادانی که در این پنجاه سال اخیر، فارابی را مؤسس فلسفه اسلامی دانسته اند، آقایان دکتر سید حسین نصر و مرحوم «محسن مهدی» نامدارند. این بزرگواران هم با توجه به تفاوتی که در تلقی فیلسوفان دوره اسلامی از وجود و ماهیت و علت و علیت وجود دارد، فارابی را فیلسوف مؤسس دانسته اند اما چیزی که من بیشتر در نظر داشته ام، علاوه بر تلقی تازه از مبادی، این بوده است که به جمع دین و فلسفه نظر داشته و تلقی تازه از مبادی با این رأی و نظر او، مناسبت دارد وگرنه صرف تلقی متفاوت از ماهیت و علت، ضرورتاً به تأسیس نمی انجامد.

وقتی پنجاه سال پیش محسن مهدی برای شرکت در کنگره ای به مناسبت هزار و صدمین سال ولادت فارابی در تهران برگزار شد، به این جا آمد، با او بحث هایی بسیار مغتنم و گرانبها داشتم و از آراء و نظر ها و اطلاعات وسیع او بهره ها بردم. ایشان هم به حرف های من گوش می کرد، اما احساس کردم که چندان به اندیشه تاریخی علاقه ندارد. او «کتاب الحروف» و «کتاب الملّه» فارابی را چاپ کرده بود و از اهمیت سعی فارابی در جمع دین و فلسفه آگاه بود. اما من می گفتم طرح فارابی در تاریخ فلسفه دوره اسلامی محقق شده است اما او آن را نه یک طرح، بلکه یک نظر می دانست.

ایشان با این نظر مخالف نبود که بعد از فارابی همه فیلسوفان دوره اسلامی در طریق جمع میان دین و فلسفه بوده اند، اما رغبت و تعلق خاطری به وجود خطِ خاص در سیر فلسفه اسلامی نداشت.

وقتی می گفتم پیروی از طرح فارابی درجمع دین و فلسفه، اخلاف او را از ادامه بحث درباره مدینه و اهل آن، بی نیاز می کرده است، او این کم اعتنایی را چندان موجه نمی دانست. در دهه های اخیر بعضی از اهل فضل و پژوهش، اصرار دارند که بگویند بعد از فارابی توجه به سیاست در آرا و آثار فیلسوفان ما کم و کمتر نشده است. این ها راست می گویند. اما کمتر به عمق قضیه می اندیشند و غالبا اشارات فیلسوفان به مطالب سیاسی را که در حد خلاصه آراء فارابی با اندکی تصرف است، توجه به سیاست می دانند.

من معتقدم که فیلسوفان ما را از آن جهت نمی توان بی اعتنا به سیاست دانست که آنها الهیات، اعم از امور عامه و الهیات بالمعنی الأخص را چنان بسط دادند که با اصول دین منافاتی نداشته باشد و در واقع صورتی از دین عقلی تصویر کردند و به حکم ضرورت قواعد شرع را هم در تعارض با عقل نیافتند. این بود که از زمان صفویه، فلسفه به فقه نزدیک شد. بسیاری از فیلسوفان، فقیه بودند و بعضی فقیهان هم فلسفه می دانستند و در زمان ما همه استادان فلسفه اسلامی به درجات، فقیه اند. در این که جمع دین و فلسفه با ظهور تجدد به مشکل ها برخورد و مخصوصا، هم سخنی فیلسوفان ما با صاحب نظران اروپا و آمریکا تقریباً محال شد، بحث نمی کنیم و به این که راه جمع دین و فلسفه به کجا انجامید، کاری نداریم.

اشاره به این نکته هم لازم است که وقتی متقدمان، فارابی را معلم ثانی خواندند، شاید لااقل در ناخودآگاه خود او را مؤسس فلسفه اسلامی می دانستند. معلم اول، ارسطو است. ارسطو را از آن جهت معلم اول نامیدند که به نظر آنها، او اساس فلسفه را گذاشته است. پس معلم را مؤسس می دانسته اند. در طی مدتی قریب هزار و چهارصد سال هم کسی را معلم ننامیده اند تا این عنوان و نام را به فارابی داده اند؛ پس فارابی هم باید راه تازه ای گشوده و اساس نویی نهاده باشد که او را معلم ثانی نامیده اند.

 این ها هر چه باشد، ما هزار سال فلسفه داشته ایم، این فلسفه هر چه بوده و هر حاصلی داشته است، در جهان ایرانی – اسلامی ره آموزی داشته است و اکنون هم باید از آن، برای ره آموزی در تفکر استمداد کرد. فیلسوفان ما عالَمی داشتند و اکنون عالم و جهان انسانی دیگر شده است. تفکر هم گرچه تابع جهان زندگی نیست، اما نمی تواند ناظر به آن نباشد. نیاز اکنون ما این است که با تذکر به سابقه ای که در تفکر داریم به وضع خود و جهان و راهی که باید پیش گیریم و بپیماییم فکر کنیم. این امر موکول به شرایطی است که البته تحقق آنها آسان نیست ولی از راه ها و کارها به این عنوان که نا هموار و دشوار است، نمی توان و نباید اعراض کرد. دوری از فکر و ذکر و غفلت از تاریخ این خطر بزرگ را در پی دارد که حتی صاحبان حسن نیت به عمل بدون فکر رو کنند و ندانند که از آن نتیجه ای جز آشوب به دست نمی آید. اگر روز فلسفه فرصتی باشد که در آن به آغاز و انجام اعمال بیندیشیم روزی مبارک خواهد بود.

* سخنرانی رضا داوری اردکانی به مناسبت روز جهانی فلسفه و بزرگداشت فارابی، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 30 آبان 1400

درباره فلسفه و آینده آن در ایران

به عنوان مقدمه بگویم که

فلسفه در بیرون از اروپا جز در ایران (و اندکی در مصر در دوران نفوذ و قدرت اسمعیلیه در آن سرزمین) در هیچ جای آسیا و آفریقا نبوده است فلسفه مغرب اسلامی و اندلس نیز دنباله و بخشی از فلسفه ای است که در ایران بنای آن نهاده شده بود. مهم است که بدانیم چرا ایرانیان و بعد از آنها مسلمانان اهل اندلس به فلسفه توجه کردند و چرا در ایران تاریخ فلسفه ادامه یافت و در اسپانیا قبل از اینکه قدرت سیاسی مسلمانان پایان یابد چراغش خاموش شد من سالها کوشیده ام دریابم که فلسفه در روح و جان مردم و در فرهنگشان چه جایی پیدا کرده و آثارش در زندگی و رفتار و گفتار یا تناظرش با اینها چه و چگونه بوده است. مطلبی که در این باب به آن توجه نمی شود اینست که اگر برای یونانیان و اروپاییان دوره جدید، مقام فلسفه در مدینه و در جامعه و تاریخ اهمیت اساسی داشته چرا در دوره اسلامی این قضیه وضعی دیگر پیدا کرده و از اهمیت افتاده است شاید وجهش این بوده که شریعت تکلیف عمل و رفتار مردمان را تعیین می کرده و افراد و اشخاص از حکم شریعت پیروی می کرده اند یعنی رابطه میان فرد و جامعه به صورتی که در جامعه خودبنیاد وجود دارد مطرح نبوده و آدمها بیشتر به این اعتبار فرد بوده اند که روز قیامت باید جوابگوی اعمال خود باشند در کتاب تعلیمات دینی کلاس دوم یا سوم دبستان در آغاز دهه بیست یعنی حدود هشتاد سال پیش این روایت آمده بود که روز قیامت از تو نمی پرسند پدرت کیست می پرسند عملت چیست. این فردیت را با فردیت در دنیای کنونی نباید یکی دانست. فرد در دنیای قدیم مکلف بود و با ادای تکلیف فردیت پیدا می کرد اما در جامعه جدید بشر با حقوقش فردیت پیدا می کند.

فلسفه ای که در یونان ناظر به تدبیر و نظم مدینه در گفتار و رفتار اهل آن بود وقتی به عالم اسلام آمد در تناسبی دیگر وارد شد. البته فیلسوفان ما با نظر به آنچه ارسطو در تقسیم علوم گفته بود به هر علمی جایگاهی دادند. ارسطو علم نظری را مقدم بر علم عملی دانسته بود و این تقدم صرفاً تقدم شرفی نبود. درست است که او گفته بود الهیات اشرف علوم است زیرا که بی سودترین آنهاست. فیلسوف با این سخن می خواست بگوید که طالبان علم الهی این علم را بی سودای سود می طلبند و این خود یک فضیلت و شرف اخلاقی است اما مقصود اصلی ارسطو از تقدم نظر که آن را از استاد خود افلاطون آموخته بود وابسته بودن عمل به نظر بود. ارسطو در این باب نظر افلاطون را تا حدودی تعدیل کرده و در کتاب اخلاق نیکوماک واسطی به نام فرونزیس یا (حکمت و فرزانگی و فضیلت عقلی) پیش آورده و آن را ضامن نسبت میان نظر و عمل دانسته بود. اما فلسفه وقتی در یونان کارش تمام شد در بیرون از یونان در سه عالم با سه صورت متفاوت و ممتاز ظاهر شد. در روم اثر سیاسیش را نه فقط حفظ کرد بلکه رومیها بیشتر به فلسفه رواقی و وجه اخلاقی و سیاسی فلسفه یونان توجه کردند. وقتی اروپا مسیحی شد تفسیر مفسران مسیحی فلسفه یونانی مورد توجه قرار گرفت و این فلسفه در قوام مسیحیت اروپا دخیل شد. این تفاسیر از طریق اسکندریه و انطاکیه و مرو و… به جهان اسلام هم رسید. این دو وجه اخیر دیگر با سیاست و حتی با اخلاق سرو کار چندان نداشت. در این نکته تأمل کنیم که فلسفه قرون وسطی با تصنیف کتاب «مدینه الهی» سنت آگوستین آغاز شد. مدینه الهی فصل یا حد فاصل میان تفکر قدیم (یونانی) و مسیحیت قرون وسطا بود. در جهان اسلام وضع اندکی تفاوت داشت. متکلمانی که به صورت پراکنده از آراء فلسفی چیزهایی فراگرفته بودند از تعابیر فلسفی و اخلاقی یونانیان برای درک صفات و افعال الهی و تکلیف مردمان مدد گرفتند اما خود را پیرو فیلسوفان و فلسفه ها نمی دانستند و نظر یونانیان را بیان نمی کردند. فارابی که با فلسفه یونانیان آشنا بود، بنای تازه در فلسفه گذاشت و کوشید که برای فلسفه یونانی جایی در جهان اسلام بیابد او به اهمیت سیاست و اخلاق در فلسفه یونانی پی برده بود و می دانست که غایت فلسفه غایت اخلاقی- سیاسی است و چون پرورده تعالیم و آداب مسلمانی بود این را هم می دانست که در جهان دین قانون، قانون الهی است و فیلسوفان قانونگذار نیستند بلکه هنرشان اینست که چون به پیامبری نزدیکند قانون را می فهمند و مفسران شایسته آنند. او طرح وحدت دین و فلسفه را درانداخت. این طرح مقبولیت یافت و بنایی گذاشت که با آن تاریخ فلسفه دوره اسلامی در طریق وحدت با دین قرار گرفت اما اخلاف فارابی طرح وحدت دین و فلسفه را به صورتی که او آورده و فیلسوف را در قانونگذاری شریک پیامبر دانسته بود مسکوت گذاشته و از کنار آن گذشتند. ابن سینا به جای سیاست فصلی تحت عنوان نبوت در فلسفه گشود و اخلافش در راهی که او گشوده بود رفتند البته کتابهایی در اخلاق به سبک یونانی نوشته شد اما مطالب آن درس زندگی برای مردم نبود و بیشتر باید آنها را جزئی از فضل و معلومات اهل فلسفه دانست. احیاء علوم الدین غزالی به یک معنی متضمن پیام بی نیازی جهان اسلام از کتابهای اخلاق و سیاست یونانی به علمای جهان اسلام بود مع هذا اهل فلسفه میراث اخلاق و سیاست یونانی را به کلی رها نکردند هر چند که بیشتر به حکم رعایت احترام آباء فلسفه، احیاناً در پایان کتابهای خود فصلی مجمل که آن هم برگرفته از کتاب اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی بود در سیاست و اخلاق می آوردند و وقتی نوبت به حاج ملاهادی سبزواری رسید در پایان منظومه و شرح آن فصلی در اخلاق دینی و عرفانی آورد. آنچه جای انکار ندارد اینست که بعد از فارابی بحث اخلاق و سیاست در فلسفه هرگز جایگاه مهمی نداشته و حتی متأخران به آنجا رسیده اند که اخلاق و احکام اخلاقی را به مشهورات و ادراک-های برآمده از طبع برای رفع نیاز در معاملات و روابط هرروزی بازگردانند. فیلسوفان دوره اسلامی هرگز چنانکه باید درباره اخلاق و مبادی و آغاز آن نیندیشیدند. آنها عقلی بودن حسن و قبح را تصدیق کردند و حتی دشواری ذاتی دانستن آنها را هم حس کردند ولی نیازی ندیدند که به اخلاق و سیاست فکر کنند زیرا سیاست و اخلاق زمانشان نیازی به فکر و تفکر و تحقیق نداشت.

فلسفه دوره اسلامی به یک اعتبار حق داشت که از سیاست و اخلاق چشم بپوشد زیرا حاکمانی که با جنگ و غلبه به قدرت می رسیدند کاری به قواعد سیاست و اخلاق نداشتند. روابط و مناسبات و رفتار مردمان هم به حکم شریعت سامان می یافت پس از این بابت فیلسوفان را نمی توان و نباید ملامت کرد که چرا به حکمت عملی نپرداختند. عیب بزرگ قضیه این بود که حکمت عملی و اندیشیدن به سیاست و اخلاق وقتی پیشرفت کرد که اروپای جدید عهد یونانی را به صورتی خاص دریافت و انسان را نه در مدینه هایی مثل آتن یا اسپارت بلکه در جامعه خودبنیاد انسانی در نظر آورد. تفاوت مدینه یونانی با جامعه جدید این بود که در مدینه، فرد برای مدینه و بیشتر تابع قانون آن بود اما در جامعه جدید بر قانونگذار بودن و حق داشتن بشر تأکید شد و خواست و قدرت بشری ملاک حکم و حکومت قرار گرفت و به این ترتیب فلسفه در دوره جدید شأن و مقام ره آموزی و رهگشایی خود را حفظ کرد. با این تفاوت که دانسته و نادانسته قدرت آدمی را به جای سعادت اهل مدینه، غایت قرار داد.

