درد فلسفه مقدم بر علم فلسفه است و اکنون ما بیشتر نیازمند درد فلسفه ایم تا علم فلسفه

رضا داوری اردکانی بر این باور است؛‌ ما به فلسفه نیاز داریم اما بیشتر به دردِ فلسفه نیاز داریم تا به علمِ فلسفه. علم فلسفه بی اثر است و از عهده کاری برنمی‌آید. نصیرالدین طوسی با همه عظمتش نمی‌تواند درد توسعه‌نیافتگی را درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که می‌تواند ارتباط ما را با زمان و امکانهای آن درک کند و به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروه‌ها، کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم.

«فلسفه (خِرَددوستی) مطالعه مسائلی کلی و اساسی، درباره موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است.» این چند کلمه را با همراهی چندین و چند پرسش از جنس چرا، چگونه و… همچنین بیم و امیدی که بودش طبیعی‌تر از نبودش می‌نماید، جمع و جور می‌کنم و خود را به قرار «فرهنگستان علوم» می‌رسانم.

فلسفه چیست؟ فلسفه به چه کار بشر می‌آید؟ فیلسوف چه می‌خواهد؟ نسبت فلسفه و حکمت چیست؟ چرا فلسفه بورزیم؟ فلسفه چه کمکی به توسعه انسانی می‌کند؟ فلسفه چه سودی برای رهایی از تنهایی دارد؟ چرا ابونصر فارابی را نخستین فیلسوف مسلمان می‌نامیم؟ وضع تفکر در ایران چگونه است؟ و…. از جمله پرسش‌هایی بود که پاسخ آن نزد شریف فرزانه‌ِ روزگار به نامِ بلند و آشنای «دکتر رضا داوری اردکانی» روشن و شنیدنی بود. اگر پویایی از رازهای پر رمز و روشن جوانیست؛ او در ۸۹ سالگی همچنان جوان است. با وسواس و بسیار فکر کردم برای توصیف آن همه «خیر، دانایی و شکوه» و آن اندازه تواضع و وارستگی که در آن ۵۰ دقیقه طلایی گفت‌وگو دیدم و نصیبمان شد و حالا که روزی از آن گذشته است همچنان خوش‌وقتی آن کمتر از یک ساعت، تمام خستگی‌های حاصل از تلاش و بطالت در «دنیای موسوم به اطلاعات و اخبار» را با خود برده است و ما مانده‌ایم و وقتی خوش. گفتن و نوشتن از استاد داوری اردکانی کار ساده‌ای نیست؛ بهتر بگویم «سهل و ممتنع» است. نیاز او و مخاطب سخن او به معرفی علمی و خدماتش به دانش و فلسفه و مردم ایران برای میل به دانایی نیست. حتی نیازی نیست در مقدمه به رسم مألوف بنویسم که او چهره ماندگار فلسفه است، استاد بازنشسته دانشگاه تهران و رئیس فرهنگستان علوم ایران و حتی بگویم که بیش از ۶۰ کتاب برای تفکر و تأمل فرهنگی و علمی مردمان سرزمینش نوشته است. این‌ها همه هست ولی این همه ماجرا نیست. داوری اردکانی پیش و بیش از همه اینها «انسانی به معنای تمام کلمه توسعه یافته است». او که سال‌های سال برای؛ فلسفه، فلسفه اسلامی، وضع تفکر در ایران، توسعه، خرد، آزادی و… نوشته است، بیست و نهمین روز از آبان ماه با آن صلابت همیشگی، روی گشاده، آن سیمای روشن و چشمانی رو به سبزی بی‌انتهایش و آن تلاش عالمانه برای پاسخ به تشنگی جاری، برایمان از فلسفه و همچنین حکمت گفت. روز جهانی فلسفه که در تقویم ایرانیان با نام روز حکمت و فلسفه نام گرفته است بهانه این گفت‌وگو یا بهتر بگویم، ساعتی درس پای سخنان حکیمانه فیلسوفی با اخلاق بود. در گفت‌وگوی پیش از گفت‌وگو استاد پرسش‌ها را مرور کردند و در ادامه سخن را بی‌وقفه با نظم، پیوستگی و در خدمت پاسخ مطرح کردند.

مشروح سخنان دکتر رضا داوری اردکانی را با هم می‌خوانیم.

-خیلی متشکرم از نمایندگان خبرگزاری قرآن که تشریف آوردند و خواستند که درباره فلسفه به مناسبت روز جهانی فلسفه چند کلمه‌ای عرض کنم. برای من جای خوش‌وقتی است که یک خبرگزاری‌ به نام قرآن از من چنین درخواستی کرده است؛ از قرآن همواره باید مدد بجوییم.

در امر فلسفه مشکل بسیار است. فلسفه مشکل ها دارد نه اینکه صرفاً یاد گرفتنش مشکل باشد؛ فلسفه غریب است و از ابتدا در غربت بوده، و همچنان هم غریب است و شاید اکنون از همیشه غریب‌تر باشد. زیرا اگر فلسفه را در زمان‌های گذشته به دشواری تحمل می‌کردند اکنون بیشتر آن را زائد و مزاحم می دانند.

فلسفه چیست؟ و چه جرمی مرتکب شده است و مرتکب می‌شود؟

فلسفه آشنایی با زمان و سخن زمان و درک امکانهای آنست. بنابراین فلسفه علم به معنی معمولی لفظ نیست، فلسفه با فیزیک تفاوت دارد، علم را هرکس استعداد و هوش کافی داشته باشد فرا می گیرد و با آن فراگرفتن دانشمند می شود. اما فلسفه گرچه فراگرفتنی است، هیچ کس با فراگرفتنش و به صرف فراگیری فیلسوف نمی‌شود. یعنی باید آمادگی برای خوض در فلسفه باشد تا کسی که فلسفه می آموزد فیلسوف شود.

 در کشور ما که شاید تنها کشوری در بیرون از اروپا باشد که بعد از دوران یونانیان فلسفه داشته، هزاران نفر در طی هزار سال اخیر کتاب های شفا و اشارات بوعلی را خوانده‌اند اما این هزاران نفر کمتر خواجه نصیرالدین طوسی، میرداماد استرآبادی و ملاصدرای شیرازی شده‌اند؛ زیرا فلسفه باطن و جوهری دارد که آن جوهر آن را از علم رسمی متمایز می‌کند و جویندگان تا به آن نرسند وارد جهان فلسفه نمی شوند فلسفه چیزی است نزدیک هنر و با هنر قرابت دارد، البته با علم به معنی رسمی هم بی-نسبت نیست. فلسفه از آن جهت به هنر نزدیک است که در یافت با هنر شباهت دارد، هنر علم نیست، با علمِ شعر که نمی‌توان شاعر شد. فلسفه از حیث صورت اندکی به علم نزدیک‌تر است، چون مفهومی است و می توان آن را یافت شاعرانه در مفاهیم و زبان مفهومی داشت و از این جهت یادگرفتنی به نظر می‌رسد. بنابراین کسانی ممکن است سؤال کنند، آیا آنان که فلسفه یاد می‌گیرند فیلسوف می‌شوند؟ پاسخ اینست که بسیار کسان فلسفه یاد می‌گیرند و فیلسوف نیستند، اطلاعات و معلومات دارند و می‌توانند درس بدهند و این درس بسیار هم مغتنم است. اما فیلسوف بودن امر دیگری است فلسفه در زمان ما بیشتر دچار مشکل شده است و باید در بحبوحه آشوب کارها و راهها و سخنها مخصوصاً جوابگوی پرسش چه باید کرد؟ و چه می‌توان کرد؟ باشد. پس فکر نکنیم که فلسفه علم محض و نظری صرف است.

من در اول جوانی با اینکه هنوز فلسفه اسلامی نخوانده بودم، این مسئله برایم مطرح بود که اصلا چرا باید فلسفه خواند؟ فلسفه به چه کار می‌آید؟ به چه درد می‌خورد؟ می‌دانیم علوم در هر درجه‌ای که باشند کم و بیش به کار می‌آیند. علوم رسمی که می‌آموزیم به درجات کارآمدند، حتی فلسفه رسمی هم به کار می‌آید و کسی که آن را آموخته است مثلاً معلم فلسفه می‌شود. اما چرا باید فیلسوف بود؟ و چرا فلسفه هست؟ اینها پرسشهای دشواری است که پاسخ دادن به آنها بر عهده فیلسوفان است توجه داشته باشیم که فلسفه به اختیار ما به وجود نیامده و به اختیار ما هم ضعیف و غریب نشده است. در اول سخنم عرض کردم فلسفه غریب است و این غربت نه از قصور و تقصیر کسان بلکه به اقتضای ذات و وضع تاریخی آنست.

پس فکر کردم برای درک نیاز به فلسفه به فارابی رجوع کنم و ببینم چرا دنبال فلسفه رفته و فیلسوف شده است اساس نظرم هم احتمالاً این بود که فلسفه با تاریخ و زمان پیوند دارد و اگر پیوندی با زندگی مردم نداشته باشد، اصلا بی‌وجه و بی‌معنا و چیزی زاید و در حکم تفنن و تصنع است. پس فارابی باید توجیهی برای رجوع به فلسفه داشته باشد. نگوییم که فارابی اهل فاراب است و فاراب در قزاقستان است و به ما ربطی ندارد. در فاراب و در تمام خراسان بزرگ تا جنوب و تا بغداد، یک فرهنگ بزرگ فرهنگ ایرانی-اسلامی حاکم بوده است. پس فارابی را در مرو و بغداد هم بیگانه نباید دانست بعد هم این تحقیق را ادامه دادم که ببینم که آیا فلسفه در متن تاریخ اسلام ایران وارد شده است یا نه؟

اینکه اسلام ایرانی می‌گویم حمل بر ناسیونالیسم نشود. مقصودم این است که جز در ایران اسلامی در هیچ کشور دیگری (نه فقط در هیچ کشور اسلامی در هیچ کشور دیگری) خارج از اروپا فلسفه به معنی اصطلاحیش نبوده، تنها ما بودیم که فلسفه داشتیم.

این پرسش، پرسش دیگری را به دنبال داشت و آن این که آیا فلسفه به درد می‌خورد؟ اگر به درد می‌خورد به چه درد می‌خورد؟ به نظر من فلسفه باید باشد و اگر نباشد به خصوص در زمان ما خردی که باید سامان بخش امور باشد بی پشتوانه می ماند. گاهی اگر می گویم؛ فلسفه سود ندارد مگویید این تعارض‌گویی است. فلسفه امروز بیشتر از هر زمان مورد احتیاج کشورهای توسعه‌نیافته است. کشورهایی که بسیار چیزها از اروپا و آمریکا اخذ کرده اند. سازمان‌ها، تکنولوژی‌ها، اشیاء، فکرها و… همه از تجدد و از عالم متجدد اخذ شده و همه کشورهای توسعه‌نیافته حتی شیوه زندگی و رسوم سازمانی غربی را پیش گرفته اند، ولی نمی‌دانند جای هر کدام از چیزهای اخذ شده کجاست و نسبت هر کدام چگونه است و چه پیوندی باید داشته باشند. کشورهای توسعه‌نیافته، دانشگاه دارند، بانک دارند، گمرک دارند، بیمه دارند، تکنولوژی دارند، کشاورزی مدرن دارند و خیلی چیزهای دیگر اما این‌ها هیچ کدام همراهی و همکاری با هم ندارند و به درجات پراکنده اند. اصلا توسعه‌نیافتگی یعنی پراکنده بودن سازمان‌ها و اشیاء و چیزها و گروه‌ها و افکاری که از جهان جدید اخذ شده است و اینها هر کدام برای خودشان سازی می نوازند فلسفه می تواند به هماهنگ سازی میان آنها مدد برساند.

با مطالعه فارابی دریافتم که او می خواسته است جایگاه دین و وجه قبول آن را در سرزمینی وسیع میان شام تا سند و سیحون و از آنجا تا خلیج فارس دریابد و روشن سازد او به فلسفه نیاز داشته است. ما نیز اکنون به فلسفه نیاز داریم و بیشتر به دردِ فلسفه نیاز داریم تا به علمِ فلسفه. علم فلسفه گرچه اهمیت دارد از عهده هماهنگ سازی برنمی‌آید. نصیرالدین طوسی با همه عظمتش نمی‌تواند درد توسعه‌نیافتگی را دریابد و درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که می‌تواند این ارتباط را درک کند و به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروه‌ها و کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم. فلسفه برخلاف آنچه غالباً پنداشته می شود علم نظری صرف نیست و علم نظری باید با خِرد عملی قرین باشد و به عبارت دیگر فلسفه در بهترین صورت ره آموز زندگی است. این را نیز بگویم که اگر جهان توسعه‌نیافته از خِرد عملی بهره می‌داشت به مصیبت توسعه‌نیافتگی دچار نمی‌شد. به این اعتبار است که فلسفه به درد می‌خورد اما چرا گاهی می‌گوییم به کار نمی آید؟ مراد از به کار نیامدن فلسفه اینست که آن را وسیله برای رفع مشکل و رسیدن به مقصود خاص نمی توان کرد و اگر کسی بخواهد آن را مصرف کند و برای خود به کار ببرد، فکر بیهوده می کند زیرا فلسفه ابا دارد از اینکه وسیله‌ای برای کاربردهای خصوصی شود و آن را در هر راهی و هر جایی که اشخاص بخواهند نمی توانند به کار ببرند.

ما علم را می‌آموزیم و به کار می‌بریم. پزشک بیولوژی و زیست شناسی می داند و این زیست‌شناسی به کار او می‌آید، اما فلسفه را نمی‌توان به کار برد این مشکل و در ظاهر تعارض بزرگی است که از یک سو باید به فلسفه رو کرد و از سوی دیگر تابع فلسفه باید بود. این اختیار کجاست؟ و اختیاری که باید تابع آن بود چیست؟ کسی نمی‌گوید که فیلسوف محکوم و مجبور به پیروی از حکم فلسفه است. فلسفه درکی است که فیلسوف آن را دوست می دارد و با آن دوستی را درمی یابد و از آن پیروی می کند این جزء فیلو در فیلوسوفیا را نادیده نگیریم. فیلسوف درکی دارد که درک توأم با دوستی است؛ و دوستی را در خود و با خود دارد. نمی‌گویم مابعدالطبیعه به معنای رسمی لفظ مقام دوستی است، مابعدالطبیعه را معمولا به جای ماوراء الطبیعه می‌گیرند. ماوراء الطبیعه امری است و ما بعد الطبیعه نام بحثی است که از افلاطون آغاز شده و با همه کوششی که ارسطو برای تعیین مقام دوستی در فلسفه کرده مابعدالطبیعه رسمی به دوستی وقعی ننهاده است در وصف فلسفه این را هم گفته اند که عین آزادی است.

فلسفه ما را از چه چیزی آزاد می‌کند؟

فلسفه ما را از قیدها و بندها آزاد می‌کند. از کدام قیدها و بندها؟ از جمله قیدهای زمان معاصر یکی هم ایدئولوژی است. ایدئولوژی مقام و حتی صورتهای متفاوت دارد اینجا مقصود از ایدئولوژی “ایده ها و باورهایی” است که به منافع یک گروه یا طبقه حاکم به ویژه از راه تحریف و ریاکاری یاری رساند (تری ایگلتون، درآمدی بر ایدئولوژی ترجمه اکبر معصوم بیگی ص 62، نشر آگه 1381) این ایدئولوژی اگر حاکم بود چنانکه در روسیه و آلمان و بسیاری جاهای دیگر از جمله در لیبی و عراق و سوریه مدتی حاکم بوده است کتاب و دستوالعمل و حقایق خاص خود دارد و جایی برای تفکر و نظر باقی نمی گذارد این چنین ایدئولوژی اختیار را از مردمان سلب می‌کند و حتماً تبعیت و پیروی می‌خواهد. این ایدئولوژی گوش ندارد، فقط زبان دارد، فلسفه می‌تواند ما را از خطر افتادن در دام ایدئولوژی حفظ کند، یا یکی از وظایفش این است که مردمان را از افتادن در این دام حفظ کند اما در در قرن بیستم و در زمان ما چنانکه باید از عهده این کار برنیامده و از عهده این کار برنمی‌آید. آدم‌هایی که گرفتار ایدئولوژی هستند و با یکدیگر ارتباط ندارند و تنها هستند، اقتضای زمانه هم اینست که مردم به فکر معاش و مصرف خودشان باشند و از این بابت هیچ کسی را هم نمی‌توان ملامت کرد. وقتی گفته می شود مردم تنها هستند، مقصود از تنهایی چیست؟ تنهایی یعنی با دیگری دمساز نبودن و او را نپذیرفتن و به تعبیر ژان پل سارتر دیگری را جهنم تلقی کردن در ایدئولوژی معمولاً دیگری جایی ندارد سخن ایدئولوژی حکم مطلق است و چون دیگری حرف دیگری دارد، حرف دیگر قهراً بر خلاف ایدئولوژی و گناه و جرم است. همه باید از ایدئولوژی پیروی کنند. ایدئولوژی گوشها را کَر می‌کند، به من می‌گویند چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌گویم ۷۰ سال حرف زدم، ۶۰ جلد کتاب نوشتم. دیگر چه می توانستم بکنم می‌گویند نه اینها کافی نیست! من که بیش از ۷۰ سال دانشجوی فلسفه بوده‌ام اکنون باید اندرز کسانی را بشنوم و درس فلسفه از کسانی بیاموزم که هرگز با عالم فکر و نظر سر و کاری نداشته اند اینها میزان درستی و نادرستی سخن فلسفی هستند و می‌گویند که چه بگویم؟ جماعتی هم می‌گویند چرا سکوت کرده ام؟ چه بگویم و برای کدام گوش بگویم؟ با غلبه ایدئولوژی سنگینی گوش‌ها بهت‌آور و حیرت‌آور شده است. فریادِ بلند و بلندترین فریاد را نمی‌شنود. فکر نکنیم که این سنگین‌گوش‌ها می‌شنوند و به روی خودشان نمی‌آورند – نه – نمی‌‌شنوند. یعنی ایدئولوژی چنان زیبقی در گوش‌ها فرو کرده که گویی اصلاً گوشی نیست پس اگر حرفی هم باشد نمی دانم خطاب به چه کسی باید گفت؟

