مقاله منتشر شده در چهل و هشتمین شماره مجله نامه فرهنگ. تیر 1382

ملاحظاتي‌ درباره‌ي‌ حقوق‌ بشر و نسبت‌ آن‌ با دين‌ و تاريخ‌

آيا نسبت‌ بشر با دين‌ همان‌ است‌ كه‌ در نظر نويسندگان‌ اعلاميه‌ي‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر آمده‌ است‌؟ اعلاميه‌ي‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر بر اصل‌ حقوق‌ طبيعي‌ مبتني‌ است‌ ولي‌ معني‌ و مفهوم‌ حق‌ طبيعي‌، چندان‌ روشن‌ نيست‌. ممكن‌ است‌ كسي‌ تفسير كند كه‌ بشر با طبيعت‌ ثابتي‌ آفريده‌ شده‌ است‌ و حقوق‌ مذكور در اعلاميه‌، مقتضاي‌ اين‌ طبيعت‌ است‌ و همه‌ي‌ مردم‌ بايد از اين‌ حقوق‌ برخوردار شوند ولي‌ شايد اين‌ معني‌ موجه‌تر باشد كه‌ بشر از آن‌ حيث‌ كه‌ بشر است‌ و صرفاً به‌ اعتبار بشر بودنش‌ حقوقي‌ دارد و هيچ‌ امر خارجي‌ و عارضي‌ نبايد مانع‌ برخورداري‌ ازاين‌ حقوق‌ باشد. همچنين‌ مي‌توان‌ طبيعت‌ را به‌ معني‌ وضع‌ فرضي‌ فرد پيش‌ از اجتماع‌ دانست‌. در تدوين‌ قانون‌ اساسي‌ جمهوري‌ اسلامي‌ نيز نسبت‌ به‌ حق‌ طبيعي‌ بي‌نظر نبوده‌اند. آنجا كه‌ در اصل‌ پنجاه‌ و ششم‌ آورده‌اند: «خداوند انسان‌ را بر سرنوشت‌ اجتماعي‌ خويش‌ حاكم‌ ساخته‌ است‌. هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند اين‌ حق‌ الهي‌ را از انسان‌ سلب‌ كند…» منتهي‌ حق‌ طبيعي‌ را حاكم‌ بودن‌ بر سرنوشت‌ اجتماعي‌ دانسته‌اند.

اصل‌ حق‌ طبيعي‌، قبل‌ از آنكه‌ در اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر ظاهر شود، در تفكر فلسفي‌ و سياسي‌ غرب‌ چندان‌ پرورده‌ شده‌ بود كه‌ وقتي‌ اظهار شد كم‌تر درباره‌ي‌ آن‌ چون‌ و چرا كردند. اثبات‌ حقوق‌ بشر در حقيقت‌ اثبات‌ استقلال‌ و آزادي‌ اوست‌. بشر در ردّ و قبول‌ عقيده‌ و نظر و اظهار آن‌ آزاد است‌ و مي‌تواند جهان‌ خود را چنان‌ كه‌ مي‌خواهد و مي‌تواند سامان‌ دهد و اداره‌ كند. راهنماي‌ او هم‌ خرد اوست‌. در حقيقت‌، اصل‌ حق‌ طبيعي‌ يك‌ اصل‌ صرفاً سياسي‌ و حقوقي‌ نيست‌ بلكه‌ نشانه‌ و مظهر تغيير در نظر و تلقي‌ فلسفي‌ و مابعدالطبيعي‌ است‌. قبل‌ از دوره‌ي‌ جديد و متجدد هرگز بشر به‌ عهده‌ نگرفته‌ بود كه‌ جهان‌ را تغيير دهد و آن‌ را با طرحهايي‌ كه‌ خود در مي‌افكند، مسخّر كند. يونانيان‌ كمال‌ بشر را در هماهنگي‌ او با جهان‌ مي‌دانستند و در نظرشان‌ هماهنگي‌ با جهان‌ در وجود پهلوانان‌ تحقق‌ مي‌يافت‌. اسوه‌ي‌ قرون‌ وسطاييان‌ هم‌ قديسان‌ بودند اما در دوره‌ي‌ جديد، جهان‌ و چيزها را با بشر مي‌سنجند و بشر خود را آزاد ديده‌ و در خود اين‌ توانايي‌ را يافته‌ است‌ كه‌ جهان‌ را راه‌ ببرد. مثال‌ بشر جديد هم‌ مهندس‌ است‌. پهلوان‌ يوناني‌ و قديس‌ قرون‌ وسطايي‌ به‌ خود واگذاشته‌ و مستقل‌ از صاحب‌ حقوق‌ طبيعي‌ نبودند بلكه‌ عضو Polis يوناني‌ و بسته‌ي‌ كليساي‌ مسيحي‌ بودند و در وطن‌ تاريخي‌ خود به‌ سر مي‌بردند و به‌ هر حال‌ با قواعدي‌ كه‌ برتر از آنان‌ بود سازگار و هماهنگ‌ مي‌شدند اما بشر جديد خود ميزان‌ است‌ و با عقل‌ و دانش‌ خود جهان‌ را نظم‌ و انتظام‌ مي‌بخشد و اين‌ نظم‌بخشي‌ با مطالبه‌ي‌ حقوق‌ مناسبت‌ و و ملازمت‌ دارد يعني‌ اگر بشر اين‌ انتظام‌بخشي‌ را به‌ عهده‌ نگرفته‌ بود، داعيه‌ي‌ برخورداري‌ از حقوق‌ طبيعي‌ و مطالبه‌ي‌ آنها بي‌وجه‌ مي‌شد. هرچند كه‌ انتظام‌بخشي‌ به‌ خصوص‌ در حوزه‌ي‌ سياست‌، آزاديهاي‌ فرد را محدود مي‌كند يعني‌ در ظاهر تلقي‌ فرد…..، آدمي‌ به‌ عنوان‌ بشر طبيعي‌ و تصديق‌ تعلق‌ حقوق‌ طبيعي‌ به‌ فرد با قبول‌ قدرت‌ قانون‌ و حكومت‌ جمع‌ نمي‌شود مگر آنكه‌ حقيقت‌ فرد را در نسبتي‌ كه‌ با ديگري‌ و غير (اعم‌ از جهان‌ و اشخاص‌ ديگر و عالم‌ غيب‌) دارد، دريافته‌ باشيم‌. ما معمولاً از فرد و جمع‌ مي‌گوييم‌ و تا از ما نپرسيده‌اند كه‌ فرد كيست‌ و جمع‌ چيست‌ متوجه‌ نمي‌شويم‌ كه‌ نمي‌توانيم‌ حدّ فاصل‌ دقيقي‌ ميان‌ فرد و جمع‌ قائل‌ شويم‌ و به‌ طريق‌ اولي‌ درنمي‌يابيم‌ كه‌ بايد به‌ نحوي‌ از تقابل‌ ميان‌ آن‌ دو بگذريم‌.

جامعه‌، مجموعه‌ي‌ افراد نيست‌. فرد به‌ معنايي‌ كه‌ اكنون‌ از آن‌ مراد مي‌شود در دوره‌ي‌ تجدد و از قرن‌ هجدهم‌ پديد آمده‌ است‌ هرچند كه‌ شايد معني‌ و مفهوم‌ و اصطلاح‌ جامعه‌ هم‌ امري‌ جديد باشد ولي‌ اكنون‌ نمي‌توان‌ به‌ اين‌ بحث‌ دشوار پرداخت‌. آنچه‌ مي‌توان‌ گفت‌ اين‌ است‌ كه‌ فرد بدون‌ جمع‌ و جمع‌ بدون‌ فرد نيز معني‌ ندارد و آثار و جلوه‌هاي‌ وجود فرد و جامعه‌ در همه‌ي‌ زمانها يكسان‌ نيست‌ و شايد همين‌ مشكل‌ رجوع‌ به‌ انديشه‌ي‌ تاريخي‌ را اقتضا مي‌كرده‌ است‌. ساده‌ و روشن‌ بگويم‌ طرح‌ حقوق‌ بشر در هر تاريخ‌ و فرهنگ‌ و تمدن‌ مورد نداشته‌ است‌. اگر مردمي‌ ادعا كنند كه‌ نياكانشان‌ در زمانهاي‌ سابق‌ به‌ حقوق‌ بشر معتقد بوده‌اند، شايد با نظر خاصي‌ كه‌ به‌ گذشته‌ كرده‌اند امكان‌ ظهور جلوه‌هايي‌ از حقوق‌ بشر را در تاريخ‌ گذشته‌ ديده‌ باشند. مثلاً كسي‌ كه‌ به‌ شأن‌ خليفة‌اللّهي‌ و مظهريت‌ جامع‌ و تام‌ و تمام‌ بشر و انسان‌ كامل‌ نظر و توجه‌ كند، در او قدرت‌ و اراده‌ و… را اعيان‌ مي‌بيند (در كتابهاي‌ آسماني‌ و به‌ خصوص‌ در قرآن‌ مجيد نيز اشاراتي‌ به‌ بعضي‌ حقوق‌ بشر مي‌توان‌ يافت‌). در كلمات‌ و سيره‌ي‌ امام‌المتقين‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌ تساوي‌ آدميان‌ جلوه‌اي‌ دارد كه‌ ناظر را شايد به‌ اين‌ فكر بيندازد كه‌ در نظر آن‌ امام‌ عظيم‌الشأن‌، همه‌ي‌ آدميان‌ از آن‌ حيث‌ كه‌ انسانند حقوق‌ مساوي‌ دارند و حقوق‌ مسلماني‌ آنان‌ در حكومت‌ اسلامي‌ نظير حقوقي‌ است‌ كه‌ در عصر ما اتباع‌ كشورها از آن‌ برخوردارند.