فیلسوفان دیار ما فلسفه را مانند یونانیان علم اعیان اشیاء می دانستند و با یونانیان موافق بودند که غایت فلسفه کمال انسان و سعادت اوست اما در معنی کمال و سعادت انسان اتفاق نظر نداشتند. یونانی کمال و سعادتش در مدینه محقق می شد اما در عالم اسلام کمال آدمی در قطع تعلقات از جهان مادی و سیر ارتقائی به سوی حق بود و این تفاوتی بنیادی و اثرگذار در تفکر است. به گمان من فلسفه جدید اروپایی با وجود اختلاف اساسی که در اصل و ظاهر با فلسفه یونانی دارد از فلسفه اسلامی به آن نزدیکتر است زیرا فلسفه یونانی و فلسفه جدید اروپایی هر دو فلسفه های زمینی و پشتوانه زندگی آدمیانند اما فلسفه اسلامی از ابتدا در مسیری بوده است که راه آسمان را به آدمی بیاموزد و فلسفه را که سقراط از آسمان به زمین آورده بود به جایگاه اصلیش بازگرداند. هم اکنون فلسفه اسلامی معرفت شریفترین مراتب وجود و سعی در قرب به آن مراتب است و به جامعه و سیاست و تاریخ و نیازهای عادی مردم کاری ندارد و اگر به تبع ابن سینا احکام اخلاقی را از سنخ مشهورات می داند وجهش نه بی اعتنایی به اخلاق بلکه تصدیق واگذاری اخلاق به شریعت و اعتراف به بی نیازی از علم اخلاق مستقل از دین است. اما فلسفه ای که در طی یکصد سال اخیر از اروپا آمده و در دارالفنون و دارالمعلمین و دانشسرای عالی و سپس در دانشگاه تهران تدریس و تعلیم شده است از جهات مختلف وضعی متفاوت دارد. اگر در حوزه-های علمیه دینی استادان فلسفه متون و آثار تحقیقی فلسفی را تدریس می کنند فلسفه ای که از اروپا آمده مطالبی پراکنده برگرفته از کتابهای تاریخ فلسفه و کتابهای درسی روان شناسی و متدولوژی علوم بوده است البته کتاب دیسکور دکارت در زمان ناصرالدین شاه به اشاره کنت دوگوبینو با قلم یک فاضل یهودی زیر نظر یک فرانسوی کم و بیش ایرانی شده به نام رضا ریشار از متن فرانسه به فارسی ترجمه شد که متأسفانه زبان آن چندان مفهوم نیست و به نظر نمی رسد که خوانندگانی پیدا کرده باشد. یکبار هم افضل الدین کرمانی آن را از ترکی به فارسی برگردانده است. این ترجمه زبان بالنسبه خوبی دارد و مترجم نیز به شأن فلسفه و جایگاه آن در اروپا کم و بیش واقف است و بالاخره ترجمه سوم آن به قلم محمدعلی فروغی صورت گرفته  است که باید آن را مثال و نمونه یک ترجمه خوب در زبان فارسی دانست. این ترجمه برای اولین بار به صورت ضمیمه جلد اول سیر حکمت در اروپا چاپ شده است. سیر حکمت در اروپا تاریخ فلسفه مختصر اروپاست که اگر نه با تحقیق کافی لااقل با ذوق و سلیقه و به زبان روان و زیبا گزارش شده است سیر حکمت در اروپا نه فقط اولین کتاب در فلسفه جدید بوده که خوانندگانی داشته بلکه شاید هیچیک از کتابهای فلسفی که در عمر هشتاد ساله سیر حکمت در اروپا به زبان فارسی نوشته شده به اندازه آن خوانده نشده است. اینکه اثر و تأثیر سیر حکمت در اروپا چه بوده به درستی معلوم نیست از بعضی استادان فلسفه اسلامی که بر حسب اتفاق در صحبت با ایشان ذکری از سیر حکمت در اروپا شده است شنیده ام که اگر فلسفه اروپا اینست که در سیر حکمت آمده مطلب قابل اعتنایی ندارد. آنها آراء دکارت و کانت را به صورتی که در سیر حکمت آمده است فلسفه نمی دانستند. این قبیل نظرها هرچه باشد نشانه و دلیل آنست که به کتاب سیر حکمت توجه کرده و مطالبش آنان را کم و بیش به تأمل و پرسش واداشته است. از آغاز دهه چهل اندکی بیشتر به فلسفه و ترجمه نشر آثار فیلسوفان توجه شد. پیش از آن فروغی یکی دو اثر افلاطون را ترجمه کرده  بود. دکتر صناعی و دکتر کاویانی و دکتر لطفی هم دنباله کار را گرفته بودند و دکتر لطفی همه زندگیش را صرف ترجمه آثار افلاطون و ارسطو کرد و چون آن کار به پایان رسید آثار افلوطین و دیگران را نیز به فارسی برگرداند. در دهه چهل و اوایل دهه پنجاه منوچهر بزرگمهر مترجمی پرکار و موفق بود به خصوص در کار ترجمه مطالب فلسفه تحلیلی اهتمام داشت. در اینجا نمی توان از همه مؤلفان و مترجمان آثار فلسفی یاد کرد اما چندین مترجم در دهه های اخیر خدمتهای شایان به فلسفه کرده اند که در اینجا فقط از پیر و مقدّم فرهیخته آنان عزت الله فولادوند نام می برم. آنچه اهمیت دارد اینست که در پنجاه سال اخیر چندین تاریخ فلسفه ترجمه شده و مهمتر اینکه بعضی متنهای مهم و اساسی و از جمله کتابهای مابعدالطبیعه و طبیعت و نفس و اخلاق نیکوماک و… ارسطو، تاسوعات افلوطین، و تأملات دکارت و اخلاق اسپینوزا و بعضی آثار لایب نیتس و بارکلی و هیوم و آثار مهم کانت و هگل و کی یرکگارد را به فارسی خوب و متوسط و گاهی بد برگردانده اند. به آثار برگسون و نیچه و ویلیام جیمز و سارتر قدری زودتر توجه کرده بودند. در سی سال اخیر این سعی با همت بیشتر ادامه یافت و بسیاری از آثار معاصران در حوزه های مختلف فلسفه تاریخ، فلسفه علم، فلسفه حقوق و همچنین آثاری از هوسرل، ماکس شلر، مارتین هیدگر، گادامر، هانا آرنت، فوکو، دریدا، لیوتار، بودریار، آگامین، ریچارد رورتی، آلن بدیو و اصحاب حوزه فرانکفورت مخصوصاً هابر ماس ترجمه شد. ما اکنون تقریباً عمده آثار مهم فلسفه را به زبان فارسی داریم این داشته صرفنظر از اینکه فلسفه در این زمان در چه وضع و موقعی است دو عیب شاید بزرگ دارد یکی اینکه در بسیاری از ترجمه ها مطلب در زبان فارسی چنانکه باید جانیفتاده و زبان مترجم مضمون و معنی نوشته را به درستی نمی رساند. عیب دیگر عیب خواننده است خواننده کیست و چیست؟ در قدیم خواننده به معنی امروزی وجود نداشته است. نویسندگان هم کتابهای خود را برای مخاطبان خاص می-نوشته اند. کاتبان و صحافان و وراقان نیز که غالباً اهل دانش بوده، هر کتابی را برای اهلش آماده می کرده اند. به عبارت دیگر کتاب کالایی نبوده که تولید شود و در بازار عام آن را به معرض فروش بگذارند. امروز هم کتابهای علمی تخصصی کم و بیش همین وضع را دارند این همه کتابفروشی که هست هیچکدام کتاب فیزیک و جبر و شیمی (و حتی شاید فقه و اصول) نمی فروشند و دانشجویان این رشته ها از کتابفروشی خاص این کتابها را تهیه می کنند. کتاب فروشیها رمان و شعر و کتابهایی راجع به سیاست و جامعه و تاریخ و فرهنگ و ادب و فلسفه و دین می فروشند و بیشتر خوانندگان این کتابها را می خرند. وجه مشترک اینها چیست؟ این وجه مشترک را در جمعیت شناسی و شعر و فلسفه علم چگونه می توان یافت؟ در اینجا اگر وجه مشترکی باشد در وهله اول اینست که همه به اطلاعات عمومی مبدل شده اند و خوانندگان نیز در پی اطلاعات عمومیند. البته تلقی علوم انسانی و فلسفه و شعر و ادبیات و تاریخ و… به عنوان اطلاعات عمومی اقتضای وضع زمانه است و گناهش به گردن مردمان نیست حتی در این حوزه ها جایزه بهترین کتاب غالباً نصیب نویسنده ای می شود که رعایت فهم عمومی را کرده باشد. ملاک انتخاب هم درک و فهم خوانندگان متوسط است. فیزیک و بیوشیمی و… از آنجا که دقیق و ریاضی اند به اطلاعات عمومی مبدل نمی شوند اما دموکراسی و تاریخ و رمان و فلسفه پست مدرن و… اطلاعات عمومی تلقی می شوند و خواننده طالب آنهاست و دریغا که نویسندگان و منتقدان هم فلسفه را اطلاعات و معلومات عمومی فلسفی می دانند و فکر می کنند که وظیفه اهل فلسفه یاد گرفتن آراء فیلسوفان و پژوهش در آثار آنانست تلقی فلسفه به عنوان اطلاعات عمومی باید امری عجیب باشد زیرا فلسفه سخن نابهنگام و متعلق به خواص است و ذات آن اقتضای مبدل شدن به اطلاعات عمومی نمی کند اما شاید چون پرحرفی زمان ما بیشتر در حوزه سیاست است، لازم باشد سیاست بی بنیاد را با فضل و علم و فلسفه و تاریخ بیارایند ولی به هر حال این بزرگترین آسیبی است که جهان مصرف کنونی به فلسفه زده است. در این زمان کتابهای فلسفه هم باید در دسترس همگان باشد. اینکه همگان یا حتی خطابه گویان سیاست از آن چه درمی یابند اهمیت ندارد خواننده هم به درک و دریافتن مضمون اهمیت نمی دهد. او کتاب می خواند تا از آن اطلاعات مورد علاقه یا برآورنده نیاز شغل و کار خود را به دست آورد و البته بعضی مطالب را می پسندد و بعضی دیگر را نادرست می خواند یکی از مشکلات هم اینست که خواننده قبل از خواندن کتاب درست ها و نادرست ها را می شناسد و وقتی کتاب می خواند نیازی ندارد که درباره مطالب تحقیق و تأمل کند بلکه با ملاکها و مسلماتی که دارد به رد و اثبات می-پردازد. این به خودی خود عیب نیست و طبیعی است که هر دانشجوی با سواد و کتابخوانی با آرائی که در کتابها آمده است موافق یا مخالف باشد (واگر نباشد بهتر است اصلاً کتاب نخواند) اما این موافقت و مخالفت در صورتی به درک و فرهنگ مبدل می شود یا به آنها مدد می رساند که در پی فهم مطلب و یافتن پاسخ پرسشی باشد و به مطالب متنی که می خواند فکر کند. اگر خواننده پرسشی دارد حتی از کتاب بد درسهای خوب می آموزد اما اگر پرسشی نداشته باشد کتابها برایش فرقی ندارند و حتی اگر با خواندن آنها بر اطلاعاتش افزوده شود فکر و فهم او در همان حد و سطحی که بوده است باقی می ماند. هراکلیتوس گفته بود: «بسیار دانی، هوشمندی (خردمندی؟) نمی آموزد؛ و گرنه به هسیودوس، پیتاگوراس و … آموخته بود.» (نقل از ترجمه دکتر شرف الدین خراسانی، نخستین فیلسوفان یونان، ص 238، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1370)