گاهی هم زبان تعنّت می گشایند و مثلاً می گویند پایت لب گور است و باز هم می‌ترسی حرف بزنی. می دانم که دیر زیسته ام و در این سالهای پیری نگران ایران و آینده ایرانم. ایران و مردم ایران مستحق ظلمی که بر آنان می رود نیستند در این وضع نمی دانم چه و به که بگویم؟ ترس که البته همیشه هست همه اشخاص می‌ترسند اما هر سکوتی نتیجه ترس نیست. گاهی سکوت ناشی از بهت و حیرت سنگینی گوش‌هاست و گاهی هم می‌تواند حاصل درد باشد. من هم گاهی می خواهم فریاد بزنم اما چه کنم که از شامگاه 28 مرداد ۱۳۳۲ فریاد در گلویم خفه شده است و ناگزیر باید با درد سکوت بسازم و با این درد می‌سازم البته سکوت دیگری هم هست که با تفکر مناسبت دارد و آن سکوت یک نعمت بزرگ است

نخواهیم که درد فلسفه را علاج کنیم

برگردیم به فلسفه. فلسفه درد است و نخواهیم که این درد را علاج کنیم و اگر می توانیم به استقبال آن برویم چون فلسفه با سودای علاج نابود می شود. در مورد هنر؛ همه دردمندی اهل هنر را می‌پذیرند. زیرا این دردمندی پیداست و به وجود آنان آسیب می‌رساند. هنرمندان بسیار هم بوده اند و هستند که تحمل سنگینی «یافت هنر» را ندارند. یافت نو و بدیع طاقت می-خواهد. پیامبر مرسل از آن جهت این یافت را تحمل می کند که نگهبان دارد. و مگر در کتاب آسمانی نمی خوانیم که «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا؛» ما امانت [الهى و بار تكليف] را بر آسمان‌ها و زمين و كوه‌ها عرضه كرديم پس از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناك شدند و[لى] انسان آن را برداشت راستى او ستمگرى نادان بود و با جهل به خود ستم کرد. به تعبیر حافظ آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه فال به نام من دیوانه زدند؛ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا؛ یعنی ابا کردند و امانت را نپذیرفتند و…ولی انسان قبول کرد و او ظلوم و جهول بود! تحمل وحی دشوار است ما فکر می‌کنیم وحی چیزی است که آن را داخل سبد می‌گذارند و تقدیم می‌کنند؛ نه اینطور نیست. وحی کوه دردی است که بر سر صاحب آن فرود می‌آید. فلسفه در آن حد تحمل نمی خواهد ولی به هر حال با باطن دین و با هنر شباهت و قرابتی دارد زیرا اینهم یافت و درک مستقیم است و یافت و درکش عین درد است؛‌ این درد را بخواهیم درمان بکنیم فلسفه را نفی کرده ایم و یافت فلسفی را رد کرده ایم. این درد دوا نشدنی است و نباید تقاضا کرد که دوا شود، هیچ فیلسوفی چنین تقاضایی نمی‌کند.

اگر می‌گویید که خیلی از فلاسفه شبیه هنرمندان زندگی نکردند، درست می گویند ولی آنها هم در حد خود تحمل کردند. اگر به زندگی دکارت راسیونالیست هم نظر کنیم متوجه می‌شویم که دشواری فلسفه را تحمل کرده و این تحمل در زندگی شخصیش نیز مؤثر شده است. خیال نکنید که فیلسوف از جهت شخصی و زندگی خصوصی در امن و امان است – او در زندگی خصوصی هم در تنگنا است. مگر نه اینکه فارابی به حاکم شام پناه برده و ابن سینای بزرگ آواره بوده و نصیرالدین زندگی سخت و دشواری داشته است ملاصدرای شیرازی و همه و همه. دکارت که به سوئد می‌رود و در آنجا در اثر سرماخوردگی می‌میرد، می-بایست از فرانسه برود، نرفت از شاهزاده سوئدی مزد بگیرد، رفت زیرا نمی‌توانست در فرانسه بماند، وگرنه دکارت محتاج مزد شاهزاده نبود او با وجود این بی نیازی به یک پناه نیاز داشت این درد بی پناهی دردِ شخصی نیست، بیماری نیست، وقتی بیماری عارض یک شخص می‌شود پزشک آن را درمان می‌کند، ولی همه دردها را پیش پزشک نمی توان برد. دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند. دوای خزانه غیب هم بخشش است، بخشش غیب است، یافت است، هم اکنون یافت فلسفی کم است زیرا زمان، زمان اطلاعات است و تکنیک مشکلی نمی شناسد که از عهده رفع و حلش برنیاید. زندگی هم به فضای مجازی رفته، فضای مجازی عالم بی نیازی از تفکر است آنجا زمان نیست بلکه زمان، اکنون تکرار شونده است، اکنون تکرار شونده، با افزایش اطلاعات همراه است. در جهان اطلاعات به فلسفه نیاز نیست، چون به بنگاه اطلاعات مراجعه می‌کنند و حاجت خودشان را رفع می‌کنند، اطلاعات که می‌آید و بر جهان حاکم می‌شود مسئله و پرسش از میان می رود، به گوگل رجوع می‌کنید و جوابتان را می‌گیرید، دیگر به فکر کردن نیاز نیست، حالا اگر هوش مصنوعی بیاید کار را باز هم از این آسان‌تر می‌کند. یک نکته دیگر بگویم و بس کنم.

فلسفه به معنی تفکر اگر باشد «نشانه وجود خِرد» است و اگر نباشد «نشانه درماندگی»

به نظر من فلسفه اگر باشد نشانه وجود خِرد است، فلسفه و تفکر جان جامعه است و اگر در جایی نباشد نشانه درماندگی و پریشانی است، مگویید که فلسفه در یونان به وجود آمده و پیش از عهد یونانی نبوده و پس از آن نیز بسیاری اقوام با آن آشنا نبوده اند درست است فلسفه به معنی اصطلاحی لفظ در یونان پدید آمده و اسمش هم یونانی است و قبل از آن در جای دیگر نبوده و جهان مدت‌ها بدون مابعدالطبیعه سیر کرده و اکنون هم دارد راه خود را می رود! اکنون نه فلسفه یونان زنده است و نه فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم فلسفه در هیچ جا رونق فلسفه قرون هجدهم و نوزدهم در اروپا و چهارم و پنجم هجری در ایران و چهارم و پنجم قبل از میلاد در یونان را ندارد ولی آثار دوهزار و پانصد سال فلسفه در اختیار ماست این آثار مغتنم است به شرط اینکه بتوانیم از آنها درس تفکر بیاموزیم.

فلسفه‌ای که می‌گویم اگر نباشد مصیبت است، تفکر است. وقتی یونانیان فلسفه نداشتند، تفکر داشتند، در چین، هند و مصر و ایران هم تفکر بود و این تفکر «حکمت» نام داشت. شعر و حکمت همیشه بوده و هیچ وقت به کلی از بین نمی‌رود. اما هم اکنون سخن هگل را به یاد می آورم که گفت هنر بزرگ مرده است هنر و تفکر هرگز به کلی از میان نمی رود اما با این حادثه، که هگل از آن خبر داده زمان ما دیگر زمان تفکر نیست؛ زمان محاسبه است، محاسبه چیزی است و تفکر چیزی دیگر. محاسبه کار همه است و همه از عهده آن برمی آیند ولی تفکر دریافت خاص و از آن خاصان است. محاسبه را همه به کار می‌برند ولی یافت فلسفی و یافت هنری، یافت امر بدیع و ماندگار است که به فیلسوف و هنرمند اعطا می شود که اگر سودی برای شخص هنرمند و فیلسوف نداشته باشد و حتی مایه آزار جانشان شود، به شهر و مردم و به زندگی آنان جان می بخشد یا مدد می‌رساند. به هرحال تلقی من از فلسفه این بوده است و به همین جهت از دوران جوانی به وضع فلسفه در ایران اندیشیدم بعد از اینکه پرسیدم فلسفه چیست و به چه کار می‌آید و به جواب‌هایی برای خودم رسیدم (که مجال بحث آن اینجا نیست)، فکر کردم که ببینم وضع تفکر و فلسفه در ایران چگونه است؟ و در همان زمان رساله کوچکی با عنوان وضع کنونی تفکر در ایران چاپ کردم، طی ۵۰ سال بعد از آن همچنان هر چیزی که نوشتم و هرچه که گفتم حول محور وضع فلسفه بود چون هم از استادان فلسفه یاد گرفتم و هم احساس کردم و به جان دریافتم که فلسفه روشنی راه زندگی است و این تفکر همواره باید باشد تا قوم و مردم برای یافتن راه خودشان و سیر در راهشان از آن بهره گیرند.

هوسرل، فیلسوف پدیدارشناس بزرگ در آخر عمر کتابی نوشت و در آن از پایان اروپا و از پایان فلسفه گفت چنانکه گویی پایان فلسفه؛ پایان اروپاست. برای فیلسوف اروپایی تفکر اهمیت و عظمتی دارد که پایان آن را پایان اروپا می داند؟ اگر سخن فیلسوف را تعمیم بدهیم؛ قضیه به این صورت درمی آید که هر جا فلسفه پایان می‌‌یابد اگر تفکر دیگری نباشد، پریشانی، پراکندگی، ندانم‌کاری غالب می‌شود. پس به این فکر کنیم که داریم چه می‌کنیم؟ ما در چه وضعی قرار داریم؟ کجا هستیم؟ و به کجا می‌رویم؟ کجا می‌خواهیم برویم؟ و چگونه می‌خواهیم برویم؟

دعوی داشتن کار آسانی است، فلسفه دعوی توانایی ندارد بلکه بیشتر فقر و عجز ما را یاد آوری می کند و به این جهت با درد قرین است، این درد اکنون بیشتر درد تنهایی و راه‌جویی است ولی چه کنیم زمان ما زمان تفکر نیست و سعی اشخاص هم کمتر سود دارد من از اینکه دیر زیستم خوشحال نیستم، اما از اینکه عمرم – را اگر نگویم صرفا – بیشتر صرف فلسفه کردم، خشنودم، حتی اگر نتیجه کار هیچ بوده تعلق خاطرم به فلسفه که همچنان هم باقی است نباید بی اهمیت باشد، و اگر از عهده کاری برنیامدم، خود را مقصر نمی‌دانم، هرچند که قصورهایی هم کرده باشم. اکنون اگر بپرسید که چه وقت احساس خرسندی است؟ احساس خرسندی از حیث توجه به فلسفه، با درد جمع می شود من هم اندکی درد کشور و مردم را حس می کنم و نگران آینده ام. من هم با کسانی که دوست دارند زندگی پر از دوستی و مهرو  رها از قید و بندهای زاید داشته باشند و در جست‌وجوی همبستگی و بهبود وضع کشورند و در زندگی آنها دیگری هم جایی دارد و سخن دیگری شنیده می شود و چشم‌ها و گوش‌ها در آن باز است و دل‌ها به هم راه دارد همدردم و این درد و همدردی ربطی به خوشحالی اشتغال به فلسفه ندارد اگر حرفی نمی‌زنم نمی‌دانم چه باید بگویم و به کی و به چه زبانی باید بگویم!

اما اینکه می پرسید حکمت و فلسفه چه تفاوتی با هم دارند؛ فلسفه علمِ بحثی است، فلسفه پرسش از وجود و بحث در اعراض و انحاء و تقین های وجود و ظهورات آن در مظاهر و مخصوصاً در تاریخ و زندگی آدمیان است فلسفه علم بحثی است  اما حکمت علم بحثی نیست حکمت درک مستقیم زیبایی و خوبی و شناخت و راه زندگی خوب است. حکمت بیشتر علم عمل است، نه علم بحثی شما حکیمی را نمی‌شناسید که مثلاً از اینکه نفس ناطقه چیست؟ بقا دارد یا ندارد؟ حدوث آن چگونه است؟ آیا جسمانیه الحدوث است و امثال اینها بحث کرده باشد این‌ها کار حکیم نیست، البته ممکن است که فیلسوف هم حکیم باشد و حکیم نیز فلسفه بداند اما حکیم بیشتر به کسی گفته می‌شود که راهنمای قوم است؛ راه و چشم‌انداز آن را می بیند و نشان می‌دهد، فلسفه هم وظیفه اش همین است اما از طریق علم بحثی و نه با درک مستقیم. حکمت مستقیما دستور عمل می‌دهد.

لائوتسه درس فلسفه نمی گفت درس عمل می‌داد، این درس گاهی درسِ سیاست هم بود اما در ماهیت چیزها بحث و چون و چرا نمی کرد. حکیم معلم و راهنماست، آموزگاری است که یافت عملی دارد. حکمتِ حکیم حکمت عملی است اما فیلسوف بیشتر اهل نظر است هرچند که باید حکمت عملی هم داشته باشد.

ارسطو در فلسفه با ادامه راه استاد خود حکمت عملی را طرح کرده است، و بعد از او فیلسوفان همه به اخلاق و سیاست پرداخته‌اند و باید به اخلاق و سیاست بپردازند. اما حکیم بحث نمی‌کند، شما تمام آثار حکمت را ببینید؛ کلمات قصار است. به کتاب بزرگ نهج‌البلاغه که هنوز چنانکه باید شناخته‌شده نیست، نگاه کنید، در آنجا علم بحثی نمی بینید بلکه یک سره حکمت است و دستور عمل می‌دهد، انذار و اخطار می‌کند، بشارت می‌دهد اینها کار حکیم است که زمان را می‌شناسد و به مردمان می‌گوید که چه باید بکنند. حکیم یافت آینده هم دارد اما غیب‌گویی نمی‌کند.

فیلسوف استاد بحث و اثبات و نفی است، او به منطق نیاز دارد و با منطق کار می‌کند. حکیم منکر منطق نیست اما با منطق کاری ندارد. چنانکه اشاره شد ممکن است حکیمی فیلسوف باشد. حکیمانی هستند که فیلسوفند؛ فیلسوفانی هم هستند که حکیمند. ما هم به بعضی بزرگان تاریخ و فرهنگ و هنر خود که عنوان فیلسوف ندارد می‌گوییم حکیم. حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه درس حکمت است. حکیم سنایی غزنوی هم درس حکمت می‌دهد. یکی دیگر حکیم نظامی گنجوی است خمسه نظامی، صرف نظر از امتیازها و زیبایی‌هایی که به خصوص در وصف دارد پر از حکمت است. البته به کسانی دیگر هم می‌شد نام حکیم داد و من تعجب می‌کنم چرا اسلاف ما به سعدی عنوان حکیم نداده اند، چون با بیانی که من کردم یکی از مصادیق عمده حکمت در تاریخ ما و فرهنگ ما سعدی است که همه آثارش پر از حکمت است، غزلش هم حکمت است. او سلطان نثر است زیرا حکمت را به زبان نثر و به زبان همه مردم بیان کرده است. خلاصه اینکه حکمت علم بحثی و آموختنی نیست، مگر آنکه گفته‌های حکمت‌آمیز را همه گردآوری کنند، مردم هم یاد بگیرند که حکیم چه چیزهایی گفته است این تفاوتی است که به نظر من می‌رسد.

 ایکنا _ با حُسن استفاده از سخنی که راجع‌به حکمت فرمودید یک پند حکیمانه به فرزندان ایران بفرمایید.

من حکیم نیستم و نمی توانم درس حکمت بدهم اما در مقام تشکر و ادای شرط دوستی می گویم که همیشه با خودمان صادق باشیم و بی پروا به خود دروغ نگوییم زیرا دروغ گفتن به خویش پامال کردن اصل حقیقت و نفی خود است. دیگری را هم نفی نکنیم و خود را محق و مالک حق ندانیم، ما هرگز مالک حق نیستیم و در بهترین وضع و صورت تابع حقیم و اگر با حق باشیم بزرگیم نه اینکه ما خود، حق باشیم، ما حق نیستیم! حق بیرون ماست و ما به حق نزدیک می‌شویم، هیچ کس مالک حق نیست کرامت و عظمت آدمی در نسبت داشتنش با حق است.

 گفت‌وگو از معصومه صبور

منتشرشده در تاریخ 30 آبان 1401 در خبرگزاری ایکنا به مناسبت روز جهانی فلسفه

آنچه گفته بودم نیاز به ویرایش داشت. سعی کردم بی اینکه چیزی بر گفته ها بیفزایم یا از آن حذف کنم بعضی نقایص را با اندک تصرف و تغییر برطرف سازم. باتشکر از خبرگزاری ایکنا و عزیزانی که زحمت تهیه این متن را به عهده داشتند.

فقدان تکمیل همایون برای دانش كشور يك ضايعه است

رضا داوری اردکانی در پیامی درگذشت دکتر ناصر تکمیل همایون را تسلیت گفت. به گزارش روابط عمومی فرهنگستان علوم، در متن این پیام تسلیت رئیس فرهنگستان علوم آمده است:

«جناب آقای دكتر نادر تكميل همايون

با تأثر و تأسف بسيار درگذشت پدر بزرگوارتان دانشمند گرانمايه حضرت استاد دكتر ناصر تكميل همايون را كه براي من نيز دوستی عزيز بود و خاطرات و انس و صحبت دوران دانشكده با ايشان را از ياد نمی برم به شما و خانواده گرامی و همه بازماندگان تسليت عرض می كنم. خداوند اين عزيز گرانمايه را كه فقدانش برای دانش كشور يك ضايعه است رحمت فرمايد و به بازماندگان و دوستانشان شكيبايی و تندرستی عطا كند.

