ردکردن این

گاه خرد. ۱۳۹۵

همکار و دوست گرامی آقای دکتر حسین کلباسی از راه لطف پرسش هایی را فرستادند که اگر می توانم پاسخ آنها را بنویسم. برای اینکه احسان ایشان را رد نکرده باشم در حدّی که می توانستم به پرسش ها پاسخ دادم. ایشان پرسش های دیگری فرستادند که پاسخ آنها را هم نوشتم و برایشان فرستادم، چیزی نگذشت که گفتند از دوستان  و همکاران دیگرم حضرات دکتر بهشتی، دکتر پورحسن، دکتر طالب زاده، دکتر صافیان، دکتر عبدالکریمی، دکتر کرباسی زاده، دکتر مرادخانی، دکتر میری و دکتر موسی نجفی هم پرسش هایی گرفته اند که برایم می فرستند و فرستادند. این پرسیدن و پاسخ نوشتن چند وجه دارد یکی احسان به سالخوردگی و سالخورده ای است که با درس و کتاب بسر برده و اگر در راه علم بجایی نرسیده به قدر توانایی کوشیده است. وجه دیگر احساس نحوی همدلی و همداستانی و کوشش برای تحقق بخشیدن به جلوه بیرونی این همداستانی است پیداست که اهل فلسفه در درک و فهم مسائل با هم اختلاف ها دارند و این اختلاف ها هرگز پایان نمی یابد اما ا هم سخنی میان آنان نه فقط درک ها دقیق تر می شود بلکه دوستی که جزء لازم فلسفه و شرط آنست حتی در جهانی که عنصر غالب آن دشمنی است سوسوی امید را کم و بیش زنده نگه می دارد یا لااقل زمانی را بیادمان می آورد که:

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار            مهربانی کی سرآمد، شهر یاران را چه شد

من می دانم که پاسخ در خور به پرسش های دوستانم نداشته ام بدهم ولی از این اتفاق نیکو راضی و خشنودم.

اینکه گفتم پاسخ در خور شایسته به پرسش های دوستانم نداشته ام شکسته نفسی و تعارف نکرده ام. نشانه اش هم اینکه دوست عزیزم آقای دکتر عبدالکریمی پاسخی را که به پرسش هایشان داده ام کافی ندانسته و پرسش های دیگری طرح کرده اند که باید بیشتر درباره آنها فکر کنم. این پرسش ها یکی مربوط به گذشته تفکر در دوره اسلامی و تذکر نسبت به آن و یکی دیگر مربوط به ایدئولوژی اندیشی ( به معنایی که در فرهنگ سیاسی اروپا از آن مراد می شود) است. درباره نوشته های من نیز نظری آمیخته به لطف اظهار کرده-اند که باید درباره اش توضیح بدهم و بالاخره متعرّض نکاتی درباره شرق و غرب شده اند.

1- در اینجا به مناسبت چیزی را که بارها گفته و نوشته ام  باز به صراحت می گویم. ما دانشجویان و طالبان فلسفه بهر فلسفه ای که تعلق خاطر داشته باشم باید به جهان و زمان و تاریخ خود و به کار و بار و آینده کشور خود در جهان کنونی بیندیشیم با این تلقی است که من از سالها پیش به وضع یا به تقدیر توسعه نیافتگی می اندیشم. پیداست که اندیشیدن به وضع توسعه نیافتگی برای خروج از آنست و خواست خروج از یک وضع تاریخی نمی تواند بکلی از ایدئولوژی مبرا باشد یعنی مگر می-شود مسئله توسعه و توسعه نیافتگی را از ایدئولوژی ها جدا کرد. توسعه نیافتگی بنحوی گرفتاری و سرگردانی در میان صورتهای شکسته بسته ایدئولوژیهاست. درست است که توسعه نیافتگی یک امر صرفاً اقتصادی – اجتماعی نیست یا لااقل من و دوستان هم سخنم به آن با نظر تاریخی می نگریم اما با لوازم این وضع تاریخی به آسانی نمی توان کنار آمد. کنار نیامدن معمولاً به نارضایتی و مخالفت می انجامد خیلی باید آزاد بود تا بتوان با صبر و متانت در حاشیه بسر برد و به هرچه پیش آید رضایت داد و ثابت کرد که:

گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند      عارف به آب ترنکند رخت و پخت خویش

