هنر و فلسفه راه را نشان میدهند
فلسفه و هنر گرچه در ظاهر چندان به هم نزدیک نیستند و دو زبان متفاوت دارند و میانشان ورطه عمیق جدایی هست بسیار به هم نزدیکند. در اینکه هنرمندان به نحو مستقیم و غیرمستقیم به سخن فیلسوفان رجوع می کنند و فیلسوفان با آثار هنری آشنایی دارند تردید نمی توان کرد و مگر نه اینکه برای اولین بار یک فیلسوف پرسیده است که «هنر چیست؟»؛ در تمام طول تاریخ فلسفه هنر از جمله مسائل عمده در نظر فیلسوفان بوده است. اگر هنرمندان با فیلسوفان همدلی ها دارند و فیلسوفان هنر را بزرگ می دارند از آنست که نمی توانند به سخن یکدیگر گوش نکنند. زیرا گرچه روی دو قله قرار دارند روی دو قله محاذی قرار دارند و گرچه با دو زبان متفاوت سخن میگویند، هر یک سخن دیگری را درمی یابد.
هنرمند و شاعر زبانشان زبان مردم است، زبان سهل و ممتنع است. هنرمندان ساده حرف میزنند ولی ساده سخن گفتنشان شبیه معجزه است یعنی ساده گویی آنها از عهده همه برنمی آید. شعر سعدی ساده است:
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکت شود بدیدم و مشتاقتر شدم.
همه این زبان را می فهمند گویی سعدی دارد درد دل می کند ولی همه نمیتوانند ساده هایی از آن قبیل که او گفته است بگویند. اصلاً سخن شاعر تکرارشدنی نیست، مگر سخن سادهتر از این هم هست که:
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستاند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند…
هنرمند به زبان مردم سخن می گوید یا بهتر بگویم سخن گفتن و زبان آوری را به مردم می آموزد. او دوستِ مردم است و ناگزیر زبانش هم باید زبان مردم باشد. شاعر شب زندگی مردم را با چراغ هنر روشن میکند.
من اینجا دربارهی فیلسوف و نسبتش با مردم و زندگی آنان حرفی نمیزنم، زیرا اکنون برای توضیح آن مجال نیست اما مسئله غربی زدایی که یک مسئله فلسفی است شأن تاریخی و اجتماعی هم دارد. ورود در بحث ماهیت غرب و غربیزدایی کار بسیار دشواری است. من با اینکه سالها و بلکه دهها سال است که در باب غرب و غربی فکر میکنم و با آثار صاحبنظران غرب شناس هم کم و بیش آشنایی دارم هنوز به مفهوم روشنی از غرب و غربی نرسیده ام و شاید رسیدنی هم نباشد غرب را روی نقشهی جغرافیا میتوانیم بیابیم زیرا جغرافیا امر محسوس است. غرب در قسمت چپ نقشهی جغرافی قرار دارد و جایش معلوم است. پیداست که آمریکا و اروپا غرب است و همه می پذیریم که ژاپن و چین در شرق نقشه قرار دارند. غرب جغرافیایی معلوم است که کجاست و چیست. اما در بحث فعلی ما، مفهوم جغرافیایی شرق و غرب منظور نیست. جغرافی کاری به غرب زدگی و غربیزدایی ندارد. هر نظری درباره غرب داشته باشیم نمیخواهیم قواعد جغرافیا را تغییر دهیم. در جغرافیا آمریکا و آسیا سر جایشان هستند. چین و ژاپن هم جای خودشان را دارند. اما “غرب” چیست؟ غربی که در زبان و شعر و فلسفه و فیلم و در پژوهش های علمی حاضر است چیزی نزدیک به روح است و تعلق به مکان خاص ندارد و نمیتوان آن را با حد تام تعریف کرد پس ناگزیر باید سعی کنیم تا تصور و تصویری از غرب بیابیم. حکم درباره درست بودن و استوار بودن و بجا بودنش با شماست.
