ردکردن این

مقاله منتشر شده در روزنامه اطلاعات. 21 آبان 1396

ايران با اينکه يک موجوديت واحد است، همواره شئون متفاوت اما به هم بسته سياسي و فرهنگي و تاريخي داشته است. در زمان هاي دور شأن سياسي آشکارتر بوده، اما در دوره اسلامي لااقل تا زمان صفويه با اينکه رسوم سياسي سابق کم‌و‌بيش محفوظ بوده، شأن فرهنگي ايران جلوه بيشتري پيدا کرده است. در دوران صفويان ايران فرهنگي و ايران سياسي در عرض يکديگر قرار گرفتند، اما با پيشامد مدرنيته و مخصوصاً ظهور حکومتهاي ملي و نظامهاي جديد سياسي لفظ کشور معني تازه يافت و در قاموس سياست جا گرفت.

در حدود يکصد و پنجاه سال پيش با انقلاب مشروطيت در سرزمين ما و در زبانمان کشور جاي مملکت و ممالک محروسه را گرفت و ايران به عنوان وطن بيشتر رنگ سياسي گرفت. اگر در قديم ظهور و جلوه سياسي ايران بيشتر بر فرهنگ مبتني بود، در دوره جديد سياست کم و بيش از فرهنگ استقلال جست و به بنياد کم اعتنايي کرد. معهذا چون هيچ سياستي بي مبنا نمي تواند باشد، آنچه ايران را راه مي‌برد هنوز هم فرهنگ و هنر و تفکر ايران است. اگر گاهي احساس مي کنيم که با اين فرهنگ و هنر و تفکر بيگانه شده ايم، بکوشيم بر اين بيگانگي غلبه کنيم.

سخن گفتن درباره ايران هم آسان است، هم مشکل. آسان است زيرا ايران خانه و وطن ماست و آن را دوست مي داريم و با آن زندگي مي کنيم، مشکل است زيرا اگر از ما بپرسند ايران چيست، مفهوم روشني از آن نداريم و پاسخ دقيقي نمي توانيم به پرسش بدهيم. در باب معني و اهميت وطن هم نظرها يکسان نيست تا آنجا که ممکن است کسي بگويد تعلق اشخاص به اين يا آن وطن اهميت ندارد و مهم انسان بودن است. اين حرف خوبي است اما متأسفانه گوينده‌اش از شرايط انسان بودن و زندگي انساني خبر ندارد. مگر آنکه وطن را جايي بي نام و در قرب حق بداند، ولي به هر حال کساني که ايران را چيزي بيش از يک نام نمي دانند، بدانند که اين نام را ما اختيار نکرده ايم بلکه ما نام و عنوان خود را از ايران گرفته ايم. نام ايران چندان ثبات و دوام داشته است که مدعي هر چه بکوشد نمي تواند آن را ناديده بگيرد. نامي را که نتوان تغيير داد، نام نيست، حقيقت است. اگر مراد از نام يک لفظ يا ظرف خالي باشد که هر چيزي مي توان در آن ريخت، ايران چيزي بيش از يک نام است (مگر آنکه معني عرفاني و کلامي نام منظور باشد).

بد نيست اشاره اي به تاريخ اين نام که هزاران سال عمر کرده است، بکنيم. از دوران هاي دور کمتر خبر داريم و بيشتر اطلاعات از دوهزار و پانصد سال پيش به اين سو است. وقتي خشايارشاه در سالاميس و ماراتن شکست خورد، شاعر يوناني آيسخولوس نمايشنامه ايرانيان را نوشت و در آن عظمت مقام ايران را تصديق کرد، اما چون آتن را شهر مردمان آزاد مي دانست، طبيعي بود که آن را برتر بشمارد. آيسخولوس در نمايشنامه اش درد و شکست ايران را روايت کرده است. ايران علاوه بر اين درد در طول تاريخ دردها و مصيبت هاي بزرگ ديگري را نيز تحـمل کرده و البته بزرگـي‌ها و سرافرازي ها هم داشته است. بعد از پيشداديان و کيانيان و مادها و هخامنشيان جانشينان اسکندر مدتي بر سرزميني که تاريخش را تاريخ ايران مي دانيم حکومت کردند. اشکانيان به حکومت سلوکيان که نتوانسته بودند ايران را يوناني کنند و خود کم و بيش ايراني شده بودند، پايان دادند. پس از چند قرن دوره اشکاني نيز به پايان رسيد و ساسانيان با طرح تجديد عهد ديني امپراطوري ديگري بنا کردند.