یا مثلاً وقتی انقلاب را می خواهی و تأیید می کنی نمی توانی مرگ بر آمریکا نگویی و اگر خدای نکرده سرخورده و پیشمان شده باشی بگویی امید و چشمداشت دیگری داشته ای بازهم در قید ایدئولوژی هستی و حتی به زبان ایدئولوژی حرف می زنی. در جهان کنونی برکنار ماندن از ایدئولوژی حتی برای بزرگترین متفکران و شاعران هم میسر نشده است و بنظر می رسد که برای ساکنان جهان توسعه نیافته هزار بار دشوارتر باشد آنچه می توانم بگویم اینست که من به هیچ ایدئولوژی دلبستگی ندارم ولی کی می تواند بگوید که اظهار نظرها و موضع گیری ها و کارهایش بکلی از ایدئولوژی آزاد است و اگر کسی هم چنین جراتی دارد من صاحب آن جرأت نیستم. دوست عزیز من اشاره به تجدید عهد با گذشته کرده اند من همیشه به گذشته اندیشیده ام اما متأسفانه توفیق پیدا نکرده ام پیوندی میان گذشته و گذشت از توسعه نیافتگی بیابم و نشان دهم. از سالها پیش می-خواسته ام در باب کلام اسلامی لااقل مقاله ای بنویسم و اهمیت تاریخی آن را بیشتر نشان دهم و مخصوصاً بگویم که پیروی کردن از حوزه های تفکر گذشته چیزی است و تذکر یافتن به آنها چیزی دیگر. ترجیح معتزلی بر اشعری یا بالعکس نظر است و هیچکس را از بابت داشتن نظر ملامت نمی-توان کرد اما شناختن قدر و جایگاه و شأن تفکر را با تحکم و ردّ و اثبات نباید اشتباه کرد. شاید خواننده گمان کند که می گویم بیایید به تتبّع رو کنیم و با رعایت امانت آثار گذشتگان و آراء آنان را احیا کنیم و انتشار دهیم و به ترویج آنها بپردازیم. اینهم کار خوبی است، اما کار من و دوستان هم سخن من نیست. تاریخ به عنوان علم چیز خوبی است اما از آن جهت خوبست که می تواند ماده تذکر و تفکر باشد. ما متأسفانه سرو کار چندان با شعر و تاریخ نداریم و تاریخمان بیشتر تاریخ مفاخر است البته برای تزیین سخن یا به قصد ذوق و تفنن هرجا که بشود شعری از حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی . . . می آوریم اما نمی دانیم نسبتمان با سعدی و مولوی و فردوسی چیست. حتی از نسبت خود با سیاستمداران و دانشمندان گذشته هم خبر نداریم. اشاره کردم که گاهی آرزو می کنم کاش (اظهار این آرزو در سن و سالی که من به آن رسیده ام، اندکی – و شاید هم بسیار – مضحک است). می توانستم کتابی بنویسم و در آن بشرح بگویم که ما چه امروز نسبتی با فردوسی و سعدی داریم یا آنها با جانهای خو گرفته با مصرف تکنولوژی و با زبان متحجر رسمی ما چه نسبتی می-توانند داشته باشند صریحتر بگویم می خواسته ام مقاله ای مثلاً در باب ابوالحسن اشعری یا درباره شعر فردوسی و سعدی و عطار بنویسم و بجای اینکه صرفاً شرح بدهم که اشعری و فردوسی و سعدی و عطار چه گفته اند و من از گفته هایشان چه دریافته ام دریابم و روشن کنم که چه چیر سخن و اثر آنها را چنان ماندگار کرده است که در روزگار بی نیازی از شعر و تفکر هم نمی توانیم آنها را فراموش کنیم وقتی شاهرخ مسکوب رساله خواندنی رستم و اسفندیار را نوشت آن را با تحسین خواندم اما فردوسی من همه آن نبود که مسکوب یافته بود من هم خواستم و کوشیدم که سیمای فردوسی را درآیینه رستم و اسفندیار بنمایانم که دیدم از عهده برنمی آیم. می بینید که بکلی غافل نبوده ام اما نتوانسته ام بنویسم. گمان می کنم همین تذکر و توجه مرا اندکی در اندیشیدن به وضع بی تاریخی خودمان مدد کرده است.