ظاهراً اولین بار اصطلاح غرب به معنی روح یا فرهنگ در نمایشنامهی پارسیان اثر ایسخولوس (اشیل)، تراژدینویس یونانی، آمده است. او در (بهاصطلاح) تراژدی پارسیان برای اولین بار تقابل شرق و غرب را مطرح کرده و در آنجا نظر به وجوه اخلاقی – فرهنگی زندگی دو قوم ایرانی و یونانی داشته است. تاریخ و تقابل تاریخی که اشیل به آن اشاره میکند تقابل دو فرهنگ است: یک فرهنگ که بیشتر انسانی – عقلی است و فرهنگ دیگری که بیشتر الهی – دینی است. نکته قابل تحسین در اثر ایسخولوس اینست که شاعر یونانی به فرهنگ بیگانه که در نظر او بیشتر دینی است جسارت نمیکند. (البته گزارش او از فرهنگ ایرانی دقیق نیست) بعدها این تقابل به صورت های دیگر هم عنوان شده است. در زمانی نزدیک به زمان سرودن نمایشنامه ایرانیان، حدود صدسال بعد از اشیل، افلاطون هم تقابل پارس و آتن را مطرح کرد و بعدها کسانی از تقابل اورشلیم و آتن گفتند تا بالاخره به رنسانس و دوره جدید میرسیم که با آن تاریخی پدید میآید که تاریخ سراسر روی زمین میشود. تا قبل از آن، تاریخها از هم جدا بودند. ایران، یونان، چین، ژاپن، اروپا و هر جای دیگری عوالم و تاریخ های خودشان را داشتند.
در دورهی جدید تاریخ دیگری آغاز شد. تا آن زمان نمی گفتند که یک تاریخ دوهزار و پانصد ساله وجود دارد که از یونان آغاز شده و به عصر حاضر رسیده است. ما که امروز تاریخ را به سه دوره تاریخ قدیم، تاریخ قرون وسطی و تاریخ جدید تقسیم می کنیم مقصودمان چیست و به کدام تاریخ نظر داریم؟ این تقسیم به تاریخ اروپا تعلق دارد یعنی تاریخ اروپا به این سه دوره تقسیم میشود، وگرنه مثلاً تاریخ ایران را که نمی توان به سه دوره مذکور تقسیم کرد. اروپا که آمد تاریخهای غیر غربی عقب نشستند و پوشیده شدند.
یک سخن مشهور اینست که اروپا با قدرت علمی و سیاسی و نظامی خود جهان را مقهور کرد. این سخن به اعتباری درست است ولی اروپا و غرب صرفاً در شأن نظامی، اقتصادی و سیاسی آن و بخصوص در استعمار خلاصه نمی شود. اروپای جدید با رنسانس و شعر و ادب و فلسفه و علم اروپا شده است. به عبارت دیگر غرب با اینها به قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی رسیده و با تحقق این قدرت ها آنها را اعمال کرده است. یک کارگردان سینما اگر بخواهد تاریخ غرب جدید را در یک فیلم نشان بدهد باید روح رنسانس یعنی آثار دانته و سروانتس و تامس مور و گالیله و شکسپیر و دکارت و … را در نظر داشته باشد زیرا اروپا بیشتر با علم و فرهنگ جهان را مسخر کرده است. بی توجهی به این معنی و قدرت اروپا را صرف قدرت نظامی و سیاسی دانستن موجب می شود که اصل حادثه غرب و تاریخ غربی پوشیده بماند. تجدد اروپا نه صرفاً کشورها و مناطق جغرافیایی بلکه جان ها را تسخیر کرده و نگاه مردمان به جهان و زندگی و گذشته را دگرگون کرده و پیوند اقوام را با گذشته و تاریخشان بریده است. اکنون همه مردم جهان تاریخ را با عینک غربی می بینند. فرهنگ و تاریخ جدید اروپا از وجهه نظر اروپا محوری کمالِ فرهنگ و تاریخ جهانگیر است که و به این جهت همهجا باید اروپایی شود. ولی وقتی همه استحقاق اروپایی شدن ندارند چه باید بکنند. اروپا استعمار را با توجیه بی وجهی زمینه آماده سازی جهان برای پذیرفتن نظم جدید قلمداد می کند. استعمار در ابتدا یک مأموریت فرهنگی بوده است و نه اینکه یک امر صرفاً سیاسی باشد.