کار اينان نيز با شکست يزدگرد سوم در قادسيه پايان يافت، اما پايان کار ساسانيان پايان کار ايران نبود، بلکه آغازي ديگر بود. جنـگ قادسيه بر خـلاف آنچه بسياري مي پندارند غلبه عرب بر ايران نبود. پس از اين جنگ ايرانيان که اسلام را با روح خود آشنا يافته بودند، خيلي زود آن را با رضايت خاطر پذيرفتند، اما اسلام آوردن انصراف از ايراني بودن نبود. ايرانيان تنها قوم مسلمان شده اي بودند که زبانشان زبان عربي نشد و در طي مسلمان شدنشان زبان تازه خود را يافتند و بنياد کردند و قوام دادند و از اوايل تاريخ اسلام به گردآوري آثار ادب و حکمت و اعتقادات نياکان خود در زبان خود پرداختند. آنها نه فقط گذشته تاريخي خود را از ياد نبردند، بلکه به ادب و فرهنگ و دانش اقوام چيني و هندي و يوناني و مخصوصاً به فلسفه و نجوم يوناني رو کردند و بنياد فلسفه‌اي را گذاشتند که گرچه طرح اصلي آن را از يونانيان فراگرفته بودند، در اصول و مبادي و قواعد کلي آن تجديد نظر کردند و بناي مابعدالطبيعه اي را گذاشتند که به نظر خودشان عين دين بود يا لااقل با دين موافقت داشت. وقتي هم که غزالي بعضي قواعد اصلي اين فلسفه را منافي با اصول دين خواند سهروردي به حکمت ايران باستان رجوع کرد و با تأسيس فلسفه اشراقي و حکمت نوري راهي براي ادامه فلسفه در جهان اسلام گشود و کساني مثل نصيرالدين طوسي و قطب‌الدين شيرازي و ميرداماد استرآبادي و ملاصدراي شيرازي راهي را پيمودند که او گشوده بود.

از ابتداي دوران اسلامي تا زمان حمله مغول، خراسان و ماوراء النهر مهد فرهنگ ايران بود و در آنجا بود که زبان و ادب فارسي با خاطره تاريخي ايران قوام پيدا کرد. بسياري از اميران و حاکمان هم از همين ديار بودند و همه هر چه و هر کس بودند، با ادب و فرهنگ ايراني مي زيستند و حکومت مي کردند. اگر در دوران قبل از اسلام عظمت سياسي ايران ظاهرتر بود در دوره اسلامي دانش و ادب و فرهنگ جلوه بيشتر پيدا کرد و از همان اوان که دارالعلمهاي بغداد و بصره رونق مي گرفتند، شهرهاي خوارزم و خجند و سمرقند و بخارا و مرو و بلخ و طوس و نيشابور نيز کانونهاي قوام شعر و ادب فارسي و تعليم علم و حکمت و فلسفه مي شدند. اين تفوق جلوه فرهنگي تا زمان صفويان دوام داشت و در اين زمان سياست و فرهنگ در عرض هم قرار گرفتند و نام ايران هم در زبان شايع تر شد. معني دار است که عابد الجابري، استاد معاصر مراکشي فلسفه، فلسفه خراسانيان را ايدئولوژي ايراني خوانده است، البته اطلاق ايدئولوژي ايراني به فلسفه امثال فارابي و ابوالحسن عامري و ابن سينا بيشتر به يک اظهار نظر ايدئولوژيک شباهت دارد، اما اشاره اش به حضور تفکر ايراني در علم و حکمت خراسان به کلي بي وجه نيست. اشتباه استاد مراکشي اين بود که بغداد را در مقابل بخارا و مرو و بلخ و طوس و نيشابور قرار مي داد و نمي دانست که بغداد که در کنار تيسفون ساخته شده بود، شهر عربي نبود تا چه رسد به اينکه مرکز عصبيت عربي باشد.