به‌ عبارت‌ ديگر، از بعضي‌ كلمات‌ حضرت‌ علي‌

آن‌ در قرن‌ هجدهم‌ بنيان‌گذاري‌ شد.) پايان‌يافته‌ مي‌دانند، جديد و به‌ صورت‌ صفتي‌ از يك‌ دوره‌ي‌ تاريخي‌ و تمدني‌ ظاهر شده‌ است‌. وقتي‌ ولتر و نزديكان‌ فكري‌ او دين‌ طبيعي‌ را طرح‌ كردند و تنها اصول‌ و احكامي‌ را معتبر دانستند كه‌ عقل‌ آن‌ را دريابد، اصول‌ حقوق‌ بشر مي‌توانست‌ و مي‌بايست‌ دستور و راهنماي‌ عمل‌ مردمان‌ قرار گيرد. به‌ يك‌ معني‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ با طرح‌ قرن‌ هجدهمي‌ عقل‌، جدايي‌ سياست‌ از دين‌ محقق‌ شد و بشر و عقل‌ او دائرمدار قرار گرفت‌. (اين‌ معني‌ گاهي‌ با لحني‌ بيان‌ مي‌شود كه‌ گويي‌ پيش‌ از فرارسيدن‌ دوران‌ تجدد همه‌ ديندار بودند و در تجدد بي‌ديناني‌ پيدا شدند كه‌ به‌ مخالفت‌ با دين‌ پرداختند و آن‌ را از جامعه‌ بيرون‌ راندند اصلاً بحث‌ در دينداري‌ و بي‌ديني‌ مردم‌ جامعه‌ متجدد نيست‌ بلكه‌ نظر به‌ مقام‌ و موقع‌ دين‌ در قوام‌ قوم‌ و ملت‌ و جامعه‌ است‌) از اين‌ پس‌ بشر چنان‌ بايد زندگي‌ كند كه‌ نه‌ فقط‌ به‌ مدد عقل‌ خود بر عالم‌ مستولي‌ شود بلكه‌ هيچ‌ چيز از خارج‌ او را محدود و مقيد نكند، به‌ خصوص‌ كه‌ عوارض‌ بيروني‌ همه‌ مايه‌ي‌ اختلاف‌ و جنگ‌ مي‌شوند. حقوق‌ بشر با يك‌ رؤياي‌ ديگر قرن‌ هجدهم‌ هم‌ تناسب‌ دارد و آن‌ زندگي‌ در صلح‌ و سلم‌ و سلامت‌ و رفاه‌ است‌. در اين‌ رؤيا مردم‌ بدون‌ وابستگي‌ به‌ غير و آزاد از همه‌ چيز با هم‌ در صلح‌ و صفا زندگي‌ مي‌كنند. حقوق‌ بشر با عقل‌ جديد و نظم‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ تازه‌ تناسب‌ دارد يا متناسب‌ با آن‌ به‌ وجود آمده‌ است‌.

آيا اين‌ تناسب‌ يك‌ امر اتفاقي‌ است‌ و ملازمه‌اي‌ ميان‌ فلسفه‌ي‌ قرن‌ هجدهم‌ و حقوق‌ بشر وجود ندارد؟ عالمي‌ كه‌ در رنسانس‌ ظهور كرد و در قرن‌ هجدهم‌ تعين‌ يافت‌ حتي‌ اگر معتقد باشيم‌ كه‌ به‌ پايان‌ راه‌ خود رسيده‌ است‌، هنوز برقرار و استوار است‌. در اين‌ عالم‌ حتي‌ اگر فلسفه‌هاي‌ قرن‌ هجدهم‌ ديگر ره‌آموز نباشد، جوهر اصلي‌ آن‌ تفكر كه‌ دائرمدار وجود را انسان‌ مي‌ديد همچنان‌ كم‌ و بيش‌ زنده‌ است‌ هرچند كه‌ به‌ تزلزل‌ افتاده‌ باشد. نكته‌اي‌ كه‌ مخصوصاً بايد به‌ آن‌ توجه‌ شود، اين‌ است‌ كه‌ حقوق‌ بشر را نه‌ در صورت‌ انتزاعي‌ بلكه‌ در تحقق‌ آن‌ بايد در نظر آورد زيرا صورت‌ انتزاعي‌ حقوق‌ بشر لااقل‌ در غرب‌ و در تفكر غربي‌ مورد انكار قرار نمي‌گيرد. (از زمان‌ فيخته‌ و هگل‌ تاكنون‌ اين‌ بحث‌ مطرح‌ بوده‌ است‌ كه‌ اصول‌ حقوق‌ بشر انتزاعي‌ است‌، اما اهل‌ اين‌ مباحث‌ هم‌ قصدشان‌ نفي‌ حقوق‌ بشر نبوده‌ بلكه‌ درباره‌ي‌ شرايط‌ امكان‌ تحقق‌ و متحقق‌ ساختن‌ حقوق‌ بشر بحث‌ مي‌كرده‌اند.) هنوز هم‌ اين‌ مسئله‌ مطرح‌ است‌ كه‌ اين‌ اصول‌ در چه‌ شرايطي‌ متحقق‌ مي‌شود و آيا در يك‌ عهد ديني‌ مي‌توان‌ آنها را اجرا كرد؟ اصل‌ اساسي‌ حقوق‌ بشر اين‌ است‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ و هيچ‌ چيز بر هيچ‌ كس‌ ولايت‌ ندارد و بشر از قيد هر قدرت‌ خارجي‌ اعم‌ از اينكه‌ قدسي‌ يا غيرقدسي‌ (آسماني‌ و زميني‌) باشد، آزاد است‌. اين‌ شأن‌ حقوق‌ بشر ظاهراً ناظر به‌ نفي‌ قرون‌ وسطاست‌ و البته‌ اين‌ نفي‌ از مغز يك‌ يا چند نويسنده‌ و سياستمدار نتراويده‌ است‌ بلكه‌ صورتي‌ از ظهور تاريخي‌ بشر جديد است‌، يعني‌ حقوق‌ بشر در ابتداي‌ پيدايش‌ حرف‌ نبود بلكه‌ جلوه‌ي‌ تاريخ‌ و ره‌آموز سياست‌ و تمدن‌ جديد و قائم‌ مقام‌ اصول‌ اخلاق‌ بود.

به‌ عبارت‌ ديگر، حقوق‌ بشر مجموعه‌اي‌ از قواعد فرعي‌ حقوقي‌، فقهي‌ و اخلاقي‌ نبود كه‌ آنها را گرد آورده‌ و در ذيل‌ يك‌ عنوان‌ آورده‌ باشند بلكه‌ دستورالعمل‌ كلي‌ سياست‌ و روابط‌ و معاملات‌ و مناسبات‌ جامعه‌ است‌. اصول‌ حقوق‌ بشر حتي‌ اگر تمام‌ موادش‌ سابقه‌اي‌ در اديان‌ و شرايع‌ و قواعد اخلاقي‌ داشته‌ باشد، (كه‌ البته‌ چنين‌ نيست‌) شأن‌ و مقامي‌ دارد كه‌ پيش‌ از آن‌ به‌ حكمت‌ و شريعت‌ تعلق‌ داشته‌ است‌. به‌ اين‌ معني‌، حقوق‌ بشر يك‌ آورده‌ي‌ جديد است‌. مع‌هذا آن‌ را محدود در تاريخ‌ تجدد و مختص‌ به‌ تمدن‌ جديد و متجدد نبايد دانست‌. يعني‌ چه‌ بسا كه‌ اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر بهره‌اي‌ از عنصر ماندگار عدالت‌ در روح‌ و فكر و اميد بشر داشته‌ باشد. اصول‌ حقوق‌ بشر بدون‌ ترديد بيان‌ نوعي‌ روابط‌ عادلانه‌ است‌. همه‌ي‌ مظلومان‌ جهان‌ براي‌ مقابله‌ با ستم‌ و تجاوز به‌ حقوق‌ بشر استناد مي‌كنند و متوسل‌ مي‌شوند. آنها احياناً مدافع‌ حقوق‌ بشر نيستند اما با آن‌ نمي‌توانند مخالفت‌ كنند، زيرا در اصول‌ حقوق‌ بشر عنصري‌ نهفته‌ است‌ كه‌ بوي‌ عدالت‌ مي‌دهد يعني‌ اگر بسياري‌ از اصول‌ حقوق‌ بشر و به‌ خصوص‌ آزاديهاي‌ مقرر در آن‌ تازگي‌ دارد، رجوع‌ آن‌ به‌ عدالت‌ قابل‌ انكار نيست‌ و عدالت‌ مفهومي‌ كهن‌ است‌ كه‌ انبياء و حكماي‌ سلف‌ نيز آن‌ را تعليم‌ داده‌ بودند. حتي‌ در ميتولوژي‌ يونان‌ آمده‌ بود كه‌ زئوس‌ چون‌ بشر را بي‌برگ‌ و نوا يافت‌، به‌ او عدالت‌ و آزرم‌ عطا كرد و يكي‌ از مسائلي‌ كه‌ در صدر فلسفه‌ در آثار افلاطون‌ مطرح‌ شد، عدالت‌ بود. شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ اصول‌ حقوق‌ بشر زمينه‌ساز عدالت‌ است‌ و در آن‌ لااقل‌ عدالت‌ به‌ صورت‌ منفي‌ تعريف‌ مي‌شود يعني‌ درواقع‌ صورتي‌ از بشر طبيعي‌ عاقل‌ و آزاد تصوير شده‌ است‌ كه‌ مي‌تواند روابط‌ عادلانه‌ با عالم‌ و با ديگران‌ داشته‌ باشد (اگر ظلم‌ قيدهاي‌ تاريخي‌ و خارجي‌ مانع‌ و مزاحم‌ نباشند) پس‌ براي‌ برقراري‌ عدالت‌ بايد اين‌ موانع‌ را طرد كرد. استبداد و ظلم‌ و منع‌ اظهار عقايد بايد از ميان‌ برود و ضمانتهاي‌ رسمي‌ و قانوني‌ پديد آيد كه‌ هيچ‌ كس‌ نتواند ديگران‌ را از حقوق‌ طبيعي‌ خود محروم‌ سازد. اين‌ مفهوم‌ عدالت‌ گرچه‌ در تاريخ‌ غرب‌ اهميت‌ داشت‌ و منشأ آثار مهم‌ شد، براي‌ اقوامي‌ كه‌ امروز در راه‌ تجدد وارد شده‌اند چه‌ بسا كه‌ مشكلاتي‌ پديد آورد. هم‌ اكنون‌ اين‌ قول‌ در زبان‌ بسياري‌ از نويسندگان‌ و ارباب‌ سياست‌ شايع‌ است‌ كه‌ استعمارگران‌ و مستبدان‌، آزادي‌ را از مردم‌ و اقوام‌ عالم‌ سلب‌ كردند و نگذاشتند كه‌ آنها در راه‌ ترقي‌ پيش‌ بروند. منكر ستم‌ استعمارگران‌ و قهر مستبدان‌ نمي‌توان‌ شد اما آزادي‌ را در قوطي‌ ننهاده‌ و به‌ ما نداده‌اند كه‌ كسي‌ آن‌ را از دست‌ ما بربايد. موانع‌ آزادي‌ همچنان‌ كه‌ تاريخ‌ نشان‌ داده‌ است‌، خود به‌ خود از ميان‌ نمي‌رود. قرن‌ هجدهميها هم‌ فكر مي‌كردند كه‌ طبيعت‌ بشر را بايد با جهد و كوشش‌ از زوايد و عوارض‌ پاك‌ كرد اما مردم‌ اين‌ زمان‌ كمتر ملتفت‌ مي‌شوند كه‌ آزادي‌ از مجاهده‌ جدا نيست‌ و آن‌ كس‌ كه‌ مجاهده‌ نمي‌كند به‌ آزادي‌ نياز ندارد و البته‌ به‌ آن‌ نمي‌رسد. خصوصيت‌ عقل‌ قرن‌ هجدهم‌ اين‌ بود كه‌ جنبه‌ي‌ نفي‌ در آن‌ قوي‌ بود و نمايندگان‌ عصر منورالفكري‌ با آنچه‌ به‌ گذشته‌ تعلق‌ داشت‌، با شدت‌ مقابله‌ مي‌كردند. رفع‌ استبداد و كسب‌ آزادي‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ از جمله‌ شرايط‌ عدالت‌ است‌ اما آزادي‌ به‌ معني‌ نبودن‌ موانع‌، ضرورتاً به‌ عدالت‌ مودي‌ نمي‌شود زيرا يك‌ انتزاع‌ است‌. آزادي‌ با عزم‌ و عمل‌ تحقق‌ مي‌يابد و آن‌ را در نفي‌ نمي‌توان‌ خلاصه‌ كرد. در اين‌ صورت‌، آزادي‌ صفت‌ بشر طبيعي‌ يا عين‌ ماهيت‌ بشر طبيعي‌ نيست‌ و فرد بشر از آن‌ حيث‌ كه‌ فرد است‌ با حقيقت‌ و آزادي‌ سرو كار ندارد بلكه‌ بشر وقتي‌ با حقيقت‌ و آزادي‌ آشنا شد فرديت‌ او هم‌ معني‌ پيدا كرد.