اکنون به وضع خودمان در فلسفه بازگردیم. گفته شد که در دهه های اخیر کتابهای بالنسبه مهمی ترجمه و تألیف شده و استادان محققی پرورش یافته اند که شاگردان خوب می پرورند و مهم تر اینکه جوانان مستعدی به فلسفه روکرده اند و همچنان رو می کنند. وقتی من دانشجوی رسمی فلسفه بودم استادان بیشتر به فلسفه قدیم و تاریخ فلسفه اعتنا داشتند رساله هایی که من و همکلاسهایم در دوره دکتری فلسفه نوشتیم همه بدون استثناء درباره فلسفه یونان و تطبیق آن با فلسفه دوره اسلامی بود. البته آن کارها لازم بود هنوز هم بسیار چیزها درباره فلسفه یونانی و نسبت آن با فلسفه دوره اسلامی هست که باید تحقیق شود. فلسفه چیزی نیست که زمان مصرف داشته باشد و زمانش بگذرد همیشه همه اهل فلسفه از همه فیلسوفان بزرگ درس می آموزند. کتابها عمر متفاوت دارند بعضی در همان دم که به دنیا می آیند می میرند یا مرده به دنیا می آیند بعضی هم مدت عمرشان از عمر یک نسل کمتر است. کتابهایی هم به اندازه عمر یک امت می مانند و بالاخره آنهایی که زمانشان زمان باقی است زیرا از جایی می آیند که دست تطاول باد خزان از آنجا کوتاهست و هر کس آنها را در هر جا و هر دوره تاریخی با پرسش و طلب بخواند از آن درسهای تازه می گیرد. امروز بر خلاف وضع پنجاه سال پیش ما بیشتر به فلسفه جدید و معاصر توجه کرده ایم. این توجه بی وجه نیست ولی آیا می دانیم که در فلسفه معاصر چیست که توجه را جلب می کند؟ فلسفه در طی زمان تکامل نمی یابد که بتوان گفت فلسفه این زمان از فلسفه قرون گذشته کاملتر است. ارسطو و ابن سینا و توماس اکوئینی و دکارت و کانت و هگل و… همه استادان فلسفه اند. بطلمیوس در تاریخ علم مقامی دارد اما دیگر آثارش را به ندرت به عنوان درس می خوانند ولی فلسفه افلاطون و ارسطو در همه جا تدریس می شود فلسفه ها کهنه نمی شوند اما فلسفه معاصر باید چیزی داشته باشد که مایه توجه بیشتر به آن می شود گاهی توجه به یک کتاب یا یک رأی و نظر بر اثر شهرت است اما این شهرت اگر اساسی نداشته باشد چندان دوام نمی آورد. گاهی هم آثاری پدید می آید که در آن جلوه های تازه ای از تاریخ پدیدار شده است. جلوه تاریخ در یک اثر اعم از اثر هنری یا فلسفی وجوه و صورتهای متفاوت دارد زیرا در آنها شئون متفاوت تاریخ ظاهر می شود و این ظهورها را با موازین کلی مشهور نمی توان رد و اثبات کرد نه اینکه این ردّ و اثبات صورت نگیرد اما چندان مؤثر نمی شود. شاید هیچ فیلسوفی به اندازه نیچه مورد بد فهمی و نفی و انکار و حتی توهین و تحقیر قرار نگرفته باشد اما آثارش همه جا هست و به خصوص فیلسوفان نیمه دوم قرن بیستم و پست مدرن ها به او اعتنای خاص کرده اند. بحث در این نیست که آیا فلسفه و آراء نیچه یا هر فیلسوف دیگری درست است یا نادرست. هیچ یک از فلسفه هایی که مانده اند نادرست نیستند و هیچ فلسفه ای هم تمام و کاملاً درست نیست. فلسفه ها اگر اعتبار دارند از آن روست که اهل پرسش و طلب را در راه تفکر دستگیری می کنند. در فلسفه قدیم در یونان کمتر و در قرون وسطی و جهان اسلام بیشتر بر استدلال و اقامه دلیل و برهان و اثبات درستی و نادرستی احکام تکیه و تأکید می شد. در دوره جدید به خصوص از زمان کانت که قضایای جدلی الطرفین را مطرح کرد این شیوه تا حدودی رنگ باخت اما یک بار دیگر در فلسفه های تحلیلی جان گرفت فلسفه های تحلیلی با فلسفه های قدیم از این حیث اختلاف دارند که بیشتر به چون و چرا در قواعد و احکام مابعدالطبیعه و اخلاق می پردازند و به این جهت چه بخواهند و چه نخواهند و بدانند یا ندانند در راه علم انگاری (مذهب اصالت علم) قرار می گیرند. در این فلسفه ها معمولاً فلسفه قاره ای (متعلق به اروپا در برابر بریتانیا) زائد و بیهوده تلقی می شود البته انصاف باید داد که بعضی از تحلیلی ها به خصوص ویتگن اشتاین که بنیانگذار فلسفه تحلیلی است کارهای بزرگ در فلسفه کرده اند. فرگه هم هوسرل را متوجه خطر بازگرداندن منطق به روانشناسی کرد. این نکته هم که منطق دان، منطق و اصول و قواعد آن را امر استعلایی می داند حاکی از آنست که او راهی یا لااقل نگاهی به قلمرو مابعدالطبیعه دارد. فلسفه معاصر مخصوصاً از آن جهت اهمیت دارد که نشان داده است فلسفه، گرچه به زمان تعلق دارد و زمان در آن آشکارتر می شود، به هر زمانی که تعلق داشته باشد فلسفه معاصر است. فلسفه معاصر تجربه دو هزار و پانصد ساله و بخصوص چهارصد ساله اخیر در باب نسبت زندگی آدمی و تفکر را نقد می کند و مخصوصاً به جهان انسانی و زیست جهان توجه دارد و از حال و روز و زندگی و آینده  تجدد می گوید. فلسفه اگر هست و تا هست در طلب رهایی از غفلت است و از چرایی بودن و از کجا آمدن و تا کی بودن و چه خواهد شدن می پرسد. زمان جدید از سنت ها نبریده است اما زمان حکومت سنت و ثبات هم نیست. در این زمان آدمی از زمین و خانه آباء و اجدادی کنده شده و به فضای تاریک نمی دانم «اینجا کجاست و در آن چه می توانیم و باید بکنیم» پرتاب شده است او پیش از این با پروای فردا و آینده ای که درست نمی دانست چیست و می بایست آن را بسازد به سر می برد. در نیم قرن اخیر تحولی عظیم و حتی عجیب در جهان و متناسب با آن در تفکر روی داده است. قطار تاریخ که در طی سیصد سال روی ریلی که به تدریج ساخته می شد پیش می رفت سرعتی عجیب یافته و صاحبنظران و دانایان دیگر قادر به ساختن و آماده کردن ریل آن نیستند. ریل سازان با چشم اندازی که داشتند مسیر قطار را تا حدودی تعیین یا تعدیل می کردند. اکنون آدمی هم خدا و هم خود را گم کرده و هیچکس نمی داند فردا چه خواهد شد. تکنولوزی چنان پیش می رود که با نیاز مردمان تناسبی ندارد اما برای مردمان نیاز تازه می آفریند و آنان را به دنبال خود می برد و به آنها می گوید که کیستند و چگونه باید زندگی کنند. فلسفه معاصر نگران این مسیر سریع و مقصد ناپیدا و شاید مجهول آنست. فلسفه در دوران دو هزار و پانصد ساله اش هرگز چنین روزگار دشواری نداشته و زمانه را تا این اندازه دشوار نمی دیده است. پس در شرایط کنونی باید بدانیم که فلسفه چه کرده است و چه می کند و آیا باید باشد و همچنان خواهد بود و اثر و مقام خود را حفظ خواهد کرد؟

نکته بسیار مهم اینست که فلسفه از ابتدای ظهورش طرحی خاص برای زندگی داشته است منتهی خرد فلسفی در هر دوره-ای از دورانهای مختلف، مقام و صفت و کارکرد متفاوت داشته و در هیچ دورانی جز در دوره جدید نظام زندگی را صورت نبخشیده و به عبارت درست تر به صورت خرد متحقق درنیامده است. شاید وجهش این باشد که می دانسته است چه می-خواهد اما اراده تحقق آن را در خود نمی دیده و داناییش دانایی توأم و ملازم با توانایی نبوده است. افلاطون و ارسطو طرح سیاسی داشتند اما چیزی را می خواستند که حتی در یونان و در مدینه آتن آن زمان تحقق یافتنی نبود و به این جهت تفکر آنان بحران عالم یونانی را تشدید کرد و زمینه انقراض آن را فراهم آورد. آیا خرد و فلسفه ای که در آتن کارسازی نداشت و در وطن دچار غربت شد در دیار غربت منشاء اثر مهمی می توانست بشود؟ پاسخ هرچه باشد همین که کوشید وطن جدیدی برای خود بیابد و در جایی توطن کند و جهانی شدن را که در ذاتش بود محقق سازد گواه عظمت آنست.  در دوره جدید زمان از پرده طبیعت به در آمد و عقل، عقل تصرف و کارسازی شد و در تناسب با آن علم و تکنولوژی و قانون و سیاست جدید و نظام بوروکراسی پدید آمد و زندگی مردمان با آنها سامان تازه پیدا کرد. با جلوه جدید زمان، چشم انداز آینده نیز در افق تاریخ غربی پدیدار شد و بشر جدید می بایست به سوی این چشم انداز سیر کند و در این سیر و سفر بود که جهان جدید محقق شد و به جایی رسید که راه دیگر روشن نبود و چشم انداز هم به تدریج که به آن نزدیک می شدند پوشیده تر می شد. چشم انداز تجدد، آینده همراه یا صلح و سلامت و آزادی بود اینها هم سفران قدرت تکنیک بودند تاریخ انواع حیله-ها در انبانه خود دارد تا آنجا که خرد را هم سرگردان می سازد و دیدیم خردی که می خواست در خانه صلح و آزادی و سلامت آرام بگیرد در پایان با تکنیک شعبده باز همخانه شد. با این همخانگی دیگر چشم اندازی نمی توان داشت و به چشم اندازی هم نیاز نیست زیرا تکنیک آنچه را ذاتش اقتضا می کند می سازد و آینده آدمی برایش اهمیت ندارد. جهان کنونی جهان بی آینده و بی تاریخ است و کسانی آن را جهان پست مدرن نامیده اند. زمان پست مدرن زمانی است که همه ارزشها و از جمله ارزشهای مدرن از اعتبار افتاده و به حرف و لفظ تهی از مضمون تحویل شده و اختیار همه چیز جهان را تکنیک در دست گرفته است. فلسفه پست مدرن هم هیچ طرحی برای آینده ندارد و چون به شرایط و امکانهای زمان می اندیشد و گشایشی نمی بیند گاهی به اندرزگویی مایل می شود. پرسش چه هستیم و چه شده ایم و در کجا به سر می بریم و به کجا می رویم که در فلسفه قرون هجدهم و نوزدهم اروپا مطرح بود و می پنداشتند که پاسخهای روشن دارد اکنون دیگر پاسخی ندارد و به این جهت طرح آن هم بی وجه تلقی می شود. مع هذا اروپا هنوز از زمان و تاریخ به کلی پیوند نبریده یا لااقل به غفلت کلی تن در نداده است در بیرون از اروپا و امریکا هم فلسفه مورد توجه است. در آنجا هم لااقل بسیاری از آثار فلسفی در اختیار علاقمندان به فلسفه قرار دارد اما این فلسفه ها غالباً فضل و اطلاعات است و کمتر با جانها نسبت و پیوند دارد. کسانی که آن را فرا می گیرند صاحب علم فلسفه و اطلاعات و فضل می شوند اما کمتر می پرسند که با این فضل چه راهی باز می شود و به کجا می توان رفت. در جهانی که فیزیک و بیوشیمی و سوسیولوژی که بالذات باید برای حل مسائل زمان و برآوردن نیاز مردمان باشند به فضل و اطلاعات مبدل می شوند چرا از فلسفه که نمی دانیم به چه کار می آید توقع داشته باشیم به ما که راه نمی جوییم و طلبی نداریم راه نشان دهد. درست بگویم جهانی که نمی داند چه باید بکند خیال می کند داعیه کار کردن کافی است با فلسفه بیگانه است و آن را سخن مزاحم می داند. اروپا لااقل به این درد خود پی برده است که آینده ندارد و کم و بیش از وضعی که در آن به سر می برد باخبر است هر چند که بیشتر خبرهایش خبر تاریکی فرداست پس ما که از چه هستیم و چرا هستیم و چه می کنیم و چه باید بکنیم و آینده مان چیست، نمی پرسیم و به وضع خود نمی اندیشیم چگونه فلسفه داشته باشیم. ما که همه درستها را می شناسیم و می دانیم چه چیزها و کدام حرفها نادرست است و دهها سال است که مشغول گزینش خوبها و درستها هستیم و نمی دانیم کدام خوب و درست را گزینش کرده ایم دیگر به فردا چه کار داریم فردا وقتی مطرح می شود که در اکنون درنگ کنیم و به گذشت از آن بیندیشیم. وقتی امروز کمال است قهراً فردا هم باید تکرار امروز باشد. ما از دین و علم و فرهنگ و هنر و فلسفه بسیار می گوییم اما در این بسیار به ندرت حرفی هست که بگوید اینها در زندگی ما چه نقش و نشانی دارند و زندگی ما با آنها چه نسبت دارد و مهمتر اینکه تا چه اندازه در آنچه از دین و فرهنگ و فلسفه می گوییم تأمل و تحقیق کرده ایم؟ ممکن است بگویند ما کاری به غرب و تجدد غربی نداریم و راه خودمان را می رویم. در ظاهر حرف خوبی می زنند اما خوبی این حرف وقتی محرز می شود که بگویند راهی که می گویند کدامست و به کجا می خواهد برسد اگر از راه و مقصدش چیزی نمی دانند و نمی گویند که این راه چگونه گشوده و هموار و پیموده می شود در راهی نیستند و به جایی نمی روند. وقتی سخن از راه تاریخ می گوییم متوجه باشیم که طرح این راه را اروپا در دوران جدید درانداخته است و همه مردم جهان هرکه و هرجا باشند آن را پذیرفته اند. در این زمان نمی توان مدرن یا مدرنیست نبود و به تجدد اعتنا نکرد. البته صاحبنظرانی بوده اند که به تجدد اعتقاد نداشته اند اما راه تازه ای نشان نداده اند. کارل اشمیت که با طرح تجدد و برنامه ریزی آن مخالف بود به وضع استثنایی می اندیشید که در آن سیاستمداری ظهور کند و راهی تازه نشان دهد و کشور و مردم را به آن راه ببرد. در ظلمت روزگار کنونی این یک انتظار موّجه است اما اولاً در بحبوحه غلبه و قدرت تکنیک و در زمانی که سیاست در خدمت این قدرت درآمده است معلوم نیست سیاستمدار با پشتوانه کدام قدرت این غلبه را برهم می زند یا به هرحال از درون آن راهی می گشاید. کارل اشمیت که به اصالت امر سیاسی قائل بود و مدد الهی را پشتوانه سیاست می دانست می توانست چنین آرزو یا رویایی داشته باشد. فعلاً به این معنی کاری نداشته باشیم که آیا با سیاست و از طریق آن می توان گشایشی در تاریخ پدید آورد یا نه امر محرز اینست که از دست سیاستهای رسمی زمان هرچه باشند کاری ساخته نیست. سیاست در کشورهای قدرتمند هم به نظر نمی رسد در برابر قدرت تکنیک کاری از دستش برآید ولی کارل اشمیت که امر مهم و اساسی و اصیل در تاریخ جدید را سیاست و امر سیاسی می دانست و نگران از دست رفتن آن بود، عجیب نبود که نجات را هم از سیاست بجوید. سیاستدر زمان ما دیگر راهجو و راهیاب نیست بلکه در بهترین صورت پیشاهنگ و کارساز مسافران را هست وقتی صاحبنظران زمان به فلسفه امیدی ندارند آیا می توان به علم و سیاستی امید بست که یکی هیچ نسبتی با چه باید کرد ندارد و دیگری در بند مصالح و منافع گروهی و صفاتی و علائق قومی و احیاناً تعلقات عقیدتی بالاخره ناگزیر به رعایت اقتضاهای تکنیک است البته اروپا اگر در دهه های اخیر راه به جایی نیافته راهجویی را هنوز از یاد نبرده است و به همین جهت فلسفه اش صرف تکرار آراء گذشتگان و گزارش فلسفه ها نیست. ما هم که اکنون در مرحله آشنایی با فلسفه ها قرار داریم اگر به وضعمان خود آگاهی پیدا کنیم شاید بتوانیم در راهجویی با آنها شریک شویم. هر فیلسوفی به خصوص اگر بنیانگذار باشد مسئله یا مسائلی دارد که به آنها فکر می کند و پاسخ آنها را می جوید کوگیتوی دکارت چیزی نیست که اتفاقاً بوجود آمده باشد دکارت می بایست بداند و معلوم کند که وقتی این همه از من و اراده می گویند این من چیست. او این من را در سوژه فکر می کنم یافت. کانت هم می خواست بداند که علم در زمانه او چه شأنی دارد و با چه شرایطی پدید آمده و حدود امکانهایش تا کجاست و چه مناسبتی با آزادی دارد و چگونه می توان آن را با آزادی جمع کرد. در اینکه به پاسخ رضایت بخشی رسیده است یا نه بحث نمی کنیم. مهم اینست که فیلسوف مسئله داشت و در پی حل آن بود نه اینکه با فلسفه و آراء فیلسوفان تفنن کند و با رد و اثبات آراء عمر بگذراند. فیلسوف اروپایی زمان ما هم که چشم اندازی فراروی خود نمی بیند می پرسد این علم و تکنولوژی به کجا می رود و چرا قدرت اراده ای که جهان کنونی را ساخت از وجود آدمیان رخت بربسته و جای خود را به قدرت تکنیک داده است. پیداست که این مسائل به یک اعتبار مسائل ما نیست ما که تجربه سیصد سال سیر در راه تجدد نداریم بلکه به تجدد وابسته شده ایم و اگر بخواهیم فکر کنیم باید از طرح این وابستگی آغاز کنیم یعنی بپرسیم تجدد چه بود و از کجا آمد و با ما چه کرد. وقتی از «ما» سخن می گوییم باید متوجه باشیم که «ما» ی  کنونی «ما» ی دویست سال پیش به علاوه مقداری اطلاعات و معلومات نیست این ما در قیاس با مای سابق دگرگون شده است و به خود و موجودات و علم و عمل و دین و اخلاق و زندگی طور دیگر می نگرد. این ما کیست و چه می تواند و باید بکند و مخصوصاً چرا تا کنون نتوانسته است به جاها و چیزهایی که می خواسته است برسد و آیا مقصدی دارد و می داند به کجا می خواهد برود و خواست او چیست؟ این خواست ظاهراً خواست پیشرفتهایی است که تجدد به آن نائل شده است. این ما آثار و فوائد و برخورداریهای تجدد را می خواهد و در بدترین وضع فکری خود می پندارد که می تواند عوارض بد و زیان آور و به طور کلی نامطلوبش را نخواهد و کنار بگذارد و به همه خوبیهای تجدد برسد دریغا که از خود نمی پرسد که چرا خوب ها را نمی گیرد و قدرت و اختیاری نشان نمی دهد. می بینیم که این ما چندان هم که توقع می رود ما نیست بلکه غیر و بیگانه ای است که از بیرون آمده و در کالبدی که مهیّا و مستعد پذیرفتنش نبوده خانه کرده است. این ما خود را نمی شناسد و به ساختگی بودن خود آگاهی ندارد و نمی داند که از زمان و تاریخ بیرون افتاده است. او برای اینکه ناتوانی خود را بپوشاند داعیه توانایی مطلق به سرش می زند. بشر به عنوان خواست قدرت، در تاریخ تجدد ظهور کرده است و از آن جدا نمی شود. خواست را نمی توان آموخت و از طریق آموزش به دیگران انتقال داد اما وقتی در فرهنگ تحقق می یابد آموختنی می شود چنانکه همه جهان می تواند بداند که تجدد از آغاز تا کنون چه می خواسته است و بعضی از آن خواست ها را بر حق بداند و آنها را بپذیرد و در پی آن برود ولی تجدد در تاریخش خواست ها را نسنجید که از میان آن مناسب ترها را انتخاب کند و بقیه را دور اندازد. تجدد از آغاز، خواست قدرت و تصرف بود و بشر جدید مظهر این خواست شد. در آن زمان که این خواست در اروپا ظاهر شد ما نبودیم و تقاضایی نداشتیم اما وقتی فرهنگ تجدد قوام می یافت و به همه جا می رفت. ما هم از آن باخبر شدیم و با این با خبر شدن وجودمان کم کم دگرگون شد فرهنگ اروپا فرهنگ خواست قدرت بود و این خواست زائد بر وجودش نبود اقوام دیگر که آن را می شنیدند بیشتر با مفهوم خواست آشنا می شدند یعنی صاحب خواستی می‌شدند که تهی بود و مضمون و غایت نداشت گویی خواستی بود که نمی دانست چه می خواهد زیرا جایی در زمان و تاریخ پیدا نکرده بود. وجود در زمان و زبان تفکر ظاهر می شود و با این ظهور است که تاریخ ها آغاز می شوند. پس این گمان که افراد و اشخاص هر وقت در هرجا خواست های خاص خود را دارند و می توانند برای رسیدن به آن خواست ها بکوشند گمان و وهم بدی است. گمانی که بیهودگیش را با توهم اختیار می پوشانند. آدمی اختیار دارد اما اختیار در حدود خردی که آدمیان در هر زمان و در هر جا دارند محدود است و این خرد، خرد شخصی و در زمره امور روان شناختی نیست بلکه با تعلقی که آدمی به جهان خویش دارد و به اندازه ای که امکان های آن جهان را درک می کند پدید می آید و کارسازی می کند. مردمی که از خرد تاریخی بهره بیشتر دارند اختیارشان بیشتر است و بی خردان، از قدرت و اختیار چندان بهره ای ندارند. هر چند که خود را صاحب قدرت و اختیار مطلق بدانند.