اختلاف ميان بغداد و طوس از سنخ اختلافي بود که ميان هر دو حوزه علمي مي تواند وجود داشته باشد نه اينکه اين حوزه ها در تقابل قومي با يکديگر بوده باشند. اختلاف ميان اهل علم و حوزه هاي علمي يک امر طبيعي است و ربطي به تقابل عرب و عجم ندارد، حتي وقتي نظام الملک نظاميه‌ها را در برابر الازهر مصر دائر کرد، تقابل شيعي- سني ميان اين دو حوزه تقابل عرب و عجم نبود، بلکه در هر دو حوزه علم ايرانيان تعليم مي شد. مصر هم با اينکه سابقه درخشان تاريخي داشت و اسکندريه اش زماني کانون فلسفه بود، مهد علم باقي نماند و آثار و کتب اسکندراني به انطاکيه و مرو و… انتقال يافت. اگر اين بيان غلو جلوه کند و گمان کنند که نويسنده اين کلمات قصد دارد ايران را مرکز کائنات و کانون دانايي و خوبي و زيبايي بخواند. بدانند که او اين چنين نمي‌انديشد، بلکه ايران را يک تاريخ مي داند که مثل هر تاريخي در طول زمان فراز و فرودها و پيروزيها و شکستها و تواناييها و ناتوانيها و دورانهاي ناداني و دانايي و ناآرامي و آسودگي و غم و شادي و آشفتگي و نظم داشته است.

مهم اين است که بپذيريم ايراني بوده است و هست و ما نيز به آن بسته ايم. چيزي که فهم اين معني را دشوار مي‌کند، تلقي مکانيکي از تاريخ و انسان است. ما معمولاً توجه نمي‌کنيم يا از ياد مي بريم که انسان در نسبت و ارتباطش با ديگران و با تاريخ، انسان مي شود. او موجودي نيست که همواره در هر زمان و هر جا فهم و درک ثابت داشته باشد؛ زيرا ادراک يک امر صرفاً فيزيولوژيک و روانشناختي نيست که ساختار ثابت داشته باشد. اگر هم آن را کار مغز بدانيم بايد توجه کنيم که مغز انسان با جهان انساني تناسب و تناظر دارد. چنانکه يکي از اجزاء مغز مرکز حافظه است و اگر اين مرکز آسيب ببيند، ادراک مختل مي شود؛ يعني آدمي بدون حافظه ادراک ندارد.

ما همه با حافظه شخصي و تاريخي خود امور را ادراک مي کنيم و اگر بخواهيم از اکنون بدون گذشته آغاز کنيم حتي اشياء محسوس را نيز درک نمي کنيم. به اين جهت آدمي بدون تاريخ نمي تواند زندگي کند. به عبارت ديگر ساختار فيزيولوژيک انسان با تاريخي بودنش تناسب دارد و به اين جهت انسان از تاريخ جدا نمي شود و اگر بشود زندگي‌اش پريشان و آشفته است.

ايران هم تاريخي است که در وجود مردمانش تحقق يافته است و ما هم اکنون نيز کم و بيش به آن بسته ايم و به اين بستگي نياز داريم و براي اينکه آن را تجديد و حفظ و مستحکم کنيم، بايد به آن بينديشيم. ايراني بودن را به تابعيت کشور ايران تحويل نبايد کرد. ممکن است هزاران تن از مردم يک کشور ترک تابعيت کنند اما گذشته خود را نمي توانند تغيير دهند و اگر به جهان فرهنگي ديگري تعلق پيدا نکنند، آينده اي ندارند. ما آدمي زادان بوته گياهي نيستيم که در کنار جويي رسته باشيم، بلکه با ديگران و در نسبت با آنان در جهان انساني خاص فهم و خرد پيدا مي کنيم.