اگر سارتر حقيقت‌ و ماهيت‌ (طبيعت‌) بشر را عين‌ آزادي‌ دانست‌ و گفت‌ بشر محكوم‌ به‌ آزادي‌ است‌، به‌ يك‌ اعتبار نتيجه‌ي‌ سير تاريخي‌ حقوق‌ بشر از قرن‌ هجدهم‌ تا زمان‌ خود را اعلام‌ مي‌كرد. او در اواخر عمر در يك‌ اعلاميه‌ي‌ كوتاه‌ به‌ مناسبت‌ انتخابات‌ رياست‌ جمهوري‌ فرانسه‌ نوشت‌ كه‌ به‌ بي‌قانوني‌ و نفي‌ قانون‌ رأي‌ مي‌دهد. باطن‌ و حقيقت‌ اين‌ حكم‌ كه‌ طبيعت‌ بشر اقتضاي‌ آزاد بودن‌ دارد، در قرن‌ هجدهم‌ چنان‌ كه‌ بايد آشكار نبود. در آن‌ زمان‌ كسي‌ نگفت‌ كه‌ اگر بشر به‌ اعتبار بشر بودن‌ خود آزاد است‌، طبيعت‌ و ماهيت‌ نمي‌تواند داشته‌ باشد. اين‌ مشكل‌ در انديشه‌ي‌ شلينگ‌ و كي‌يركگارد به‌ نحوي‌ مطرح‌ شد و بعدها سارتر ماهيت‌ بشر را اگزيستانس‌ و آزادي‌ او دانست‌. اين‌ معني‌ را در صورتي‌ مي‌توان‌ پذيرفت‌ كه‌ اگزيستانس‌ را تاريخي‌ بدانيم‌ زيرا پيش‌ از قرن‌ هجدهم‌ نه‌ كسي‌ مي‌توانست‌ بي‌قانوني‌ را اثبات‌ و تصديق‌ كند و نه‌ مردم‌ در جايي‌ تقاضاي‌ آزادي‌ داشتند. به‌ اين‌ دليل‌ تاريخي‌ است‌ كه‌ حقوق‌ و آزاديهاي‌ مصرّح‌ در اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر به‌ تاريخ‌ دويست‌ سال‌ اخير تعلق‌ دارد. اگر حقوق‌ طبيعي‌ مقرر در اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر، طبيعي‌ به‌ معني‌ ذاتي‌ بود، مي‌بايست‌ هر انساني‌ در هر جا و هر وقت‌ كه‌ بود آن‌ را مطالبه‌ مي‌كرد ولي‌ اين‌ مطالبه‌ خيلي‌ دير ظاهر شد. مشكل‌ ذاتي‌ بودن‌ يا ذاتي‌ نبودن‌ حقوق‌ طبيعي‌ مي‌بايست‌ در فلسفه‌ حل‌ شود.

نظر مهمي‌ كه‌ در اين‌ باب‌ اظهار شد، اين‌ بود كه‌ حقوق‌ بشر يك‌ امر تاريخي‌ است‌. به‌ اين‌ معني‌ كه‌ در يك‌ موقع‌ و موقف‌ تاريخي‌ اين‌ حقوق‌ با وجود بشر پيوستگي‌ و يگانگي‌ پيدا كرده‌ و هر جا كه‌ اين‌ پيوستگي‌ و يگانگي‌ حاصل‌ شده‌ تحول‌ سياسي‌ در سياست‌ و نظام‌ زندگي‌ مردمان‌ به‌ وجود آمده‌ است‌. جهان‌ و كشورها را به‌ صرف‌ وضع‌ قوانين‌ – هرچند آن‌ قوانين‌ ظاهراً خوب‌ باشند – نمي‌توان‌ در طريق‌ صواب‌ و صلاح‌ نگاه‌ داشت‌ و پيش‌ برد. قانون‌ بايد با وجود بشر، يگانه‌ و به‌ هم‌ پيوسته‌ باشد. بشري‌ كه‌ تعلق‌ به‌ قانون‌ ندارد، آن‌ را زير پا مي‌گذارد و قانوني‌ كه‌ با جان‌ بشر يگانه‌ نباشد اجرا نمي‌شود. به‌ اين‌ جهت‌ قانوني‌ كه‌ با تكلف‌ وضع‌ مي‌شود منشأ هيچ‌ تحول‌ و اصلاحي‌ نمي‌شود. روح‌ حقوق‌ بشر در دويست‌ سال‌ اخير تغيير نكرده‌ و مواد اصلي‌ آن‌ همان‌ است‌ كه‌ در اعلاميه‌ي‌ اول‌ آمده‌ بود و در آنچه‌ بعدها بر آن‌ افزوده‌ شد، نكته‌ي‌ اساسي‌ مهمي‌ وجود ندارد. نكته‌اي‌ كه‌ به‌ آن‌ توجه‌ نشده‌ است‌ رسميت‌ يافتن‌ جهاني‌ اصول‌ حقوق‌ بشر، پس‌ از جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ بود. از زماني‌ كه‌ مجمع‌ ملي‌ فرانسه‌ اعلاميه‌ي‌ حققو بشر را صادر كرد تا وقتي‌ كه‌ سازمان‌ ملل‌ متحد تشكيل‌ شد رعايت‌ حقوق‌ بشر در سياست‌ بين‌المللي‌ جايگاه‌ رسمي‌ نيافته‌ بود. از اواخر قرن‌ هجدهم‌ تا اين‌ زمان‌ يعني‌ در طي‌ مدت‌ دويست‌ سال‌ حقوق‌ بشر واسطه‌ي‌ ميان‌ تفكر فلسفي‌ و سياست‌ بود يعني‌ سياست‌ به‌ واسطه‌ي‌ حقوق‌ بشر از فلسفه‌ بهره‌ و مدد مي‌گرفت‌ اما اكنون‌ نه‌ حقوق‌ بشر پشتوانه‌اي‌ دارد و نه‌ سياست‌ از حقوق‌ بشر مدد مي‌گيرد. هيچ‌ مرجع‌ و سازماني‌ هم‌ ضامن‌ رعايت‌ آن‌ نمي‌تواند باشد اما به‌ هر حال‌ اين‌ اعلاميه‌ به‌ تصويب‌ نمايندگان‌ كشورهاي‌ عضو سازمان‌ ملل‌ متحد رسيده‌ و كشورها تعهد كرده‌اند كه‌ اصول‌ و مواد اعلاميه‌ را رعايت‌ كنند. اين‌ پيش‌آمد كه‌ ظاهراً مي‌بايست‌ و مي‌توانست‌ حقوق‌ بشر را در همه‌ جاي‌ جهان‌ منتشر كند محدوديت‌ امكان‌ تحقق‌ روح‌ اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر را نشان‌ داد. در آن‌ زمان‌ كه‌ اروپا با تبعيض‌ به‌ مردم‌ جهان‌ مي‌نگريست‌، چنان‌ كه‌ گويي‌ حقوق‌ بشر صرفاً به‌ بشر اروپايي‌ و به‌ قول‌ كانت‌ به‌ انساني‌ كه‌ از محجوريت‌ خارج‌ شده‌ است‌ تعلق‌ دارد، مجمع‌ ملي‌ فرانسه‌ به‌ صورتي‌ خفي‌ و مضمر به‌ همه‌ي‌ مردم‌ جهان‌ تكليف‌ كرده‌ بود كه‌ مواد اعلاميه‌ را از آن‌ خود بدانند و بپذيرند و به‌ آن‌ گردن‌ گذارند. بعد از جنگ‌ دوم‌ كه‌ تجددمآبي‌ و توسعه‌ در دستور كار سياست‌ جهان‌ و روابط‌ بين‌الملل‌ قرار گرفت‌، قلمرو و دامنه‌ي‌ برخورداري‌ از حقوق‌ بشر هم‌ وسعت‌ يافت‌. پيش‌ از تصويب‌ اعلاميه‌، كشورهاي‌ آسيا و آفريقا ملتزم‌ و متعهد به‌ اجراي‌ اصول‌ بشر نبودند و كشورهاي‌ اروپاي‌ غربي‌ نيز مردم‌ غيرغربي‌ را نابالغ‌ مي‌دانستند و به‌ اين‌ جهت‌ اهمال‌ در رعايت‌ حقوق‌ بشر چندان‌ احساس‌ نمي‌شد اما از وقتي‌ هم‌ كه‌ تبعيض‌ نظري‌ منتفي‌ شد نه‌ فقط‌ در كشورهاي‌ توسعه‌ نيافته‌ حقوق‌ بشر چنان‌ كه‌ بايد رعايت‌ نشد، بلكه‌ قدرتهاي‌ اروپايي‌ و آمريكايي‌ نيز از زير پا گذاشتن‌ آن‌ پروا نكردند. اين‌ وضع‌ را با اصلاح‌ قانون‌ و افزودن‌ يا كاستن‌ يك‌ يا چند بند و ماده‌ نمي‌توان‌ تغيير داد.