توجه کنیم که در ادبیات اروپا، اروپا مداری غوغا می کند . کافی است کتاب شرقشناسی ادوارد سعید را بخوانید و ببینید چه نویسندگان بزرگی از اروپا محوری دم زده و دفاع کرده اند. مع هذا هنر و شعر را نباید محکوم کرد. هنر فضیلتش این است که تسلیم زور و تابع مد نمیشود چنانکه با دستور هم ساخته میشود. اینکه گاهی از هنر برای تبلیغ و ترویج کالاها یا برای مشغولیت سوءاستفاده می کنند مطلب دیگری است. چون هنر زیباست (معمولاً می پندارند هنر زیبایی را نشان می دهد ولی این تصور بی وجهی است. هنر زیباست نه وسیله برای نشان دادن زیبایی) می تواند مایه تفنن و سرگرمی هم باشد. هنر اروپای جدید هم مثل هنر هر دورانی تعلقی هم به دوران جدید دارد و ممکن است حتی تحت تأثیر ایدئولوژی قرار گرفته باشد یا بگیرد. اورُسانتریسم هم صورتی از ایدئولوژی است. اورسانتریسم غربی است اما آن را عین غرب نباید انگاشت. غرب، غرب است. غرب یک تاریخ است. در این تاریخ بشری جدید با فکری تازه با مأموریت تصرف و تسخیر طبیعت و ساختن جهان ظهور کرده است. این تاریخ که با رویای عدالت و آزادی و صلح دائم و بی مرگی پدید آمده است. گرفتاری ها و مشکل ها و تعارض های بسیار هم دارد. این مشکل ها از ابتدای تاریخ غربی کم و بیش بوده و در زمان های اخیر بیشتر پدیدار شده است.
امروز که به آثار هنری آغاز دوران تجدد و حتی رنسانس نگاه می کنیم این مشکل ها را می توانیم بیابیم. کریستوفر مارلو در دکتر فاستوس پایان تراژیک جهان متجدد را پیش بینی کرده است. اگر اکنون ما درباره غرب بحث می کنیم از آن روست که مشکلی در کار آن می بینیم یا خود در برخورد با غرب دچار مشکل شده ایم. این مشکل را در زبان ما غرب زدگی تعبیر می کنند.
تعبیر “غربزدگی”، از جمله معانی و مفاهیم مهمی بود که در فلسفهی معاصر ما مطرح شد و متأسفانه تفصیل پیدا نکرد و با سوءتفاهمهایی تفسیر شد. غربزدگی مطلبی است که جای بحث و تأمل بسیار دارد. کاش یک فیلم هم ساخته میشد که وضع غربزدگی را در سیمای اشخاص غرب زده و همچنین روابط و مناسبات آنان در تناسب با غرب زدگی را نشان میداد. غرب چیست و غرب زده کیست و چگونه غرب مردم را می زند؟ غرب ـ به تعبیر شاعر اروپایی ـ شب مهتابی عالم جدید است، یعنی آنجا خورشید غروب کرده و غرب در سایه نور ماه مستیز علم (علم تکنولوژیک) به سر می برد. توسعه-نیافته ها هم معمولاً که نور ماه را در طشت آب می بینند. با توجه به این معنی تجدد هم گرفتار غرب زدگی است اما غرب-زدگی مراتب دارد. وضع روحی و فکری جهان توسعه نیافته می تواند در ذیل غرب زدگی منفعل تفسیر شود. از آنجا که توسعه نیافتگی را یک وضع اجتماعی- اقتصادی می دانند نسبتش با غرب را هم سیاسی می بینند ولی نسبت با غرب صرفِ نسبت سیاسی نیست. درست است که غربِ سیاسی متجاوز و ستمگر است و مردم جهان راهی جز مقابلهی سیاسی با آن ندارند. اما غرب وجه و صورت دیگری هم دارد که مظاهرش نویسندگان و شاعران و فیلسوفان و دانشمندان و امثال سروانتس، گالیله، شکسپیر، کانت، گوته و بالزاک و … اند. اینها سازندگان یا شاهدان پدید آمدن غرب هستند. ولی همه غرب مدار نیستند. اینها و به