همه مردمان در جهان خاص خود در نسبت با تاريخ و وطن خويش زندگي مي کنند و راه مي جويند و به جايي مي رسند. افراد ممتاز در هر جامعه آنان اند که بيشترين بستگي را به فرهنگ و تاريخ خود دارند. آن که بي تاريخ است، درک و علم و خرد و هنر ندارد. خوب است در اين نکته متضمن تعارض تأمل کنيم که در اروپاي جديد از همان زمان که طرح حقوق بشر و جلوه هاي جهان وطني در ليبراليسم پديدار شد، ملت و مليت هم در فکر و عمل قوام يافت و حقوق بشر در حدود آن قرار گرفت. يعني مردمان اگر به يک کشور و مليت تعلق نداشتند، از حقوق بشر بهره مند نمي شدند. حق طبيعي هنوز اثبات و تثبيت نشده بود که به حق تاريخي مبدّل شد. گويي هيچ چيز طبيعي تر از تاريخي بودن بشر نيست. مراد ازتاريخي بودن و تاريخ داشتن باستاني بودن نيست بلکه در زمان بودن و اکنون را به عنوان امکانهايي در نقطه پايان گذشته و ابتداي آينده درک کـردن است. اگر بـگويند ايران کجاسـت و آورده اش چيست و چه مزيتي بر کشورها و اقوام ديگر دارد، قبل از پاسخ دادن به اين پرسش به دو نکته بايد توجه کرد؛ يکي اينکه ايران در بحث کنوني صرف يک کشور نيست و آن را با کشور و مملکت يکي نبايد دانست. نکته ديگر اينکه اينجا سخن گفتن از مزيت و برتري وجهي ندارد.

مراد از طرح مسئله ايران دعوت به انديشيدن در تاريخي است که همواره حکمت و معرفت و تدبير داشته و در دوراني با بهره مندي از زمينه ادراکي و فرهنگي خاص، دانش و معرفت و ادب چين و هند و مصر و يونان را فراگرفته و بناي يک دوران درخشان علم و فرهنگ و سياست را گذاشته است. در اين دوران حتي اکثريت قريب به اتفاق دانشمندان علم دين اعم از فقها و مفسران و محدثان و عارفان و متکلمان ايراني بوده اند. اين حکم در مورد فيلسوفان هم صادق است. اگر در برهه اي از زمان در مغرب جهان اسلام ابن باجه و ابن طفيل و ابن ميمون و ابن رشد و … ظهور کردند، سه بزرگ اول از آثار فارابي و ابن سينا درس آموخته بودند، اما ابن رشد آراء خاص اين فيلسوفان را نپذيرفت و ملامتشان کرد که چرا تعليمات ارسطو را چنانکه بوده نپذيرفته و در آن تصرف کرده و نظرهاي مغاير با نظر استاد اظهار کرده اند.

ابن رشد با همه بزرگي که داشت مي گفت فلسفه يعني فلسفه ارسطو. مي ماند ابن خلدون که شايد بزرگترين صاحب نظر مغرب اسلامي باشد. او از وضع علم در سرزمين هاي غربي راضي نبود و همواره با تحسين از دانش و دانشمندان ايران ياد مي کرد. ممکن است بگويند که ايرانيان اين علوم را از ديگران فراگرفته و چيز زيادي به آن نيفزوده اند. گويندگان اين گفته خبر ندارند که اولاً علم دوره اسلامي تکرار علم ديگران نيست. ثانياً معلوم نيست که چرا فراگرفتن علم را ناچيز مي شمارند. آيا نمي دانند که هميشه، همه، هر علمي را نمي توانند فراگيرند و آنان که علم ديگران را فرامي گيرند از جنس دانايي و دانش اند و با آن انس دارند؟

اينان بايد توجه کنند که در پهنه وسيع جهان اسلام اين ايران بود که به طلب علم برخاست و آن را آموخت و بر آن افزود و آثار شعر و ادب و دانش و دانايي اش در شرق و غرب و تا حدّ چين و اروپاي غربي گسترش يافت. اگر علم ايران دوره اسلامي تقليدي بود، در تاريخ نمي ماند و توجه به اين نکته مهم است که اين علم و دانايي و فلسفه در تناسب با ادب و شعر و عرفان بود.