نكته‌ي‌ ديگري‌ كه‌ بايد به‌ آن‌ توجه‌ شود، ناگفته‌هاي‌ اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر است‌. بسياري‌ از مشكلات‌ تجدد نيز به‌ آن‌ ناگفته‌ها باز مي‌گردد. اين‌ ناگفته‌ها را به‌ آساني‌ نمي‌توان‌ يافت‌ و به‌ عبارت‌ آورد و مشكلات‌ را به‌ وسيله‌ي‌ آنها رفع‌ كرد. شايد هم‌ تعبير ناگفته‌ در اينجا چندان‌ درست‌ نباشد بلكه‌ بهتر است‌ بگوييم‌ كه‌ علي‌رغم‌ ظاهر روشن‌ و متناسب‌ اصول‌ اعلاميه‌، در باطن‌ آن‌ نوعي‌ محدوديت‌ و تعلق‌ زماني‌ و تاريخي‌ وجود دارد و آثار اين‌ محدوديت‌ نيز كم‌ و بيش‌ ظاهر شده‌ است‌.

اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر يك‌ حادثه‌ي‌ تاريخي‌ است‌. كانت‌ كه‌ فيلسوف‌ مدرنيته‌ و از پاسداران‌ حقوق‌ بشر و انديشه‌ي‌ آزادي‌ بود در مقاله‌ي‌ كوتاه‌ «منورالفكري‌ چيست‌؟» به‌ صراحت‌ گفته‌ بود كه‌ بشر تا زمان‌ او جرئت‌ به‌ كار انداختن‌ عقل‌ و مجال‌ آزادانديشي‌ نداشته‌ است‌. اگر بار ديگر بگويند كه‌ حقوق‌ بشر ربطي‌ به‌ آزادي‌ ندارد و چون‌ حقوق‌، طبيعي‌ است‌ به‌ بشر از آن‌ حيث‌ كه‌ بشر است‌ – و نه‌ به‌ بشر تاريخي‌ – تعلق‌ دارد و به‌ عبارت‌ ديگر بشر هميشه‌ در همه‌ جا از حقوق‌ طبيعي‌ برخوردار بوده‌ است‌. در پاسخشان‌ به‌ آنچه‌ قبلاً گفته‌ شد مي‌توان‌ افزود كه‌ انتزاع‌ حقوق‌ بشر از عالم‌ متجدد حداقل‌ با دو اشكال‌ مواجه‌ است‌؛ يكي‌ اينكه‌ حقوق‌ با خودآگاهي‌ مردمان‌ و پس‌ از مطالبه‌ي‌ آن‌ متعين‌ مي‌شود يعني‌ حق‌ امر اعتباري‌ است‌ و وقتي‌ مي‌توان‌ از آن‌ سخن‌ گفت‌ كه‌ مردم‌ آن‌ را عنوان‌ كرده‌ و خواسته‌ باشند. پس‌ حقوقي‌ كه‌ تا دوره‌ي‌ جديد مطرح‌ نبوده‌ يا تفصيل‌ و صراحت‌ نداشته‌ است‌، به‌ صرف‌ اينكه‌ حقوق‌ طبيعي‌ خوانده‌ شود حقوق‌ هميشگي‌ مردم‌ سراسر جهان‌ نخواهد بود. البته‌ اين‌ اشكال‌ را يك‌ شبهه‌ غيرقابل‌ حل‌ و حتي‌ دشوار نبايد تلقي‌ كرد ولي‌ به‌ هر حال‌ بشري‌ كه‌ حقوق‌ طبيعي‌ به‌ او تعلق‌ مي‌گيرد يك‌ ماهيت‌ فرضي‌ است‌. اين‌ بشر وجود خارجي‌ ندارد و وقتي‌ وجود خارجي‌ پيدا مي‌كند كه‌ از اين‌ حقوق‌ برخوردار باشد يا لااقل‌ آنها را مطالبه‌ كند. كساني‌ كه‌ مي‌گويند بشر در دوره‌ي‌ جديد به‌ وجود آمده‌ است‌ به‌ اين‌ معني‌ نظر داشته‌اند. اينها حقيقت‌ بشر را در حقوق‌ بشر ديده‌اند و حقوق‌ بشر به‌ معني‌ حقوق‌ طبيعي‌ نيز در تاريخ‌ غربي‌ متحقق‌ شده‌ است‌. در نظريه‌ي‌ حقوق‌ طبيعي‌ فرض‌ اين‌ بوده‌ است‌ كه‌ بشر صرف‌ نظر از زبان‌ و تاريخ‌ و نژاد و دين‌ و آيين‌ و فرهنگ‌، وجود و حقوق‌ دارد و پيداست‌ كه‌ چنين‌ بشري‌ صرف‌ يك‌ انتزاع‌ يا حداكثر يك‌ قوه‌ و استعداد است‌ و بشر هر وفت‌ و هر جا بوده‌ زبان‌ و فرهنگ‌ و آداب‌ و آيين‌ و شيوه‌ي‌ زندگي‌ داشته‌ است‌، چنان‌ كه‌ بشر بيرون‌ از تاريخ‌ را به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ تصور كرد. پدر ما، آدم‌ هم‌ تا در بهشت‌ بود فقط‌ «طينت‌» آدم‌ داشت‌ و چون‌ به‌ زمين‌ آمد قانون‌ و نظام‌ و عالم‌ بشري‌ با زندگي‌ زميني‌ قوام‌ يافت‌. البته‌ تا دويست‌ سيصد سال‌ پيش‌ قوانين‌ ربطي‌ به‌ حقوق‌ بشر نداشت‌ و روابط‌ و مناسبات‌ براساس‌ حقوق‌ بشر تدوين‌ و تنظيم‌ نمي‌شد. حقوق‌ بشر آينه‌اي‌ بود كه‌ بشر غربي‌ در قرن‌ هجدهم‌ خود را در آن‌ ديد و از همان‌ وقت‌ ماهيت‌ بشر با آزادي‌ و حقوق‌ طبيعي‌ به‌ هم‌ بسته‌ شد.

اشكال‌ ديگر اين‌ است‌ كه‌ حقوق‌ بشر، ديگر نه‌ فقط‌ ره‌آموز سياست‌ جهان‌ نيست‌، بلكه‌ از سوي‌ مدعيان‌ پاسداري‌ از آن‌ هم‌ به‌ آساني‌ زير پا گذاشته‌ مي‌شود. البته‌ رعايت‌ نكردن‌ قانون‌ و حتي‌ تخلف‌ عمومي‌ از آن‌ منافاتي‌ با طبيعي‌ بودنش‌ ندارد اما نكته‌ اين‌ است‌ كه‌ در زمان‌ ما يعني‌ زمان‌ رسميت‌ داشتن‌ حقوق‌ بشر، اين‌ حقوق‌ از يكسو در سياست‌ و مقاصد سياسي‌ منحل‌ شده‌ و از سوي‌ ديگر، صاحب‌نظران‌ چون‌ و چرا در مبادي‌ آن‌ را آغاز كرده‌اند. آيا با چيزي‌ كه‌ طبيعي‌ است‌ مي‌توان‌ اين‌ چنين‌ معامله‌ كرد؟ و آيا با كساني‌ كه‌ گفته‌ بودند بشر ماهيت‌ و طبيعت‌ ندارد همنوا شد؟ از اينها كه‌ بگذريم‌، پديد آمدن‌ انديشه‌ي‌ تاريخي‌ مقتضي‌ تاريخي‌ دانستن‌ همه‌ي‌ شئون‌ زندگي‌ و از جمله‌ حقوق‌ بشر است‌.

صاحب‌ نظر بزرگ‌ تجدد يعني‌ كانت‌، استفاده‌ از عقل‌ براي‌ ترتيب‌ نظام‌ زندگي‌ و تعيين‌ حقوق‌ و تكاليف‌ را يك‌ امر تاريخي‌ و حادث‌ در زمان‌ خود (زمان‌ انقلاب‌ كبير فرانسه‌) دانسته‌ است‌. اگر در تاريخ‌ تجدد يعني‌ تاريخي‌ كه‌ حقوق‌ بشر ظهور پيدا كرده‌ است‌، صاحبان‌ و بنيان‌گذاران‌ آن‌ رسم‌ قهر و غلبه‌ و استعمار را پيش‌ گرفته‌ و اين‌ شيوه‌ را نيز توجيه‌ كرده‌اند، از آن‌ روست‌ كه‌ غيرغربيان‌ و كساني‌ را كه‌ در تاريخ‌ تجدد وارد نشده‌اند صاحب‌ مقام‌ بشري‌ و برخوردار از حقوق‌ بشر نمي‌دانسته‌اند. هم‌اكنون‌ نيز احياناً در افكار عمومي‌ آمريكاييان‌ و اروپاييان‌ انعكاسي‌ از تحقير و نفرت‌ نسبت‌ به‌ غيرغربيان‌ مي‌توان‌ يافت‌. اگر انديشه‌ي‌ حقوق‌ بشر تاريخي‌ نبود و اگر معتقدان‌ به‌ آن‌، آن‌ را حقيقتاً طبيعي‌ مي‌دانستند، نمي‌توانستند ميان‌ غربي‌ و غيرغربي‌ تبعيض‌ قائل‌ شوند و همين‌ تبعيض‌ دليل‌ تاريخي‌ بودن‌ حقوق‌ بشر در نظر آنان‌ است‌. آنچه‌ تاريخي‌ است‌ در زمان‌ پديد آمده‌ و معمولاً به‌ كمال‌ منتظر خود مي‌رسد و سپس‌ دچار ضعف‌ و ركود مي‌شود و شايد از ميان‌ برود يا از اعتبار بيفتد، اما توجه‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ پديد آمدن‌ تجدد و لوازم‌ آن‌ يعني‌ حقوق‌ بشر و علم‌ و سياست‌ و تكنولوژي‌ جديد، حادثه‌ي‌ بزرگي‌ است‌ و با گفتن‌ اينكه‌ حقوق‌ بشر حقوق‌ طبيعي‌ (به‌ معني‌ ذاتي‌) نيست‌، از عظمت‌ آن‌ كاسته‌ نمي‌شود. كساني‌ كه‌ با اتكا و استناد به‌ تعريفي‌ از بشر به‌ رد يا اثبات‌ اصول‌ حقوقي‌ بشر مي‌پردازند كار بزرگ‌ را سهل‌ مي‌انگارند و به‌ اين‌ جهت‌ سخنشان‌ جايگاهي‌ پيدا نمي‌كند. طبيعي‌ دانستن‌ حقوق‌ بشر قضيه‌اي‌ نيست‌ كه‌ آن‌ را اثبات‌ يا رد كنند بلكه‌ به‌ اين‌ معني‌ است‌ كه‌ بشر با اين‌ حقوق‌ تعريف‌ مي‌شود، يعني‌ قبل‌ از آنكه‌ عقيده‌اي‌ داشته‌ باشد در انتخاب‌ عقيده‌ و دراظهار آن‌ آزاد است‌. به‌ عبارت‌ ديگر، بشر موجود قبل‌ از اجتماع‌ و قبل‌ از قانون‌ است‌ ولي‌ فرض‌ وجود چنين‌ بشري‌ بدون‌ تصور عقل‌ و آزادي‌ چه‌ نتيجه‌اي‌ دارد؟