2- تأمل در مقام تاریخی فلسفه دوره اسلامی نیز با قصد تذکر آغاز شد. در حدود پنجاه سال پیش آقای دکتر فردید این پرسش را پیش آورد که فلسفه در تاریخ دوره اسلامی چه شأن و مقامی دارد. ایشان مایل به این نظر بود که فلسفه در حاشیه تاریخ ما قرار داشته است من هم هرگز آن را در متن تاریخ دوره اسلامی نیافته ام اما با ابن رشد چکنم که می گوید فارابی و ابن سینا تحت تأثیر اشعری بحث ماهیت و زیادت وجود بر ماهیت را پیش آورده اند که از آن جعل و ایجاد را نتیجه بگیرند و خدای متعالی و پدید آورنده موجودات را بجای خدای محرک اول ارسطو بگذارند هنر بزرگ ابن رشد اینست که ارسطوی واقعی را بهتر از همه اسلاف خود شناخته است. آیا اعتراض او به فیلسوفان سلف را بپذیریم که گفته است شما چرا در نظر ارسطو تصرف کرده اید و فارابی و ابن سینا ملامت کرده است که ملاحظات سیاسی و فرهنگی را در تفکر خود راه داده و بنابر ملاحظات مطالب دینی را در فلسفه وارد کرده اند؟ این اعتراض ها و ملامت ها که پیروان معاصر ابن رشد آنها را برای نیل به مقاصد ایدئولوژیک بسط و تفصیل می دهند و تکرار می کنند. بی وجه است اما در اینکه فارابی و ابن سینا تحت تأثیر بحث های کلامی و به پیروی از نوافلاطونیان و رواقیان راهی جز راه یونانیان گشوده اند باید بیشتر تأمل کرد شرق شناسان مایلند که بگویند فیلسوفان عالم اسلام کوشیده اند که فلسفه را با دین تطبیق بدهند کسانی هم گفته اند که آنها دین را با فلسفه سنجیده اند. اگر چنین نکرده بودند لایق نام و عنوان فیلسوف نبودند زیرا فیلسوف نظر و نظریه را با محاسبه نمی سازد نظر یافت است نه ساخت و پرداخت در اینکه فارابی و ابن سینا طرح دیگری از فلسفه درانداخته اند تردید نمی توان کرد. مع هذا همواره به این نکته می اندیشیده ام که اگر فلسفه در متن تاریخ ما قرار داشت سیاست و اخلاق متناظر با آن نیز می بایست پدید آید و جهانی دیگر ساخته شود می دانیم که چنین نشده است. نکته ای که من بر آن تأکید می کرده ام اینست که فلسفه دوره اسلامی را ناچیز نگیریم ابن رشد کار بزرگی کرد کاری که هیچیک از اسلاف او به فکر آن هم نیفتادند او ارسطو را کم و بیش چنانکه بود شناخت یا اگر بگویید فلسفه بدون هرمنوتیک نمی شود لااقل بپذیریم که ابن رشد سعی کرد تا فلسفه ارسطو را قبل از اینکه با آراء دیگر درآمیزد بشناسد نکته مهم تاریخی که کمتر به آن توجه می شود اینست که آن فلسفه به درد اندلس و جهان اسلام نمی خورد به این جهت اعتقاد ابن رشد به درستی و کمال فلسفه ارسطو و شرح هایش به اروپا بازگشت. این فلسفه در عالم اسلام جایی نمی توانست داشته باشد و به این جهت از اندلس رفت اکنون اگر وارثان مراکشی و تونسی و . . . ابن رشد از استاد و مقام بزرگ او می گویند و می خواهند از آرائش برای توجیه ایدئولوژی خود بهره برداری  کنند. اختلاف ابن سینا با ابن رشد یک اختلاف جزئی نیست بلکه معنی دار و مهم است. اگر ابن رشدی باشیم و بگوییم در فلسفه باید پیرو ارسطو بود و هرچه را که استاد گفته است تصدیق کرد ابن سینا را ملامت می کنیم که چرا به شرح آراء ارسطو اکتفا نکرده است اما اگر ابن سینا را صاحبنظرمی دانیم نمی توانیم تاریخی را که او در آن به سر برده است به کلی جدا و دور از فلسفه بدانیم و بگوییم فلسفه با آن تاریخ هیچ نسبتی ندارد و سخنان فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدرا انتزاعی صرف است. در اینجاست که من درنگ کرده ام فلسفه دوره اسلامی را از طریق نقد آن می توان شناخت کرد که ما هنوز در این راه وارد نشده ایم. این فلسفه هر چه باشد آن را نمی توان و نباید تفنن بعضی درس خواندگان یا پوشش مقاصد سیاسی و گروهی و حاصل یک سوء تفاهم دانست. فلسفه اسلامی برخلاف فلسفه قرون وسطی در متن دین وارد نشد اما در یک بده بستان طولانی میان دین و فلسفه این هر دو از یکدیگر تأثیر پذیرفته-اند. بعضی دوستان من اشکال کرده اند که چرا من فارابی را مؤسس فلسفه اسلامی دانسته ام و گفته اند که فلسفه، اسلامی و مسیحی نمی شود. اشکال در صورتی وارد است که اسلامی صفت ذاتی فلسفه مراد شده باشد ولی در تعبیر من فلسفه مسلمان نشده است بلکه تعلقی به تاریخ دوره اسلامی پیدا کرده است. فلسفه اسلامی از زمین تاریخ دوره اسلامی (و البته تاریخ ایران دوره اسلامی) روئیده و بسط یافته است. این را که فارابی و ابن سینا مقولات وجود ارسطو را مقولات ماهیت خوانده اند شاید در نظر کسانی یک تغییر لفظی باشد ولی این یک حادثه بود و در این حادثه خدای محرک اول و سرسلسله موجودات و غایت آنها دیگر حتی احدی که در فلسفه افلوطین عقل از آن صادر می شود نبود بلکه خدای صانع و واجب الوجود بود که به ماهیات و ممکنات وجود می داد. در تعبیر فلسفه اسلامی این فلسفه از فلسفه های دیگر ممتاز می شود چنانکه وقتی از فلسفه یونانی می گوییم مراد اینست که یونانیان آن را آورده اند نه اینکه اختصاص به نژاد و قوم یونانی داشته است. حتی وقتی می گوییم فلسفه بالذات یونانی است مقصود بازگرداندن کل تاریخ فلسفه به طرحی است که یونانیان آن را درافکنده اند یعنی این بخت تاریخی یونانیان بود که تفکری را یافتند که یافتن آن ضروری نبود اما وقتی به وجود آمد تقدیر آینده با آن رقم خورد. پدید آمدن فلسفه یک حادثه بود. حادثه ای که در یونان اتفاق افتاد و با این اتفاق طبیعی بود که فلسفه را یونانی بدانند زیرا در آنجا ولادت یافته بود.