همه جامعه های کنونی برای اینکه از وضع جهان خود و خرد و اختیاری که دارند با خبر باشند به فلسفه نیاز دارند. به عبارت دیگر این فلسفه است که در جهان جدید راه را روشن کرده است اکنون هم که کارش در تاریخ تجدد به پایان خود رسیده است شاید در جهان توسعه نیافته هنوز بتواند چراغی را فراروی آینده و پیش پای روندگان راه توسعه بگیرد تا از گمگشتگی و سرگردانی آزاد شوند و با هر بادی به این سو و آن سو نروند.

در کشور ما نیز در این اواخر شاید بر اثر احساس همین نیاز است که به فلسفه ها توجه می شود و در حوزه های علوم دینی بحث های فلسفه جدّ بیشتر پیدا کرده و در گروههای آموزشی فلسفه دانشگاه ها هم استادان صاحب‌نظر و دانشجویان ممتازی پیدا شده اند که با دلبستگی به فلسفه  آثار بالنسبه خوب نوشته اند. امیدوارم زمستان سرد و سخت تاریخ، آفت جان شکوفه ها نشود و باد خزان گلهایی را که  شکفته می‌شود پر پر نکند. ما به تفکر نیاز داریم و به مدد تفکر می توانیم راه آینده هرچند ناهموار و دشوار را بیابیم و بپیماییم و در منزلگاههایش وقتی و جایی برای سکنی گزیدن بیابیم. علم و سیاست از جمله ضروریات زمانند. اما آنها بی مدد تفکر کارسازی نمی‌توانند کرد. علم و سیاست را همواره خرد و فرهنگ راه برده است. خرد و فرهنگی که ما می شناسیم و کم و بیش از تاریخ آن هم آگاهی داریم خرد و فرهنگ ملازم با فلسفه بوده است. فلسفه حتی اگر در تاریخ تجدد وظیفه‌اش را انجام داده و به پایان راه رسیده باشد شاید هنوز در جهان توسعه نیافته اگر به آزمایش جان درک شود بتواند مایه اندک خوداگاهی به وضع موجود و امکان ها و توانایی ها و ناتوانی ها شود. این نکته را نیز از یاد نبریم که در جهان قبل از تجدد و در بیرون از اروپا تنها ایران فلسفه و فیلسوف داشته است. شکفتگی فلسفه در یکی دو دهه اخیر نیز شاید به کلی بی ارتباط با استعداد ایران و ایرانیان و آمادگیشان برای رویکرد به فلسفه نباشد. وقتی دانایان یک قوم و کشور بیش از هزار سال با فلسفه به سر برده و آن را پیش برده و از آن پاسداری کرده اند چرا امیدوار نباشیم که ایران یک بار دیگر به فلسفه اعتنا و اهتمام کند. پیداست که من و امثال من کم و بیش به فلسفه دلبسته ایم و ممکن است علائق و شاید آرزوهای خود را به جای امکانهای تاریخی بگذاریم ولی علائم و نشانه هایی وجود دارد که حاکی از توجه به فلسفه است در شرایط کنونی ما بیش از هر وقت به درک وضع و شرایط زندگی و امکانهای آن نیاز داریم. این فلسفه است که راه به درک امکان ها می برد یا لااقل مایه خودآگاهی به وضع زمان می شود. درست بگویم فلسفه ترجمه سخن عشق به زبان خرد است اما در زمان حکومت اطلاعات نه فقط عشق، بلکه خرد هم جایگاهی ندارد. پس فلسفه جز درد چه می تواند باشد؟ 

*سخنرانی رضا داوری اردکانی در همایش جهان روز فلسفه،27 آبان 1400

آینده فلسفه در ایران

روز جهانی برای اهل فلسفه فرصتی فراهم می آورد که بتوانند در باب ماهیت فلسفه و وضع کنونی و آینده آن اندکی بیندیشند و اتفاقاً اینها از مهمترین مسائل فلسفه زمان است. هرگز به اندازه امروز فلسفه نیاز نداشته است که از خود دفاع کند زیرا نه این همه دشمن و مخالف داشته و نه ایدئولوژی های گوناگون مدعی بوده اند که اخلاق و سیاست و علم رسمی را راه می برند. اکنون گاهی فلسفه حتی از سوی کسانی که شغلشان فلسفه است مورد ملامت و مؤاخذه قرار می گیرد و اگر ملامت و مؤاخذه-ای هم در کار نباشد لااقل می توان گفت که میان بسیاری از حوزه های فلسفه هم سخنی نمی تواند وجود داشته باشد. در اروپا زمانی میان تومیست ها و فلسفه جدید مباحثاتی بود و اکنون هم در باب سوابق یونانی و قرون وسطایی مدرنیته مطالعاتی صورت می گیرد. کاش در کشور ما هم آشنایی با فلسفه به حدی برسد که استادان با تصلّع بر فلسفه دوره اسلامی و فلسفه-های دیگر به راه های تازه و فهم روشن تری از مسائل زمان برسند. فلسفه جدید اروپایی فلسفه ای است که اگر آن را سخن مدرنیته بدانیم دور نرفته ایم و چون مدرنیته جهانی شده است اهل فلسفه هر جا که هستند و به هر کشوری که تعلق دارند باید با آن فلسفه آشنا شوند. کشور ما که سابقه هزار ساله تفکر فلسفی دارد و زبانش یکبار مستعد آموختن فلسفه شده است باید در این راه اهتمام کند و مخصوصاً به این اهتمام نیاز دارد.

*** 

1-           آموزش ها و پژوهش های ما در حوزه فلسفه چه سمت و سویی پیدا کند؟

فلسفه، تاریخ فلسفه است اما این تاریخ فلسفه را به صرف تدریس کتاب های تاریخ فلسفه نمی توان آموخت. پیداست که برای آغاز کار چاره ای جز آموختن تاریخ هایی که مورخان فلسفه نوشته اند نیست. این درس ها باید راهی برای رسیدن به تفکر فیلسوفان باشد وگرنه آموختن کلیات آراء فیلسوفان ممکن است چیزی بیش از فضل نباشد. بیگانگان با فلسفه و مخالفان و منکران هم می توانند این کلیات را فراگیرند بی آنکه در روحشان اثری بگذارد. من پنجاه سال پیش در کتاب فارابی مؤسس فلسفه اسلامی فلسفه را دارای چهار مرتبه دانستم. مرتبه اول فضل است که معمولاً برای همه دانشجویان و جویندگان فلسفه به درجات حاصل می‌شود. مرتبه دوم علم فلسفه است. عالم فلسفه از حد اطلاعات و معلومات پراکنده فلسفه گذشته و فلسفه یا فلسفه هایی را به درستی و به تفصیل آموخته است و می تواند مطالب آن را تدریس و تعلیم کند. مرتبه سوم تحقیق است. وقتی کسی در فلسفه عالم شود و در مسائل به چون و چرا بپردازد و بتواند میان آراء حکم کند و نظر مختار داشته باشد در مرحله تحقیق وارد شده است.ما در این دویست سال اخیر شارحان و محققان بزرگ در فلسفه داشته‌ایم و بالاخره مرتبه چهارم که رسیدن به آن جز برای معدودی در تاریخ تفکر فلسفی محقق نشده است. مرتبه تفکر بنیانگذار است. در یونان از متفکران پیش از سقراط که بگذریم و شاید درست نباشد که آنان را فیلسوف به معنای اصطلاحی و امروزی لفظ بدانیم سقراط و افلاطون و ارسطو و شاید اپیکور و زنون و افلوطین در زمره فیلسوفان بنیانگذار بوده اند. در دوره اسلامی فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا ( و اگر نام میرداماد راهم بیافزاییم شاید بی حق نباشیم) فیلسوفند. در اروپا هم فیلسوفان بزرگ را می شناسیم اما در یکی دو قرن اخیر که فرهنگ جدید و متجدد به همه جا رفته فلسفه در بیرون از اروپا و حتی در ایران که سابقه تفکر فلسفی داشته است چنانکه باید جلوه و ظهوری ندارد و جویندگان فلسفه از مرحله علم کمتر به مقام تحقیق رسیده  اند در آسیا و افریقا هم کسانی را نمی شناسیم که نامشان در عداد نام فیلسوفان اروپایی ذکر شود و این فقدان در زمانی است که کشورهای آسیایی- افریقایی بیش از همیشه به فلسفه نیاز دارند. خود را بشناس، که به سقراط منسوب است و او آن را از سروش معبد دلفی آموخته است یکی از درس های خاص سقراط باید شمرده شود بلکه از زمان سقراط تا کنون درس اول فلسفه و درس همه فیلسوفان است. ما هم باید چنان فلسفه بیاموزیم که نتیجه‌اش خودشناسی باشد یعنی نیاز داریم بدانیم که در چه جهانی زندگی می کنیم و با جهان خود چه نسبتی داریم و در آن چگونه به سر می بریم. ممکن است گفته شود که فلسفه علم نظر است و کاری به چه می‌توان و باید کرد، ندارد و مخصوصاً این قول در میان ما بیشتر می‌تواند مقبولیت داشته باشد زیرا هزار سال است که فیلسوفان ما به جهاتی که می توان تا حدودی آن را موجه دانست بخش عملی فلسفه را رها کرده و صرفاً به بخش هایی از علم نظری پرداخته اند. آنها به درستی گفته اند که احکام اخلاقی در زمره مشهورات است و مرحوم علامه طباطبایی نیز فصلی در باب ادراکات اعتباری گشود و احکام اخلاقی را در زمره اعتباریات قرار داد و این مخصوصاً از آن جهت موجه است که دستورات اخلاقی نمی تواند حکم مشهور و اعتباری نباشد ولی متأسفانه هرگز تحقیق نکردیم که این مشهورها از کجا می آیند و مبنایشان چیست و اگر در این باب چیزی گفتیم مشهورات فلسفه های قرن هفدهم و هجدهم اروپا را تکرار کردیم. فلسفه، علم عقلی است و در عقل، نظر و عمل باهمند و اگر از هم جدا شوند فلسفه از ادای وظیفه ای که دارد باز می ماند. کتاب ما بعد الطبیعه ارسطو کتاب بزرگی است اما اگر ارسطو کتاب های طبیعت و سیاست و اخلاق نیکوماک و… را ننوشته بود فلسفه او ناتمام می ماند. حتی کانت اگر کتابهای نقد عقل عملی و نقد حکم و… را نمی نوشت به مقامی که در تاریخ فلسفه دارد نمی رسید. فلسفه حتی اگر ما را با جهان و امکانهای آن آشنا نکند معلومات خوبی است اما نمی دانیم چرا باید چنین علمی را بیاموزیم و از آموختنش چه بهره ها می توانیم ببریم. پیداست که فلسفه دستور عمل زندگی نیست و از آن نباید توقع داشت که چنین باشد. فلسفه باید شأن نظری خود را حفظ کند. اما این نظر، نظر به وضع جهان و جایگاه و امکان های آدمیان در آنست. مردمان در عالم خود آنچه هستند می شوند و باید به نسبتی که با عالم دارند آگاهی داشته باشند.