لاك‌ و روسو كه‌ طراحان‌ قرارداد اجتماعي‌اند، بشر طبيعي‌ و قبل‌ از قرارداد را لوح‌ پاك‌ مي‌دانند و فكر مي‌كنند كه‌ عقل‌ و آزادي‌ پس‌ از قرارداد به‌ وجود مي‌آيد يا ظهور مي‌كند. در اين‌ بحث‌ ظاهراً آنچه‌ دكارت‌ و كانت‌ انديشيده‌اند موجه‌تر باشد. آنها عقل‌ و آزادي‌ را لازم‌ طبيعت‌ بشر دانسته‌اند. البته‌ كانت‌ به‌ معنايي‌ كه‌ متقدمان‌، عقل‌ را جزء ذات‌ آدمي‌ مي‌دانستند نمي‌انديشد بلكه‌ عقل‌ را امري‌ كه‌ در دوران‌ اخير تاريخي‌ پديد آمده‌ است‌ مي‌شناخت‌ اما چون‌ اين‌ دوران‌ را دوران‌ كمال‌ بشر و دوران‌ آزادي‌ مي‌دانست‌ مي‌توانست‌ بينديشد كه‌ بشر بالاخره‌ به‌ آنچه‌ ذات‌ و طبيعت‌ او اقتضا مي‌كرد، رسيده‌ است‌. او هم‌ در حقيقت‌ به‌ نحو ماتقدم‌ عقل‌ و آزادي‌ را عين‌ ذات‌ و طبيعت‌ بشر يافته‌ است‌. با اين‌ تلقي‌، بشر جديد كشف‌ مي‌شود يا درست‌ بگوييم‌ به‌ وجود مي‌آيد يعني‌ تجدد و بشر جديد و حقوق‌ بشر با هم‌ به‌ وجود مي‌آيند. پس‌ بيهوده‌ سعي‌ نكنيم‌ كه‌ طبيعي‌ دانستن‌ حقوق‌ بشر را بي‌وجه‌ قلمداد كنيم‌. اينكه‌ حقوق‌ بشر از آثار و عوارض‌ ذات‌ و طبيعت‌ بشر است‌ يك‌ نظر و حكم‌ نظري‌ نيست‌ بلكه‌ از آثار و مظاهر قدرت‌ تجدد است‌. اين‌ قدرت‌ چندان‌ عظيم‌ بوده‌ است‌ كه‌ خود را مثال‌ بشر و بشر كامل‌ ديده‌ و براي‌ خود حقوق‌ طبيعي‌ مطالبه‌ كرده‌ است‌ گويي‌ پيش‌ از تجدد، بشر طبيعي‌ وجود نداشته‌ است‌ تا واجد حقوقي‌ باشد، بلكه‌ حقوقي‌ كه‌ حقوق‌ طبيعي‌ خوانده‌ مي‌شود به‌ تاريخِ تجدد تعلق‌ پيدا مي‌كند. اين‌ تاريخ‌ مثل‌ هر تاريخ‌ ديگري‌ آغازي‌ داشته‌ و پاياني‌ نيز خواهد داشت‌، اما گفتن‌ اين‌ سخن‌ آسان‌ نيست‌. آنان‌ كه‌ به‌ يك‌ تاريخ‌ تعلق‌ دارند و مخصوصاً كساني‌ كه‌ خود را مظهر آن‌ تاريخ‌ مي‌دانند مايل‌ نيستند و به‌ آساني‌ نمي‌توانند پايان‌ يافتن‌ تاريخ‌ را بپذيرند و اگر از پايان‌ دم‌ مي‌زنند، مرادشان‌ اعلام‌ جاويداني‌ آن‌ تاريخ‌ است‌. شايد طرح‌ شعار جاويداني‌ يك‌ تاريخ‌ نشانه‌ي‌ پيدايش‌ پريشاني‌ در درون‌ آن‌ تاريخ‌ باشد گويي‌ اين‌ شعار عكس‌العمل‌ دفاع‌ تاريخ‌ در برابر احساس‌ ضعف‌ و سستي‌ و تزلزل‌ است‌. وقتي‌ به‌ بديل‌ نظام‌ غربي‌ حقوق‌ بشر فكر مي‌كنيم‌ جمله‌هايي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ «قرن‌ بيست‌ و يكم‌ يا وجود ندارد يا قرن‌ اخلاق‌ و دين‌ است‌»، در نظر مي‌آيد، اما اينها جاي‌ حقوق‌ بشر را نمي‌گيرد. بديل‌ حقوق‌ بشر با تفكر پديد مي‌آيد و عنوان‌ مي‌شود، نه‌ اينكه‌ يك‌ مجمع‌ سياسي‌ نظير مجمع‌ ملي‌ فرانسه‌ بي‌مقدمه‌ و تفكر آن‌ را تدوين‌ و اعلام‌ كند. درست‌ است‌ كه‌ اعلاميه‌ي‌ حقوق‌ بشر را مجمع‌ ملي‌ فرانسه‌ تصويب‌ و اعلام‌ كرد اما مطاوي‌ و مضامين‌ اصول‌ و مواد حقوق‌ بشر در تفكر دويست‌ ساله‌ي‌ غرب‌ و به‌ خصوص‌ در قرن‌ هجدهم‌ پرورده‌ شده‌ بود.

نكته‌ي‌ ديگر اين‌ است‌ كه‌ در اصول‌ و مبادي‌ تاريخها نوعي‌ محدوديت‌ يا شقاق‌ و اختلاف‌ وجود دارد. اين‌ شقاق‌ و اختلاف‌ را متفكران‌ حتي‌ در ابتداي‌ هر تاريخ‌ كم‌ و بيش‌ مي‌توانند درك‌ كنند يا به‌ هر حال‌ اينها در آثار صدر هر تاريخي‌ به‌ نحوي‌ ظاهر مي‌شوند اما به‌ تدريج‌ در طومار تاريخ‌ باز مي‌شود، اختلاف‌ و محدوديت‌ بيشتر در پرده‌ مي‌رود و تا زماني‌ كه‌ امكانات‌ يك‌ تاريخ‌ يا تمدن‌ به‌ فعليت‌ نرسد آن‌ اختلاف‌ و دوگانگي‌ يا چندگانگي‌ نيز آشكار نمي‌شود. وضع‌ حقوق‌ بشر در زمان‌ ما مثال‌ و مورد خاص‌ اين‌ حكم‌ كلي‌ است‌. حقوق‌ بشر در عين‌ حال‌، قدرت‌ و محدوديت‌ بشر را اثبات‌ مي‌كند ولي‌ قدرت‌ با محدوديت‌ ميانه‌ ندارد. وقتي‌ تمام‌ حق‌ و قدرت‌ به‌ موجودي‌ داده‌ شود كه‌ خود او ملاك‌ و ميزان‌ است‌ معلوم‌ نيست‌ كه‌ قدرت‌ در كجا و چگونه‌ اعمال‌ مي‌شود. اكنون‌ در همه‌ جا حقوق‌ بشر به‌ صورتهاي‌ مختلف‌ و متفاوت‌ زير پا گذاشته‌ شده‌ است‌ و مي‌شود. بيشتر طرفداران‌ حقوق‌ بشر هم‌ به‌ جاي‌ اينكه‌ نگران‌ زير پا گذاشته‌شدن‌ حقوق‌ بشر باشند، بيشتر پرواي‌ مخالفت‌ با حقوق‌ بشر دارند و كوچك‌ترين‌ اظهار نظري‌ درباره‌ي‌ حقوق‌ بشر را براي‌ اجرا در سياست‌ اعلام‌ نكرده‌اند بلكه‌ براي‌ ستايش‌ و تقديس‌ تدوين‌ شده‌ است‌. البته‌ مخالفت‌ با حقوق‌ بشر امري‌ بي‌وجه‌ است‌ و مگر بر چه‌ مبنايي‌ مي‌توان‌ با حقوق‌ بشر مخالفت‌ كرد؟ اگر با لوازم‌ فكري‌ حقوق‌ بشر مخالفت‌ شود، در حقيقت‌ باب‌ بحث‌ و نظر گشوده‌ شده‌ است‌ و مخالفت‌ نظري‌ نبايد طرفداران‌ حقوق‌ بشر را نگران‌ كند زيرا حقوق‌ بشر اين‌ مخالفت‌ را روا دانسته‌ است‌ و شايد بقا و دوام‌ آن‌ موكول‌ و موقوف‌ به‌ اختلاف‌ و مخالفت‌ باشد. به‌ علاوه‌، اگر كساني‌ درباره‌ي‌ حقوق‌ بشر چون‌ و چرا مي‌كنند، بدان‌ جهت‌ است‌ كه‌ نه‌ فقط‌ جهان‌ ما جهان‌ عدل‌ و داد نيست‌ بلكه‌ مدعيان‌ و توليت‌ حقوق‌ بشر جز توسعه‌ي‌ دامنه‌ي‌ قدرت‌ به‌ چيزي‌ نمي‌انديشند و باك‌ ندارند كه‌ حقوق‌ بشر را نيز به‌ وسيله‌ي‌ اعمال‌ قدرت‌ تبديل‌ كنند. تفكر درباره‌ي‌ شرايط‌ اجراي‌ تام‌ و تمام‌ اصول‌ حقوق‌ بشر در حقيقت‌ تفكر درباره‌ي‌ آينده‌ي‌ بشر است‌. در شرايط‌ كنوني‌ مخالفت‌ با حقوق‌ بشر هيچ‌ وجهي‌ ندارد و عاقبت‌ به‌ توجيه‌ قهر و ستم‌ مودّي‌ مي‌شود وظيفه‌ي‌ ما اين‌ است‌ كه‌ در مباني‌ حقوق‌ بشر تأمل‌ كنيم‌ و تا زماني‌ كه‌ جهان‌ بر مدار موجود مي‌گردد حرمت‌ اصول‌ حقوق‌ بشر را نگاه‌ داريم‌ زيرا چنان‌ كه‌ گفتيم‌ رعايت‌ نكردن‌ و بي‌ارج‌ شمردن‌ آن‌ چه‌ بسا كه‌ به‌ ستمگري‌ مي‌رسد يا راه‌ ستمگري‌ را مي‌گشايد. تحول‌ اساسي‌ در تاريخ‌ با تحول‌ در اصول‌ صورت‌ مي‌گيرد. اين‌ تغيير را نمي‌توان‌ با تغيير دادن‌ فروع‌ آغاز كرد و به‌ انجام‌ رسانيد.