طور کلی هنرمندان و فیلسوفان و دانشمندان چون در کار خود قصد بهره برداری ندارند مسئول آنچه در عالمشان پیش می آید نیستند بی انصافی بزرگی است که در شرایط عادی و هنگام بهره برداری هنرمند را هیچکاره بدانند اما در گرفتاری ها و شکست ها او را ملامت کنند که به قول شاعر نان از دسترنج مردم می خورد و هوای شهر را به گند نفس خویش آلوده می کند و حال آنکه هنرمندان راهگشایانند و در و دروازه شهر زندگی را به روی مردمان می گشایند. ما همه به نان نیاز داریم و از این نیاز باخبریم اما نمیدانیم چه نیازی به شعر و هنر و فلسفه داریم. ما نمیدانیم وجودمان چنانکه به هوا نیاز دارد به هنر نیز نیازمند است. البته به علم هم نیاز داریم اما نیازمان به هنر بیشتر است. هنر چه نیازهایی را برآورده می کند و آیا با آن می توان مشکلات تاریخی و مثلاً غرب زدگی را علاج کرد؟ آیا هنر کار غرب زدایی را می تواند به عهده بگیرد؟ با توجه به وصف اجمالی از غرب این پرسش مطرح می شود که آیا غرب زدودنی است و اگر باشد چرا باید غرب را بزداییم؟ یکبار دیگر بپرسیم غرب کجاست؟ غرب چیست؟ آیا غرب عارض چیزی شده است؟ مثلا غرب در جهان مثل رنگی روی دیوار است که از بیرون آمده و اکنون می توانیم و میخواهیم آن را بزداییم و رنگ دیگر به جایش بگذاریم. اما اگر غرب یک عارضه و یک بیماری نیست بلکه صورتی از تاریخ همه جهان شده و فکرها و تصمیم ها را راه می برد چگونه آن را بزداییم؟ غرب تاریخ دائرمدار شدن انسان در جهان و به عهده گرفتن حل مسائل و ساختن جهان است و همه جهان اکنون خود را عهده دار این مهم می داند و حتی وقتی در این راه ناتوان می شود عجز خود را اقرار نمی کند و همچنان مدعی است که جهان را دگرگون می کند. غرب همین داعیه است.
می توانیم بگوییم که غرب حاصل یک غفلت بزرگ یعنی غفلت از خود، و از مبدأ وجود است. در غرب بشر خود را قائم بالذات و موجود تمام و کمال و سلطان جهان میداند. یا لااقل به وجود بشری قائل است که جهان را با خرد خویش اداره میکند و میسازد. اکنون جهانی که نام غرب دارد، همهجا را گرفته و در سراسر روی زمین به درجات و با شدت و ضعف تحقق یافته است به عبارت دیگر اکنون همهجای روی زمین غرب است. همهی ما با تعلقات و ارزشهای غربی زندگی می کنیم حتی در مخالفتمان با غرب سودای غربی شدن نهفته است. ما غربی زندگی میکنیم و میخواهیم غربی فکر کنیم. همه در جهان امروز، جهان و موجودات و گذشته و آینده را با عینک غربی می نگرند. شرقشناسی که در قرن هجدهم به وجود آمد. به ما شیوه پژوهش در تاریخ و ادب و نگریستن به موجودات را یاد داد. از نظر شرقشناسی همهی تاریخ جهان مقدمهای برای تاریخ غربی است ، و شاید کسی بگوید که جهان غیر غربی و قبل از تجدد یا بخش هایی از آن انحرافی از انسانیت است. در شرقشناسی گاهی هند و ایران مقدمه یا دوران کودکی تاریخ غربیاند و بسیاری از اقوام وجودشان چیزی جز شهوت و هوس نیست.چنانکه می دانید ما با اینکه تاریخ درخشان علم و فرهنگ داریم در گذشته تاریخ ادبیات و تاریخ فلسفه و تاریخ فرهنگ نداشتیم. شرقشناسان این تاریخ ها را برای ما نوشتند و ما هم از آنها پیروی کردیم.