رضا داوری اردکانی».

گفتگوی مجله فرهنگ امروز درباره «سایه»

 

1آقای دکتر انس جنابعالی با شعر و ادب و نگاه خاص شما به مقوله شعر و شاعری بر کسی پوشیده نیست. بر اساس این پشتوانه شما نسبت به سایه و شعر او خالی الذهن نیستید. به نظر شما شعر سایه می تواند لایه های حکمی هنر نفوذ کند و در برگیرنده حکمت باشد؟

سپاسگزارم پرسش دشواری پیش آورده اید. عذر می خواهم که حافظه ام بسیار کم شده وقتی حافظه نباشد توجه و التفات هم نیست اکنون پاسخی که می توانم بدهم اینست که در شعر همه شاعران بزرگ، حکمت نهفته است شعر سایه هم گاهی لحن و فحوای حکمت پیدا می کند.

۲- شما در پیام خود به مناسبت درگذشت هوشنگ ابتهاج او را «شاعر مردم» خواندید. وظیفه شاعر در قبال زمانه و جامعه خود چیست. آیا شاعر باید سخنگوی عشق و راستی باشد یا شعر او محل بازگویی درد جامعه باشد؟ به نظر جنابعالی شعر سایه چه موقعیتی در این دوگانه واعظ- درمانگر دارد؟

وظیفه شاعر شاعری است هیچکس نمی تواند به شاعر بگوید که چه بگوید و برای که بگوید. اصلاً شاعر در شاعریش مقصد و غایتی ندارد. او سخنگوست اگر من سایه را شاعر مردم خواندم قصد ستایش از شعر او داشتم زیرا هر شاعر بزرگی شاعر مردم است. شاعر مردم بودن به این معنی نیست که مشکلات هر روزی زندگی مردم را بگوید و در رفع آنها بکوشد این کار از عهده شاعر بر نمی آید. شاعر مردم، به زبان زندگی و نشاط می بخشد و آنان با زبان و در روشنایی زبان می توانند جهان خویش و مسائل و مشکلات آن را در یابند حتی سارتر آخرین فیلسوف تجدد هم که به تعهد ادبیات قائل بود، شعر را از قید تعهد آزاد دانست مگر شعر را شاعر به میل خود و با حساب و کتاب می سازد که آن را در خدمت مقصودی قرار دهد شاعر مالک و صاحب اختیار شعرش نیست او از این استعداد و موهبت برخوردار است که شعر به زبانش می آید او نمی نشیند که کلمات را برگزیند و آنها را بصورتی مناسب در کنار هم قرار دهد و اگر چنین بود ادیبان بزرگ بهتر و بیشتر از عهده این کار بر می آمدند و موفق می شدند. شاعری ابداع است ولی این ابداع، ابداع شخص شاعر نیست بلکه شعر سخن بدیعی است که به زبان شاعر می آید می دانم این سخن بر بسیاری کسان گران می آید زیرا اصل اینست که اندیشیدن به مصالح سیاسی و اجتماعی و معیشتی و گذران زندگی هر روزی غایت وجود و ادراک و فهم آدمی باشد پس شعر هم ناگزیر وسیله ای برای تأمین مصالح خواهد بود. شعر و تأمین مصالح زندگی باهم بی ارتباط نیستند ولی آدمی از آن جهت که باید نیازهای زندگی عادی و هر روزی خود را برآورد شاعر نشده است بلکه از آن رو توانایی اندیشیدن به مصالح معاش و تأمین آن دارد که شان اصلی وجودش زبان داشتن و شاعر بودن است نه اینکه زبان و شعر را اختیار کرده باشد تا آن را در راه تأمین مصالح بکار برد و مگر آدمی با کدام دانایی و توانایی و از کجا و چگونه می توانست مزیّت سخنگویی و شاعری را اختیار کند. زبان و شعر را که آدمیان برای خود بر نمی گزینند بلکه وقتی به دنیا می آیند زبان دارند زبان هم حافظ و نگهبان می خواهد و شاعران آشناترین کسان با زبان و پاسداران و نگهبانان آنند با زبان داشتن است که آدمیان وجود و زندگی را در می یابند و حساب مصالح و منافع و سود و زیان برایشان مطرح می شود موجوداتی که زبان ندارند سود و زیان هم در زندگیشان جایی ندارد بیایید اینجا اندکی درنگ کنیم بی تردید در شعر شاعران بزرگ تذکر و اندرز و راهنمایی هست اما بهترین شعر، شعر موعظه و آموزش نیست. کدام شاعر با ایدئولوژی و اندیشیدن به مشکلات و مسائل زندگی و سعی در پیدا کردن راه حل آنها به مقام بزرگی درشعر رسیده است. شاعر با مردم زمان خود همدردی ها دارد و می تواند نصیحت گوی آنان باشد و گاهی حتی دردهای آنان را با سخن خود تسکین دهد اما وظیفه شاعر اینها نیست. زیرا ساحت شاعری انسان مقدم بر مصلحت بینی او است. مع هذا اگر کسی بگوید شاعر باید شعرش را در خدمت به بهبود زندگی و معاش مردمان قرار دهد با او مخالفت نباید کرد زیرا سخنش اخلاقی است اما متأسفانه شاعر نمی تواند به چنین سخنی گوش بدهد و بدتر اینکه شاعر اگر صرفاً نصیحتگو و مصلحت اندیش باشد، در همان آغاز کار از شاعری استعفا کرده است. آیا نباید امثال این نکته ما را به تعجب وادارد که نویسنده بزرگی مثل تولستوی معتقد بود که هنر باید در خدمت اخلاق و دین باشد اما همین نویسنده وقتی قلم بدست می گرفت که رمان بنویسد دستورالعمل خود را فراموش می کرد و چندان پروای دین و اخلاق نداشت شاعر «دانش و آزادگی و دین و مروت را بنده درم» نمی کند زیرا اینها در نظرش بسی شریف تر از دینار و درمند. اما بجایی نظر دارد یا از جایی سخن می شنود که انسان بودن و ساحت های وجود انسان از آنجا منشاء می گیرد و پدیدار می شود. در این پدیدار شدن مصلحت بینی در مرتبه مقدم نیست. در تاریخ وجود انسان شعر نه فقط مقدم بر مصلحت اندیشی است بلکه آغاز وجود او است شاعران راهی به آغاز دارند و آغاز را به یاد می آورند. این آغاز در دوران های تاریخی همه خوبی و زیبایی نیست زشتی و پلشتی هم دارد اینست که شاعران شعرشان گاهی حکایت زشتی است و بعضی از آنان چندان زشتی را غالب می یابند که دریغ میخورند چرا از مادر زاده اند و باید در جهان بودن را تحمل کنند بنابر آنچه گفته شد دوگانه مورد نظر شما به جایگاه آموزگار اخلاق و مدبّر اصلاح امور زندگی مردمان تعلق دارد شاعر هم با این دوگانه بیگانه نیست و چه بسا که انعکاس آن را در شعرش هم بتوان دید اما در احوال شاعرانه اش از این مقام در می گذرد.

۳- میتوان باور داشت که شعر و شاعر را در خلاء و در گسست از سیاست و جامعه زمانه خود نمی توان مورد توجه قرار داد. آیا می توان در مورد هوشنگ ابتهاج به این گزاره باور داشت که جامعه ( خاصه در این روزهای پس از در گذشت او) شعر سایه را بی رحمانه در سایه سیاست و علایق سیاسی او قضاوت می کند؟

شاعر مثل همه مردمان در جهان و زمان خویش بسر می برد اما در قیاس با دیگران انس و آشنایی مستقیم تری با عالم و زمان دارد اما اینکه شاعر اگر تعهد سیاسی دارد این تعهد در شعر او چه اثری می گذارد. قضیه اندکی پیچیده است وقتی به شعر دوران جوانی سایه نظر می کنیم کم وبیش در آن شعار هم می بینیم و مگر شاعر «آرزوی بهارهای دل انگیز گل فشان» نداشته است اما این آرزوها را صرفاً به حساب سیاست نباید گذاشت. امید داشتن به آینده امری یکسره متعلق به سیاست و ایدئولوژی نیست سایه به سیاست نظر داشت و حتی نمی توان وجود آثار بستگی به ایدئولوژی را در شعرش انکار کرد اما شعر و شاعری او تابع ایدئولوژی نشده است. برشت کمونیست بود اما اگر این را ندانیم از خواندن آثارش به کمونیست بودنش پی نمی بریم. در شعر سایه هم لااقل بعد ازسال۱۳۳۳ دیگر کمتر نشانی از تعلق به ایدئولوژی می بینیم همدردی با مردم و با مردم بودن حرف دیگری است. اتفاقاً کسانی که سایه را از بابت تعلقش به ایدئولوژی ملامت کرده اند، حرف سیاسی زده اند و به شعر شاعر چندان کاری نداشته اند که اگر داشتند حکم دیگری می کردند. ممکن است شاعر به سیاست نظر کند و از سیاست بگوید حتی شعر ممکن است سیاستی را تقویت یا تضعیف کند اما شاعر دانسته و به حکم رعایت مصلحت شعر را در خدمت سیاست نمی گذارد و اگر بگذارد از شاعری دور می شود و شعر تبلیغاتی می گوید.

۴- درگذشت هوشنگ ابتهاج بهانه ای شد برای باز شدن مجدد بحث نسبت بین شعر و ایدئولوژی . اگر علایق سیاسی و گرایشات حزبی سایه عملکرد او در رادیو و یا میدان های دیگر کنش ورزی سیاسی تحت تأثیر خود قرار داد آیا شعر و کلام او را متأثر ساخت؟ آیا ایدئولوژی در شعر سایه قابل ردیابی است؟

پیداست که اگر شاعری به یک ایدئولوژی بستگی داشته باشد در رفتار و کار و شغل خود ملاحظات ایدئولوژیک را در نظر می آورد اما شعر در ردیف کارها و اشتغال های عادی و علایق سیاسی قرار ندارد. ملک الشعرای بهار سیاسی بود و حتی گاهی شعر سیاسی می گفت (که گمان نمی کنم هیچیک از شعرهای سیاسی او در ردیف شعرهای خوبش باشد) اما شعر و شاعری او تابع سیاست و برای سیاست نیست بی جهت نیست که شهرت و مقام بهار به شاعریش مربوط است نه به ورود و دخالتش در سیاست، ما با فهم مشترکمان دوست می داریم که شاعران از خلق و رفتار خوب برخوردار باشند و حتی سیاستی را هم که ما نمی پسندیم تأیید نکنند اما شاعر هم یکی از جمله مردمان است و در زندگیش زشت و زیبا و بد و خوب و افراط و تفریط دیده می شود. ولی هیچیک از اینها ربطی به مقام او در شعر ندارد مولوی از آن جهت که فلان مقام یا کار و کردار و خلق و خو داشته است بزرگ نیست بزرگی او در شاعری و دانایی اوست. مولوی که گفتم مردی آراسته به فضائل اخلاقی بوده است شاعرانی هم هستند که به این صفات شناخته نمی شوند و شاید عیب های بزرگ در زندگیشان باشد اما حساب شعرشان جداست و بزرگی آنها به شعرشان باز می گردد کسانی که درباره شعر و شاعری حکم می کنند حداقل باید این توجه را داشته باشند که اخلاق و رفتار شاعر هرچه باشد میزان حکم درباره شعر او نیست. سایه از نوجوانی به حزب توده تعلق داشته و شاید تا پایان عمر از وابستگی به آن اعراض رسمی نکرده و اگر اعراض کرده، خبری از آن نداده است. شغل هایی هم داشته است که نمی دانم چگونه از عهده ادای آنها برآمده است ولی اهمیت و اعتبار او به شغل و علاقه اش به حزب توده باز نمی گردد. بسیاری دیگر هم کمونیست و کارمند رادیو و . . . بوده اند و کسی نمی داند کیستند و یادی هم از آنها نمی شود. اگر سایه مانده است شعرش نام او را ماندگار کرده است، نه علایق سیاسی و لیاقت یا بی لیاقتی شغلی او. پس لیاقت شغلی و رفتار و اخلاق شخصی را در ردیف شعر قرار ندهیم اینها در یک مرتبه و ردیف نیستند. شاعر ضرورهً از حیث اخلاق و رفتار با دیگران تفاوت خاص ندارد و در نشست و برخاست و خورو خواب و پای بندیش به اخلاق و قانون مثل بسیاری از آنهاست تفاوتش اینست که او شاعر است و دیگران شاعر نیستند و البته اگر درکی از شعر داشته باشند از نعمت بزرگی برخوردارند. در جایی خواندم که تولستوی پس از شنیدن خبر درگذشت داستا یوسکی گفته بود نویسنده ای از دنیا رفت که هرگز با افکارش موافق نبوده ام اما او بزرگترین نویسنده روس بود چنانکه اشاره شد کسانی که اخلاق و عقاید شاعر را ملاک حکم درباره او قرار می دهند خود گرفتار عادت فکری و بستگی های سیاسیند. سایه با اینکه بستگی و تعلق حزبی داشت، در تمام عمر شاعر ماند و شعر به او حرمت و اعتبار داد نه تعلقش به یک ایدئولوژی (که ظاهراً تعلقی سطحی و بسیار عادی بود) یکی از سیاسی ترین شعرهای ابتهاج بهار غم انگیز است. بهار غم انگیز از جمله مثنوی های زیبای تاریخ شعر فارسی است و شاعر آن را در رثای دوستش مرتضی کیوان و افسران عضو سازمان نظامی حزب توده که در آغاز سال ۱۳۳۳ اعدام شدند، سروده است. در این مثنوی زیبا، نشانی از سخن و شعار سیاسی نیست. این مثنوی یکسره شعر است و کسانی که ندانند شاعر آن را به چه مناسبت سروده و ناظر به کدام واقعه است نشانی از سیاسی بودن در آن احساس نمی کنند. شاعری که مدام با فردوسی و مولوی و سعدی و بخصوص با حافظ محشور است، سخن حزب و ایدئولوژی را در شعر نمی آورد. او وقتی در شهریور ۱۳۴۰ در پاریس «گریه شبانه» را می سراید به یاد حافظ است که می گوید :

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

شعری را هم بیاورم که شاعر با نظر به غزل حافظ

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

و در همدلی و هم سخنی با او سروده است در این غزل بصراحت ایدئولوژی به هیچ گرفته شده است:

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید

به یاد زلف نگونسارشاهدان چمن

ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید

چه جای من که درین روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

شاعر به جای اینکه از حزب و با حزبی سخن بگوید با حافظ هم سخن است و از صفای آیینه او که از دم سرد زمان مکدر نمی شود یاد می کند و به حزب و ایدئولوژی پیام می دهد که:

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید

گویی شاعر مارکسیست هم آغاز دوران انحطاط را درک کرده است. تکرار کنم که شعر و ایدئولوژی می توانند در وجود شاعر در کنار هم قرار بگیرند مهم اینست که تعلق به ایدئولوژی بیشتر باشد یا جان سخن شعر بشنود و بازگوید کسی که هشتاد سال از زندگیش با شعر و شاعری گذشته است پیوستگیش به ایدئولوژی هر چه بوده یک امر فرعی و عرضی بوده و در شعرش ظهور و جلوه قابل ذکری نیافته است.

۵- آیا شاعر محکوم به زیست در زمانه خود است یا می تواند نگاهی به آینده داشته باشد.