2-           گفتمان های فلسفی ما چه مسائلی را در اولویت قرار دهند؟

آموزش فلسفه ترتیبی دارد و استادان فلسفه می دانند که تعلیم چه مطالب و طرح کدام مسائل در فلسفه باید اولویت داشته باشد. ولی هیچکس حق ندارد که بگوید کدام فلسفه را باید تعلیم کرد و کدام را کنار گذاشت. فلسفه مقام آزادی است. درست است که همه ما در فلسفه نظر خاص داریم و به فلسفه ها یکسان نگاه نمی کنیم و هر کدام باید بتوانیم با آزادی، فلسفه ای را که به آن بستگی داریم بیاموزیم. اما نمی‌توانیم و حق نداریم که مثلاً بگوییم چه فلسفه ای تدریس شود و کدام فلسفه در برنامه قرار نگیرد.هیچ یک از مباحث کلی فلسفه قابل چشم پوشی نیست. فیلسوف باید با همه مباحث و مسائل عمده فلسفه آشنایی و انس داشته باشد. او اگر استاد فلسفه باشد مسائل و قضایا را چنانکه خود درمی یابد تعلیم می کند و در تعلیم خود شاید بعضی فلسفه ها یا آراء بعضی فیلسوفان را رد کند اما این برای دانشگاه و مراکز آموزش فلسفه قاعده تعلیم نمی شود. در ابتدای تعلیم فلسفه معمولاً منطق و کلیات را می آموزند اما به تدریج که دانشجویان بیشتر یاد می گیرند این آموزش باید آزاد و آزاد تر شود. وقتی برای درس دوره دکتری فلسفه سرفصل می نویسند گویی آن را با یکی از درس های دوره دبیرستان اشتباه گرفته اند. راستی این برنامه نویس کیست که به استاد فلسفه می گوید چه بگوید و چه نگوید. او اگر استاد است خود می داند که چه باید تدریس کند. در تدریس فلسفه و انتخاب مطالب و مسائل و درسها اگر اولویتی هست باید اثبات اولویت فلسفه باشد. کانت در کتاب نزاع دانشکده ها در میان علوم اولویت را به فلسفه داده است. اهل فلسفه باید این اولویت را به درستی دریابند و برای دیگران هم روشن سازند که فلسفه مقام آزادی است و مقصود از اولویت، اولویت بنیانگذار است نه اینکه تعلیم آن قبل از آموختن هر علمی لازم باشد و همه موظف باشند فلسفه بیاموزند و بپذیرند که موضوعهای همه علوم در فلسفه معین می شود. ملاک هایی که کانت برای تعیین اولویت داشت اندکی تحت تاثیر انقلاب فرانسه بود اما دلایل او به ذات فلسفه باز می گردد. گویی اگر فلسفه نباشد نمی دانیم علم از کجا می آید و علوم و دانشکده های حقوق و کلام و طب هم اساس و وجه اعتبارشان چیست. مهم اینست که شأن و جایگاه فلسفه شناخته شود و در این صورت است که اولویت هم به آسانی تعیین می شود. چیزی که باید مخصوصاً به آن توجه کرد اینست که حوزه‌های فلسفه گرچه گاهی با هم بحث ها و نزاع ها دارند اما در این که فلسفه بحث آزاد است اختلاف ندارند. به این جهت اگر کسانی فلسفه را علمی در ردیف علم های سودمند می دانند ممکن است کارها و آثار خوب پدید آورند اما آنها عالم فلسفه اند نه فیلسوف. فلسفه چیزی از اساس متفاوت با علوم به معنی جدید است. ارتباط فلسفه با علم جدید هم همان نیست که در قدیم میان مابعدالطبیعه در الهیات و طبیعیات وجود داشت.

3-           حوزة نشر آثار فلسفی چه هدفی را دنبال کند؟

اکنون که نشر در کشور حال خوشی ندارد باید ناشران را دلداری داد و با آنان همدردی کرد و مخصوصاً به یادشان آورد که یکی از بهترین شغل ها را برای خود انتخاب کرده‌اند. اما به آنان نمی‌توان گفت که چه آثاری چاپ کنند و از چاپ کردن و انتشار کدام کتاب ها بپرهیزند. فلسفه اروپایی در کشور ما هنوز زبان رسایی ندارد و شاید بتوان گفت هنوز زبان خود را به درستی نیاموخته است. البته مترجمان هم گناهی ندارند آنها هموار کنندگان راه زبان فلسفه اند و طبیعی است که در راه ناهموار باشند اما اگر یک موسسه غیر تجاری و غیر انتفاعی متصدی چاپ کتابهای فلسفه باشد می‌توان و باید از او توقع داشت که در انتخاب کتاب و ویرایش مطالب اهتمام کند و تا به صحت و اعتبار مطالب و گزارش نویسنده و مؤلف و مترجم اطمینان پیدا نکرده است کتابی را چاپ نکند.

خوشبختانه در دهه های اخیر در ترجمه فلسفه کار بزرگی صورت گرفته است. وقتی من در دانشکده ادبیات دوره لیسانس را می گذراندم جز دیسکور دکارت و قطعاتی از نوشته های جان لاک و ترجمه بعضی آثار افلاطون و معدودی مقاله از فلسفه اروپایی که دسترسی به آنها هم آسان نبود چیزی به فارسی وجود نداشت. از آن زمان تاکنون بسیاری از آثار نامداران و موسسان حوزه های فلسفی به زبان فارسی ترجمه شده است. پیداست که این ترجمه‌ها دشواری دارد اما هر کس بهتر از این که هست می تواند ترجمه کند بستاند و بزند. نمی گویم عیب و نقص را توجیه کنیم اما در صدد رفع آن باشیم. زبان ما هنوز با زبان فلسفه اروپای جدید چنانکه باید آشنا نشده است. برگرداندن این فلسفه ها به زبان فلسفه اسلامی هم در غالب موارد (جز در منطق) بر دشواری ها می افزاید. مثلاً سوژه و ابژه را به ذهن و عین برگرداندن آغاز دور شدن از فهم فلسفه جدید است. پس کسانی باید باشند که مطالب فلسفه جدید را دریابند و با زبان خود به آنها بیندیشد و در این صورت است که فلسفه زبان خود را پیدا می‌کند.

 ناشری که آثار فلسفی و بخصوص ترجمه آثار فلاسفه را منتشر می‌کند باید ویراستاران دقیق و سخت گیر داشته باشد که بکوشند مو را از ماست بکشند و تا معنی آن چه را که در کتاب آمده است درنیابند اجازه چاپ ندهند. می دانم این مطلب ایده‌آل است و ما سازمانها و انتشارات غیرانتفاعی که آثار فلسفه چاپ کنند نداریم. دولت و حکومت هم با فلسفه که ممکن است موی دماغشان شود کاری ندارند. آنها اگر فلسفه را بیهوده ندانند و نگویند که می‌خواهند سر به تن فلسفه نباشد و مخصوصاً اگر بر حسب اتفاق نیم نگاهی به آن کردند باید سپاسگزارشان بود و بالاخره اینکه مشکل فلسفه مشکل نشر نیست. فلسفه سخن زمان است و زمان ما که زمان عسرت نیست انگاری است نه فقط زبان گویای فلسفه ندارد بلکه گفتگوهای رسمی و اداری و نوشتن قوانین و مقررات نیز در آن دچار لکنت شدید شده است. فرهنگ در شعر و فلسفه (هنر و حکمت) زبان باز می کند و راه خود را روشن می سازد. بعضی نشانه ها حکایت از این دارند که لکنت رو به شدت دارد و چنانکه در گفتارها و کردارها می بینیم بی خردی و جهل به سرعت گسترش می یابد و سخن و رفتار بی خردانه و احمقانه با استقبال بیشتر مواجه می شود. اما چون آدمی نمی تواند بی زبان و لال باشد می توانیم امیدوار باشیم که وقتی کار به نهایت نزدیک می شود پیک نجات هم شاید برسد که مولای پارسایان فرمود: عِنْدَ تَنَاهِي الشِّدَّةِ تَكُونُ الْفَرْجَةُ

*پیام رضا داوری اردکانی به همایش آینده فلسفه در ایران، دانشگاه شهید مطهری، چهارشنبه 19 آبان 1400

مواجهه با غرب و تجدد غربی

مواجهه با غرب و تجدد غربی

پرسش از چیستی تجدد و نسبت ما با آن صرف یک کنجکاوی علمی نیست بلکه برای ما طرح این پرسش و تحقیق در نسبت با غرب متجدد یک ضرورت است. این ضرورت چیست و ما چه نیازی داریم که تجدد را بشناسیم. از چندین قرن پیش آثار صنعتی و تولیدی و فرهنگی تجدد ابتدا در صورت سلاح گرم و کالاهای مصرفی و سپس به تدریج به عنوان آراء و نظرها و حتی در مواردی به عنوان اصول و احکام شبه اعتقادی به ما رسیده و بعضی قواعد و احکام در میان ما احیاناً صورت مسلمات پیدا کرده است. امروز همه مردم جهان با اصول و قواعد و رسوم غربی و شیوه زندگی جدید عمر می-گذرانند. نظر در اینجا صرفاً به فکر و فلسفه و علم نیست. مردم جهان بیرون از جغرافیای تجدد در نشست و برخاست و خرید و فروش و رفت و آمد و به طور کلی در گذران زندگی فرنگی مآب شده اند و این فرنگی مآب شدن اختصاص به گروه خاص ندارد و از این حیث پیر و جوان، زن و مرد، دانا و نادان، متدین و لاابالی به دین و … و حتی شهری و روستایی با هم تفاوت چندان ندارند. این فرنگی مآب شدن بخصوص در ابتدا از روی اختیار و با آگاهی نبوده و به تدریج و خود به خود صورت گرفته است.

گرچه ارتباط سیاسی و تجاری ما با اروپا قبل از صفویه در زمان امیر حسن بیگ آق قوینلو و پس از تشکیل حکومت عثمانی آغاز شد. آشنایی با آداب اروپایی قدری به تأخیر افتاد. اولین ایرانیانی که به اروپا رفتند از دیدن وضع آنجا دچار حیرت شدند اما این حیرت از سنخ حیرت دانایان که پرسش و طلب در پی آن می آید نبود. تماشاگران ایرانی در فرنگ عجایب می دیدند و حیرت می کردند و مدتی طول کشید تا با آن عجایب خو گرفتند.

می دانیم که آغاز قدرت سیاسی اقتصادی و نظامی غرب مصادف با راه یافتن ضعف و فتور فرهنگی- سیاسی در سراسر آسیا و افریقا و از جمله کشور ما بود. پس طبیعی بود که تجدد و غرب متجدد به عنوان قدرت ظاهر شود در جنگهای ایران و روسیه حکومت ما احساس نیاز به کمک کرد و از فرانسه و انگلستان مدد خواست که البته پاسخی که انتظار داشت دریافت نکرد. تا آن زمان سیاحان و سوداگران غربی به اینجا آمده بودند. از آغاز قرن نوزدهم پای مسافران ما هم به  اروپا باز شد. کسانی هم برای درس خواندن و آموختن علوم و فنون جدید به اروپا و بعد از مدتی هم به آمریکا رفتند. بسیاری از آنها دانشمند شدند اما کمتر پرسیدند که چرا ما که از قدیم دارالعلم و مدرسه و طب و ریاضیات و نجوم و فلسفه داشته‌ایم باید برویم از غرب علم بیاموزیم. شاید در زمره معدود کسانی که علاوه بر درس خواندن به کار و بار اروپا و پیشرفت های آن توجه کردند میرزا صالح شیرازی وضعی ممتاز داشته باشد که در سفرنامه خود به شرح و بیان مختصر پیشرفت های اروپا و نظم سازمانی و سیاسی آن پرداخته و وضع سیاست و پیشرفت در کشورهای روسیه و انگلستان را با تحسین گزارش کرده است. اما نمی دانیم چرا میرزا صالح که می‌خواسته است اروپا و سرّ ترقی اروپاییان را بداند و به توجه اهل نظر و فیلسوفان به گردش امور کشور هم اشاراتی کرده است این پرسش به خاطرش خطور نکرده است که چه چیز باعث شده است که اروپا راه ترقی را بیابد و در آن راه وارد شود و چرا آن راه از چشم و نظر ما پنهان و پوشیده مانده است. میرزا صالح در سفرنامه خود نوشته است که:

«چون تاریخ انگلند را مفصلا خوانده و طریقه شرع و آیین ولایت داری این ولایت را خواندم و آن چه استنباط نمودم، این ولایت هم مثل سایر ولایات، عربستان و غیره، مردم شریر و مفسد و خون ریز بوده. از چهارصد قبل الی حال، مردم روی به طریقی نموده اند. بالفعل این را بهتر از همه ممالک ساخته اند …» (سفرنامه های میرزا صالح، غلامحسین میرزا صالح، نگاه نو، 1378، ص 296)