با توجه به آنچه گفته شد، اکنون غایات بشر را تاریخ غربی معین می کند. ارزشهای حاکم هم ارزش های غربی است. در این صورت چگونه غرب را بزداییم؟ غرب چیزی نیست که به زور آمده باشد و بخواهیم و بتوانیم آن را از در برانیم. البته اورُسانتریسم (اروپامداری) و استعمار مطلب دیگری است که بسیاری از بزرگان اروپا هم میانه ای با آن ندارند. پل والری نویسندهی بزرگ فرانسه میگفت این دماغهی کوچک آسیا باید به ناچیزی خودش پی ببرد. این دماغهی کوچک آسیا اروپاست . غرب گرچه در ظاهر و به اعتباری وحدت دارد در باطن پر از اختلاف ها و تضادهاست. در بحبوحه این تضادهاست که مسئله غرب و چیستی آن را هم اروپایی ها خود مطرح کرده اند. به عبارت دیگر غرب از همان ابتدا وجود خود را نفی کرده است و چون به قرن بیستم می رسیم این نفی شدت پیدا می کند. از دکتر فاستوس کریستوفر مارلو بگیریم تا افول غرب اشپنگلر و بحران علم اروپایی هوسرل. در اثر مارلو علم و تکنیک دادهی شیطان است، یعنی حکیم با شیطان معامله می کند. او از شیطان علم و قدرت را می گیرد و ایمانش را می دهد.. یکی دیگر از مظاهر غرب سروانتس است. دنکیشوت او در واقع یک تراژدی است. درست است که در ظاهر به کار و رفتار دن کیشوت میخندیم. اما در باطن گریه می کنیم یعنی دنکیشوت یک تراژدی است، گرچه ظاهرش کمیک باشد؛ تراژدی شکست قرون وسطی در برابر عهدی است که دارد میآید. از بودلر هم نباید بگذریم. بودلر اولین شاعری است که مدرنیته را وصف میکند و مدرنیته وضع غرب دوره جدید است یعنی اکنون وقتی غرب میگوییم مراد مدرنیته است و به این جهت شاید مانعی نداشته باشد که به جای غرب بگوییم مدرنیته، اما شاعر مدرنیته از ملال پاریس می گوید و این ملال، ملال مدرنیته است. بودلر شهر مدرن را وصف کرده است. پاریس شهر مدرن است و او از ملال مدرنیته گفته است.