پرسش مبهم است. آیا مقصودتان اینست که شاعر در حبس زمان خود می ماند و با گذشته و آینده نسبتی پیدا نمی کند ؟ فهم زمان و نسبتی که با آن داریم در شرایط کنونی برای ما بسیار دشوار است و درک غالب، زمان را مجموعه شرایط زندگی و رسم و شیوه و خور و خواب و عوامل طبیعی و اجتماعی دخیل در زندگی و دستورالعمل های سیاسی و اخلاقی می داند البته زمان مکانیکی و زمان اجتماعی هر یک جای خود دارند اما زمان شاعر و شعر ورای این دو زبان است و می تواند اساس آنها باشد. شاعر، شاعر زمان است اما زمان او زمان تقویم نیست، زمان دانایی و نادانی و توانایی و ناتوانی و نشاط و انحطاط است. شاعر زمان را می یابد و آن را به مردمان می نمایاند چنانکه حافظ، حافظ قرن هشتم شیراز و ایران و زبان فارسی نیست بلکه قرن هشتم زبان فارسی، قرن حافظ است. وقتی از کار و بار شاعر سخن به میان می آید گمان نباید کرد که هر کس سخن منظوم می گوید شاعر و سخنگوی زمان است شعری که زمان با آن خاص و ممتاز می شود سخن بدیع و تکرار نشدنی و ماندگار است. اینکه کدام سخن بدیع و تکرار نشدنی است از قدیم مورد بحث و چون و چرای ادبیان و صاحبنظران و نقادان شعر و ادب بوده است. وقتی گفته می شود که زبان فلان شاعر نو است و شاعر دیگر زبان تکراری و تقلیدی دارد. این زبان نو، چه زبانی است. آیا هرکس که قواعد زبان را برهم زند و پریشان بگوید سخن نو آورده است سخن نو، هم از جهت صورت و هم از جهت معنی نو است. سخن نو متعلق به زمانی است که هنوز نیست و می آید پس بصرف ظاهر لفظ هم نباید نظر کرد. نو بودن زبان صرفاً نو بودن صورت سخن نیست. الفاظ شعر هم الفاظ نو نیستند و شاعر آنها را جعل نکرده است. شاعران الفاظ موجود در زبان را در سخن بدیع خود می آورند حتی گاهی شاعر کلمات کوچه را در شعر می آورد آنچه در شعر نو است الفاظ نیست بلکه ترتیب و نسبت کلمات و حروف و آهنگ و موسیقی آنهاست که معنی نو را نیز با خود دارند. وقتی با چنین وجهه نظری به شعر سایه نظر کنیم در شعر او سخن نو کم نیست هرچند که گاهی بخصوص در شعرهای دوران جوانیش شعار هم می توان یافت. بعضی از منتقدان اهل فضل و ادب به جای اینکه تشخیص نو و کهنه را با رجوع صرافت طبع خود آغاز کنند صورتی پنهان از ایدئولوژی را ملاک قرار می دهند و با تئوری های نقد ادبی و با ابزار و وسایلی که ربط و نسبتشان با شعر معلوم نیست به تحلیل می پردازند و خیلی آسان به این نتیجه می رسند که : پس شعر سایه نو نیست. هوشنگ گلشیری وقتی سه قطعه از نیما، ابتهاج و شاملو را که هر سه درباره کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودند باهم آورد و نشان داد که سخن نیما و شاملو به قول خودش «شعر همیشه» است و گفته ابتهاج «شعر روز» کاملاً حق داشت اما این سخن را تعمیم نمی توان داد زیرا از گفته گلشیری نتیجه نمی شود که هر چه نیما و شاملو گفته اند شعر همیشه و همه شعرهای ابتهاج شعر روز است. هر شاعری شعر روز دارد و اگر بزرگ باشد شعر همیشه هم می سراید در شعر هر شاعری شعار و اندرز و . . هم هست و با نظر به آنها نباید درباره شعر شاعر حکم کرد. اگر کسی بگوید کاش حافظ نگفته بود «بنویس دلا به یار کاغذ . . . » بزرگی شاعر را انکار نکرده است ابتهاج شاعر روز نبود زیرا بسیاری از شعرهایش بیان وقت و حال شاعرانه است شعر در اوقات و احوال شاعرانه پدید می آید و شاعر با درک حال و اکنون «شاعر همیشه» می شود. گمان می کنم ابتهاج هم در عداد شاعرانی باشد که به خیل همیشگیان پیوسته است.

۶- اگر همانطور که شما معتقدید علم را متصف به صفت سرکشی بدانیم، آیا می توان این صفت را به شعر هم نسبت داد؟ آیا اساساً شعر و شاعری امری مهارپذیر است؟

شعر و تکنیک و علم خویشاوندان دور و نزدیک یکدیگرند اما علم جدید که علم قدرت است و راه و روش خاص دارد به راه و روش خود می رود علم نه می تواند از روش پیروی نکند و نه از کسی فرمان می پذیرد. علم مقام ضرورت است اما شعر و هنر بر خلاف علم که به ساحت ضرورت در فهم آدمی تعلق دارد ظهور و جلوه اساسی آزادی آدمیند همه مردمان کم و بیش از استعداد آزادی شاعرانه برخوردارند و با این استعداد است که شعر را در می یابند و به آن حرمت می نهند اما همه مردم شاعر نیستند. شعر مانند علم، آموختنی هم نیست یعنی کسی نمی تواند به مدرسه برود و درس شاعر شدن بخواند ادبیات و قواعد و موازین شعر را می توان آموخت اما کسی به صرف آموختن و رعایت آنها شاعر نمی شود یعنی شاعران با یاد گرفتن این قواعد و رعایت آنها شاعر نشده اند و نمی شوند. آنها معمولاً وقتی سرودن شعر را آغاز کردند به فراگرفتن علوم ادبی رو می کنند چیزی که کمتر به آن توجه می شود اینست که اگر مثلاً در زمان ما تکنیک و علم در طی سیصد سال در طریق کم و بیش معین بسط و توسعه یافته است شعر در تناسب با آنها سیر نکرده است شعر در طی زمان کامل نمی شود یعنی شعر امروز به ضرورت از شعر دیروز بهتر و شاعرانه تر نیست شاعران امروز هم شاید بهترین شاعران زمان نباشند. یونان در طی دوهزار و پانصد سال هرگز شاعرانی چون هومر و هزیود و آیسخولوس و سوفوکل و اوریپید . . . نداشته است در میان ما هم وقتی سخن از شعر و شاعری به میان می آید فردوسی و سعدی و مولوی و خیام و حافظ . . . در نظر می آیند گرچه در تمام دوران هزار و دویست ساله شعر فارسی و البته در میان معاصران هم شاعران بزرگی وجود داشته و دارند اما نه همه دوره ها شاعر بزرگ داشته و نه شعر پیشرفت می کرده است شعر با شئون تاریخ نسبت و تناسب دارد اما تابع قواعد و راهبردهای آن نیست و چه بسا که با آنچه در تاریخ پیش می-آید و پیش می رود موافق نباشد در قرن نوزدهم یعنی در زمانی که تجدد در بهترین وضع و هموارترین راه تاریخ خود بود شاعران و نویسندگان بزرگ زمان به نقد آن و حتی به مخالفت با آن پرداختند. نویسندگان و شاعران بزرگی مثل داستایوسکی و بودلر و هولدرلین فهم و خرد زمان خود را مورد چون و چرا قرار دادند. شعر و علم دو چیز متفاوتند و آنها را باهم نمی توان قیاس کرد علم مستبد است زیرا نظام دارد و هرکس در آن نظام وارد شود باید از قواعدش پیروی کند. در هنر و شعر روش و نظامی که هنرمندان ناگزیر از پیروی آن باشند وجود ندارد بلکه قواعد شعر با شعر تناسب دارد و با شعر پدید می آید پس شعر را با علم نباید قیاس کرد. علم چون آزاد نیست محافظه کار است و با زمانه خود می سازد و با آن همراهی می کند اما هنر با زمان در می افتد زیرا می داند هرچه گردش آن عادی تر شود بندهای آدمیان محکمتر می-شوند و گرچه شاعر در این درافتادن شکست می خورد با شعرش فریب جهان را افشا می کند در عالم انسانی چیزهایی هست که مردم همواره به آنها نیاز دارند و با آنها زندگی می کنند و زندگی هر روزی بدون آنها نمی گذرد اما چیزهای دیگر هم هست که به نیاز آزاد شدن از بندهای زندگی هر روزی و فکر و ذکر اختیاری پاسخ می دهند و یکی از آنها شعر و بطور کلی هنر است دنیای بی علم دنیای ناتوانی است اما اگر شعر نبود اصلاً آدمی چنانکه هست نبود و توانایی و ناتوانی وجهی نداشت زیرا هر دو مسبوق به آزادیند و آزادی با درک و یافت وقت و با شعر و هنر پدید می آید علم و هنر در هر زمان که باشند باهم نسبتی دارند اما در وجود از یکدیگر مستقلند اوصاف و صفات و کارکردها و آثار و تاثیرهایشان هم متفاوت است علم آشکارا مفید است و همه وجودش را گرامی می دارند ولی شعر فایده ظاهری ندارد و به این جهت ممکن است کسانی گمان کنند که شاعر به قول شاملو”نان از دسترنج مردمان می خورد و هوای شهر را به گند نفس خویش آلوده می کند”

آنها نمی دانند که «اول کسی که در و دروازه به روی ایشان گشود، شاعربوده است.»

مطلع شعری که از شاملو نقل شد اینست:

شعر آزادی است؛ شعر رهایی است

و سایه گفته است عشق شادی است ، عشق آزادی است عشق آغاز آدمیزادی است.

هر دو شاعر یک سخن گفته اند زیرا عشق و شعر از هم جدا نیستند و هر دو آغاز آدمی زادیند. شعر تفنن شاعران نیست بلکه آوازی از دور دست است که به گوش جان شاعر می رسد و در زبان ظاهر می شود و ظهورش جلوه آزادی انسان است ما چون معمولاً شعر را امر اتفاقی و آورده مردمان خاص و سخن بی سود می دانیم بیشتر به شخص شاعر و به خوب و بد شعر و شعر خوب و بد و به ملاک های خوبی و بدی آن نظر می کنیم و این نظر، نظر بی وجهی هم نیست. بشرط اینکه وقتی شعری می شنویم یا می خوانیم با ابزار و آلات و ملاک ها و قواعد فنی به به استقبالش نرویم بلکه اول شعر بودن یا شعر نبودنش را دریابیم و سپس به نقد صورت و ماده آن بپردازیم. ما بسته به اینکه شعر را آغاز آدمیزاد یا امر عرضی و زائد بر وجود انسان بدانیم، نظرمان درباره شعر و شاعر و ملاک های تشخیص شعر و غیر شعر یا شعر خوب و بد و نو و کهنه متفاوت می شود. من چون شخص ساده ای هستم ابتدا به شعر گوش می کنم و اگر در گوشم نشست آنگاه به ماده و صورتش می اندیشم و با این تلقی سایه را شاعری می دانم که در کار شاعری از ایدئولوژی پیروی نکرد و شعر را در خدمت ایدئولوژی قرار نداد و حتی بعضی اشعارش که به مناسبت های سیاسی سروده شده است شعر سیاسی نیست. شعر یکی از جلوه های آزادی آدمی است و برای چیزی و در خدمت مصلحتی نیست و شاعر آن را برای کسب سود و رسیدن به هیچ غرضی نمی گوید زیرا اختیار شعر با او نیست او ساخته شعر است و نه سازنده آن. شعر آزاد و آزادی است.

 

* منتشر شده در فصلنامه فرهنگ امروز، شماره ۳۷. آبان ۱۴۰۱

 

درباره توسعه و توسعه نیافتگی

1- سخن گفتن از معنی و حقیقت توسعه بیش از آنچه معمولاً می پندارند دشوار است. در دهه های اخیر دانشمندان علوم اجتماعی از اقتصاددانان تا مردم شناسان در باب آن مطالعه ها کرده‌اند اما اختلاف آرا و نظرها در این باب چندان زیاد است که مطالعات مزبور را به دشواری می‌توان به کلی آزاد از ایدئولوژی دانست و حتی شاید کسی بگوید توسعه وجهی از ایدئولوژی غالب در جهان کنونی است. توسعه از ابتدای ظهور و طرحش چشم انداز مقبول دو جناح جهان جدید یعنی سرمایه‌داری و کمونیسم بوده و در این اواخر که راهش در بعضی مناطق بر اثر دخالتهای بانک جهانی و سازمان‌های همسوی آن دشوار و پر آشوب شده مورد چون و چرا و حتی مخالفت بعضی دانشمندان و پژوهندگان قرار گرفته است. به چون و چرای دانشمندان و پژوهندگان هر چه باشد باید اعتنا کرد. تا آنجا که من می‌دانم بیشتر منتقدان توسعه نظر به تجربه توسعه در آمریکای لاتین داشته اند ولی صرفنظر از مشکلات توسعه در مناطق مختلف، معنی توسعه مبهم است و به درستی نمی دانیم توسعه چیست. نقد دانشمندان هم بیشتر متوجه راه هایی است که تاکنون برای رسیدن به مقصد نه چندان آشنای توسعه، طی شده است. پس دانشمندان منتقد توسعه، توسعه را نقد نکرده اند بلکه راهی را که به آن نرسیده است راه ندانسته اند. وقتی نمی دانند توسعه چیست چگونه آن را نقد کنند. اگر تعجب نمی کنید بگویم اندیشه توسعه را با توجه به وضع توسعه نیافتگی و احساس ناموزونی آن می توان دریافت یعنی درک فقدان و نبود توسعه نه بر وجود توسعه بلکه بر اندیشه آن نیز مقدم بوده و اقتصاددانان و دانشمندان علوم اجتماعی با نظر به وضع توسعه‌نیافتگی به فکر توسعه افتاده اند نه اینکه توسعه مرحله معینی از پیشرفت تاریخی باشد حتی گونار میردال هم که در عداد اولین طراحان اندیشه توسعه بود تصور و تصویری روشن و صریح از توسعه نداشت و ابهام و اجمال نظر او را از وصف و تعریفی که از توسعه کرده است می توان یافت. به نظر میردال توسعه ارتقاء کلیت نظام اجتماعی است. اینکه این سیر ارتقایی ارتقاء کدام نظام است و از کجا آغاز می‌شود و راه و مقصدش کدام و کجاست. به درستی معلوم نیست آیا میردال توجه داشته است که بر طبق نظر کلی او توسعه باید از جایی و در جایی آغاز شود که نظام دارد یا لااقل واجد بعضی از اجزاء نظام توسعه است و آیا توجه کرده است که آن اجزا کمتر نظم و هماهنگی دارند و در واقع در یک شبه نظام در کنار هم قرار گرفته اند. دانشمند اروپایی وقتی از کل و کلیت نظام می گوید نظام تجدد و فرهنگ جدید را در نظر دارد و جهان را شامل دو بخش پیش رفته و عقب افتاده و از راه مانده می داند و به نظرش می رسد که کشورهای از راه مانده باید به جایی برسند که کشورهای اروپای غربی رسیده اند و این همان وجه ارتقاء کل نظام اجتماعی است. پس قضیه به این صورت درمی آید که کشورهای در ظاهر دارای نظام و در واقع فاقد نظام باید با پذیرفتن نظام تجدد و پیمودن طریقی که به آن می رسند به مرتبه نظام مندی ارتقاء یابند. این روشن ترین تصویری است که از توسعه می توان داشت ولی می بینیم که این روشن ترین تصویر هم به آسانی تحقق پذیر نیست. از ژاپن که بگذریم. تجدد در هیچ جای جهان تکرار نشده است. ژاپن هم راه توسعه را نپیموده بلکه در تجدد اروپایی شریک شده است. وقتی ژاپن در تجدد شریک می شد هنوز از توسعه حرفی در میان نبود. تاریخ توسعه بعد از جنگ جهانی دوم آغاز می شود. تاریخی که پر آشوب و بی سامان است. در امریکای لاتین در قیاس با شرق آسیا توسعه بی نظم تر و پریشان تر بوده و در شرق نیز بیشتر به توسعه اقتصادی- تکنیکی توجه شده است. اما هنوز همه کشورهای آفریقا و بسیاری از کشورهای آسیا و آمریکای لاتین توسعه نیافته اند و تدوین و اجرای برنامه توسعه حتی توسعه مکانیکی و صنعتی در این کشور ها کار بسیار دشواری است. در این کشورها راه توسعه مشخص نیست و حکومت ها هم نمی دانند چه باید بکنند و کارهایی هم که می کنند ترتیب درست ندارد و به این جهت آن کارها معمولاً به انجام نمی رسد. گمان غالب اینست که توسعه نیافتگی، نبود و فقدان توسعه است. اینکه در یک منطقه توسعه‌نیافته توسعه وجود ندارد امری بدیهی یا تکرار معلوم (توتولوژی) است اما اروپای قبل از تجدد و ایران زمان ساسانی و صفوی هم توسعه نداشته و در عین حال توسعه‌نیافته نبوده اند. کشورهای آسیایی و آفریقایی هم تا صد سال پیش با اینکه سازمان‌ها و رسوم و علوم دنیای جدید را نمی شناخته و نداشته‌اند توسعه‌نیافته خوانده نمی شده اند و اکنون پس از آشنا شدن با تجدد و وابسته شدن به آن است که عنوان توسعه نیافته پیدا کرده اند. پس نمی‌توان گفت توسعه نیافتگی وضعی است که در آن توسعه وجود ندارد و با این حکم مشکلی حل نمی شود بلکه مسئله توسعه نیافتگی پوشیده می ماند و طرح آن دشوارتر می‌شود.

توسعه نیافتگی وضع تاریخی خاصی است که در آن پیوند میان گذشته و آینده بریده شده است. تاریخ کشور توسعه نیافته نه ادامه تاریخ قدیم است و نه سیر در تاریخ جدید بلکه وضعی است در حاشیه این دو. کشور توسعه نیافته از آنجا رانده و از اینجا مانده است. توسعه نیافتگی از ابتدا وضعی دردناک بوده است که کم کم درد آن دارد به مغز استخوان و درون جان می رسد و شاید کسانی این آزمایش را آغاز تحول در درون جغرافیای تجدد بدانند. اگر این تحول را باید با درک توسعه-نیافتگی از طریق آزمایش جان شناخت چگونه می توان اصل را تصویری مبهم از نظمی شبیه به نظم اروپای غربی که باید در زمینه کشور توسعه نیافته قرار گیرد، گرفت. مع هذا این آزمایش مسبوق به شناخت جهان جدید است و نمی تواند بدون نظر به آن و سیری که داشته است صورت گیرد. پس وقتی توسعه در درون جغرافیای تجدد صورت می گیرد و راه نیز به مقصدی شبیه به اروپا می رسد قهراً مثال و مدل روندگان راه توسعه نیز اروپا است. و مگر کشورهای توسعه نیافته می توانند چشم از توسعه علمی- تکنیکی بردارند و به راهی مستقل از آن بیندیشند. توسعه نه فقط به مقصدی در جغرافیای تجدد می رسد بلکه آغازش نیز تجددمآبی یا تجدد پریشان است. پس اگر گفتیم راه توسعه با درک توسعه نیافتگی آغاز می شود و توسعه را باید به تبع توسعه‌نیافتگی درک کرد مراد بیان تقدم این بر آن و آن بر این نیست بلکه تاکید بر پیوستگی و ملازمت آنهاست. وقتی در کار کتاب و پژوهش و آموزشیم توسعه در قیاس با نظم تجدد به عنوان مفهومی که مصداقش تا حدی معین است آسانتر فهمیده می‌شود اما توسعه‌نیافتگی که عدم یا آشوب و قحط خرد عاریتی است به آسانی در فهم نمی گنجد بلکه آن را به آزمایش باید دریافت و همین آزمایش و درک مستقیم است که می تواند آغاز راه باشد.