مقدمه چاپ سوم کتاب فارابی فیلسوف فرهنگ.انتشارات ساقی. 1382

در اين چاپ بعضي اصلاح هاي جزئي صورت گرفته و مقاله اي نيز به كتاب افزوده شده است. من از حدود چهل سال پيش كه شروع به مطالعه آثار فارابي كرده ام هرچه بيشتر خوانده ام عظمت مقام او در نظرم بيشتر شده است. البته اگر بگويم فارابي از ابن سينا و ملاصدرا بزرگتر است استادان فلسفه سخنم را نمي پذيرند و حتي ممكن است آن را بر جهل حمل كنند. داعيه دانايي ندارم ولي اگر كسي بخواهد بطلان گفته ام را اثبات كند چه مي گويد؟ مي گويد كه ابن سينا و سهروردي فلسفه را بسط و تفصيل داده و در طرح و حل بسياري از مسائل فلسفه موفق بوده اند. اين سخن را هر كس كه مختصر آشنايي با فلسفه دارد مي پذيرد اما عظمت و عمق تفكر غير از بسط و تفصيل و طرح و حل مسائل است. شايد در تتميم سخن بگويند كه ابن سينا و ملاصدرا علاوه بر اينكه فلسفه اسلامي را تفصيل داده و مسائل نو و بديعي طرح كرده اند در جمع فلسفه و علم كلام و عرفان نيز كاري بزرگ انجام داده اند. اين سخن را نيز ناچار بايد تصديق كرد مع هذا نبايد پنداشت كه فلسفه فارابي صورت مجمل و ابتدايي و ناپخته فلسفه ابن سينا و ملاصدرا است. اگر در آثار بزرگ ابن سينا و ملاصدرا مسائل و مباحثي هست كه در مقالات و رسالات فارابي جايي ندارد بعضي مسائل بسيار با اهميت نيز (كه شايد قرنها اهميت آنها درك نمي شد) در فلسفه فارابي مورد غفلت قرار گرفته است چنانكه في المثل توجهي كه فارابي به سياست و زندگي مدني داشت كم كم از نظر فلاسفه افتاد و اگر سخني در سياست گفته شد تكرار اقوال و آراء فارابي يا گزيده اي از آن سخنان بود. ابن سينا و سهروردي كوشيدند تا سياست را به مسيري ديگر و مناسب تر با عالم اسلامي بيندازند اما سعيشان در اين راه ناتمام ماند و نصير الدين طوسي و ملاصدراي شيرازي دو خلف بزرگ ابن سينا و سهروردي، در سياست به فارابي بازگشتند و به بيان خلاصه اقوال او اكتفا كردند. مسئله بسيار مهم انتقال علم و تفكر از يك عالم و حوزه فرهنگي و تمدني به حوزه ديگر و امكان ترجمه آثار فلسفي و ادبي از يك زبان به زبان ديگر نيز كه در بعضي از آثار فارابي طرح شده بود تقريباً بكلي فراموش شد و تلقي از فلسفه بصورتي در آمد كه اگر كسي از اهل فلسفه به اين قبيل مسائل مي پرداخت چه بسا ملامتش مي كردند كه اينها ربطي به فلسفه ندارد زيرا در زمره عوارض ذاتي وجود نيست و بالاخره مطلب مهم نسبت فلسفه با دين كه در آثار فارابي با جد فكري و به قصد تفحص و تحقيق طرح شده بود كم كم يك پاسخ رسمي پيدا كرد و فلاسفه و حتي متكلمان، آن پاسخ را پاسخ تمام دانستند. فارابي همچنين با «احصاء علوم» برنامه درسي مدارس جهان اسلام يا لااقل حوزه هاي درسي منطقه اي را كه در فاصله ميان چهار رود سند و جيحون و دجله و نيل قرار دارد معين كرد و حتي به طرح انديشه تاريخي ك زمان ظهور و پيدايش صريح آن قرن هيجدهم است، نزديك شد. من به اين مطلب در مقاله اي كه به كتاب افزوده ام اشاره كرده ام. اگر فرصت مي داشتم يكبار ديگر آثار فارابي را مي خواندم و مي كوشيدم زمان و زبان او را درك كنم. ما نياز داريم آثار بزرگان فلسفه دوره اسلامي و مخصوصاً فارابي را كه مقام مؤسس دارد نه فقط به عنوان پژوهشگر بلكه به قصد همزباني با او بخوانيم. آثار فلسفي را بطور كلي به دو نحو مي توان خواند. يكي خواندن رايج و شايع است كه از آن نمي توان صرفنظر كرد و اگر از آن صرفنظر شود آموزش فلسفه منتفي مي شود. اين خواندن، خواندن الفاظ و عبارات است. يك نحوه ديگر خواندن نيز هرچند كه از عهده همه دانشجويان و مدرسان فلسفه بر نمي آيد و صرفاً براي بعضي از محققان و صاحبنظران ممكن و ميسر مي شود، فهم اشارات فلاسفه است. اينان مي توانند نه فقط الفاظ و عبارات سطور آثار فلاسفه را بخوانند بلكه لابلاي سطور را هم مي خوانند. آنچه در لابلاي سطور فلاسفه و متفكران يافت مي شود محدوديت ندارد و به اين جهت است كه آثار فلسفي در زمان كهنه نمي شود و آنها را هميشه و همواره مي توان خواند. گاهي اين پرسش براي من مطرح مي شود كه چرا مردي مثل فارابي كه عمر نسبتاً دراز داشته و عمر خود را وقف مطالعه و تحقيق كرده شاگرداني نداشته است كه تعليمات او را تدوين كنند و از طريق تعليم انتشار دهند. در فاصله ميان فارابي و ابن سينا محققان و صاحبنظراني مانند ابو سليمان سجستاني، يحيي بن عدي، ابو حيّان توحيدي، ابو الحسن عامري و . . . بوده اند كه از تعليمات فارابي بهره برده اند اما اصولاً نبايد توقع داشت كه مؤسسان فلسفه شاگرد پرور باشند و مگر سنت اوگوستن و دكارت حوزه درس و شاگرد داشته اند؟ مي گويند سقراط شاگردي مانند افلاطون داشته و در آكادمي افلاطون فيلسوفي چون ارسطو بار آمده است. افلاطون و ارسطو هر يك مسلّماً از استاد خود بسيار چيزها آموخته اند اما اين هر سه بنيانگذارند نه اينكه سقراط بنيانگذار باشد و آندو شاگرد باشند. فلسفه را سقراط و افلاطون و ارسطو بنياد گذاشته اند و برحسب اتفاق است كه اين سه، به سه نسل پي در پي تعلق دارند. البته ارسطو شاگرد افلاطون و افلاطون شاگرد سقراط بوده است اما در حقيقت اين سه، سه دوست بودند هرچند كه بمعني مشهور و متداول لفظ و بر طبق شرايطي كه ارسطو دركتاب اخلاق نيكوماك ذكر كرده است نمي توانستند با هم دوست باشند ولي آنها هر سه فلسفه و دوستي دانايي بمعنايي تازه را بنياد كردند.

مؤسسان معمولاً شاگرد پرور نيستند زيرا آنچه مي گويند وقتي قابل تدريس در مدرسه است كه كم و بيش صورت رسمي پذيرفته باشد يا درست بگوئيم مؤسسان تفكر از آنجا كه سخنشان خلاف عادت است يافت هاي خود را به دشواري مي توانند به معاصران بياموزند. فلسفه در ابتداي هر دوراني از تاريخ خود رشد و بسط طبيعي دارد و در اين رشد طبيعي بسياري مطالب كه در آغاز بوده از نظرها مي افتد. در حدود چهل سال قبل كه در يك مجلس محدود اهل فلسفه گزارش اقوال و آراء فارابي را مي گفتم بعضي همكارانم از شنيدن سخناني كه فارابي درباره نبوت و زبان و فرهنگ و نسبت فلسفه با دين گفته است تعجب كردند. من هم ابتدا از تعجب آنها متعجب شدم اما بزودي دريافتم كه نه فقط همكاران من بلكه شاگردان فارابي از صدها سال پيش از اين مطالب چشم پوشيده اند. فلسفه اسلامي بعد از فارابي راه رشد طبيعي را پيمود و وقتي به ابن سينا رسيد تا حدي جا افتاده و آموختني شده بود و البته عظمت و نبوغ ابن سينا آن را بيشتر مستعد تعليم و انتقال كرد. ابن سينا از بابت چيزهايي كه از فارابي آموخته بود از او تجليل كرد اما درباره مطالبي كه مسكوت عنه گذاشته شده بود چيزي نگفت و با آنها مخالفت نكرد. وقتي با يك رأي و نظر مخالفت مي شود معنيش اينست كه طرح آن نظر ناروا و بي جا نيست ولي بي اعتنايي به سخن و مسكوت گذاشتن آن، بيرون راندنش از دايره بحث و نظر است چنانكه بعضي از آراء فارابي از دايره فلسفه اسلامي خارج شد. شايد بهتر باشد بگوئيم كه اين آراء در گفتار غالب فلسفه دوران اسلامي جايي پيدا نكرد ولي اكنون در زمان ما كه به مسائلي مثل نسبت عقل و ايمان (فلسفه و دين) و ارتباط فرهنگها اهميت دارد مي توانيم به فلسفه فارابي بازگرديم و بپرسيم چرا پس از فارابي اين مسائل در نظر صاحبنظران جلوه نكرد و كسي به آنها نپرداخت شايد پاسخش اين باشد كه وقتي عمده آثار و آراء فلسفه يوناني به عالم اسلام منتقل شد و فارابي تفسيري از آن را كه مناسبت با جهان اسلام بود فراهم آورد، ديگر نيازي به بحث در شرايط امكان ارتباط فرهنگها و مشكل ترجمه و نسبت زبان و تفكر نبود. برنامه درسي و ترتيب كار مدارس نيز به تدريج صورت تحقق پيدا كرد و مسئله دين و فلسفه هم گرچه در عالم بحث و نظر بنحوي كاملاً رضايت بخش حل نشده بود تقابل آنها ديگر چندان شديد نمي نمود و در شمار مسائل اختلافي بين علماي دين درآمده بود يعني از ميان علماي دين كساني (شايد به پيروي از فارابي) فلسفه را مايه استحكام مبادي و احكام دين مي دانستند و البته بسياري هم با آن مخالف بودند ولي بهرحال فلسفه در عالم اسلام وارد شده و جايي براي خود باز كرده بود. امروز ما دوباره در عصر انتقال قرار گرفته ايم و بايد به امر انتقال علم و تفكر و شرايط هم سخني فرهنگها بينديشيم. در اين تأمل فارابي مي تواند پيشرو و آموزگار ما باشد.