مردم زمان ما بیشتر گمان می کنند که در بهترین دوران مدرنیته و در زمان کمال آن به سر می برند البته قدرت تکنولوژی و علم تکنولوژیک بسیار عظیم است و آن را با علوم گذشتگان نمی توان قیاس کرد اما درست در این دوران کمال علم تکنولوژیک، جهان غربی گرفتار بحران های سیاسی و اقتصادی و اخلاقی است و شاید کسی بگوید خرد مدرن دچار بحران شده است. غرب اکنون دیگر غرب قرن نوزدهم نیست هر چند این بحران که که ریشه در تفکر جدید و نظم متجدد دارد از نیمهی دوم قرن نوزدهم آغاز میشود. غرب طی دویست سال رؤیای ساختن بهشت زمینی را در سر داشته و در تحقق این رؤیا کوشیده است. در قرن نوزدهم بحران نه فقط در اقتصاد و جامعه بلکه در تفکر هم آشکار میشود. دو مظهر بزرگ بحران غرب مارکس و فرویدند. مارکس بحران سرمایه داری را کشف کرد و فروید طرح «ناآرامی در تمدن» را پیش آورد. از آن زمان مطلب کموبیش تفاوت پیدا کرده و این سؤال مطرح شده است که غرب چیست. تا آن زمان کسی از غرب نمیپرسید. وقتی چیزی مطلق است، پرسش از آن وجهی ندارد. با ظهور بحران در تاریخ غربی بود که پرسش «غرب چیست؟» مطرح شد. اشپنگلر کتاب افول غرب را نوشت. هوسرل فیلسوف بزرگ آلمانی، از بحران اروپا سخن گفت و در مورد آینده آن اظهار نگرانی کرد. او فکر می کرد که با پایان یافتن فلسفه، اروپا در طریق نابودی و در حال از هم پاشیدن است. در این دوران گرچه اروپا از تحقق رؤیای بهشت زمینی قطع امید نکرد اما پوشیده شدن افق تفکرش جای عمده ای پیدا کرد. من هیچ فیلسوفی را در بین معاصرانْ غربیتر و دکارتیتر از ژان پل سارتر نمیدانم. صرفنظر از اینکه اقتضای فلسفه اگزیستانس نفی سیستم است سارتر بی چون و چرا مدافع غرب است. مع هذا از جهت دیگر در آثار ادبی خود و مثلاً در نمایشنامه گوشهگیران آلتونا با لحن آمیخته به طنز تمدن و تاریخ غربی را نقد کرده است.
اگر اروپا در خودآگاهیش بحران اروپای متجدد را درک کرده است بسیاری از اقوام و کشورهای غیر غربی که دستاوردهای غرب را می خواستند بی آنکه در تاریخ غربی وارد شده باشند تا مدت ها از غرب و تجدد نمی توانستند حرفی بزنند ولی آشنایی با علم جدید و فلسفه ای که از طریق سیاست انتقال یافته بود و همچنین احساس ناکامی در بدست آوردن مزایای زندگی غربی و بخصوص با آزمودن قهر و ستم استعماری کم و بیش به این فکر افتادند که چرا به مقصود نرسیده اند و از چه راهی می توانند به آن برسند. در چنین وضعی طرح غرب زدگی می توانست مایه تعجب باشد زیرا این امر بدون ورود و نفوذ در تاریخ غربی میسر نمی شد ولی متأسفانه مطلب چنانکه باید بسط نیافت و در این اواخر که شکست در راه غربی شدن بیشتر احساس شده است چیستی غرب و تجدد و تاریخ غربی فراموش شد یا بیشتر رنگ سیاسی گرفت. در این شرایط درباره غرب زدایی در سینما چه می توان گفت؟ سینما با غرب چه نسبتی دارد و آیا سینما غربی است و اگر باشد غرب زدایی از آن چه معنی دارد و چگونه ممکن است؟ آیا میشود به غرب پشت کرد؟ مقابله سیاسی و ضد استعماری با غرب امری بسیار مهم است ولی موضوع بحث ما نیست. ما می خواهیم بدانیم غرب در علم و فرهنگ و هنر و سیاست چه جایگاهی دارد و ما امروز با غرب به معنی یک تاریخ چه معامله ای میتوانیم و باید بکنیم. قبلاً اشاره شد که طرح مسئله غرب به زمانی تعلق دارد که تیرگی در افق آینده غرب ظاهر شده است. غرب زدایی هم در زمانی مطرح می شود که غرب دیگر آینده ندارد. مثلاً نیچه که به چشم انداز آینده نظر داشت چشم اندازی برای غرب نمیدید. بعد از او هم فیلسوفی نداریم که سخن از آیندهی غرب بگوید. آنها که زمان را می شناسند از امید حرفی نمی زنند. دیگران هم آینده را تکرار اکنون تهی می دانند بهرحال مسأله، مسألهی آینده است. غرب یکی از اوصافش این بود که به آینده توجه داشت و به عهده گرفته بود که آینده را بسازد. گذشتگان چنین داعیهای نداشتند که آینده را میسازند. اما غرب ادعا کرد آینده را میسازد و البته تجدد و جهان جدید را ساخته است. یک فرانسوی کتاب کوچکی با این عنوان نوشته است که « اروپا جهان را ساخته است» یا « دنیا ساختهی اروپاست» می توان در این مورد بحث کرد که آیا حقیقتاً اروپا دنیای جدید را ساخته است. جهان جدید با علم تکنولوژیک و با سیاست و ادب ساخته شده است. اینها متعلق به همهی مردم است. علم و هنر مال بشر است و تعلق به قوم خاصی ندارد. پس چرا آن را آورده نژاد اروپایی می دانند؟ درست است که علم همهجایی و جهانی است، اما علم جدید در زمین تفکر و فرهنگ اروپا روییده و از آنجا به همهی جهان رفته است. اگر علم میتوانسته است به همهی جهان برود. و غرب و اروپا با آن همهی جهان را تسخیر کرده است آیا هنر و فلسفه در این راه نقش نداشته اند.