2- با توجه به آنچه گفته شد توسعه نیافتگی مسئله ای است که هنوز به درستی و با دقت طرح نشده است و تا آنجا که من می‌دانم دانشمندان و اهل نظر هم از چیستی آن نپرسیده‌ و حتی از عوارض آن هم کمتر گفته اند بلکه توسعه را راهی می دانند که کشورهای توسعه نیافته در طلب آنند و باید آن را بپیمایند. در درستی و لزوم پیمودن این راه هم تردید نشده است. پس دیگر پرسش از چیستی توسعه و توسعه نیافتگی چه ضرورت دارد. توسعه وقتی و در جایی مسئله می‌شود که مردم یک کشور و مخصوصاً دانشمندان و مدیران آن کشور خود را به آن نیازمند بدانند و کار را مشکل بیابند. آنها وقتی قدم در راه می گذارند در عمل پی می برند که چه موانعی در راه وجود دارد که شاید برداشتن بعضی از آنها هم دشوار باشد. در چنین وضعی پیش از آنکه توسعه مسأله باشد توسعه نیافتگی به عنوان امری که در برابر توسعه می ایستد و مانع آن می شود سر بر می دارد. توسعه نیافتگی چیست و از کجا آمده است؟ توسعه‌نیافتگی به این اعتبار که یک امر منفی و عدمی است ماهیت ندارد و از چیستی آن چیزی نمی-توان گفت اما آیا وقتی دیواری با سرسختی در راه یک کشور می ایستد و مقاومت می کند چگونه می تواند امر عدمی باشد. توسعه نیافتگی فقدان توسعه نیست بلکه وابستگی خاصی به تجدد و توسعه است و به این اعتبار باید در آن تامل کرد. درباره توسعه در پنجاه سال اخیر کتابها و مقالات بسیار نوشته اند اما چون کار توسعه را چندان دشوار نمی دیده اند از توسعه‌نیافتگی کمتر گفته اند کارگزاران توسعه گاهی فکر می کرده اند که با ساختن چند سد و تأسیس این یا آن صنعت و دائر کردن فلان مؤسسه فرهنگی و بازرگانی و مالی کار توسعه تمام می شود ولی تجربه نشان داده است که کار توسعه آنقدرها هم که می پنداشته اند آسان نیست. البته این توجه برای کشورهای توسعه نیافته به ندرت حاصل شده است زیرا آنها چندان اهل تجربه و عبرت نیستند اما به هر حال وقتی نیاز به توسعه شدت یافته و راه آن دشوار شده است دانشمندان علوم اجتماعی به خصوص اقتصاددانان و جامعه شناسان به مشکل توجه کرده و در مورد موانع راه پژوهش‌هایی کرده و در این پژوهش ها گاهی سیاست ها و فرهنگ های خاص را مانع راه دیده اند. این رای تا حدی درست است اما چندان کلی است که به دست اندر کاران توسعه در کارشان مدد چندان نمی رساند. در مورد سیاست ها قضیه دشوار نیست و سیاست های متناسب با توسعه را از سیاست های بی اعتنا به آن می توان تشخیص داد اما در مورد فرهنگ قضیه دشوار و پیچیده است. اگر فرهنگ ها با توسعه نسبت دارند و بعضی به آن راه می دهند و بعضی دیگر راه آن را می بندند باید روشن شود که در هر فرهنگی کدام عنصر یا مجموعه عناصر مانع یا راهگشای توسعه است و مثلاً به صرف سیری در جغرافیای فرهنگ ها و مشاهده وضع کشورهای شرق آسیا و مقایسه آنها با جهان اسلام نمی توان به این نتیجه رسید که اسلام چندان روی خوش به توسعه نشان نمی دهد و ادیان و آئین های شرق دور با توسعه سازگاری دارند یا لااقل این قبیل بحث ها در باب فرهنگ و توسعه که با نظر جامع و دقت خاص باید صورت گیرد در عمل چندان به کار دست اندرکاران و مجریان و برنامه ریزان توسعه نمی‌آید. اگر تحلیل می کردند و می گفتند در هر فرهنگ چیست که با توسعه نمی سازد حرفشان کارگشایی می کرد. تا پنجاه شصت سال پیش که کره و تایوان و چین و  سنگاپور هنوز منازلی از راه توسعه را نپیموده بودند کسی نمی گفت و شاید نمی توانست بگوید که بودیسم و کنفوسیونیسم مانع راه توسعه نمی شوند. فردا هم اگر یک کشور اسلامی بتواند برنامه‌ای برای توسعه طراحی کند و آن را به مرحله اجرا در آورد دیگر نمی توانند بگویند که اسلام با توسعه میانه خوبی ندارد. در این مقام وارد دقایق بحث نمی توان شد. من هم نمی خواهم و نمی توانم در این باب حکم کنم ولی به این نکته بسیار مهم توجه باید کرد که وقتی از شرایط فرهنگی توسعه می گویند باید بدانند که این شرایط امور ثابتی که از قدیم وجود داشته اند نیستند. فرهنگ کشورها هم در طی زمان و بخصوص در زمان تجدد صورت دیگر پیدا کرده‌اند چنانکه اسلام و بودیسم و کنفوسیونیسم و مسیحیت در زمان ما همان نیستند که چند قرن پیش بوده اند. اینها هر چه از صدر تاریخ خود دور شدند و به خصوص در دویست سال اخیر که با تجدد مواجهه پیدا کردند و مورد مطالعه و تفسیر شرق شناسی قرار گرفتند، جلوه و شأن و مقام و اثرشان تغییر کرد. وانگهی اگر توسعه یک کشور مشروط به سازگاری فرهنگ آن کشور با توسعه باشد حادثه بزرگ پدید آمدن تجدد در پایان قرون وسطی را چگونه توجیه می توان کرد. مگر مسیحیت قرون وسطی آمادگی قبول تجدد را داشت و با رضایت به تجدد راه داد که از همراهی و مساعدت یا مخالفت دیگر ادیان و فرهنگ های قدیم با توسعه بگوییم و نتیجه بگیریم که این یا آن کشور با فرهنگ خاص خود اقتضا و استعداد رفتن به سوی توسعه را دارد یا ندارد. کره شمالی و کره جنوبی یک کشور بوده اند و یک فرهنگ داشته اند. یکی راه توسعه را پیموده و دیگری از آن دور شده است. پس برای توسعه و توسعه‌نیافتگی فکر دیگر باید کرد.

3- در بیشتر پژوهش ها و تحقیق هایی که در باب توسعه صورت گرفته توجه اصلی به موانع فرهنگی و شرایط مادی رو کردن به توسعه یا به جنبش های اجتماعی دخیل در کار توسعه بوده و کمتر به شرایط تاریخی و لوازم ذاتی توسعه پرداخته اند. مانع بزرگ این توجه تلقی توسعه به عنوان شئ خارجی است که باید مثل یک کالا آن را به کشور وارد کرد بی آنکه نسبتی با جان و درک خاص مردم و کشور داشته باشد. وقتی روشنفکران و سیاستمداران پیروی از این یا آن ایدئولوژی را برای تأمین صلاح کشور کافی می دانند دیگر اندیشیدن به توسعه چه وجهی می-تواند داشته باشد. ایدئولوژی نسخه علاج درد کشور است. قابل توجه و تأمل است که چهار کشوری که در شرق آسیا در دهه های اخیر در راه توسعه به جایی رسیده اند همه گرفتار حکومت های استبدادی بوده اند و عجبا که این حکومت های مستبد به نحو صریح یا پوشیده و پنهان، ایدئولوژی رسمی را تا حدودی رها کرده و قدم در راه توسعه گذاشته اند. مع هذا در نظر بسیاری از روشنفکران و نویسندگان سیاسی و مخصوصاً بعضی روشنفکرمآبان بیگانه با تاریخ و سیاست، توسعه باید با توسعه سیاسی و برخورداری از آزادی های مدنی آغاز شود. عیب این رأی ظاهراً موجه، اینست که در آن میان شرط و غایت اشتباه شده است زیرا آزادی می تواند غایت توسعه باشد اما شرط آن نیست. آزادی سیاسی با توسعه می آید و نه قبل از آن. اینکه می گویند اروپا با آزادی پیشرفت کرده است حکمی بی اساس و نادرست و قیاسی بی وجه است زیرا اولاً آزادی سیاسی در اروپا مسبوق به پیشرفت های علمی- تکنیکی و فرهنگی- اجتماعی بوده است. ثانیاً تاریخ اروپای جدید تاریخ توسعه نیست. تاریخ تحقق چشم-اندازهای تجدد است و تاریخ توسعه در حاشیه آن قرار دارد. در مقابل پیداست که استبداد هم عامل توسعه و راهگشای آن نمی تواند باشد و توسعه را ثمر استبداد نمی توان دانست و البته اگر توسعه راه به آزادی نبرد ناقص و ابتر است و قاعدتاً باید با قدرت یافتن سازمان های مدنی و موسسات صنعتی و کارآمد شدن فی الجمله نظام اداری ملازمت و همزمانی داشته باشد و اینها با استبداد و دیکتاتوری سازگاری ندارند و لااقل آن را محدود می‌کنند. پس باید ببینیم کار چین و تایوان به کجا می کشد.

4- بعضی پژوهندگان وقتی به شرایط و لوازم توسعه می‌اندیشند بیشتر شرایط و لوازم انتزاعی و ایدئولوژیک را در نظر می آورند مسلماً پیشگامی حکومت در راه توسعه و اهتمام به آن شرط اساسی است اما اینکه حکومت باید از فلان ایدئولوژی پیروی کند حرف دیگری است که ربطی به توسعه ندارد. شرط  و لازمه اصلی توسعه وجود فهم و فرهنگ کارساز زندگی و جامعه است. قبلاً گفته شد که توسعه در عین اینکه می‌تواند در پی تجربه تاریخی تازه‌ای در آگاهی کسانی ظاهر شده باشد از تجدد جدا نیست بلکه صورتی خاص از تجدد است که در بعضی مناطق متجددمآب بیرون از جهان توسعه یافته محقق شده است و باز هم ممکن است بشود. کشورهایی که در راه توسعه وارد شده اند مرادشان از توسعه بیشتر تشبّه به وضع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی اروپا و بنای نظمی شبیه به آن در بیرون از جهان متجدد بوده است. تا زمانی که اصطلاح توسعه در زبان علوم اجتماعی وارد نشده بود تقسیم جهان به توسعه یافته و توسعه نیافته هم وجهی نداشت. وقتی گفتند آسیا و افریقا و امریکای لاتین که پیشتر به جهان سوم موسوم بودند باید توسعه یابند کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی را هم توسعه یافته نامیدند. پس توسعه نه دنباله تاریخ تجدد است و نه چیزی جدا و مستقل از آن بلکه شاید بتوان آن را وضع و سیر پنجاه ساله کشورهای قرار گرفته در حاشیه نظم تجدد دانست. تاریخ توسعه دنباله و ادامه تاریخ تجدد نیست زیرا امر تازه ای در تاریخ نیست بلکه وجهی از تکرار تجدد در بیرون از فضای جغرافیایی آن است. و اگر چنین است از آن استقلال هم نمی تواند داشته باشد. اگر کسانی دوست نمی دارند که توسعه را تقلید از تجدد بدانند می توان آن را گرده برداری از نظام تجدد در حد توانایی ها و امکان ها دانست هیچ کشوری حتی آمریکا و ژاپن، تاریخ اروپای غربی را تکرار نکرده‌اند. آنها به وضعی بالاتر و برتر از اروپا می اندیشیده اند. وقتی تاریخ را سیر خطی رو به پیشرفت بدانیم. در حقیقت پذیرفته ایم که هیچ تاریخی تکرار نمی شود اما تاریخ تجدد این بخت را داشته است که مثال و اسوه برای همه جهان باشد و کشورها از روی آن طرح ها بسازند و در هر منطقه‌ای از مناطق جهان طرحی خاص شبیه یا نزدیک به آن را محقق کنند.  چنانکه اشاره شد تعبیر ناخوشایند این وضع، تقلید است. کشورهای کره و تایوان و  سنگاپور و حتی شاید چین از اروپای غربی و آمریکای شمالی در ساختن و تولید تقلید کرده‌اند ولی چون تقلید کارهای بزرگ آسان نیست تقلیدشان را ناچیز و بی اهمیت نباید قلمداد کرد مگر آنکه مراد پیروی کورکورانه در رفتار و گفتار هرروزی باشد. وقتی گفته می شود که همه جهان غیر متجدد از قرن نوزدهم مقلد تجدد و تجددمآبی شدند مراد اینست که بیشترشان بدون تأمل هر چه را که در اروپا می دیدند می پسندیدند و می خواستند و در حدی که می توانستند اخذ و اقتباس می‌کردند. بی آنکه به درستی بدانند چیستند و چرا به وجود آمده اند و در کجا باید قرار گیرند و چه نیازی با آنها رفع می‌شود و از آنها چه حاصلی به دست می آید. اکنون در همه کشورهای توسعه نیافته دانشگاه و پژوهش و اختراع و بانک و سازمان‌های اداری و موسسات صنعتی و کشاورزی و تجاری و… به وفور وجود دارد اما آنها نه از کارسازی و کارآمدی سازمان های نظیرشان در کشورهای توسعه یافته برخوردارند و نه پیوند همکاری و هماهنگی میانشان هست. بلکه جزیره های بیگانه با یکدیگرند که بیشتر بر سر کسب درآمد یا اخذ بودجه بیشتر و صرف هزینه های گاهی بیهوده با هم رقابت می کنند. درست است که هر سازمان وظیفه‌ای خاص دارد اما سازمان‌ها هر وقت و هر جا هستند به نظمی تعلق دارند و نظم توسعه که صورتی از نظم جهان جدید است راهی و غایتی دارد که همه باید در آن راه و به سوی آن مقصد بروند و اگر جز این باشد هر چه بکنند به توسعه نمی رسند و در بهترین صورت کارشان توجیه بودن و ماندنشان در کناره راه است. اگر در جایی سازمان‌های کشور نابسامان و ناهماهنگند، بدانیم که از فرهنگ و نظم و قاعده دور مانده اند.

5- اشتباه دیگری که در مورد توسعه لااقل در میان ما به وجود آمده است ناشی از تلقی آن به عنوان یک امر اخلاقی است. پیداست که همه امور در زمان ما ارتباطی با سیاست و اخلاق پیدا می‌کنند اما توسعه امر اخلاقی نیست. یعنی راه توسعه را نه از آن جهت باید پیش گرفت که به مقصد فضیلت و معرفت می‌رسد و نه می‌توان از آن اعراض کرد که مبادا ما را گرفتار تجدد برباد دهنده دین و اخلاق کند. کشوری که خود گرفتار فساد است نباید از فساد موهوم بترسد. توسعه از دو جهت ضرورت دارد یکی اینکه یک بازی جهانی یا یکی از بازی های جهان کنونی است و شرکت در آن اختیاری و داوطلبانه نیست. هر کشوری هم که در این بازی وارد می شود باید قواعد بازی را رعایت کند و اگر نکند نمی تواند در بازی بماند. می توان قاعده بازی را درست ندانست و حتی شاید تا مدتی بتوان در بازی وارد نشد ولی چون بازی، بازی زندگی است در بیرون از آن به دشواری می توان دوام آورد. بازی عالم چیزی نیست که داوطلبانه در آن شرکت کنند یا اگر نخواستند از آن سر باز زنند. در این بازی بازیگران نه اشخاص بلکه کشورها و جامعه ها با اصول و مبادی فرهنگ و علم و عمل تاریخی خویشند. کشورها اگر از بازی باز بمانند تنها و منزوی و سرگردان می‌شوند و کارشان به ندانم کاری و پریشانی می کشد. می‌گویند هر جامعه و هر کشوری حق دارد که سیاست مستقل خویش را داشته باشد. پیداست که کشورها باید مستقل باشند و صاحبان کشور برای کشور خود تصمیم بگیرند هیچ کس هم از حکومت وابسته به غیر دفاع نمی کند. کوتاه کردن دست مداخله گران برای تحقق استقلال ضرورت دارد ولی حصول آن که بسیار دشوار است شرط استقلال است نه عین استقلال. شرط اصلی و اساسی استقلال، توانایی روی پای خود ایستادن و جستجوی راه و راه یافتن و پیمودن راه است و با این توانایی است که می توان از وابستگی نجات پیدا کرد. در زمان ما کشوری که در اندیشه استقلال است حتی اگر بتواند از بازی جهان کناره گیرد خود را خواسته و ناخواسته در فضایی می بیند که همه چیز آن با این بازی مناسبت دارد اکنون همه جای جهان پر از وسایل و لوازم بازی توسعه است. در این وضع آنکه در بازی نیست با آن اشیاء چه باید بکند. اگر آنها را می خواهد باید بداند که اولاً جانش به بازی وابسته است و ثانیاً با خروج از بازی نمی تواند از آن چیزها بهره ای ببرد. پس آیا بهتر نیست به فکر سامان بخشی به آن چیزها و قرار دادنشان در جای مناسب باشد. البته این سامان دهی اعلام آمادگی برای شرکت در بازی است و مگر می توان در آشوب و پریشانی به سر برد. از بازی جهانی وقتی و در صورتی می توان بیرون آمد که بازی دیگری به جای آن در راه پدید آمدن باشد و نظم دیگری با آن بنا شود.