مقاله منتشر شده در شماره نوزدهم خردنامه صدرا. بهار 1379

ادراك بسيط و ادراك مركب در نظر ملاصدرا و در فلسفه لايب نيتس

از ميان فلاسفه مشهور دوره جديد تاريخ غربي شايد لايب نيتس تنها فيلسوفي باشد كه بتوان نظير بعضي آراء او را در آثار فيلسوفان اسلامي يافت. از جمله اين آراء، قول به ادراك بسيط و ادراك مركب است. در نظر هر دو فيلسوف ادراك بسيط صرف ادراك شيء است بدون وقوف و تذكّر به آن و ادراك مركب ادراكي است تؤام با آگاهي. اصطلاح و مفهوم علم و ادراك بسيط و مركب در ادب و فرهنگ قبل از ملاصدرا وجود داشته است امّا تا آنجا كه من مي دانم ملاصدرا براي اولين بار بر اساس قواعد اصلي فلسفه خود يعني اصالت وجود و تشكيك وجود، علم را به علم بسيط و علم مركب تقسيم كرده و با اين تقسيم بعضي قواعد تازه فلسفي پيشنهاد كرده و مخصوصاً وجه عقلي و فلسفي فطري بودن شناخت خداوند را محقق كرده است. ملاصدرا كه با قرآن مجيد و روايات مأنوس بود از آنها براي حل مسائل فلسفي استمداد مي كرد چنانكه از تأمل در آيه مباركه ‏”اولئك الذّين كتب الله علي قلوبهم الايمان فايّدهم بروح منه (سوره مجادله آيه 22) به تشخيص و تمييز ادراك مركب و ادراك بسيط رسيد و آن را مبنايي براي اثبات فطري بودن شناخت خداوند قرار داد. در مجلّد اول اسفار در بحث ماهيّت و انّيت واجب تحت عنوان حكمت عرشي مي خوانيم كه ” ……. علم نيز مانند جهل به بسيط و مركب تقسيم مي شود. علم بسيط علم كسي است كه مي داند ولي نمي داند كه مي داند امّا علم مركب دو علم است يكي علم به چيزي و ديگر علم به علم … ” (ص 116)

معمولاً وقتي لفظ علم را بكار مي برند و في المثل مردم را به عالم و عامي تقسيم مي-كنند مراد از علم، علم مركب است وگرنه همه مردم از علم بسيط بهره دارند يعني علم بسيط فطري آدمي است و عجيب اينكه اگر اين علم كه به اعتباري علم مبهم و مرتبه نازل علم است نبود، هيچ علم ديگري امكان نداشت. بنظر ملاصدرا بدون شناخت واجب، شناخت انّيت و حقيقت هيچ موجودي ممكن نيست و اين شرح يا بيان ديگري از كلام مولاي متقيان است كه فرمود ما رأيت شيًء الّا و رأيت الل قبله (و معه وفيه) يعني اگر خدابيني و خداجويي نبود درك هيچ چيز و هيچ معنايي امكان و مورد نداشت پس مطابق اين قول نه فقط علم مركب بلكه وجود بشر و گذران زندگي او بسته به ادراك و علم بسيط اوست. البته علم بسيط منحصر در شناخت خداوند نيست بلكه علم ما به هر چيزي ممكن است بسيط يا مركب باشد. نكته مهم اين است كه علم بسيط شرط امكان علم مركب است. در نظر ملاصدرا مرتبه وجودي ما با علم تعيين مي شود يعني ما از مقام و مرتبه حسي به مرتبه خيال و از آنجا به عالم عقل سير مي كنيم و مضاهي عالم عيني مي شويم. اين علمي كه مقام و مرتبه ما را در مراتب وجود تعيين مي  كند، علم مركب است نه علم بسيط زيرا علم بسيط عين اقتضاي انسانيت و شرط امكان علم و عمل ماست. سخن دان داستايوفسكي را به ياد آوريم كه گفته است اگر خدا نباشد هر كاري مباح است. ملاصدرا بستگي آدمي به خداي تعالي و درك بسيط اين بستگي را عين ذات او مي دانست. او هم مي توانست بگويد كه انكار خدا نه فقط مستلزم انكار اخلاق و ارزش هاست بلكه به انكار علم و حتي به نفي آدميت مودّي مي شود. او مخصوصاً اخلاق را متناظر با علم مركب مي دانست و مي گفت علم مركب و اخلاق هردو مسبوق به علم بسيطند.

نكته شايان توجّه اينست كه بستگي آدمي به وجود حق تعالي از طريق واسطه نيست بلكه قضيه در نظر ملاصدرا بهمان قراري است كه مثلاً مولانا جلال الدين گفته بود:

هست ربّ الناس را با جان ناس                                    اتصالي بي تكيّف بي قياس

اصلاً سير استكمالي و برخورداري از ادراكهاي حسّي و خيالي و عقلي منوط به اين اتصال است و البته پيداست كه همه مردم به اين امر آگاهي ندارند و درك آن براي خواص هم دشوار است به اين جهت تمييز و تشخيص علم بسيط و علم مركب يكي از مطالب مهم در فلسفه ملاصدرا است. چنانكه اشاره شد اين مطلب در تفكر اسلامي بي سابقه نبوده و در كلمات اولياء دين و ارباب معرفت به آن اشاراتي شده است امّا ملاصدرا آن را بصورت يك قاعده فلسفي درآورده و در فلسفه خود به آن جايگاه خاصي بخشيده است. اگر از اين بيان نتيجه مي شود كه قبل از ملاصدرا هيچ فيلسوفي به علم بسيط توجه نداشته و آن را تصديق نكرده است، پروايي نبايد داشت چنانكه در فلسفه اسلامي پس از ملاصدرا هم گرچه شاگردان اين فيلسوف آن را پذيرفته اند اما بنظر نمي رسد كه به اهميت آن چندان توجه كرده باشند (شايد هم راقم اين سطور اهميتي بيش از حدّ براي اين مطلب قائل باشد). در فلسفه جديد كه من فكر مي كنم (Cogito) دكارت و خودآگاهي اصل و آغاز و دائر مدار فلسفه است، نبايد توقع داشت كه چيزي مقدم بر آگاهي در فلسفه اصل قرار گيرد مع هذا صورتي از مطلب صدرالمتألّهين را، در فلسفه لايب نيتس مي يابيم. لايب نيتس كه مي كوشيد مشكلات برآمده از فلسفه دكارت را رفع كند، مطالبي گفته است كه لااقل از حيث ظاهر به اقوال و آراء ملاصدرا بسيار شبيه است.

لايب نيتس قائل به وجود وحدات خرد بي نهايت است و با اينكه هيچيك از اين وحدات عين ديگري نيست، در هر يك همه چيز هست. اين وحدات يا به تعبير لايب نيتس اين مونادها به هم راه ندارند و يكي در ديگري اثر نمي گذارد. اصلاً مونادها در و پنجره اي ندارند كه نفوذ در آنها ممكن باشد. دكارت گفته بود دو جوهر وجود دارد يكي جوهر مادّي و ديگر روان. لايب نيتس قول به جدايي و تباين ماده و روان را بي وجه دانست. در نظر او مونادي هست كه همه روان-هاست و مونادي نيز وجود دارد كه جسميّت و مادّيت در آن غلبه دارد ولي اين موناد جوهر مادّي و جسماني نيست بلكه روان ضعيف و بي نشاط است. در مونادي كه بصورت مادّه ظاهر شده است، چيزها بنحو مبهم و ضعيف و با نيروي كم وجود دارند. آدمي نيز مركب از تن و روان نيست بلكه تن آدمي نيز از سنخ روان است يعني روان موناد قوي و تن موناد ضعيف است. در آنچه گفتيم چند نكته يا اصل وجود دارد كه شبيه يا نظير آن در فلسفه ملاصدرا در زمره اصول يا قواعد اصلي و اساسي است.

1- موجودات گرچه كثيرند امّا وحدت سنخي و تشكيكي دارند.

2- هر موجودي كه ادراكش قوي تر باشد درجه و شدّت وجوديش بيشتر است.