هر تاریخی با خرد و فرهنگ و هنر قوام می یابد علم جدید هم در ابتدا با فرهنگ خاص خود قرین بوده است اگر در قرن نوزدهم بعضی اقوام غیر اروپایی علم و تکنولوژی جدید را جدا از فرهنگ تجدد گرفتند کمتر از آن بهره بردند. ژاپن تجدد را در تمامیتش اخذ کرد. در جاهایی هم وقتی جوانه و شاخه جدا شده علم و سیاست را در زمین خرد کاشتند. به تدریج کم و بیش ریشه کرد و همین ریشه کردن آغاز توجه بیشتر به ریشه های غربی ظواهر تجدد بود. با این مقدمات و شرایط است که طرح پرسش از تجدد و غرب و غرب زدگی و غرب زدایی در بیرون از اروپا و در جهان در حال توسعه ممکن می شود اما این نهال در صورتی می تواند بروید و رشد کند و ثمر بدهد که گسست تاریخی حاصل از غلبه شبح تجدد بر تمام جهان قدیم تا حدودی ترمیم و تدارک شود. با این گسست گذشته به مجموعه ای از الفاظ و عادات مبدل شده و خرد قدیم با سوداهایی که از عالم جدید آمده در هم آمیخته است. با این جدایی و خلط و در آمیختگی گاهی آزادی از غرب صورت سوداهای پریشان پیدا می کند. در این آمیختگی و پریشانی است که همه تواناییها و مزایای جهان غرب با نامی تازه غایت مطلوب قرار می گیرد. بی آنکه اندک تأملی در باب شرایط رسیدن به آن بشود. اینکه از قدیم می گفته اند عقل مردم در چشم آنانست، نادرست نیست اما بیشتر عقل تابع تعلقات و بستگی هاست و هر عقلی با هر بستگی و تعلقی مناسبت ندارد. عقلی که با آن جهان را می سازند با هر تعلقی نمی سازد و با هر تعلقی نمی توان همه آثار و نتایج برآمده از تاریخ تجدد را بدست آورد. در جایی که مناسبت میان عقل و تعلقات نباشد نه خواستها عملی می شود و نه عقل از عهده کارسازی برمی آید زیرا عقلی که با تعلقهای نامناسب درمی آمیزد دیگر عقل کارساز نیست حرف و قیل و قال و داعیه است ولی تأمل در کار و بار غرب و آینده آن یک ضرورت است. این فاجعه خرد را در همه جا و در سخن های اینجا و آنجا و به خصوص در سیاست به عیان می توان دید چه کنیم که وقتی به کسی می گویند این دعوی شما غیرممکن است می گوید مگر درست نیست او نمی داند سیاست عمل است و عمل امکانات می خواهد و باید در وقت و جای خود انجام شود در چنین وضعی حتی تصور بیرون شدن از استیلای جهان غربی و غربی زدایی حتی به مدد هنرمندان و متفکران که وجودشان کیمیاست بسیار دشوار می نماید. صاحبنظران و هنرمندان از آن جهت که با کلیت جهان موجود و آنچه در آن می گذرد، آشنایی دارند نمی توانند به آن بی اعتنا باشند. نکته مهم اینست که راه بیرون شدن از وضع کنونی از درون جهان موجود میگذرد. اکنون تجدد همه جا را گرفته است و آن را نمی توان دور زد و از کنارش گذشت بلکه اگر راهی گشوده شود آن راه را در درون باید جست. درست است که بشر اختیار دارد ولی اختیار را با هوس و تمنا نباید اشتباه کرد.