6- پدید آمدن نظم دیگر، امری ممکن است. آخرین تحول اساسی که در نظم جهان به وجود آمد تحول از نظم قرون وسطی به دنیای جدید و قوام نظم تجدد بود و این تنها نظمی در تاریخ بود که جهانگیر شد. نظم ها ابدی نیستند و روزی پایان می یابند و نظم دیگر به جای آنها می آید. ولی پدید آمدن یک عهد تازه تاریخی با سیاست و با خواست اشخاص و گروه ها و احزاب صورت نمی گیرد زیرا سیاست وجهی از یک نظم است یعنی نظمی و جهانی انسانی باید وجود داشته باشد تا سیاست قواعد آن را دریابد و اجرا کند. سیاست رسمی قاعده گذار است اما قواعد درون یک نظام را بر مبنای اصول آن نظام وضع و اجرا می‌کند. سیاست نمی تواند بگوید که یک جهان برود و جهانی دیگر به جایش بیاید زیرا پایان یافتن یک جهان و پدید آمدن جهان دیگر، موقوف به تحول در وجود آدمیان و پیدایش چشم انداز تازه‌ای برای زندگی است. هر جهانی نظمی و چشم اندازی و راهی دارد. مثلاً جهان اسلام مبتنی بر توحید و نبوت و معاد است (و ما شیعیان عدل و امامت را هم از جمله اصول دین می دانیم) آغاز راه، توحید (و عدل) است و نبوت (و امامت) راه می گشاید و راه به معاد که پایان است می رسد. در این نظام گرچه راه (شریعت) که کارساز کار دنیاست اهمیت دارد اما چون دنیا در دین اصالت ندارد تکلیف آدمی را مبدا و معاد تعیین می کند و تصرف آدمی در چیزها و قدرت تسخیر او در حدی است که برای او معین شده است. جهان جدید در قیاس با جهان دینی اصول و مبانی دیگر دارد. این جهان بر اصل اراده آزاد و پیشرفت از طریق علم و احراز قدرت تصرف در موجودات بنا شده است و سازمان‌هایی دارد که این اصول را متحقق می کنند و شاید برای تحقق اصول دیگر کارایی نداشته باشند. اینکه اسلام با آزادی و پیشرفت و حقوق بشر مخالفتی ندارد حرف دیگری است که بحثش در مرتبه شریعت و سیاست مطرح می‌شود. اکنون  در سراسر روی زمین و در همه کشورها سازمان ها و قواعد و رسوم متعلق به جهان تجدد وجود دارند و البته وجودشان غالباً دستخوش آشفتگی و پریشانی است. آیا همه مردمان همیشه به این سازمان های لازم نظم تجدد و توسعه نیاز داشته اند و آیا اصلاً وجودشان در جهان قبل از تجدد و مثلاً در یک جهان دینی، ممکن بوده است و اکنون که هستند آیا با هر نظم و قانونی می سازند؟ کسانی می گویند اینها همه در منطقه فراغ قرار دارند ولی سازمان های متعلق به جهان جدید در زندگی کنونی در همه جا و حتی در توسعه نیافته ترین کشورها از اجزاء و شئون لازم زندگی اجتماعیند و در متن زندگی قرار دارند. نه اینکه امور فرعی و عرضی باشند. اینها چیزهایی نیستند که بود و نبودشان در اختیار اشخاص باشد و بتوان با مخالفت یا موافقت آنها را از میان برداشت یا به آنها کارکرد دیگر بخشید. اکنون نه فقط بانک و بیمه و اینترنت نمی توان نداشت بلکه همگانی شدن درس و سواد و علم آموزی نیز راهی است ضروری برای قوام نظم جدید زندگی و رفتن به سوی پیشرفت و بالاخره نکته غالباً مورد غفلت اینکه پیشرفت اصل اساسی تجدد است که همه مردم جهان آن را از تجدد فراگرفته و به آن معتقد شده اند و احیاناً نمی دانند که این اصل، اصل جهان جدید و آورده تجدد است. راه توسعه به یک اعتبار راه پیشرفت است. ولی مقصد کجاست؟ در قرن هجدهم اروپای غربی در رؤیای بهشت زمینی بود اما اکنون می گویند مقصد گذشت از فقر و ناتوانی و محجوری و رسیدن به رفاه و صلح و آزادی و استقلال در زندگی است و شاید با نظر به مطلوب بودن این مقصودهاست که حتی بعضی از مخالفان تجدد می‌گویند سازمان‌های لازم برای رسیدن به آنها باید بمانند و دینی شوند. بحث اصلی در اینجا درباره این تمناها و توقعات نیست اما مهم است که بدانیم فکر رایج و غالب در مورد جامعه و آینده آن چیست؟ وقتی از اسلامی کردن علوم و سازمان ها می گوییم، نیازمندی به آنها و لزوم حفظشان را تصدیق کرده‌ایم. پیداست که امروز همه کشورها به علم و تکنولوژی و بانک و دانشگاه و فرودگاه و دستگاه‌های اطلاع رسانی و…  نیاز دارند و مردمان و کشورها چنان و چندان به برق و اینترنت و… وابسته شده اند که اگر وقفه ای در کار آنها پدید آید همه چیز و همه کار تعطیل می شود. اینها همه در طی تاریخ به وجود آمده اند و پدید آمدنشان در جای خاص و برای کارکرد خاص بر اساس اصول و قواعد در یک نظام خاص بوده است. نه اینکه اشخاص و گروه ها بر حسب نظر و میل و سلیقه خود آنها را مفید تشخیص داده و برای بهره برداری طراحی کرده و ساخته باشند و هر وقت بخواهند آنها را دور  می اندازند. طرح ساختن و پرداختن و تسخیر طبیعت در آغاز زمان جدید در قوام فهم مردمان وارد شده و تجدد را پیش برده است. البته کشف ها و تئوری ها و اختراع ها به نام اشخاص است. ولی اشخاص بزرگ به تاریخ خود تعلق دارند و مظاهر تاریخ خویشند و دامنه دخالت نظرهای شخصی و ذوقی در تاریخ محدود به بعضی ظواهر و امور جزئی و عرضی است. سازمان ها و قواعد و سیاست ها هم هر یک در جهان خود جایی دارند و حتی اگر به جای دیگری بیرون از نظام تجدد انتقال یابند تعلقشان به اصل و جایگاه خود محفوظ می ماند تا آنجا که می توان گفت وقتی کشوری به سازمانها و امور متعلق به جهان جدید نیاز دارد نیازمندیش عین تعلق و بستگی به این جهان است. به عبارت روشن علم و تکنولوژی جدید و سازمان های علمی و اداری و مالی موجود در جهان کنونی همه تعلق به تجدد دارند و در بیرون از نظم تجدد جایی نمی توانند داشته باشند و اگر باشند چنانکه باید به کار نمی آیند.

7- ممکن است بگویند وجود این سازمان ها و نیاز مردم به آنها اقتضای زمان است و ربطی به تجدد ندارد. ولی مگر زمان، زمان تجدد نیست. هر زمانی زمان یک تاریخ و فرهنگ است. زمان، ظرف خالی نیست که چیزها را در آن بگنجانند. زمان ما زمان تجدد است. زمان، زمان تاریخ و فرهنگ است و تاریخ و فرهنگ غالب کنونی در سراسر روی زمین صورت ها و وجوهی از تجدد یا تجددمآبی است و در چنین وضعی رعایت اقتضای زمان در عمل رعایت مقتضیات تجدد از کار در می آید. وقتی رعایت مقتضیات تجدد این باشد که مؤسسات و سازمانهای آن را حفظ کنند و حفظ می کنند آیا بهتر نیست قبل از آنکه به فکر تصرف و تبدیل در آنها باشند در هماهنگ کردن و اثربخش ساختنشان بکوشند تا شاید از افسردگی و بی ثمری یا کم ثمری خارج شوند. آغاز کار توسعه باید ایجاد هماهنگی میان سازمان های اقتباس شده از خارج و اثر بخش کردن آنها باشد. حتی کسانی که به تصرف در ماهیت و عملکرد این سازمان ها نظر دارند به اقتضای تاکتیک هم شده است باید بکوشند که قبل از اندیشیدن به تصرف و تغییر، سازمان ها را کارآمد کنند. اینها مخصوصاً اگر شأن فرهنگی توسعه را مهم می شمارند و توسعه به معنی مکانیزه شدن کارها و کالا شدن علم و فرهنگ و مصرفی شدن زندگی را مطلوب نمی دانند قاعدتاً باید ضرورت ایجاد این هماهنگی را بهتر درک کنند. این ضرورتی است که آن را به هیچ عنوان نمی توان منکر شد. من که می‌گویم توسعه یک ضرورت است، ستایشگر هر صورتی از توسعه نیستم. هیچ توسعه ای نمی تواند غایت زندگی باشد و کمال انسان در آن و با آن محقق نمی شود. توسعه هرچه باشد در درون حصارهای تجدد صورت می گیرد و در بهترین صورت گرده برداری از کشورهای توسعه یافته است و با آن جهان تازه ای ساخته نمی شود. ضرورت توسعه ضرورت هماهنگ سازی سازمان ها و نهادها و فکرهای پراکنده و وحدت بخشیدن به آنهاست. توسعه بدون این وحدت بخشی حاصل نمی شود. یعنی توسعه رفع و دفع ناهماهنگی ها و نارسایی ها و بی حاصلی ها و بیهوده کاری هاست. زندگی در توسعه نیافتگی زندگی پریشان و مستعد هر گونه درد و ابتلا است. در این شرایط چگونه می توان کارها را به حال خود گذاشت که هر چه می‌خواهد بشود و هرکس هرچه می تواند بکند بلکه توجه به توسعه و خروج از توسعه نیافتگی وظیفه ای است که باید در ادای آن اهتمام کرد. کافی نیست که دانشمندان و پژوهشگران با نظر ابژکتیو در آنچه هست و پیش می آید و می گذرد پژوهش کنند و گزارش هایی از امور بی توجه به نسبتشان با امور دیگر و نظامی که به آن تعلق دارند فراهم آورند. آنها باید به مشکل ها و مسائل و به راه های برون رفت از وضع نامطلوب فکر کنند و توجه داشته باشند که جهان توسعه نیافته حتی اگر استعدادهای فراوان داشته باشد، جهان ناتوانی هاست و در معرض خطر ابتلا به بی   خردی و سست عنصری و کین توزی و بی رحمی و بی اخلاقی و فساد قرار دارد. بیرون آمدن از چنین شرایطی دشوار است. اما این توقع بزرگی نیست که از دانایان بخواهیم به وضع زمان خود بیندیشند و از جمله بپرسند که چگونه می توان از قریه ظلم توسعه نیافتگی خارج شد. به این پرسش پاسخ های کلی داده شده است که از جمله آنها یکی هم قرار دادن امور و سازمان ها و قواعد در جای خود و ایجاد هماهنگی میان آنهاست و تا این هماهنگی حاصل نشود توسعه ای صورت نمی گیرد. صاحبنظران و اهل تحقیق اگر بتوانند راه ایجاد هماهنگی را نشان دهند و بگویند که چگونه می توان دانشگاه و تکنولوژی و بوروکراسی و ایدئولوژی را در جای خود قرار داد و چه کسانی از عهده هماهنگ سازی امور بر می آیند کار بزرگی کرده اند. مسلماً نابسامانی و پراکندگی و ناهماهنگی تحققی در بیرون از وجود افراد و اشخاص دارد. اما آنچه در بیرون است در نسبت با مردمان وجود دارد. به عبارت دیگر پراکندگی درون و بیرون در تناظر با یکدیگرند و جهان انسانی بیرون، انعکاسی از روح و فهم و خرد ماست و مگر نه اینکه تاریخ و امور تاریخی اگر نگوییم ساخته روح و فکر و دست آدمیان است با آدمی به وجود می آید و لازمه وجود اوست پس ما نیز مظهری از جهان بیرونیم و جهان بیرون جلوه ظاهر علم و عمل ماست. اگر به این رای و نظر بیندیشیم خروج از توسعه نیافتگی به یک اعتبار آسان و به اعتبار دیگر دشوار می‌شود. آسان می شود از آن حیث که ما را به خود آگاهی و تأمل در آنچه هستیم و می دانیم و می توانیم دعوت می کند و شاید اندکی هم به درک آنچه نمی دانیم و نمی توانیم برساند اما از آن جهت مشکل است که در وضع توسعه نیافتگی فکر و ذهن مردمان هم از آسیب پریشانی و پراکندگی مصون نیست و به این جهت خودآگاهی هم دشوار می شود. یکی از اولین شرطهای حصول خودآگاهی اینست که ناهماهنگی های بیرونی را یکسره بیرونی ندانند و گمان نکنند با مطالعات موردی می‌توان آنها را شناخت و رفع کرد. حتی با سنجش وضع پراکنده جهان توسعه نیافته با وضع سازمان ها در مناطق توسعه یافته به کشف رمز هماهنگی و ناهماهنگی نمی توان راه برد بلکه این رمز و راز را در نسبت بیرون با درون باید دریافت. استاد فلسفه و دانشمند علوم انسانی و اجتماعی کشور توسعه نیافته اگر پوزی تیویست باشد، با جامعه و جهان انسانی خود بیگانه می ماند. او در صورتی می تواند صاحبنظر و دانشمند مؤثر و راهنما باشد و بماند که فکر و علمش به جامعه و کشور تعلق یابد. دانشمند علوم انسانی به جامعه خود دلبستگی دارد و این دلبستگی نه فقط منافاتی با حقیقت دوستی ندارد بلکه عین تعلق به حقیقت است و مسائل زندگی و جامعه بدون این تعلق و دلبستگی درک نمی شود. دانشمندی که به کشور و جامعه خود تعلق خاطر دارد آن را در عین درستی و راستی و پاکی از آلودگیها دوست می دارد. به این جهت عیب ها و بدیهایش را کتمان و انکار نمی کند. دوست داشتن را با جانبداری متعصبانه اشتباه نباید کرد. درست است که همه ارباب تخصص باید بی دغدغه خاطر به کار تخصصی خویش مشغول باشند اما توقع از اهل فلسفه و دانشمندان علوم انسانی و اجتماعی که آشنایان جان جامعه خویشند اندیشیدن به شرایط امکان سامان دادن به امور و نشان دادن راه آن است. آفتی که همه جهان و بخصوص کشورهای توسعه نیافته به آن دچار شده اند دورافتادن علم و عمل از یکدیگر است تا آنجا که اهل عمل خود را نیازمند فکر و نظر نمی بینند و گاهی عمل را در برابر نظر و نظر را مانع عمل می خوانند. با این جدایی هم جامعه و کشور از اندیشه و دانش و پژوهش دانشگاهیان صاحبنظر و دانشمند و پژوهشگر محروم می ماند و هم بوروکراسی و اقتصاد و فرهنگ و آموزش از کارسازی و کارآمدی می افتند. در این شرایط چه باید کرد و چه می-توان کرد؟ حکم و تکلیف باید و نباید اخلاقی و سیاسی به توانایی برای رفع نیاز یا غلبه بر آن بستگی دارد. آیا نیاز را می شناسیم و می دانیم چه مدرسه و دانشگاه و سازمان و فرهنگ و اقتصاد و جامعه ای می خواهیم و آیا اینها در چشم انداز آینده ما وضع روشنی دارند. باید و نباید با نیاز به وجود می آیند و با همت و امید و به راهنمایی چشم انداز کارها صورت می گیرد یا ترک می شود. حتی از توسعه نیافتگی هم با امید و همت باید گذشت. اگر بگویند این حرف ها اندرزگویی است و جای ذکرشان در مجلس دانشمندان نیست می گویم اینها اندرز نیست بلکه تذکر به لوازم و مقدمات و شرایط امکان توسعه است. دانشمندان باید شرایط و امکان ها را در نظر آورند و به سیاست راه نشان  دهند. برای ورود در راه توسعه و پیمودن آن همکاری سیاست با دانش یک ضرورت است. دانشمندی که در کار توسعه تحقیق می کند نمی تواند به امر مورد تحقیق خود تعلقی نداشته باشد. او برای توسعه پژوهش می کند و حاصل پژوهش او نمی تواند محدود به فراهم شدن یک مقاله برای انتشار در این یا آن دفتر و مجله باشد. توسعه نیافتگی یک مرحله تاریخی معیّن و متعیّن در سلسله حوادث نیست که همه به ضرورت بتوانند به آن برسند. دویست سال پیش هیچکس نمی توانست وضع توسعه نیافتگی را پیش بینی کند زیرا وضع نه در قدیم ماندن و نه به تجدد پیوستن بلکه بیرون بودن از تاریخ است. بودن میان دو تاریخ دشواریها و عوارض ناگوار دارد که متصدیان امور سیاست باید به کمک دانایان قوم آن را بشناسند و علاج کنند. همراهی دانش و سیاست برای رسیدن به توسعه یک ضرورت است. با ورود در مرحله علاج است که پژوهش های علمی دانشمندان و تدابیر عملی سیاستمداران کارسازی می کنند. توسعه نیافتگی تا زمانی که غالب است و سرّش آشکار نشده است به خرد و علم و عدل و تدبیر راه نمی‌دهد و در برابر آنها می ایستد و چه بسا که به نام خرد و عدل به راه بی خردی و ظلم می رود. از این وضع بیرون باید رفت. مقصد در منزل کنونی رسیدن به هماهنگی و تعادل نسبی است. در مسیر راه شاید بتوان منزل به منزل آینده را بهتر درک کرد.