3 – به ایدئولوژی و ایدئولوژیک اندیشی بخصوص در جهان توسعه نیافته اشاره کردم در این باب بیشتر باید تأمل کرد. وقتی کسی در جهان در حال توسعه یا توسعه نیافته می خواهد وضع خود را بازشناسد باید آنچه بوده است را با آنچه شده است قیاس کند و نسبت خود را با جهان تجدد و با زمان قدیم دریابد. آیا می-شود در آشوب توسعه نیافتگی و در شرایط استیلای مادی و روحی و اخلاقی و فکری جهان متجدد توسعه یافته، فارغ از علائق و بستگی ها امور و حوادث را با نگاه هرمنوتیک دید. مگر ما علوم انسانی و فلسفه غربی را چگونه اخذ کردیم؟ ما صد سال پیش که ترجمه و اقتباس فلسفه و علوم انسانی را آغاز کردیم به اقتصاددان و جامعه شناس و … نیاز نداشتیم و نمی دانستیم فلسفه غرب را برای چه باید بیاموزیم. اکنون هم که راهی به علوم انسانی و فلسفه پیدا کرده ایم این راه از سیاست آغاز شده است و همچنان در قلمرو سیاست ادامه دارد ولی با سیاست، علم و فلسفه ساخته نمی شود. آزادی هم تا وقتی که تعلق به تفکر نباشد حرف و لفظ است. من از پانزده سالگی تا پنجاه سالگی بعضی تعلقات را آزموده ام و از این بابت پشیمان نیستم. هنوز هم خود را به کلی از بند ایدئولوژیک اندیشی آزاد نمی دانم و گمان نمی کنم که در میان ما و حتی در غرب متفکرانی باشند که زبانشان به کلی مستقل از ایدئولوژی یا بدون پیوند با یکی از صورت های آن باشد. راستی فکر کرده اید که چرا در این اواخر در فلسفه معنای تازه ای به خطابه داده اند. توجه داشته باشیم که اگر بخواهیم سابقه ای برای ایدئولوژی در فلسفه پیدا کنیم این سابقه خطابه ای است که افلاطون و ارسطو آن را هنر سوفسطاییان می دانستند.