به نظر او مردم انگلند مردمی شریر و خونریز بوده و ناگهان به فکر ترقی افتاده و در راه صلاح و اصلاح قرار گرفته و به ترقیات بزرگ نائل شده اند. اینکه چه شد و چرا از شرارت و خونریزی صرف نظر کرده‌اند در نظر سفرنامه نویس آشنا با تاریخ انگلستان هیچ اهمیتی ندارد و در پی درک و دانستن آن هم برنیامده است. این وضع فکری تا هم اکنون نیز تغییر چندان نیافته و  بر منوال سابق ادامه و دوام داشته است و دارد. بر خلاف آنچه غالباً و معمولاً می پندارند قضیه صرفاً این نبود که اروپا پیشرفت می کرد و ما همانجا که بودیم می ماندیم. اروپا اقوام آسیایی و افریقایی را از زمین تاریخ و فرهنگشان برمی کند و آنها را مخصوصاً به مدد قدرت عظیم فرهنگی و تکنولوژیک خود در حاشیه تاریخ غربی قرار می داد تا با حسرت، ناظر پیشرفت جهان متجدد باشند و به جای اینکه در جستجوی راه برآیند قدرت های غربی را مسئول و مقصّر وضع نامطلوب خود بدانند و خاطر خود را آسوده سازند. تاریخ توسعه نیافتگی با این حاشیه نشینی و حسرت خوردن آغاز شد. لازمه در حاشیه غرب بودن و حسرت پیشرفت های آن را خوردن نوعی احساس حقارت و ترس و بیزاری است. بیهوده نیست که نویسندگان ما میانه چندان خوبی با غرب و غربی ندارند. با نظر در پژوهشی که درباره تلقی نویسندگان معاصر از غرب و غربی ها صورت گرفته است  در می یابیم که کمتر نویسنده ای از نویسندگان معاصر ما به غرب و غربی ها با نظر مثبت نگاه می کرده است هر چند که می دانیم همین نویسندگان وقتی پای سیاست به میان می آمده نسبت به دموکراسی، سوسیالیسم، آزادی، و توسعه نظر مساعد داشته اند و اگر مخالفتی اظهار می کرده اند مخالفت نسبت به خود برتربینی اروپایی و امریکایی و بعضی آداب و عقاید و کردارها بوده است. در میان ما روحیه عباس میرزای جوان که با اعتراف به ضعف و ناتوانی از ژوبر فرستاده ناپلئون پرسید: «علت ترقی روز افزون شما و ضعف ما چیست و چرا ما هرگز به آینده نمی اندیشیم…» کمتر وجود داشته است. من به این چرا بسیار فکر کرده ام اما به نتیجه روشنی نرسیده ام. اینکه چرا کشور و مردمی با سابقه علم و فرهنگ، از تاریخ درس نمی آموزند مسئله نیست، درد است. هیچ‌کس به نسبت ما با تجدد به صورتی که تحقق یافته نیندشیده است. ما همه به جای همفکری و هم سخنی ملامتگر یکدیگر شده ایم. به سخن یکدیگر گوش نمی کنیم. دیگران یا دیگری مجهول را مقصر همه نقص ها و نابسامانی ها می دانیم. ما هیچ کدام مسئول هیچ چیز و هیچ کار نیستیم. همه مبری از تقصیر و بی گناهیم و دیگران همه مقصرند. نه فقط روشنفکران سخنگویان غرب و غرب زده خوانده می شوند بلکه آنها هم خود حرف چندانی ندارند و کار اصلیشان اینست که همتایانشان را نادان یا بی سواد و ضد روشنفکر و مخالف آزادی و غرب ستیز معرفی کنند و بگویند اگر روشنفکری در کار خود توفیقی نداشته گناهش به گردن روشنفکران تجدد ستیز است. مثلاً می گویند آل احمد مانع شده است که روشنفکری در ایران پروبال باز کند. ما هرگز کتاب غرب زدگی و روشنفکران آل احمد را نقد نکردیم و نگفتیم از کجا آمده و آیا در آن چیزی هست که بیاموزیم و به کارمان بیاید و اگر آن را یکسره بی ربط می‌دانیم، بی ربط بودن مطالب را نشان دهیم و مهم اینکه از یاد بردیم که مشهورترین و مؤثرترین روشنفکران همانها هستند که به روشنفکر ستیزی متهم می شوند. کاش وقتی همه را انکار می کنیم مثال و نمونه روشنفکری را هم نشان می دادیم و می گفتیم وظیفه روشنفکر چیست. ما اهل بحث و نظر نیستیم بلکه حکم می کنیم. ملاک و میزان حکم هم خودمان هستیم. علم و اطلاعات داریم و بلکه مخزن علم و اطلاعاتیم. اما علم در جانمان و در جامعه مان جای خاص خود را نیافته است. افراد و جامعه هر یک آیینه یکدیگرند و همواره در همه جا تناسبی میان فرد و جامعه وجود دارد. اگر افراد بیش از اندازه دستخوش پریشانی باشند معلوم می شود که جامعه پریشان است و اگر جامعه پریشان است افراد و اشخاص به زحمت می توانند از پریشانی آزاد شوند.

در مورد غرب و تجدد غربی و اینکه از کجا آمد و چه سیری  کرد و چه اثری بر زندگی و کار و بار ما گذاشت هرگز فکر نکرده ایم اما از خوبی و بدی تجدد و ضعف و قدرت و لزوم رو کردن یا اعراض از آن بسیار گفته ایم. تجدد یک عقیده یا رای و نظر و مخصوصاً یک کالا نیست که اشخاص و گروه ها با آن موافقت یا مخالفت کنند و آن را بپسندند یا از مصرفش منصرف شوند بلکه صورت یک نظم پریشان شده ای است که آمده و در خانه ما اقامت کرده و اداره خانه را به دست گرفته است. البته موافقت و مخالفت را نمی‌توان منع کرد اما از صرف مخالفت و موافقت با جهان موجود ثمری به دست نمی آید. در شرایطی که مدرنیته در سراسر روی زمین مقبول افتاده و همه حتی جدی ترین مخالفان لااقل بعضی اصول و شئون و آثار آن را پذیرفته اند مخالفت در حرف و شعار چه اثری می تواند داشته باشد. اصول تجدد در همه جهان و نزد همه کس پذیرفته شده است. همه مردم جهان، اصول آزادی و پیشرفت و تکامل را نه فقط پذیرفته بلکه به آن اعتقاد پیدا کرده اند و احیاناً نمی‌دانند که اینها اصول تجدد است و آن را متعلق به نوع بشر می دانند و این مؤثرترین و بیشترین تایید نظام تجدد و حتی مطلق انگاشتن تاریخ جدید است زیرا اگر اصول پیشرفت و تکامل و آزادی اصول ثابت علم و عمل بوده تجدد را لااقل باید حافظ و مجدّد آنها دانست ولی اصول پیشرفت و آزادی بیان، تا قرن هجدهم در هیچ جای جهان و در هیچ فرهنگ و تاریخ و حتی در آتن که یکی از آغازگاهها و سرچشمه های تاریخ غربی است سابقه نداشته یا لااقل به آن تصریح نشده است. دقت نظر در ماهیت علم تکنولوژیک نیز معلوم می کند که این علم را صورت کامل علم و نظر دانشمندان و صاحبنظران قدیم نمی توان دانست. اصلاً علم متقدمان نسبتی با حرفه ها و پیشه ها نداشته و تلقی انسان به عنوان موجود صاحب اراده و قدرت تصرف نیز در رنسانس پدید آمده است. می توان این پیش آمدها را در حد خود به اعتباری مطلوب و مغتنم دانست اما غربی بودن و جدید بودن آنها را منکر نمی توان شد. مقصود این نیست که مردم جهان را از بابت پیروی از روش و رفتار اروپاییان ملامت کنیم بلکه می خواهیم بگوییم رسم و راه زندگی جدید در همه جای جهان مقبول افتاده است هر چند که بسیار کسان هنوز نمی دانند رسم و راه زندگیشان به راه اروپا پیوسته است.

گفته شد که در آغاز مواجهه با اروپا بسیاری از ناظران و حتی بعضی سفیران دچار بهت می شده و نمی دانستند که چه باید بکنند. اثر سیاسی این وضع این بود که اروپا تعیین می کرد که کشورهای غیر غربی چه نیازهایی دارند و چگونه آن نیازها تأمین می شود. وقتی تعیین و تأمین نیاز به عهده غرب متجدد باشد پیداست که نیازمندان همه به غرب وابسته می شوند. حتی اگر با آن سر صلح و دوستی نداشته باشند. توسعه نیافتگی بر اثر همین وابستگی به وجود آمده است. اگر ممکن بود که دوران تاریخی قدیم هزار سال بدون احساس نیاز به تجدد دوام یابد آن تاریخ، ضرورتاً تاریخ توسعه نیافتگی نمی شد. تاریخ توسعه نیافتگی از روزی آغاز شد که مردم در نیاز، خود را شریک کشور توسعه یافته دیده و از برآوردن نیاز عاجز یافتند. مشکل اصلی جهان توسعه نیافته اینست که نمی‌داند اروپا چگونه اروپای متجدد شده و توسعه یافته ها چگونه و از چه راه به توسعه رسیده اند بلکه در بیرون از زمان با نگاه حسرت بار خود را ناظر صحنه تاریخ و تجدد می‌داند و گاهی نیز با خود فریبی و غروری که می خواهد ناتوانی را بپوشاند و از عهده برنمی آید. با این داعیه و توهم به تجدد نظر می کند که تعیین کند چه چیزهایش خوب است و بدی هایش کدامست و خوب هایش را برگزیند و بدهایش را دور بیندازد و خوب های خود را به جای آنها بگذارد و عجبا که نمی داند اگر از عهده این کار برمی آمد گرفتار توسعه نیافتگی نمی شد و خود بنای نظام زندگی خوب را می گذاشت و ضرورت نداشت که در سودا و وهم خود میان چیزهایی که اروپا و غرب پدید آورده است گزینش کند که البته از عهده این کار بر نمی آمد و اگر چیزی را برمی گزید نمی دانست جای آن کجاست. به هر حال اکنون زمان و تاریخ چنان سیر کرده است که اقوام جهان همه به بازار فرهنگ و سوداگری غرب (و نه به فرهنگ غربی) وابسته شده اند و این وابستگی که علاجش آسان نیست در صورتی تعدیل می شود که بتوان در برخی توانایی های تجدد و توسعه شریک شد و جز از راه تدوین و اجرای برنامه دقیق توسعه به این مقصود نمی توان رسید اما تدوین این برنامه  مستلزم توجه اجمالی به ماهیت تجدد و درک آخرین امکان های آنست. شناخت تجدد و غرب متجدد هم به همین جهت اهمیت دارد.

تجدد و غرب متجدد مجموعه کنارهم نهاده افکار و آراء وسازمان ها و اعمال و رفتارها و علوم و سیاست‌ها نیست. تجدد یک نظام است که در درون آن تعارض‌های بسیار وجود دارد ولی تعارض‌ها تعارض عناصر متباین یا به کلی بی تناسب که آنها را کنار یکدیگر نهاده و به هم چسبانده باشند نیست بلکه در آن عناصری مثل علم و اراده و آزادی در عین اینکه جمعشان دشواری‌ها دارد به یکدیگر پیوسته اند و با این پیوستگی و همبستگی است که غرب به قدرت و چیرگی بر جهان رسیده است. اگر می‌گویند این چیرگی ظلم است راست می گویند. اما قهر و چیرگی را از این نظام نمی‌توان گرفت یعنی تجددی نمی توان ساخت که آزادی و علم و رفاه و اخلاق و معرفت داشته باشد و از اعمال قدرت برای سلطه پرهیز کند. تجدد با طرح سیاستمداران ساخته نشده و قدرت آن هم قدرت سیاستمداران نیست بلکه سیاستمداران از آن جهت که مجری طرح تاریخ جدید بوده‌اند به عنوان مظاهر قدرت شناخته شده‌اند. قدرت تجدد قدرت علم و تکنولوژی است. تفوق و استیلای سیاسی تجدد و غرب بر جهان هم در سایه قدرت علم و تکنولوژی و فرهنگ پشتیبان آن صورت گرفته است.

اگر کسانی گمان می کنند که می توان طرح جهانی در انداخت که در آن همه خوبها  و خوبیها از دین و حکمت و معرفت و اخلاق و صلح و علم و تکنیک و رفاه در آن جمع باشد. باید در وهله اول بیشتر به امکان تحقق چنین طرحی بیندیشند و بدانند که تحقق جهان جدید مسبوق به پدید آمدن بشر به عنوان موجود صاحب اراده است و علمش را اراده راه می برده است و هنوز هم کم و بیش راه می برد. این بشر می‌تواند به خدا و دین معتقد باشد اما اگر به سیر تاریخ جدید نظر کنیم می بینیم که در ابتدای راه و مثلاً در فلسفه دکارت خدا بیشتر ضامن صدق و حقیقت بوده و گویی وجود داشته است تا اراده و فکر و علم آدمی را تصدیق و تایید کند اما وقتی انسان اروپایی در وادی و ساحت منورالفکری و تجدد پا گذاشت کانت خدا را از وادی علم به ساحت اراده برد و او را ضامن و راهنمای خرد عملی دانست. به نظر او «قانون اخلاق که … به فرض وجود خدا به عنوان شرط علاقه ترکیبی بین فضیلت و سعادت نیز مؤدی می شود.» (کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، ترجمه اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، ص 345) و شاید همین معنی بود که در زبان داستایوفسکی صورت دراماتیک پیدا کرد یعنی داستایوفسکی خدا را نه پشتوانه اخلاق بلکه شرط و ضامن وجود اخلاق دانست و گفت اگر خدا نباشد هر کاری مباح است.