 

 

*منبع: روزنامه اطلاعات

ابتهاج شاعر مردم بود

هوالباقی
دریغ و تسلی
امروز صبح شاعر بزرگ معاصر هوشنگ ابتهاج متخلص به ه.الف سایه در سن ۹۵ سالگی چشم از جهان فروبست و مهر ختم بر گنجینه سخن گرانبهای خود نهاد.
شاعر کیست و چه می کند؟ مردم پاسخ این پرسش را می دانند اما همه همیشه نمی توانند آن را بیان کنند. شاعران اگر در زمره عزیزترین کسان در نزد مردمانند از آن روست که گشایندگان افق زندگی و پیام آوران مهر و دوستی اند و اگر آنها نبودند شاید مردم دورانهای ظلمت زمانه را تاب نمی آوردند و از این روست که همه در مرگ شاعر عزا و ماتم می گیرند.
عصر ما هر چه بود و هرچه هست، از بعضی برکات بی بهره نبود. نسل ما از این بخت برخوردار بود که در دوران درخشش شعر فارسی به سر برد. این دوران را اگر نتوان در عرض چهار قرن دوران اول شعر فارسی قرار داد، مسلما‌ً در قیاس با دوران ششصد ساله بعد از حافظ تا زمان مشروطیت، دوران آبرومندی سخن و شعر فارسی است و به این جهت این نسل باید راضی و خرسند باشد که در سختیها و تلخیها و شکستها، شاعران را همراه خود می دیده و می توانسته است در پناه شعرشان آرامشی بیابد.
ما امروز در عزا و ماتم مرگ شاعری نشسته ایم که در زمره بزرگترین سخن سرایان زمان و شاید سرآمد غزلسرایان بود هرچند که او خود به شهریار ارادت می ورزید و برای او در غزلسرایی مقام ممتاز قائل بود. اما درست آن است که ابتهاج بیش از استاد خود، غزل را با زندگی مردمان پیوند داده است.
ابتهاج شاعر مردم بود. مقصود این نیست که او شعر سیاسی می گفت. شاعر می تواند به یک ایدئولوژی تعلق عادی و رسمی داشته باشد اما شعر، امری ورای ایدئولوژی است و از جای دیگر می آید.
شعر شاعر زبان مردم است. وقتی شاعر می میرد، زبان عزادار می شود. پس امروز یکی از روزهای عزای زبان فارسی است.
ضایعه درگذشت شاعر را به همه اصحاب زبان و ادب فارسی در سراسر روی زمین تسلیت می گویم. دریغا که از این پس شاعر دیگر با ما سخن نمی گوید اما گنجینه گرانبهای سخن او می ماند و مایه قرار و آرامش مردم این زمان و نسلهای آینده خواهد بود.
رحمت بی پایان خدای بزرگ نصیب او باد که شعر و سخنش، سخن رحمت و مهربانی بود.

رضا داوری اردکانی
۱۹ مرداد ۱۴۰۱

اندیشیدن به توسعه نیافتگی ضرورتی است برخاسته از رنجی جانکاه

یادداشت دکتر محمد زارع شیرین کندی، منتشرشده در خبرگزاری مهر، ۱۴۰۱/۰۴/۲۱
اندیشیدن به توسعه/توسعه نیافتگی ضرورتی است برخاسته از درد و رنجی جانکاه، دردی که سرآغاز تفکر فلسفی است.

ادامه مطلب

فقر خرد در جهان توسعه نیافته

* درابتدا بفرمائید وظیفه متفکران در شرایط موجود چیست و چرا برخی می‌گویند در شرایط گرانی و مشکلات معیشتی جایی برای سخن گفتن از فلسفه نیست؟

از طرح این پرسش خوب سپاسگزارم. در پاسخ به دو نکته می‌پردازم. یکی اینکه زمان، زمان فلسفه و فیلسوف نیست و اگر هم بود فلسفه اثر مستقیم در سیاست و امور جاری نداشت. نکته دیگر اینکه اگر کسی هم درد فلسفه داشته باشد در وطن و دیار خود غریب است و غریب چگونه اثر مستقیم در کارها بگذارد. دوم اینکه در زمان کنونی و در میان ما خلطی میان فیلسوف و روشنفکر شده است و این خلط چندان بی‌وجه نیست.

* کمی بیشتر درباره تفاوت فیلسوف و روشنفکر توضیح دهید.

ببینید ما فلسفه نداریم اما گرفتاری‌های فرهنگی و سیاسی هر چه بخواهید داریم. روشنفکر با فلسفه بیگانه نیست یا نباید بیگانه باشد اما سخنش سخن سیاسی است. اشتباه میان فیلسوف و روشنفکر موجب شده است که از فلسفه توقع روشنفکری داشته باشند و روشنفکران را فیلسوف بدانند ولی فلسفه کار روشنفکری نمی‌کند و به اهل فلسفه نباید اعتراض کرد که چرا مثلاً در مبارزات سیاسی شرکت نمی‌کنند. آنان (اگر باشند) وظیفه درک زمان و روشن کردن راه دارند. همان کاری که دکارت و کانت و هگل و دیگر فیلسوفان در اروپا کردند. شما حق دارید که بگویید وقتی کار یک کشور و ملت مشکل می‌شود صاحبنظران نباید کناره بگیرند و به آن بی‌اعتنا باشند ولی اولاً اهل فلسفه هر جا باشند گرچه کارشان چون و چرا کردن در کار حکومت و ذکر درست بودن و نادرست بودن آن نیست چون به مبانی سیاست می‌اندیشند نمی‌توانند به کارهای حکومت و راهی که می‌رود و اصولی که دارد نظر نکنند. اهل فلسفه اندکند و ناپیدا اما اگر از مثل منی توقع راهگشایی دارید من هم مثل بسیاری دیگر دردها و مشکل‌ها و رفتن در راه‌های نادرست و بی‌وجه و غلبه جهل و بی‌خردی را گاهی حس می‌کنم و به جان درمی‌یابم. یک معلم سالخورده که اندکی فلسفه آموخته است جز اینکه کارها و گفته‌ها را با موازین و از جمله موازینی که دست‌اندرکاران امور خود را به آنها معتقد می‌دانند، بسنجد و تجربه‌ها را یادآوری کند چه می‌تواند بکند. کار زمانه ما سخت‌تر از آنست که با برگزاری سمینار و ایراد سخنرانی و موعظه و نوشتن چندین مقاله و حتی با اتخاذ این یا آن تصمیم سیاسی موضعی در سیاست و اقتصاد آسان شود. می‌بینیم که نه تصمیم‌ها کارساز است و نه نقد و نظر نویسندگان و دانشمندان اثری دارد. ما درد انباشته قرن‌ها و دهه‌ها داریم. مشروطه هم که آمد تا درمانی برای این درد باشد از عهده برنیامد و درد به تدریج شدیدتر شد. انقلاب اسلامی ۵۷ هم با اینکه چهل و چهار ساله است، دست به گریبان مشکلات بزرگ است. صاحبنظران می‌توانند شعر حافظ را زمزمه کنند که:

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب چراغی برکند خلوت‌نشینی

من هم با حافظ در این امید شریکم اما چشم‌انداز را چندان روشن نمی‌بینم.

* به عقیده شما مشکلات موجود بیشتر مشکلات تاریخی هستند یا سیاسی- اجتماعی؟

تغییرهای تاریخی دو صورت دارد. یکی تغییری که با انقلاب و آزادی مردم صورت می‌گیرد و دیگر تغییری که حکومت‌ها با برنامه‌ریزی و اجرای برنامه پدید می‌آورند. تغییر اول به ندرت و دیر به دیر صورت می‌گیرد و قابل پیش‌بینی نیست و صرفاً از عهده مردمی که خود را آزاد یافته‌اند برمی‌آید اما تغییر دوم گرچه آسان نیست در اختیار حکومت و از جمله امکان‌های سیاسی است. یان مطلب مهم اینست که ما کمتر توجه داریم که مشکلمان مشکل تاریخی است و مشکل‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فرع آنند و مشکل تاریخی را نمی‌توان صرفاً با تدابیر سیاسی رفع کرد. پس من چگونه در مسائل سیاسی اظهار نظر کنم. اصلاً از اهل فلسفه نباید توقع داشت و خواست که مستقیماً برای مشکلات اقتصادی- اجتماعی چاره‌ای بجویند. فیلسوف با اینکه توجه خاص به زبان و گفتار و کردار حکومت و اخلاق مردمان دارد در مقام مصلحت‌بینی نیست و نمی‌تواند بگوید که مردم و حکومت چگونه و از چه راه باید مسائل سیاست و اقتصاد و مدیریت را حل کنند و به رفع مشکل‌ها در شئون مختلف بپردازند. مسائل کشور مسائل آموزش و پرورش و بهداشت و مدیریت و پاسداری از مصالح عمومی و امنیت ملی و صلح و جنگ و علم و تکنولوژی و اقتصاد و معیشت مردم و کردار و رفتار آنان است و حکومت باید با مصلحت اندیشی این امور را سامان دهد ولی چون حکومت بیشتر به کار انقلاب مشغول است نتوانسته است و نمی‌تواند چنانکه باید به سیاست و سامان‌دهی نظام فرهنگی و اجتماعی- اقتصادی و اداری بپردازد و اولویت به کار کشور و زندگی مردم بدهد. اینست که کشور و مردم در تنگنای تحریم به عسرت در گذران زندگی و معاش و سست شدن علایق و روابط و اساس اخلاق مبتلا شده‌اند. پیداست که در هر شرایطی صاحبنظران -اگر صاحبنظرانی باشند- باید غفلت‌ها و اهمال‌ها را به حکومت و به مردم تذکر دهند. حکومت نباید گمان کند که کشور و مردم ملک حکومتند و حق دارد با آنان هرچه می‌خواهد بکند.

* خب پس در این میان نقش اهل نظر و روشنفکران چیست؟

اهل نظر و روشنفکران هم اگر بتوانند باید فرجام کار و نتایج سیاست حکومت را پیش‌بینی کنند و تذکر دهند. اما بدانند که تنها با گفتن و اندرز دادن به حکومت‌ها طرفی برنمی‌بندند. در زمان ما سیاست گوش نصیحت نیوش ندارد. زبان سیاست زبان قدرت است نه زبان تذکر و نقد و نصیحت ولی من و امثال من جز گفتن چه می‌توانیم بکنیم. من معتقد نیستم که جهان رو به صلاح و عدل و آزادی دارد اما فکر می‌کنم که به عدل و آزادی وفادار باید بود و بر اساس این وفاداری است که می‌توان و باید گفت که حکومت اگر از مردم جدا شود و عامه مردم بخصوص دانشمندان و نویسندگان و گروه‌های سیاسی ناراضی و ناامید شوند و دستشان را از پشت حکومت بردارند آنچه نباید بشود می‌شود. حکومت وسایل و طرق بسیار برای حفظ مقام و قدرت خود در اختیار دارد و عجیب اینکه حکومت‌ها گاهی راه و وسیله‌ای را برمی‌گزینند که هرگز راه مقصود و وسیله کارساز نبوده است. حکومت وظایف معین دارد و اگر به جای ادای وظایف اصلی خود به کارهایی که در توان حکومت نیست بپردازد راه به جایی نمی‌برد. اینکه درست چیست و حقیقت کدامست و کدام راه به سعادت دنیا و عقبی می‌رسد امری است که باید به اهلش واگذاشته شود و مسلماً چنین تحقیقی وظیفه حکومت نیست. در نظام‌های قبل از تجدد، انقلاب و شورش نبود یا کم بود و امثال کاوه آهنگر و اسپارتاکوس در تاریخ در عداد نوادرند اما نظام تجدد و جامعه جدید نظام مشارکت مردم است.

* تفاوت میان حکومت‌های قدیم و جدید چیست؟

در قدیم حکومت، حکومت قهر و غلبه و سپاه و باج و خراج بود. اکنون حکومت وظیفه‌اش تأمین صلاح کشور و فراهم آوردن شرایط آموزش و بهداشت مناسب و بهبود زندگی و امنیت خاطر و آسایش مردم است و اهتمام به این امور بر کارهای دیگر تقدم دارد و حکومت در صورتی از عهده این مهم برمی‌آید که شرایط کشور و امکان‌های مادی و روحی و اخلاقی و علمی موجود را در نظر داشته باشد و برای تدوین برنامه اصلاح امور به نظر اهل علم و تحقیق وقع بگذارد. کار دیگری که اهل نظر بخصوص اهل علوم انسانی می‌توانند بکنند اینست که کارهای حکومت را با موازین و ملاک‌های موجّه و معقول بسنجند و اگر می‌توانند نتایج آن کارها را پیش بینی کنند و حکومت نیز با توجه به آنها سیاست‌هایش را تعدیل کند. شاید بگویند که اهل نظر در سیاست به غایت و نتیجه کاری ندارند و به آن نمی‌اندیشند. این سخن به این اعتبار درست است که آزادی فکر و عمل تابع غایت‌ها و ضرورت‌ها نیست و نباید با آنها محدود و مقید شود. ولی اگر فیلسوف در اندیشه سیاسی به غایت اصالت نمی‌دهد نتیجه نباید گرفت که حکومت هم نباید به نتیجه کاری داشته باشد و هر کاری را که درست می‌داند بکند و خود را مسئول آثار و نتایج آن نداند. این خلط تفکر با تدبیر است. تدبیر مصلحت بینی است و

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار کار ملک است آنچه تدبیر و تأمل بایدش

این دو حال و مقام را نباید با هم اشتباه کرد. حکومت باید به کار خود و نتایج آن بیندیشد. مشکلی که در این باب مخصوصاً برای اهل فلسفه پیش می‌آید اینست که فلسفه به آینده نظر دارد و وقتی می‌گوید به نتایج نباید اندیشید، ممکن است مطلب را درست درنیابند و بگویند از آینده‌بینی اعراض کرده است.

* شما در سخنرانی و نوشته‌هایتان بر موضوع «آینده» و «آینده‌پژوهی» همیشه تاکید دارید دلیل این همه تاکیدتان بر نظر داشتن در آینده چیست؟

مراد فیلسوف از آینده، آینده‌ای نیست که نتیجه کار و کردار حکومتهاست. آینده دو آینده است. یکی آینده‌ای که جزئی از سیر عادی امور است و با برنامه ریزی می‌توان اندکی آن را تغییر داد و مسئول آن نیز حکومت است و دیگری آینده و امکانی است که با آزادی و تفکر و در پی آنها محقق می‌شود. این آینده را با برنامه ریزی نمی‌توان ساخت. اینکه فضای زمین پر از گازهای گلخانه‌ای می‌شود و زمین و جهانیان هر روز تشنه‌تر می‌شوند و تکنولوژی در راه پیشرفت خود مرزی نمی‌شناسد در زمره اموری است که اهل آینده نگری می‌توانند با محاسبه آن را دریابند. ظهور و سقوط حکومت‌ها هم تا حدودی در این آینده نگری می گنجد اما آینده‌ای که آغاز عصر و زمان جدید باشد قابل پیش‌بینی نیست حتی متفکران آینده‌بین هم نمی‌دانند و نمی‌توانند بگویند چشم‌انداز آینده‌ای که یافته‌اند چیست و راه رسیدن به آن کدامست. در مورد آینده به معنی اول صاحب نظران اهل فلسفه نظر خاص ندارند الا اینکه اگر حکومت به آن بی اعتنا باشد شاید این بی‌اعتنایی را تخطی از اصول و مبادی سیاست بدانند ولی مگر حکومتی هست که به آینده بی اعتنا باشد. در جهان توسعه یافته که فرمان حکومت را تکنیک می‌گرداند برنامه دولت‌ها با آینده‌بینی تدوین می‌شود و این آینده، کم و بیش ادامه وضع گذشته است اما در جایی که ایدئولوژی نفوذ بیشتر یا غلبه دارد شاید حکومت در آینده بینی خود امکان‌های کشور و نیازهای مردم را چنان که باید در نظر نیاورد و بخواهد آینده‌ای را که مطلوب ایدئولوژی است بسازد. اتحاد جماهیر شوروی اولین کشوری بود که برای آینده برنامه تدوین کرد اما چون در آن رعایت اقتضاهای ایدئولوژیک بر مصالح عمومی غلبه داشت برنامه‌ها اجرا نشد و البته نمی‌توانست اجرا شود زیرا برنامه نه تحقق خواست حکومت بلکه تشخیص و تعیین راه سامان دادن به امور با نظر به امکان‌های کشور و نیازهای موجّه مردم از طریق جلب همکاری آنانست.

* رابطه میان فیلسوفان با حکومت چگونه باید باشد؟

در مورد فیلسوفان و حکومت نکته مهم دیگری هم هست. فیلسوفان همواره به جایگاه و مقام سیاست در کشور و مدینه می‌اندیشیده‌اند و بسیاری از آنان مخصوصاً صاحبنظر در سیاست بوده‌اند. افلاطون بنیانگذار سیاست عقلی است و ارسطو با تشخیص عقل عملی گام بزرگی در بیان نسبت میان خرد و فلسفه با سیاست و تدبیر برداشته است. کانت پیر و هگل جوان هم که در زمان انقلاب فرانسه می‌زیستند توجه خاص به حوادث زمان خود داشتند. آنان درباره زشتی‌های انقلاب فرانسه سکوت کردند زیرا به آزادی‌ای که با آن می‌آمد چشم دوخته بودند. البته نظر آنها و مخصوصاً نظر کانت که بر آزادی بیان تاکید داشت هرگز چنانکه باید در هیچ جا محقق نشد. افلاطون هم که در پایان دوران مدینه‌های یونان طرحی از سیاست عقلی در انداخت، چون در طرحش خواست و اراده مردم منظور نشده بود نظرش در عصر جدید که عصر خواست و اراده است چنانکه باید فهمیده نشد و گرچه شیوه عقلی آن به طور کلی مورد قبول و رعایت قرار گرفت غیاب خواست و اراده در آن بر استبداد حمل شد و حتی کسانی او را پیشرو فاشیسم و نازیسم خواندند. ارسطو هم که با پیش آوردن عقل عملی نظر استاد خود را با طرح رعایت موقع و مقام و وقت و زمان عمل تعدیل کرد نفوذ و اعتبارش بیشتر در مابعدالطبیعه بود و تا این اواخر به اهمیت فلسفه سیاسی او و عمق آن و جایگاهش در نظام زندگی پی نبرده بودند. افلاطون و ارسطو سیاست را از فلسفه جدا نمی‌دانستند. آنها در اینکه سیاست عقلی است اختلاف نداشتند بلکه اختلافشان این بود که افلاطون فرد و مدینه و جهان را سه جلوه از یک چیز می‌دانست. به نظر او اینها یک چیزند که یکی با حروف ریز و دو دیگر با حروف درشت و درشت‌تر نوشته‌اند. پس اعتدال و نظم و نظام هر یک نیز در تناسب با آن دو دیگر است.