کار تاریخ چندان شوخی نیست که هرکس یا هر گروهی این اختیار را داشته باشد که هر وقت هرچه را خواست برایش فراهم باشد و هرچه را نپسندید آن را کنار بگذارد. غافل نباید بود که در شرایط عادی تکلیف مطلوب ها و نامطلوب ها را هم عقل مشترک و صورت غالب تاریخ معین می کند چنانکه جهان کنونی نمیتواند از ارزش های توسعه بگذرد و از راه توسعه منصرف شود. من که چهل سال پیش با نظر دیگری به توسعه نگاه میکردم. اکنون هرچه فکر میکنم با اینکه می دانم توسعه امر بی چون و چرا و مطلق نیست راهی جز توسعه نمی بینیم و در نظر همه کس کوشش برای خروج از توسعهنیافتگی کوشش مغتنمی است.
چند کلمه هم درباره هنرها و مقام سینما بگویم از میان هنرها شعر همیشه بوده است. حتی می توان گفت آدمی با شعر زبان گشوده است. هنرهای دیگر هم کم و بیش بودهاند و شاید بعضی از آنها برتر از هنر امروز بوده اند چنانکه نمیتوان گفت مجسمهسازی زمان ما از کار سازندهی ونوس میلو برتر است. کسی هم ادعا نمیکند که ما امروز نقاشانی بزرگتر از نقاشان قرون پانزدهم تا نوزدهم داشته ایم. هنر تکامل پیدا نکرده است. تنها هنری که به دوران تجدد تعلق دارد هنر سینما است و این تعلق به این جهت است که سینما با تکنیک پیوستگی دارد و به این جهت هنر خاص تجدد است مع هذا از آن جهت که هنر است می تواند به آزادی نظر داشته باشد اگر به آزادی از تاریخ غربی، تاریخی که به پایان خود رسیده است نظر داشته باشیم و بپرسیم چه کسانی میتوانند دست ما را بگیرند و از جهان بی جهانی که در آن هستیم بیرون بیاورند چشم امید را باید به هنرمندان داشت و در این میان سینماگران با توجه به امکان های بیشتر و نسبتی که با گروه های وسیع-تر مردمان دارند، چه بسا که مؤثرتر باشند. گفته شد که توسعهنیافتگی “غربزدگی منفعل” است و باید دید که چگونه می-توان از آن خارج شد؟ در این تأمل، جای علم و سیاست معلوم است؛ اما راه را هنرمندان و فیلسوفان و صاحبنظران می-یابند و نشان می دهند. هنر و فلسفه میتواند به ما راه نشان بدهد و بیاموزد که در بحبوحه سرگردانی میان دو جهان چه می توان و باید کرد.
این یک امید معقول است که در نور چراغ هنر و تفکر راهی برای آینده بیابیم و شاید سینما هم که هنر تجدد است در این راه، مدد کار و مؤثر باشد و اکنون این راه دارد آغاز می شود و این نشانه خوبی است که فیلمسازان بزرگ اعم از ایرانی و اروپایی و هندی ها و ژاپنی ها و حتی آفریقاییها در این کار وارد شدهاند. ایران در دهههای اخیر فیلمها و فیلمسازان ممتاز داشته است. بجاست یاد فیلمساز بزرگمان شادروان عباس کیارستمی را گرامی بداریم. او بی آن که با تکلف شعار بدهد و اهل نزاع و داعیه باشد همواره در اندیشهی پیدا کردن راه بود و راه خانهی دوست را میجست.