4 – از اینکه دوستان عزیزم پذیرفته اند که من می کوشم بسته این یا آن ایدئولوژی نباشم و مسائل را آن هم مسائلی که نمی تواند از سیاست جدا باشد کم و بیش با نظر پدیدارشناسی می نگرم ممنونم. آقای دکتر عبدالکریمی از تأثیر نوشته های من گفته بودند که نظر ایشان را عین لطف تلقی کرده بودم. این تلقی یک تعارف و تواضع نبود. نظر ایشان را هم رد نکرده بودم بلکه می خواستم این معنی را متذکر شوم که در شرایط فهم و درک کنونی نگاه فنومنولوژیک به دشواری مقبول و مؤثر می شود. شاید وقتی از درد زخم کاردی که به استخوان رسیده است بگویند کم و بیش در جان بعضی جوانان اثر کند و آنها نیز همدردی و روی موافق نشان  دهند اما بیان مفهومی این درد نمی تواند مورد توجه قرار گیرد گویی خوانندگان به نحو ناخودآگاه سخن را تصدیق می کنند اما آن سخن در خودآگاهیشان به دشواری جایی پیدا می کند.

5 – اگر گفته شود که برای فهم جهان جدید و فلسفه این جهان باید نسبتی با خرد آن پیدا کرد اولاً ممکن است سخن را تقدیس و تجلیل غرب و تجدد بدانند و ثانیاً بگویند مگر خرد غرب یا خرد شرق تفاوت دارد. من به درستی نمی دانم شرق و غرب چیستند هرچند که چون در هوای غرب زندگی می کنیم و غرب را از نزدیک حس می کنیم اندکی هم خرد آن را می شناسیم. غرب هم که می گوییم اگر معنی سیاسی آن منظور نباشد مراد بیشتر غرب جدید و متجدد است. این مفهوم غرب می تواند در برابر جهان قبل از تجدد قرار گیرد. وقتی هم که شرق را در برابر غرب قرار می دهند مرادشان از شرق معمولاً عقل و درک و فرهنگ قبل از تجدد است. تاریخ غرب از زمانی اغاز شد که آیسخولوس نمایشنامه نویس یونانی تقابل میان نظر و بینش ایرانیان و یونانیان نسبت به جهان و انسان و مبدأ موجودات را تفاوت و تقابل شرق و غرب خواند. مشکل اینست که با غلبه دوهزار و پانصد ساله غرب اکنون ما یونان زمان آیسخولوس و داریوش و خشایارشا را بیش از ایران آن زمان می شناسیم یعنی از غرب بیشتر از شرق خبر داریم. اگر گفته شود که شرق همواره پوشیده در قشر و پوسته آداب و عادات و آئین ها و اعتقادات بوده است و از زمان یونانیان حجاب های یونانیت و یونانی مآبی و قرون وسطی و تجدد نیز آن را پوشانده است باید در آن تأمل  کنیم اما اکنون از چیزی که این همه حجاب آن را پوشانده است چه می توان گفت؟ در این بی خبری من به جای اینکه از شرق بگویم به ماهیت شرق شناسی توجه کرده ام. شرقی که شرق شناسان کشف کردند زائده و حاشیه و احیاناً طراز زیبای دنیای غرب است. اکنون از شرق خبری نیست و هر چند از شرق زیاد حرف می زنند کسی خبری از آنجا نمی آورد و اگر از آنها بپرسند که شرق چیست و کجاست نمی دانند چه پاسخ بدهند و اگر پاسخ بدهند فرهنگ آسیایی در دوران قبل از تجدد را مصداق شرق می-دانند. من اگر از شرق نگفته ام وجهش اینست که هر چه هر جا می بینم تعلقی به غرب دارد و رنگ غربی گرفته است. حتی ناسزایی که به غرب می گوییم فحوایش غربی است. وقتی غرب جایی و جلوه ای برای شرق (که خیال می کنیم عالم نور و صدق و صفا و دوستی و عدالت و رستگاری است) باقی نمی گذارد از شرق چگونه می توان سخن گفت کسانی هم که از شرق سخن گفته اند سخنشان از سنخ ایدئولوژی است. مگر اقبال