اما ارسطو سیاست را کار عقل عملی می‌دانست. به نظر او عقل عملی بهره و مدد از خرد نظری می‌گیرد نه اینکه عین آن باشد. سهل انگاران زمان ما نظر افلاطون درباره مطابقت نظم مدینه و نظم جهان و کل‌بینی او را با تمام انگاشتن و همه کاره بودن حکومت اشتباه کردند و درنیافتند که افلاطون در مدینه آتن نه می توانسته است سوسیالیست و لیبرال دموکرات باشد و نه حکومت استبدادی را پیشنهاد کرده است. حکومتی که افلاطون پیشنهاد کرد با هیچ استبدادی موافق نبود و غلبه هیچ گروهی و نظامی را نمی‌پذیرفت. در جهان افلاطون اراده تابع علم بود و خواست قدرت و تغییر جهان جایی نداشت. در آن عالم، فیلسوف اگر در رفتار حکومت بی خردی و ستمگری می‌دید می‌توانست و می‌بایست تذکر دهد اما در خدمت وطن خود و مطیع قانون بود. شاید مثال و نمونه رفتار فیلسوفانه در برابر حکومت را در کار و کردار سقراط بتوان یافت که سرباز فداکار آتن بود و رعایت قانون مدینه را بر حفظ جان خود نیز مقدم داشت. او به زمان خود و مظاهر آن و مخصوصاً به مردم آتن با زبان طنز نیش می‌زد که از خواب غفلت بیدار شوند زیرا پیش‌بینی می‌کرد که آنان در مسیر طوفان خفته اند و چه درست پیش‌بینی کرد و دیری نگذشت که مدینه‌های یونانی و از جمله آتن بر باد شدند. نمی دانم تا چه اندازه امیدوار بود که به سخنش گوش کنند ولی حتی اگر می‌دانست که گوش‌ها سنگین شده است و کسی سخنش را نمی‌شنود باز هم وظیفه خود را انجام می‌داد.

* به آینده امیدوارید؟

مع‌هذا چشم امید از آینده بر نباید داشت. من با اینکه زمان را زمان خرد و خردمندی نمی‌دانم و معتقدم فقر خرد در جهان توسعه‌نیافته شدیدتر است، گاهی به این حدس و نظر میشل فوکو فکر می‌کنم که احتمال ظهور فلسفه آینده را در رویارویی غیر اروپاییان با اروپا می‌دید. شاید بتوان با نظر به حدس فوکو فکر کرد که جهان توسعه نیافته اگر به بی نظمی و پریشانی و پراکنده کاری اش خودآگاهی یابد و نسبت و جایگاه خود را با جهان و در جهان دریابد رویی به فلسفه و خرد راهنما کرده است. اکنون اگر به این خودآگاهی امید نمی‌بندیم، نومید هم نباید باشیم. در شرایط کنونی به نظر نمی‌رسد که با نقدها و اظهار نظرها هر چند که لازم و مغتنم است گره کار کشور گشوده شود. وقتی حکومتی چندان به درستی کار و راه خود معتقد است که هیچ پیشنهاد و طرح تازه را نمی‌پذیرد و واقع شدن در کانون پیچیدگی‌های ژئوپولیتیک نیز مشکل‌ها را بیشتر کرده است، امثال من چه می‌توانیم بگوییم. جهان به دردی هولناک مبتلا شده است. افغانستان با سابقه درخشان تاریخی و یادگارهای علم و فرهنگ مرو و بلخ و هرات باید دچار جنگ و آشوب باشد و در منطقه بزرگی که چندین هزار سال میعادگاه اهل دانش و فرهنگ و هنر و ادب بوده است، پیشرفت و توسعه و رونق علمی و اقتصادی در جایی پدید آید که تا یکصد سال پیش زمین قفر و برهوت بود. این شوخی تاریخ است و تاریخ با همه مردم جهان و بیشتر با ما که زمانی دراز با آن بوده‌ایم از این شوخی‌ها کرده است. کاش می‌توانستیم از شوخی‌های تلخ تاریخ، دلتنگ و دلگرفته نشویم. شاعر وقتی می‌دید:

حوری دختر بالغ همسایه

زیر کمیاب‌ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند

حق داشت که مثل یک ابر دلش بگیرد ولی ما همه حساسیت شاعر را نداریم و نباید داشته باشیم و شاید از یک اتفاق معمولی و حتی از حوادث و مصیبت‌های بزرگ هم دلمان نمی‌گیرد اما چگونه می‌توانیم از سمومی که بر طرف بوستانمان وزیده است غمگین و دلگرفته نباشیم؟ در این شرایط توقع نباید داشت کسی یا کسانی بیایند و با سخنی که می‌گویند جهان را از وضعی که دارد نجات دهند.

* پس در نهایت اینگونه به نظر می‌رسد که مشکلات فعلی با تحقیق اهل دانش، نظریه‌پردازی و امثال اینها حل نمی‌شود و کاری از دست اندیشمندان و اهل نظر برنمی‌آید؟

مشکل زمان و تاریخ مشکل جزئی علمی نیست که با تحقیق اهل دانش حل شود بلکه مشکل عملی بسیار پیچیده‌ای است و با تدابیر معمولی رفع نمی‌شود. مشکل‌های جزئی و کلی سیاسی-اجتماعی اقتصادی زمان هم چندان پیدا و آشکار است و همه جا از آنها گفته شده است و می‌شود که باز گفتن آنها جز اینکه ملال را بیشتر کند اثری ندارد. بخصوص که ما علاقه‌ای به درک و حل مسائل نداریم و نمی‌خواهیم راهی به خروج از وضع دشوار بیابیم. حتی وقتی می‌پرسیم که چه باید کرد نسخه علاج می‌خواهیم نه اینکه به پرسش چه باید کرد فکر کنیم. متأسفانه شرایط و امکان‌های عمل هم کمتر در اختیار ماست. کاری که حکومت می‌تواند بکند اینست که دوست مردم و خیرخواه کشور باشد و با همراهی مردم برای رفع مشکلات بکوشد. اگر چنین شود هنوز می‌توان به بوی گل و یاسمنی که در این چمن مانده است امیدوار باشیم. اهل نظر هم تنها کاری که می‌توانند بکنند این است که به امکان‌های زمان بیندیشند و در طلب و جستجوی چشم انداز آینده باشند زیرا بدون این چشم انداز، آینده معنی ندارد و زمان تکرار اکنون نجومی تهی خواهد بود.

** گفتگوی خبرگزاری مهر با رضا داوری اردکانی، 21 خرداد 1401

پیام تسلیت رضا داوری اردکانی به مناسبت درگذشت حجت الاسلام و المسلمین آقای دعایی

هوالباقى بعد فناء کل شی

حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج سیدمحمود دعایی مرد صفا و دوستی و وفا و صمیمیت، رخت از سرای فانی برکشید و به دیار دوست سفر کرد.

درگذشت آقای دعايى نه فقط براى دوستان خاصش بلكه براى دانش و فرهنگ و اخلاق مصيبتى بزرگ است. دعايى دوست و دوستدار دانایی و فرهنگ بود و نسبتی صميمانه با مراکز علمی و فرهنگی كشور داشت. او که بيش از چهل سال مؤسسه مطبوعاتى بزرگى را با حزم و اعتدال اداره كرد خود کمتر مى نوشت اما به تحقیق يكى از اثرگذارترین روزنامه نويسان زمان ما بود و فضائل لازم براى اين مهم را داشت.

درود و رحمت الهى بر او باد که پاك و با صفا و دور از حرص و آز و حب جاه و مقام و مال و منال زیست و اهل صلح و دوستی و جوانمردی بود و شجاعت و تواضع فوق العاده را با هم جمع كرده بود.

مرگ چنين خواجه نه كاري است خرد

این مصيبت را به همه بازماندگان گرامى و دوستانش و به اهل دانش و اخلاق تسليت مى گویم.

رضا داوری اردکانی، 1401/03/16

پیام رضا داوری اردکانی به مجلس یادبود شادروان دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن

با عرض سلام و اظهار خوشوقتی از حضور در این مجلس گرامی به روان نویسنده ای گرانمایه ای که خردمندانه ایران را دوست می داشت، سلام و درود می فرستم. نویسنده ای که هرگز از یاد ایران غافل نشد و همواره سفارش می کرد که ایران را از یاد نبرند. طبیعی ا ست که ایران هم او را از یاد نَبرد. دکتر اسلامی که بود و چه کرد؟

ابتدا بگویم که چه کرده است زیرا آدمی کار و کردار خویش است. او یک عمر برای فرهنگ و ایران و فرهنگ ایرانی قلم زد و یکی از ایرانی ترین ادیبان و نویسندگان معاصر ایران بود که من شناختم. مقصودم از ایرانی بودن این نیست که او تعصب قومی و نژادی داشت و ایران را برتر از اقوام و کشورهای دیگر می دانست. او به دیگران و غیر ایرانیان به خصوص به فرهنگ جدید احترام می کرد بلکه هَمِّ خود را مصروف شناخت فرهنگ ایران و توجه دادن ایرانیان به عظمت این فرهنگ و ادب کرد ولی دامنه کار خود را به پژوهش های ادبی در ایران محدود نکرد. آثار مهمی از نویسندگان و شاعران اروپا را ترجمه کرد. آثار شاعران و نویسندگانی چون بودلر، شکسپیر و توماس مان. و ترجمه گل های بدی و ملال پاریس از ترجمه های درخشان اوست. از نمایش نامه اَبر زمانه و اَبر زلف هم چیزی بگویم که آن را با توجه به یک افتضاح بزرگ جاسوسی نوشت و با طنز و طیبت وجهی از نسبت میان اخلاق و سیاست را نشان داد. او مرد سیاست نبود و هرگز در هیچ گروه سیاسی وارد نشد. وقتی جوان بود بعضی از نزدیک ترین دوستانش وابسته به حزب توده یا عضو موثر آن حزب بودند. در آن زمان یعنی در دهه بیست و سی بسیاری از روشنفکران به این حزب رو کرده بودند اما دکتر اسلامی در این حزب و در هیچ حزب و فرقه سیاسی  و به طور کلی در کار سیاست وارد نشد و استقلال رای خود را حفظ کرد.

او به اتحاد جماهیر شوروی خوشبین نبود و اثبات درستی نظر خود را در حادثه کودتای 28 مرداد و سال  های بعد از آن دید. اتحاد شوروی در ابتدا اطلاعات نادرست و گمراه کننده در مورد کودتا داد و پس از کودتا شاخه نظامی حزب توده را قربانی کرد و طلب شوروی بابت استفاده از راه آهن سرتاسر ایران را که به دولت دکتر مصدق نداده بود، به دولت کودتا داد. در نظر دکتر اسلامی کودتای 28 مرداد نه فقط مصیبتی برای ایران بود بلکه او به نحو سر بسته به کودتاگران هم می گفت که فرجام کارشان شکست است.

گفته شد که دکتر اسلامی سیاسی نبود اما درک واقع بینانه و روشنی از سیاست داشت و بر اهمیت و نفوذ سیاست بخصوص مقام آن در ایران و اثرش در زندگی مردم تاکید می کرد و این درک و دریافت او را در میان روشنفکران ممتاز کرده بود. چنین نویسنده ای چگونه می توانست به سیاست بی اعتنا باشد و در عین حال از سیاست بگوید و بنویسد؟ این را بدانیم که سیاسی نبودن و نظاره کردن به کار سیاست و سیاستمداران بس دشوار است. کسی که هیچ شغل سیاسی ندارد و به هیچ ایدئولوژی و گروه و حزب سیاسی وابسته نیست و می خواهد به کارهای سیاسی نظر کند و آثار و نتایج کارشان را باز شناسد و آن را به مردمان بگوید و مخصوصاً به آنان تذکر دهد که آنها در برابر حکومت چه مسئولیتی دارند باید زبان و بیان خاص داشته باشد و دکتر اسلامی واجد آن بود. اکنون به اجمال بگویم که دکتر اسلامی که بود؟

دکتر اسلامی ادیب و شاعر و نویسنده ای بود که با قلم و نوشته هایش در جان و روح خوانندگانش نفوذ کرد و شاید خود در جان و روانش چیزی داشت که متعلق به مردم، ایران و ایرانیان بود که می توانست درد ایران را باز گوید و به این جهت آثارش با رغبت و علاقه خوانده می شد و خوانده می شود. او که از کودکی با شعر و ادب فارسی آشنا شده بود، برای ادامه تحصیل به دانشکده ادبیات نرفت و درس حقوق خواند. او در حقوق دکتری گرفت و مهمتر و معنی دارتر اینکه داوطلب شغل دانشگاهی نشد. در بعضی دانشکده ها درس می داد اما تا زمانی که دکتر فضل الله رضا رئیس دانشگاه تهران شد و او را به دانشگاه تهران دعوت کرد شغل رسمی دانشگاهی نداشت. هر چه بود او به کاری که می کرد و راهی که می رفت اعتقاد داشت. نوشتن درباره ایران و فرهنگ ایران و نشان دادن وضع زمان و کارها نیز شغلش نبود بلکه زندگی اش بود. او ادبیات را به عنوان یک تخصص برنگزیده بود بلکه ادب و فرهنگ ایران را با نظر وسیعی که داشت در نسبت با فرهنگ جهان جدید می دید و البته آن را بزرگ می داشت و چنانکه اشاره شد در ادب و فرهنگ ایران و جهان کارهای بزرگ کرد. دکتر اسلامی که در جوانی شعر می گفت از اواسط عمر شاعری را رها کرد زیرا می خواست با زبان نثر از مسائل و اوضاع کشور و آنچه در آن می گذشته بگوید. به این نکته که گفت نمی خواهد شاعر متوسط باشد توجه کنیم. اینکه شاعری دریابد و بپذیرد که شعرش، شعر متوسط است کار کوچکی نیست و انصاف و شجاعت و بلندنظری می خواهد. او زبان نثر را اختیار کرد اما نثرش به نثر رمان نویسان شبیه بود و در «گزارش روزها» به شیوه رمان نویسان نوشت. چنانکه اکنون وقتی به آثارش نظر می کنیم متوجه می شویم که حتی زبان پژوهش هایش هم با زبان پژوهندگان ادبی تفاوت دارد یا لااقل چندان به زبان پژوهش رسمی در ادبیات شبیه نیست.

هر نویسنده ای که به حکم نیاز باطنی قلم می زند گمشده ای دارد که آن را می جوید گمشده دکتر اسلامی خرد زمان شناس برای درک جدایی سیاست از فرهنگ و خارج شدن کارها از حالت طبیعی بود چنانکه در جایی گفته است «دنیا در حالت طبیعی به سر نمی برد زندگی با توازن بر سر پا می ماند و افراط گری ها بر هم زننده این توازنند.» او می خواست این را سر راست با مردم در میان بگذارد و از این حیث به روزنامه نگار نزدیک بود.جهان و اوضاع جهان را نیز مانند یک رمان نویس که نسبتها و تناسب ها را در نظر دارد می دید ولی نه روزنامه نگار بود و نه رمان نویس. هر چند که می توانست هم این باشد و هم آن، چنانکه فرهنگ و تاریخ و اوضاع زمان را مانند یک رمان نویس و به زبان روزنامه نویس نشان می داد. نشان دادن با گزارش کردن یکی نیست. کسانی که از عهده این کار با زبان نثر برآیند اندکند و شاید اندکتر کسانی باشند که بتوانند مثل دکتر اسلامی با تعادل و اعتدال و ادب و تواضع و مناعت طبع زندگی کنند و در عمر خود همواره حرمت دیگران را نگاه دارند و کسی را نرنجانند و تعارف و خوشامدگویی بیش از اندازه با هیچ کس نکنند و از ریا و مداهنه همواره دور بمانند.

به زندگی خوب او و اینکه با خردمندی و صداقت و مناعت زیست اشاره کردم و مناسب می دانم که در ختم سخن بگویم که از بخت های خوش او داشتن همسری دانشمند و نجیب، خانم دکتر شیرین بیانی، بود. این استاد متواضع در معرفی همسر خود نوشته است شریک زندگی من شخصی انسان دوست و به شدت ایران دوست و نویسنده ای با استعداد فراوان با اشراف به فرهنگ پرمایه این کشور و واقف به زیر و بم های روح و روان مردمان بود و از این رو منعکس کننده وضع جامعه و اندیشه مردمان. آنچه را که آنان می خواهند بگویند و توان گفتنش را آنگونه که باید بگویند ندارند، در کتاب های متعددش بازگو کرده است. از راه دور به ایشان سلام می کنم و یک بار دیگر درگذشت استاد دکتر اسلامی را به ایشان و فرزندان گرامیشان تسلیت می گویم و دوام عمر پربرکتشان را آرزو دارم.