نکته ديگر اينکه دانايي و تفکر و خرد ايران را در فلسفه و کلام و فقه و حديث محدود نبايد دانست و مگر نه اينکه ايران شاعـراني دارد که در زمره بزرگان شعـر تاريخ اند. شعر و علم و تفکر را از تدبير و نظم امور جدا ندانيم؛ يعني اگر دانش و معرفت و شعر نبود، قدرت سياسي هم پشتوانه نداشت. ايران صرف ايران سياسي نيست، بلکه شأن بزرگ فرهنگي دارد و اين شأن در مرزهاي جغرافيايي و سياسي ايران کنوني محدود نمي شود. ايران تاريخي و فرهنگي گر چه دگرگونيها و گشتها و گسستها داشته، در حافظه تاريخي ايرانيان محفوظ مانده و در دوره اسلامي در شعر و ادب فارسي و مخصوصاً در شعر فردوسي قوام تازه يافته و در زماني که خطر هجوم نظامي آن را به نابودي تهديد مي کرده، با شعر مولوي و سعدي و حافظ و با دانش و معرفت متفکران و هنرمندان بلا را از سر گذرانده و راهش را ادامه داده است. مهاجمان هم در فرهنگ ايران تحليل رفته و عاقبت ايراني شده اند و حتي اخلافشان در خارج از ايران در ترويج و نشر فرهنگ و ادب و علم و معرفت ايراني کوشيدند.

ما اکنون چه بخواهيم و چه نخواهيم به تاريخ چند هزار ساله ايران وابسته ايم و آينده ما به نحوه وابستگي و پيوستگي مان بستگي دارد. در دويست سال اخير بر اثر نفوذ فکري اروپا و انتشار انديشه تجدد تحولي در روح و فکر و خرد و علم و سياست همه جهان روي داد و در اين تحول وطن هم معني تازه اي پيدا کرد. چنانکه امروز وطن بيشتر به معني کشور است. در گذشته کشور و مملکت دو لفظ تقريباً مترادف بود، اما اکنون ديگر کشور به معني مملکت نيست، بلکه جاي مملکت را گرفته و معني تازه پيدا کرده است. روشن تر بگويم کشور در جهان کنوني يک نظام حکومت رسمي و قانوني است(يا مي گويند چنين بايد باشد) و قانونش را ملت بايد وضع کنند. در مقابل مملکت سلطان دارد و همه چيزش ملک سلطان است. در ايران هم با انقلاب مشروطيت کشور جاي مملکت را گرفت و نظم تازه اي در حکومت پديد آمد. اين نظم البته سست بنيان و لرزان بود، اما به هر حال ادامه نظم گذشته نبود.

وقتي کشور ايران به وجود آمد و مردمان خود را متعلق به آن دانستند، قهراً وطن هم از معني قديمش قدري دور شد. پيش از مشروطيت وطن جاي همدلي و ديار آشنايي بود و معني سياسي نداشت. در نظم جديد مردمي که رعيت بودند، ملت ناميده مي شوند و نسبت آنان با حکومت و تاريخ و سرزمينشان هم تغيير مي کند. ملت در اصطلاح سياست جديد صاحب کشور است و کشور وطن اوست. وطن و کشور و ملت در دوران اخير اگر يک چيز نباشند، سه مفهوم به هم پيوسته اند و در نسبت با يکديگر تعريف مي شوند.

بسته به اينکه بناي ملت تا چه اندازه استحکام داشته باشد، کشور و وطن وضع خاص پيدا مي کند و اگر اين بنا مستحکم باشد، از آشوب و پراکندگي دور مي ماند. ولي در تاريخ معاصر ما حوادث چنان رقم خورد که حکومت و حاکميت ملي محقق نشد. پس کشور و ملت هم چنانکه بايد قوام نيافت و مردم که از وطن قديم پيوند بريده بودند خود را چنانکه بايد، در خانه و وطن جديد نيافتند و شايد تا حدودي با خاک و ديار پيوند بريدند و بيگانه شدند (بااين‌بيگانگي بود که وطن که ضد غربت است به غربت دچار شد و در اين غربت شيره جان سرزمينش را کشيدند و اکنون از شرق و غرب و شمال و جنوب در معرض گرد و غبار و بادهاي مسموم و در خطر تبديل به برهوت قرار گرفته است). اين بيگانگي در عين حال بيگانگي مردمان با خاک و با يکديگر بود؛ زيرا با سست شدن مناسبات قديم در مشروطيت وحدت تازه پديد نيامد و مردمان تنها شدند و اين تنهايي زمينه اي شد براي ابتلا به بلاهاي بسيار.