که از شرق می گفت به کدام شرق نظر داشت و از شرق چه می خواست. تعلیمات امثال اقبال را ناچیز نشماریم اما فکر نکنیم که هر کس از شرق می گوید شرقی و آزاد از قید ایدئولوژی است. من نمی دانم شرق چیست و با گفتن اینکه مثلاًٌ شرق پوشیده و در خفا یا عین پوشیدگی است چیستی آن معلوم نمی شود. به این جهت است که فکر می کنم به آسانی نمی توان از شرق و شرقی بودن حرف زد. غرب را هم وقتی در برابر شرق در نظر می آوریم باید مراقب باشیم که سخن به شعار و ایدئولوژی بازنگردد. بعضی گفته های من مثل اینکه «غرب نفسانیت» یا «غروب حق و حقیقت است» گر چه فحوای شاعرانه دارد به آسانی قابل تحویل به سخن ایدئولوژیک است و چنانکه می دانید این گفته ها برای من دردسرساز هم شده است بخصوص که نفسانیت را بجای سوبژکتیویته به کار بردن قابل توجیه نیست و مگر می دانیم سوبژکتیویته چیست که بخواهیم آن را به یک نعبیر مذموم اخلاقی برگردانیم و شرح کنیم. راستی آیا اکنونچیزی در جایی هست که غربی نباشد «در اجاقی- طمع شعله نمی بندم- خردک شرری هست هنوز»؟ داعش و بوکوحرام هم غربی هستند. منتهی غربی های مفلوک و زشت-سیرت. عمداً صفت غرب زده را نیاوردم. سال هاست که غرب زدگی را جز در مواردی که از من خواسته اند آن را توضیح دهم به زبان نیاورده ام زیرا معنایی که صاحب آن از آن مراد کرده بود و می فهمید به ندرت درک شده و معانی متعارف و متداول آن سطحی است. فاجعه ای که در جهان توسعه نیافته در حال وقوع است گر چه منشاء غربی دارد و انتقامی است که شکست خوردگان راه توسعه به نمایندگی از غرب از خود می گیرند، عمقش را با غرب زدگی نمی توان دریافت این فاجعه، ویرانگری وجود است که در پناه آئین شریف و شریف ترین نام ها و با بیرق قدس صورت می گیرد. پس کار اکنون از غرب زدگی هم گذشته  است با همه اینها غرب هنوز هست. اکنون بسیاری امور به صفت غربی متصف می شوند و این تعبیر غربی که صفت اضافی است تصور شرق را اقتضا می کند شرقی که غرب مجال جلوه ای برای آن باقی نگذاشته است. برای پی بردن به شرق باید غرب و قوام تاریخی آن را شناخت و از لایه های ضخیم آن یک به یک گذشت تا به آغاز غرب رسید. غرب و شرق از آغاز با هم بوده اند. اما اکنون غرب، شرق را کاملاً پوشانده است و دریغا که کسانی گمان می کنند اگر این حجاب متلاشی شود شرق آشکار و محقق می-شود. من از اینجا پیش تر نمی توانم بروم. یکبار دیگر از دوستان عزیزم که از کار و بار یک معلم سالخورده پرسیده  و از او احوالپرسی کرده اند سپاسگزاری می کنم. اگر به پرسش ها پاسخ دادم می دانستم و می دانم که پاسخ مهم نیست بلکه می بایست پاسخ بدهم که ترک ادب نکرده باشم و وقت خود را نیز در صحبت دوستانم خوش کنم. اگر در این گفتگوها وضع فلسفه و تفکر در کشور ما چنانکه باید روشن نشده باشد ما از این قبیل گفت و شنودهای دوستانه بی نیاز نیستیم. اگر فکر می کنید عیب گفتگوهای ما کتبی بودن آنست کسانی برآنند که گفت و گوی کتبی از بعضی جهات بر گفتگوی شفاهی رجحان دارد زیرا حداقل در آن پرسش حضور پیوسته می تواند داشته باشد و مجال فکر کردن نیز بیشتر است.

رضا داوری اردکانی

بهمن ماه 1395

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%