ما چه نسبتی میان خود و خدا و خدا و جهان و تاریخ قائلیم. گروهی اصلاً خدا را در این مسائل وارد نمی کنند بلکه می‌گویند سوسیالیسم یا دموکراسی خوب است و باید برقرار شود و چندان به این برقراری خوش بینند که به شرایط برقرار شدنش نیز نمی اندیشند و بیم آنست که به خیالی از آن  قانع باشند. این‌ها به شرایط امکان چیزها و کارها نمی اندیشند و به امکان وجود همه چیز در همه جا و همیشه قائلند و انسان را دارای اختیار و قدرت تام و تمام می دانند. اما مردمی که اعتقادات دینی دارند و قاعدتاً باید در تحقق هر چیز و هر نظم اراده و خواست الهی را دخیل و شرط بدانند اندیشیدن به طرح آینده و ساختن جهان باید برایشان اندکی مشکل ساز باشد مع هذا وقتی تصمیم ها و اراده های جزئی خود را از خدا می دانند مانعی ندارد که به مدد لطف الهی به تدوین طرح های توسعه در زمانی که خاصه آن ساختن و پرداختن است بپردازند و از تجربه ملت ها و کشورهایی که در این راه نکوشیده اند و تاوان سنگین پرداخته اند، درس بیاموزند و متذکر شوند که اکنون مردم هیچ جای جهان با عوالم قدیم قبل از تجدد نسبت درست و تمام ندارند و همان مردم قبل از دوران تجدد نیستند. هر چند که چیزهایی از فرهنگ قدیم خود را حفظ کرده باشند. همه مردم جهان اکنون دانسته و ندانسته با ارزش‌های غربی زندگی می کنند هر چند که در کنار ارزش‌های جدید بعضی ارزش‌های دینی و اخلاقی خود را نیز حفظ کرده‌اند. ولی آنچه راه زندگی و کار و بار و مطلوب های مردمان را معین می‌کند اندیشه یا سودای تجدد است. این تجدد چیست که در همه جا نفوذ کرده است. تجدد را با نظر ابژکتیو و پژوهش های رسمی در علوم اجتماعی نمی توان شناخت. مسلماً اطلاعاتی که از کشورهای توسعه یافته و از زندگی مدرن فراهم می شود  در شناخت تجدد موثر است اما تجدد مجموعه علم و اقتصاد و تکنولوژی و سیاست و اخلاق موجود و حاکم در آمریکا و اروپای غربی و …  نیست. بلکه وجه وحدت آنها و به قول کانت خرد قانونگذار جدید است. این خرد، خرد شخصی نیست بلکه تجدد با ظهور این خرد و انتشار و سریان آن در جان های مردم زمان رنسانس به وجود آمده است. نه اینکه جمعی از خردمندان اروپا  نشسته و فکر کرده باشند که چگونه جهان را سامان دهند. در جهان جدید، خرد اشخاص هم مظهر خرد کلی تجدد است. تجدد وقتی آغاز شد که اروپای غربی به برخورداری از این خرد، خودآگاهی یافت. یعنی خرد جزئی از خودآگاهی جامعه و مردم و راهنمای عملشان شد. اما در بیرون از اروپای غربی و آمریکا ( شاید به استثنای ژاپن) نسبت مردمان با خرد و ارزشهای تجدد صورت دیگر داشت. اگر خرد کارساز و دنیا دار تجدد جایی در خودآگاهی اروپای غربی پیدا کرد مردم دیگر نقاط جهان در زمانی که با آثار مادی و رسمی تجدد آشنا شدند آگاهیشان از تجدد همان بود که می دیدند و می شنیدند و می خواندند و هنوز کم و بیش با خرد تاریخی آسیب دیده خود به سر می بردند. یعنی تجدد برایشان مجموعه ای از اطلاعات بود و در خودآگاهیشان جایی پیدا نکرده بود بلکه به تدریج به صورت های مختلف و شاید گاهی آشفته و پریشان در ناخودآگاهیشان خانه می کرد. در اقوام غیر غربی مردمی هستند که اگر در خودآگاهیشان متجدد و متجددمآب نباشند با دقت و مطالعه می توان انعکاس اصول و قواعد تجدد را به صورت پراکنده در ناخودآگاه تاریخیشان درک کرد یعنی وجود آنها هم با تجدد در آمیخته است. به این جهت آنها هم لااقل برای آزادی خودشان به درک و شناخت تجدد نیاز دارند. ما همه به این شناخت نیاز داریم زیرا شناخت خودمان موکول به شناخت تجدد است. معمولاً وقتی از شناخت سخن به میان می‌آید بر وفق روشی که در دنیای جدید مقرر شده است شناسنده یا فاعل شناسایی خود را در بیرون از متعلق شناخت فرض می کند و خود را در مقام پژوهشگر می بیند ولی تجدد و غرب متجدد ابژه و متعلق شناسایی نیست زیرا به صورت های مختلف در جان های مردمان خانه دارد. البته چنانکه گفته شد شناخت ابژکتیو جهان متجدد لازم و مفید است و همه مردم جهان نیاز دارند که از سیاست و اقتصاد و تاریخ و فرهنگ و علم و فلسفه اروپا و آمریکا (و تا حدودی دیگر مناطق جهان) اطلاع داشته باشند. اقتصادی که در دانشگاه ها می آموزند اقتصاد آدام اسمیتی و ریکاردویی و مارکسیستی است. فلسفه اش نیز از افلاطون شروع می شود و به زمان حاضر اروپا و آمریکا می رسد. سیاست هم لیبرالیسم و سوسیالیسم و لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی و مارکسیسم و فاشیسم و استالینیسم و … است. اینها همه به روش علمی شناختنی است و ما هم به شناخت آنها نیاز داریم ولی با این مطالعات معلوم نمی شود که تجدد چیست و از کجا آمده است و به کجا می رود. هر چند که این مقدمات می‌تواند ما را در شناخت تجدد یاری کند. درست بگویم بدون این اطلاعات و معلومات شناخت تجدد دشوار می شود. اما دانستن اینها برای درک تجدد کافی نیست. تجدد نظم برآمده از خردی است که در اروپای غربی از زمان رنسانس به تدریج قوام پیدا کرده و در قرن هجدهم به تعیّن و مرحله تحقق رسیده و از آن زمان در سراسر روی زمین گسترده شده است. این گسترش چرا و چگونه روی داده است؟ در قدیم فرهنگ ها مرز داشته  و گاهی مرزهایشان از مرز جغرافیایی و سیاسی محکم تر و بلندتر بوده و معمولاً جز دعوت و تعالیم انبیا کمتر چیزی می توانسته است از آن مرزها عبور کند. در دوران قبل از تجدد مسیحیت و اسلام مرزها را درنوردیدند و در سراسر روی زمین دین و آیین اقوام گوناگون شدند. اما هیچ فرهنگی از چینی و مصری و یونانی و ایرانی جهانی نشد. تنها فرهنگ بشری که با سرعتی عجیب جهانگیر و فرمانروا شد ظواهر و وجوهی از فرهنگ تجدد بود. فرهنگ جدید با همه فرهنگ ها تفاوت دارد. فرهنگ های قدیم خاص هر قوم بوده و با تحولات بسیار آرام و تدریجی دوام می یافته اند اما فرهنگ جدید بدون اینکه مردم اروپا انتظارش را داشته باشند با یک گسست عجیب تاریخی – فرهنگی در پایان قرون وسطی پدید آمد و با پدید آمدنش به دوران قرون وسطی پایان بخشید. اولین جلوه های این فرهنگ به وجهی تبیین ناپذیر در روح و جان نویسندگان و صاحبنظران و شاعران و فیلسوفان قرون پانزدهم و شانزدهم و هفدهم به وجود آمد و در قرن هجدهم مثلاً در تفکر کانت نام و صورت خرد منورالفکری و خرد قانونگذار پیدا کرد. گسترش آن هم از قرن هجدهم آغاز شد. فریبندگیش در این بود که به حقوق بشر و آزادی و توانایی او وقع می نهاد اما به نظر نمی رسد که این صفت در انتشارش چندان مؤثر بوده باشد بلکه تجدد با اصل پیشرفت و نیروی گسترش یابنده به وجود آمده بود و نیروی گسترش را در درون خود دانست. گمان می کنند و گمانشان بی وجه هم نیست که استعمار و شرق شناسی و جلوه روشن علم تکنولوژیک تجدد را به همه جای جهان برده است. در اینکه همه این ها دخالت داشته اند شک نباید کرد اما نکته بسیار دقیق و ظریف اینست که علم تکنولوژیک و شرق شناسی و استعمار عاملان و کارگزاران روح تجدد بوده‌اند نه اینکه آنها تجدد را ساخته و استقرار بخشیده و راه آن را معیّن کرده باشند. این تصور و تصدیق مکانیکی که غرب جدید و تجدد غربی با پدید آمدن علم و استعمار و شرق شناسی به وجود آمده و گسترش یافته است بر هیچ اساس و برهانی استوار نیست و به کار اهل تحقیق و نظر نمی‌آید. البته اگر کسی تجدد غربی را مثلاً در علم یا در استعمار می بیند بر او بأسی و حرجی نیست زیرا علم و استعمار و ادبیات و فلسفه جدید مظاهر و آیینه های تجددند و هر یک شأنی از آن به شمار می آیند.