مردمي که مقصد معين ندارند و با هم يکدل و يک جهت نيستند، هر چند که صاحب هوش و توانايي در يادگيري باشند، ممکن است از خرد و تدبير کلي تاريخي محروم بمانند. چيزي که مي تواند آنان را از پراکندگي و تفرقه به وحدت و هماهنگي برساند بستگي به مبادي و آغازگاه مشترک است. در اين بستگي گذشته تاريخي و آينده زندگي پيش چشم مي آيد. دشواري اين است که نمي دانيم اين وحدت و هماهنگي چگونه و از کجا حاصل مي شود؟

اين وحدت را در اينجا و اکنون بايد جستجو کرد. درک اينجا و اکنون را سهل مي انگاريد. مردمي که در اوهام و آرزوها به سر مي برند و با حرفهاي انتزاعي و رؤيايي سرگرم اند، بيگانه با اينجا و اکنون، در فضاي بي زمان معلق‌اند. به نظر مي رسد که اينجا و اکنون ما ايراني باشد که همه گذشته هايمان در آن جمع شده است. ما در بيرون از اينجا و اکنون يا بايد در راه آينده باشيم يا معلق در اوهام و رؤياهاي اوتوپيايي با تمناهاي محال سرگرم بمانيم. اوتوپيا اگر مسبوق به تذکر تاريخي باشد، چيز بدي نيست اما جدا از تاريخ که باشد، فضاي سکون و رکود و توقف مي شود.

به عبارت ديگر اوتوپيا اگر چشم انداز آينده نباشد بيشتر از ابتلاء به رکود و سکون خبر مي دهد. ايران يک طرح ثابت و معين اوتوپيک نيست که با آن همه مشکلات و مسائل را بتوان رفع و حل کرد. ايران جزئي از وجود ماست که هزاران سال با ما بوده و ما هم به درجات شديد و ضعيف به آن بسته بوده ايم. ما ايران را به عنوان وطن انتخاب نکرده ايم بلکه تاريخ ما تاريخ ايران است. اين تاريخ مثل هر تاريخ ديگري روي خط مستقيم سير نکرده بلکه گسستها و تجديد عهدها و آغازهاي تازه داشته است. هر آغاز تازه هم با رجوع به آغاز قبلي ميسر مي شود و صورت مي گيرد. شايد اين حرفها براي کساني که غافل از شرايط امکان فکر و عمل دعـوي حلّ همه مسائل با خرد و تدبــير خـود دارند، بيـهوده و بي معني بنمايد و اتفاقاً تلقي شان نيز به اعتباري موجه است؛ زيرا در تاريخ زيستن و با تاريخ بودن وضعي دردناک و دشوار است.

در مقابل، خود را فارغ و مستقل از شرايط توانا به هر کار دانستن، مايه غرور و رضايت از خويش و پناه غفلت مي شود و طبيعي است که اين غرور و رضايت بر درد و دشواري انديشيدن به شرايط و فراهم آوردن مقدمات مرجح باشد، ولي چه کنيم که اين غرور و رضايت دير نمي پايد و اگر بپايد راه به انحطاط و فساد مي برد. رجوع به تاريخ و ياد گذشته يک تفنن نيست، بلکه ضرورتي است که تاريخ بدون آن دوام نمي يابد.

در زماني که کارها دشوار و راهها پر آشوب مي شود و بايد در ميان پريشاني ها و آشفتگي ها راهي جست يا گشود، تاريخ است که به دادمان مي رسد و ياد گذشته نوري به آينده مي افکند. راه آينده ايران تکرار رسم ديرين نيست و از آينده جهان هم نمي تواند به کلي مستقل باشد. اکنون تا حدودي تکليف هر کشوري در نقشه جغرافيايي فکري و فرهنگي و سياسي جهان معين مي شود.معهذا آنها که مي‌خواهند آينده داشته باشند، بايد راه آينده خود را از تاريخ بپرسند. ما هم اين راه را بايد از تاريخ ايران بپرسيم. اين راه حتي اگر در دوره هايي دستخوش گسيختگي شده باشد، پيوندش به کلي با گذشته قطع نشده و به هر حال با زمان تاريخي (که البته مراد زمان فيزيک و تقويم نيست) و گسست هايش بي مناسبت نيست.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%