با طرح این رأی شاید کسی بگوید اگر تجدد اینست که به اشاره وصف شد دیگر مواجهه با آن وجهی ندارد و باید در پیش آن سر فرود آورد و تسلیم شد. به این اشکال باید توجه کرد اما قبل از آن باید به معنی و چگونگی مواجهه اندیشید زیرا هنوز این معنی روشن نیست و نمی دانیم کیست و چیست که با تجدد مواجه می شود و در این مواجهه از چه قدرت و دانشی برخوردار است. به عبارت دیگر باید لااقل قبل از مواجهه وجوه و شرایط امکان آن را بررسی کرد. در شرایط کنونی کسانی قبل از آنکه درک دقیقی از تجدد حاصل شده باشد با آن مخالفند اما مواجهه با تجدد مطلبی دیگر است که موقوف به درک و شناخت است و باید خود را در نظر و عمل برای آن آماده کرد. تجدد با استعمار یکی نیست و این دو را با یکدیگر اشتباه نباید کرد. با استعمار می توان مخالف بود زیرا دخالت و تجاوز آشکار به زندگی و فرهنگ مردم است اما درک ماهیت و شناخت شرق شناسی آسان نیست، و هنوز تحقیق مهمی در این باب صورت نگرفته است و در مورد آن اختلاف ها وجود دارد. کسانی مخصوصاً از نیم قرن پیش به ستایش از آن و کسان دیگر به نقد و حتی ردّ آن پرداخته اند از شئون تجدد می-ماند علم که با آن به هیچ وجه نمی‌توان مخالفت کرد زیرا قدرت علم همه جهان را مقهور خود کرده است. اکنون مردم سراسر روی زمین علم جدید تکنولوژیک را علم معتبر و مرتبه عالی علم و احیاناً مطلق علم می دانند. به اینجا که می رسیم باید بیندیشیم که چگونه می توان همه جایی ترین و پرقدرت ترین مظاهر تجدد را دارای اعتبار قطعی و حتی مطلق دانست و در عین حال با تجدد مخالف بود. علم جدید و نیست انگاری هر دو دو جزء اصلی و اساسی تجددند. جهان توسعه نیافته تا آنجا که من می دانم کمتر در باب ماهیت علم تحقیق کرده و در مورد نیست انگاری هیچ تحقیقی را لازم نمی دانسته است و نمی داند زیرا نیست انگاری در نظرش چندان زشت و رسواست که بعید می داند پیروان ادیان توحیدی هرگز به آن رو کنند ولی این نیست انگاری که نیچه آن را پشت در خانه دیده بود اکنون به همه خانه ها وارد شده و زوایای آنها را در اختیار گرفته است و چه بسا که در صدد ویران کردن خانه باشد. نیست انگاری صفت اشخاص نیست بلکه ساری در روح و جان جامعه و زندگی جمعی است. حتی شاید بتوان گفت همین روح ساری و جاری در جامعه هاست که افراد و اشخاص را آزاد می گذارد آداب و رسوم و آراء و عقاید خود را داشته باشند و بخواهند در عمل به آنها آزاد باشند. در این شرایط که تجدد باطن خود را می پوشاند دیگر میزانی برای حکم درباره تجدد و در نتیجه مبنایی برای مخالفت با آن وجود ندارد الّا اینکه با بعضی از شئون تجدد یا با غلبه جویی آن مقابله شود و این مقابله پیداست که سیاسی است. مواجهه اقوام آسیا و افریقا هم با غرب همواره سیاسی بوده است. یعنی به ماهیت تجدد توجهی نشده و صرفاً به ظاهر و جلوه سیاست های داخلی و خارجی کشورهای متجدد توجه شده است پس موافقت با تجدد موافقت با سیاست های پدید آمده در تجدد و مخالفت با آن مخالفت با اعمال سیاست های سلطه طلبی و دخالت در کار کشورها و ایجاد تفرقه و آشوب میان مردمان به قصد بهره برداری است. این مخالفت ها و شاید بعضی موافقت ها موجه باشد اما هیچیک از اینها مواجهه با تجدد و غرب متجدد نیست. مواجهه با اعمال قهر و قدرت است که باید هم باشد شاید بگویند وقتی تجدد دین را از دخالت در سیاست و اداره کارها معزول کرده است نباید با آن مقابله کرد. در این سخن مخصوصاً باید تأمل کرد. در ظاهر، دین در اداره امور جهان جدید و در سیاست آن جایی ندارد و اخیراً در بسیاری جاها و مخصوصاً در کشورهای اروپایی حکومت ها و حتی بعضی گروه ها و اشخاص برای کسانی که رسوم و آداب دین خود را رعایت می کنند مشکلاتی فراهم ساخته اند. ایجاد این محدودیت ها به یک اعتبار یک اقدام و عمل سیاسی است و البته وقتی مدعیان دموکراسی و حقوق بشر مرتکب آن می-شوند آن را تجاوز به حقوق مردم باید دانست. این تجاوز معمولاً به این صورت توجیه می شود که مخالفت با ظواهر و نشانه های تروریسم محدود کردن آزادی و تجاوز به حقوق بشر نیست. در باب حقوق بشر بحث های بسیار می توان کرد اما این بحث ها باید بر اساس درک معینی از عالم جدید و متجدد صورت گیرد و اگر بر درکی از ماهیت غرب مبتنی نباشد ناگزیر به جدال و نزاع سیاسی بی ثمر مبدل می شود. نسبتی که جامعه و جهان جدید با دین دارد، فرع و تابع نظر اشخاص نیست و حتی نمی توان آن را یک رأی و نظر دانست بلکه امری مربوط به نظام خود بنیاد جامعه ای است که مردمان خود در آن قانونگذارند و سازمان ها هم از قوانین و مقرراتی که به اقتضای موقع و مقام وضع شده است پیروی می کنند. به عبارت دیگر اقتضای تجدد و نظام اقتصادی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آن اینست که آدمی دائرمدار و قانونگذار زندگی خویش باشد و چون قوانین و مقررات در سیر زمان و با تحول و پیشرفت امور تغییر می کنند. قانونگذاری کاری دائم است. حتی در کشورهایی که دین قدرت و نفوذ تام دارد. سازمانهای مالی و اداری و حقوقی و فرهنگی متعلق به جهان جدید و اخذ شده از آن جهان، نیاز به قوانین مناسب طبیعت و کار خود دارند. بانک را به آسانی نمی توان با رعایت صرف احکام شرع اداره کرد اما در وضع قوانین و مقررات به طور کلی این اصل را می توان رعایت کرد که قانون مخالف شرع نباشد. حتی دادگاه هم وقتی تابع سازمان قضایی به عنوان یکی از قوای کشور می شود سپردن کار قضا به مجتهد و حتی به مجتهد متجزی دشوار می شود زیرا بوروکراسی صفت دینی و غیر دینی ندارد، البته استقلال سازمان های جدید از دین هم به ضرورت های تجدد بازمی گردد و در این امر حتی بنیانگذاران تجدد را نمی توان مسئول دانست زیرا آنها نبودند که دین را از دخالت در امور معاف نکرده‌اند که قابل ملامت باشند. درست است که بعضی از پیشروان تجدد دیندار نبودند اما در میان آنها نه فقط دینداران وجود داشتند بلکه بعضی از بزرگانی آنان قربانی دین شدند. تامس مور که مسلماً از پیشروان و راهگشایان تجدد بوده است شهید مسیحیت است. او حاضر نشد بر خلاف نظر کلیسا یا میل شاه که می خواست همسر خود را طلاق دهد موافقت کند و جان بر سر ایستادگی خود در این راه گذاشت. ولی در اینکه تجدد با سیاست دینی نمی سازد اختلاف نیست و طبیعی است اگر کسی معتقد به سیاست دینی و دین سیاسی باشد به همین اندازه که بداند تجدد با سیاست دینی سازگار نیست با آن مخالف باشد ولی این مخالفت بحثی و نظری نیست بلکه صرفاً اعتقادی است. کفر و ایمان همیشه در برابر هم بوده اند و ایمان می خواسته است کفر را از میان بردارد اما چون شرایط و امکان های آن فراهم نبوده راه صبر پیش می گرفته است. با وقوع حادثه ای که در نیم قرن اخیر رخ داده و نام بیداری اسلامی یافته مبارزه با کفر صورت های تازه پیدا کرده است. گروه هایی هم به این فکر افتاده اند که باید به هر نحو و با هر وسیله بنیاد کفر را برانداخت. این هم یک صورت و وجه مواجهه با غرب متجدد است که با اقتضاهای سیاست در زمان پست مدرن و شرایط توسعه-نیافتگی مناسبت دارد این اقتضاها و شرایط بعضی سلبی و بعضی دیگر ایجابی است یعنی از یک سو باید بنیاد تجدد و ارزش های آن سست شده باشد تا بتوان به آن تعرض کرد و از سوی دیگر اعتقاد به صورتی و در حدی باشد که به ترس از نیروهای کفر راه ندهد این دو حادثه همزمان شاید بی ارتباط با یکدیگر هم نباشند. می دانیم که در نیم قرن اخیر در نظام تجدد سستی راه یافته و ارزش هایش مورد تردید قرار گرفته و سیاست و تولید و تکنولوژی وضعی دیگر یافته و مردمان در خانه نومیدی و ملال خود به فضای موهوم و مجازی کوچ کرده اند. در این فضا همه چیز و هر کار ممکن است. تجدد هم دیگر استواری و قوامی ندارد که نتوان تصرف در آن و تغییر دادنش را در نظر خیال آورد یا لااقل بعضی ارزش هایش را تغییر داد ولی آیا تجدد که در مدت چهارصد سال همه ارزشهای جهان قدیم را از اعتبار انداخته و آنها را به زینت موزه ها مبدل کرده است. در مواجهه با مقاومت ها و مخالفت ها تسلیم می شود؟ وقتی سخن از مواجهه با غرب به میان می آید باید روشن باشد که آیا مقصود تعرّض به اصول و مبادی و قوام تجدد و غرب متجدد است یا مقابله با صورت موجود آن در آمریکا و اروپا و بسیاری جاهای دیگر. اگر نظر به نظم متجدد موجود در کشورهای قدرتمند غربی باشد مواجهه قهراً سیاسی خواهد بود. در مواجهه سیاسی باید موازنه قدرت علمی -تکنیکی و اقتصادی و نظامی به دقت سنجیده شود. البته جنگ های زمان ما صرف جنگ نیروهای نظامی نیست. مع هذا نمی توان به پشتوانه مادی آن اهمیت نداد. یکی از امور اثرگذار در این جنگ-ها وجود روحیه ایثار جان و مال در راه اعتقاد و ایمان است. ایثار و شهادت طلبی با سیاست رسمی به دشواری جمع می-شود. سیاست، تدبیر برای حفظ کشور و رعایت مصالح مردم است و حتی تصمیم‌های بزرگی هم که سیاستمداران می‌گیرند اگر از مبدأ خرد سیاسی برنیامده باشد به نتیجه نمی‌رسد و شاید اثر زیانبار داشته باشد. اما ظاهراً در دهه‌های اخیر با تحولی که در تکنیک پدید آمده و تعیین آینده جهان را تکنیک بدون مشورت با سیاست و بی‌پروا به نتایج کاری که می‌کند به عهده گرفته است سیاست هم دیگر در میدان قدرت سهم و نفوذ چندان ندارد. در بیرون از جهان توسعه یافته سیاست صورتی دیگر دارد و مخصوصاً در جاهایی که شاید با توجه به بحران تجدد امید به پیشرفت و توسعه ضعیف شده است برای اینکه مبنایی غیر غربی داشته باشد با اعتقاد پیوند یافته و در برابر تجددی قرار گرفته است که اعتقاد را به خانه مردمان و وجدان های شخص آنها فرستاده است. جهان در پنجاه سال اخیر شاهد این مواجهه است و مخصوصاً جهان اسلام در کانون آزمایش قرار دارد. اگر سیاست اعتقادی کمتر به موازنه نیروهای دو طرف مواجهه اعتنا می کند شاید وجهش این باشد که اولاً در این مواجهه ها نیروهای نظامی و تسلیحاتی کمتر وارد می شوند و ثانیاً کسانی که در راه اعتقاد می جنگند به احدی الحسنین می اندیشند و می گویند اگر از پا در آمدم به فوز شهادت می رسم و به بهشت می روم مخصوصاً این آزمایش جهان اسلام در دهه های اخیر است که باید آثار و لوازم و نتایجش را به دقت در نظر آورد و در آنها تأمل کرد.

غیر از این مواجهه و شاید مقدم بر آن مواجهه در عالم اندیشه و نظر باشد. اهل فلسفه می توانند فلسفه جدید غربی را نقد کنند و اگر این نقد با فهم فلسفه در زبان و زمان جدید، صورت گیرد می تواند راهگشای مواجهه کلی با وضع کنونی تجدد باشد اما نقد فلسفه جدید کار آسانی نیست. بخصوص که فلسفه جدید اروپایی گزارشی از روح زمان جدید و تجدد است و نمی توان آن را با موازین فلسفه یونان و قرون وسطی و … سنجید و درباره آن حکم کرد یا فلسفه دیگری را هر چند در جای خود درست و استوار به نظر آید به جای آن گذاشت حتی شاید هم سخنی ما با فلسفه جدید هم آسان نباشد و در شرایطی که فلسفه در اروپا و آمریکا دیگر نمایندگان بزرگی ندارد بسیار بعید است که در بیرون از غرب فرهنگی صاحبنظرانی پیدا شوند که بتوانند فلسفه جدید را با نظر به افق آینده نقد کنند ولی امید ظهور تفکر را همیشه باید حفظ کرد. اگر نقد سیاست و اقتصاد جهان توسعه یافته، آسان و رایج به نظر می رسد وجهش اینست که این نقدها بیشتر بر اساس یک ایدئولوژی صورت می گیرد اما نقد تکنیک دشوار است و آن را هیچ کس و هیچ مقامی نمی پسندد و حتی صاحبان اعتقادات دینی و آموزگاران ایدئولوژی های مذهبی هم می گویند که از تکنیک باید برای رسیدن به مقاصد خود بهره برد. این سخن لااقل از این حیث درست است که همه می توانند کم و بیش از تکنولوژی استفاده کنند اما در هنگامه جنگ و مواجهه خصمانه آنکه در تکنیک دست قوی و قوی تر دارد چه بسا که می تواند حق این استفاده را به انحصار خود در آورد وانگهی بحث در مورد کاربرد و فایده تکنیک نیست بلکه باید نسبت آن را با تجدد دریافت مگر آنکه آن را وسیله ای بینگارند که با فرهنگ ها و دوران های تاریخی و با همه مردم نسبت یکسان دارد. در این صورت در مورد کلیت تجدد هم به نظر و نتیجه روشنی نمی‌توان رسید زیرا وقتی توافقی در مورد اصول و مبادی تجدد و شئون آن وجود ندارد و همه نمی پذیرند که اصول پیشرفت  و تحول تاریخی و آزادی بیان و ضرورت کارسازی علم تکنولوژیک به تجدد تعلق داشته باشد بحث مشکل می-شود و مخصوصاً اگر همه خود را قائل به این اصول بدانند و آنها را اصول ثابت عقل مشترک همه مردم در همه زمان ها بینگارند در واقع تجدد را به عنوان تاریخ مطلق و ایده آل تاریخ پذیرفته‌اند و نمی توانند جز در جزئیات سیاست و ایدئولوژی با آن مواجهه ای داشته باشند. ولی می دانیم که مواجهه دین با جهان جدید نمی  تواند صرفاً سیاسی باشد زیرا این مواجهه باید در اصول صورت گیرد. چنانکه صاحبنظران غربی نیز مواجهه با تجدد را با نظر به اصول آغاز کرده و از بی اعتبار شدن اصول می گویند. خلاصه کنم جهان توسعه نیافته با تجدد دو موضع و مواجهه می تواند داشته باشد. یکی اینکه به پیروی از تجدد راه توسعه علمی- تکنیکی را بیابد و طی کند و دیگر اینکه به وضع خویش در جهان و در برابر قدرت های حاکم بیندیشد و ببیند در دویست سال اخیر بر مردم و تاریخ کشورش چه آمده و آیا راه دیگری جز آنچه مشهور است می تواند گشوده شود. جهان توسعه نیافته را با جهان قدیم اشتباه نباید کرد زیرا توسعه نیافتگی امر تازه ای است و در نسبت با دوران اخیر تجدد به وجود آمده است توسعه نیافتگی وضعی از جهان قدیم است که جهان جدید و فرهنگ تجدد از طرق گوناگون و بخصوص از طریق شرق شناسی پیوند آن را از گذشته بریده  و آن را در حاشیه تاریخ خود قرار داده است. این جهان، در قیاس با تجدد و جهان متجدد توسعه نیافته است. جهان قدیم اگر می توانست تاریخ خود را ادامه دهد نه توسعه یافته می شد و نه توسعه نیافته ولی اکنون که توسعه نیافتگی پدید آمده است کشورهای توسعه نیافته اولین کاری که باید بکنند بذل همه مساعی خود برای خروج  از توسعه نیافتگی است زیرا توسعه نیافتگی وضع آشفتگی فکر و عمل است که در آن بهترین مردمان اصرار دارند که کار باید کرد اما نمی دانند که چه باید کرد. راه توسعه هم ضرورتاً پیروی از غرب و تجدد غربی نیست بلکه می تواند راه نجات از پریشانی و پراکندگی خاطرها و کارها و سازمان ها باشد یعنی کوششی باشد برای ایجاد نظم و هماهنگی میان علم و نظام سازمانی و اداری و اقتصاد و سیاست. کوشندگان این راه چه بسا که راهی نیز به ذات و باطن تجدد و درک بحران های آن بیابند و در مسیر توسعه مجالی نیز برای تفکر پیدا کنند و کسی چه می داند اگر جهان دیگری باید بیاید چرا آغازش در جهان توسعه نیافته و در کوششی برای یافتن راه رهایی نباشد؟

می دانم که تحقق این امر چه موانع و دشواری ها دارد اما خاطره رؤیایی که در سال های انقلاب داشتم هنوز در روح و جانم زنده است. در آن سال ها با اینکه از قدرت تجدد و عظمت و دشواری گذشت از آن غافل نبودم فکر می کردم و امید یا آرزو داشتم که برای مواجهه با تجدد غربی نظام و نظمی در ایران پدید آید که به فساد و استبداد و زندگی در ترس و فقر و نگرانی از فردا پایان دهد و کشور با امکان ها و ثروتی که دارد حداقل معاش سالم را برای همه مردم فراهم آورد؛ برنامه آموزش و پرورش طوری اصلاح شود که همه بتوانند از تحصیل رایگان برخوردار شوند و مدرسه نگهبان استعدادها و مأمور حفظ و شکوفا کردن آنها باشد و مخصوصاً حرمت علم و معلم در آنجا محفوظ باشد. کینه ها و نزاع ها و اختلاف ها و دروغ و فریب کاهش یابد و همت کشور و سیاست و مردم صرف عمران و آبادی و بهبود زندگی و سلامت جامعه شود. سرمایه های مادی و معنوی کشور در جای خود در خدمت مصالح کشور و صلاح مردم به کار رفته و مختصر بگویم یک نظام نزدیک به عدل و اعتدال و درستکاری و رو به بهبود و امیدوار به آینده بنا شود و انقلاب با کار بزرگش چشم امید جهان و جهانیان را متوجه خود کند و معرف و مثال و نمونه ای از کشورداری خوب شود. این بهترین مواجهه ای بود که ما لااقل فکر می کردیم که می توانیم داشته باشیم یا در آرزوی آن باشیم اما مشکلات و موانع چه در درون و چه از بیرون چندان بی پروا و سنگین و دیوانه وار ظاهر شدند و هجوم آوردند که مجال اندیشیدن و اتخاذ تصمیم برای آینده را تنگ کردند و مواجهه ناگزیر به قلمرو سیاست انتقال یافت و حتی مواجهه در نظر هم تحت تأثیر سیاست و تابع آن قرار گرفت.

*این سخنرانی در تاریخ 17 آبان 1400، در ششمین دوره طرح ملی گفتمان نخبگان علوم انسانی با موضوع «تأملی نظری- تاریخی در باب مواجهه ما و تجدد» ایراد شده است.