3- علم از جمله كيفياتي كه عارض نفس مي شود، نيست بلكه جلوه و شأني از وجود است. باين معني كه علم بسيط و مبهم و مغشوش (در نظر لايب نيتس) به مرتبه نازل وجود تعلق دارد بلكه خود مرتبه نازل وجود است. اصلاّ طرح ادراك بسيط و ادراك مركب با وحدت تشكيكي وجود، مناسبت و حتي ملازمت دارد. مشابهت ميان نظر ملاصدرا و لايب نيتس در مطالبي كه باشاره گفتيم مسلّم است. حتي با تأمّل در صفت نيرو و شدّتي كه لايب نيتس در مونادها ديده است مي توان او را قائل به حركت جوهري هم دانست امّا با وجود اين شباهتها بايد به وجود اختلاف نيز بينديشيم. شايد اين دو فيلسوف كه به دو عالم تعلّق داشته اند، اختلافهاي اساسي با هم داشته باشند. گفتيم كه گرچه اصطلاح علم بسيط و علم مركب در زبان و فرهنگ صاحبنظران و شاعران ايراني قبل از ملاصدرا سابقه داشته است، اين معاني در فلسفه ملاصدرا شأن و مقام خاصي پيدا كرده است. در فلسفه جديد غربي نيز ظاهراً براي براي اولين بار لايب نيتس تعابير Perception را به معني ادراك بسيط و Apperception را براي ادراك مركب اختيار كرده است. دكارت و لاك قبل از لايب نيتس چيزي از ادراك نامتمايز و مبهم گفته بودند امّا ‏آن را در نسبت با درجه وجود مدرك و بعنوان ادراك بدون آگاهي و وقوف تلقي نكرده بودند و به اين جهت در نظر آنان مورد نداشت كه ادراك را به ادراك بسيط و ادراك مركب تقسيم كنند زيرا در هر تقسيمي هرچند كه وحدت و عينيت محفوظ مي ماند، غيريت و تمايز نيز بايد معيّن باشد و آثار و نتايجي بر آن مترتب شود. به هر حال دو فيلسوف يكي از عالم اسلام و ايران و ديگر از اروپاي عصر جديد، ادراك را به بسيط و مركب تقسيم كرده و آن دو را به نحو يكسان يا با تعبيرهاي نزديك به هم وصف كرده اند. هر دو فيلسوف اين تقسيم را كم و بيش بر مبادي و قواعد مشابه قرار داده و بعضي لوازم و نتايج مشابه براي آن ذكر كرده اند الّا اينكه اين تقسيم را ملاصدرا در مقام اثبات فطري بودن درك و شناخت وجود الهي و لايب نيتس براي حل مشكلات ناشي از ثنويت دكارتي و تباين دو جوهر روان و مادّه پيشنهاد كرده اند. مي توان در باب ارتباط ميان اين دو موضع يعني موضع نفي ثنويت و موضع فطري بودن خداشناسي كه با اصل عين-الربط بودن همه موجودات مناسبت دارد، تأمّل كرد و مثلاً نتيجه گرفت كه نفي ثنويت و اثبات وحدت تشكيكي وجود و تصديق اين كه هر مونادي متضمن همه چيز و علم به همه چيز است، در هر مونادي خداشناسي نيز مضمر است. منتهي لايب نيتس در طلب اين استنتاج نبوده و ملاصدرا كه بيشتر با معارف ديني انس داشته به مسئله فطري بودن خداشناسي كه يكي از مسائل مهم و مشترك ميان فلسفه و كلام اسلامي است، توجه خاصّ مبذول داشته است. لايب نيتس هم گرچه به نسبت تأثير و تأثر ميان مونادها قائل نبود امّا آنها را وحدات متفرق و پراكنده نمي دانست بلكه بستگي موناد سافل به موناد عالي را تصديق مي كرد. او مثل بسياري از فلاسفه اسلامي به اين قاعده فلسفي كه عالم موجود بهترين عوالم ممكن است قائل بود و لوازم اين قاعده را كم و بيش مانند فلاسفه اسلامي درك كرده بود و به نظر مي رسد كه اصول و قواعد فلسفي او را بتوان به اصول و قواعد فيلسوفان اسلامي پس از ابن سينا نزديك دانست. در اين صورت آيا چيزي مي توان يافت كه مايه اختلاف باشد؟ اختلاف نظر ملاصدرا و لايب نيتس، اختلاف نظر دو شخص صاحبنظر نيست بلكه اختلاف به دو عالم متفاوت كه اين دو فيلسوف به آن تعلق داشتند باز مي گردد. در عالمي كه ملاصدرا در آن بسر مي برد مسائلي كه لايب نيتس با آن مواجه شد، مطرح نبود.  فلسفه جديد Cogito، وجود آگاهي بشر را آغاز تفكّر فلسفي قرار داد. لايب نيتس هم نمي توانست اين اصل و آغاز را كنار بگذارد و بي اعتنا به آن تفكّر كند. حتي بعيد نيست كه علم و ادراك موناد ها در نظر او از سنخ كوژيتو و نظير ادراكهاي فطري دكارت باشد و به اين جهت اگر در فلسفه ملاصدرا بتوان ادراك بسيط را شرط مقدّم ادراك مركب و امكان تمييز و تشخيص درست و نادرست و خوب و بد و زيبا و زشت دانست ظاهراً اين معاني بنظر لايب نيتس نرسيده است. شايد بي باكي نباشد اگر بگوئيم كه لايب نيتس از لحاظ علائق شخصي فلسفي مايل به فلسفه اي نظير فلسفه ملاصدرا بوده ولي تعلّق هر يك از آنها به عالمي متفاوت با عالم ديگر آنان را از يكديگر دور مي كرده و باعث مي شده است كه از اصول و قواعد مشابه نتايج مختلف بگيرند يا جايگاه آن اصول در فلسفه هر يك از آنها متفاوت باشد مع هذا مشابهت هاي اقوال و آراء لايب نيتس با نظرهاي ملاصدرا چيزي نيست كه با حدس و گمان تصديق شده باشد. ما هيچ اطلاع نداريم كه لايب نيتس به آثار و آراء ملاصدرا دسترسي پيدا كرده باشد. شايد او با تأمّل در آراء افلوطين طرح وحدات فرد و صفات و اوصاف آنها را در انداخته باشد. ملاصدرا هم به اثولوجياي منسوب به ارسطو كه در واقع متضمن گزيده اقوال افلوطين بوده، توجه و علاقه داشته است با اينهمه اينكه اين دو چگونه به قواعد و نظرهاي نزديك بهم رسيده اند و چرا اين قواعد و نظرها در فلسفه اروپاي بعد از لايب نيتس تأثير مستقيم نداشته و ارتباط اين آراء با منطق لايب نيتس كه مخصوصاً مورد توجه اخلاف او قرار گرفته چه بوده است، جاي تأمّل و تحقيق بيشتر دارد.

مقاله منتشر شده در شماره ششم فصلنامه‌ حوزه‌ و دانشگاه‌. بهار 1375

مختصری‌ درباره‌ مدرنیسم‌

قبل‌ از بررسی‌ پست‌ مدرنیسم‌ لازم‌ است‌ مختصری‌ درباره‌ی‌ مدرنیسم‌ به‌ مثابه‌ یک‌ واقعیت‌ تاریخی‌ – فرهنگی‌ و نیز خصوصیات‌ آن‌ اشاره‌ کنیم‌، سپس‌ وارد مبحث‌ پست‌ مدرنیسم‌ و مناظره‌ بین‌ مدرنیسم‌ و فرامدرنیسم‌ بشویم‌. کلمه‌ مدرن‌ از ریشه‌ لاتین‌ (modernus) گرفته‌ شده‌ است‌ و مدرنیته‌ بعد از عصر روشنگری‌ (Enlightenment) در اروپا گسترش‌ یافت‌. در همین‌ دوران‌ بود که‌ انسان‌ غربی‌ به‌ عقل‌ خود بیشتر اعتماد پیدا کرد؛ البته‌ باید توجه‌ داشت‌ که‌ این‌ اعتماد بیشتر متوجه‌ نوعی‌ عقلانیت‌ صورتگرا (Formalist rationality) بود. شاید بتوان‌ ویژگیهای‌ اصلی‌ ایدئولوژیهای‌ مدرن‌ را که‌ همان‌ ویژگیهای‌ روشنگری‌ است‌، به‌ طور اجمال‌ به‌ شرح‌ زیر برشمرد:

1- اعتقاد به‌ توانایی‌ عقل‌ انسان‌ و علم‌ برای‌ معالجه‌ بیماریهای‌ اجتماعی‌؛

2- تأکید بر مفاهیمی‌ از قبیل‌ پیشرفت‌ (Progress) ، طبیعت‌ (nature) و تجربه‌های‌ مستقیم‌ (Direct experience) ؛

3- مخالفت‌ آشکار با مذهب‌؛

4- تجلیل‌ طبیعت‌ و پرستش‌ خدای‌ طبیعی‌؛

5- در قلمرو سیاست‌، دفاع‌ از حقوق‌ طبیعی‌ انسانها؛ به‌ وسیله‌ حکومت‌ قانون‌ و سیستم‌ جلوگیری‌ از سوءاستفاده‌ از قدرت‌؛

6- اومانیسم‌ و تبیین‌ جامعه‌ و طبیعت‌ به‌ شکل‌ انسانی‌ یا انسان‌انگاری‌ طبیعت‌ (Antropomorphism) ؛

7- تکیه‌ عمده‌ بر روش‌شناسی‌ تجربی‌ و حسی‌ در مقابل‌ روش‌شناسی‌ قیاسی‌ و فلسفی‌؛

8- پوزیتیویسم‌ به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ مدرنیسم‌.

علاوه‌ بر شاخصها و ویژگیهای‌ فوق‌الذکر مدرنیسم‌ به‌ عنوان‌ یک‌ رویکرد تاریخی‌ دارای‌ ویژگیهای‌ مختلفی‌ در زمینه‌ فلسفه‌، فرهنگ‌، اقتصاد، سیاست‌، جامعه‌شناسی‌ و… می‌باشد؛ برای‌ مثال‌ یکی‌ از ویژگیهای‌ مدرنیسم‌ در زمینه‌ اقتصاد فوردگرایی‌ (fordism) در جامعه‌شناسی‌، گذار از سنت‌ به‌ تجدد و ایجاد جامعه‌ صنعتی‌، در فرهنگ‌، نوعی‌ نخبه‌گرایی‌ (elitism) در فلسفه‌، نوعی‌ ماتریالیسم‌ (materialism) یا مادی‌گرایی‌ و طبیعت‌گرایی‌ (naturalism) و دنیاگرایی‌ (Secularism) و در علم‌ نوعی‌ رویکرد مکانیکی‌ (mechanistic) نسبت‌ به‌ علم‌ می‌باشد.

حال‌ به‌ بررسی‌ اجمالی‌ مهم‌ترین‌ ویژگیها و پایه‌های‌ اساسی‌ مدرنیسم‌ یعنی‌ اومانیسم‌، سکولاریسم‌، پوزیتیویسم‌ و راسیونالیسم‌ می‌پردازیم‌ که‌ بیشترین‌ نقش‌ را در تکوین‌ و تکامل‌ ایدئولوژی‌ مدرنیسم‌ داشته‌اند.

1- اومانیسم‌ و ارتباط‌ آن‌ با مدرنیسم‌ (Humanism)

مدرنیسم‌ به‌ لحاظ‌ تاریخی‌ محصول‌ رنسانس‌ است‌ و اومانیسم‌ یا انسان‌ محوری‌ نیز با رنسانس‌ آغاز می‌شود و اومانیسم‌ اندیشه‌ انسان‌ محوری‌ را مستقل‌ از خدا و وحی‌ الهی‌ مطرح‌ می‌کند و می‌توان‌ اومانیسم‌ را به‌ عنوان‌ جوهر، روح‌ و باطن‌ رویکرد مدرنیستی‌ تلقی‌ نمود. رنه‌گنون‌ درخصوص‌ جوهر خود بنیادانه‌ اومانیسم‌ می‌نویسد:

«اومانیسم‌ نخستین‌ صورت‌ امری‌ بود که‌ به‌ شکل‌ نفی‌ روح‌ دینی‌ در عصر جدید درآمده‌ بود، و چون‌ می‌خواستند همه‌ چیز را به‌ میزان‌ بشری‌ محدود سازنده‌ بشری‌ که‌ خود غایت‌ و نهایت‌ خود قلمداد شده‌ بود، سرانجام‌ مرحله‌ به‌ مرحله‌ به‌ پست‌ترین‌ درجات‌ وجود بشری‌ سقوط‌ کرد».

2- سکولاریسم‌ به‌ عنوان‌ ویژگی‌ و پیامد اصلی‌ مدرنیسم‌

در قلمرو مدرنیسم‌، دین‌، مرکزیت‌ خود را نسبت‌ به‌ زندگی‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ از دست‌ می‌دهد و به‌ صورت‌ مجموعه‌ای‌ از دستورات‌ و تعالیمی‌ اخلاقی‌ و شخصی‌ درمی‌آید. نگرش‌ مدرنیستی‌ به‌ دین‌ نگرشی‌ صرفاً پراگماتیستی‌ و بهره‌جویانه‌ است‌ و باید یکی‌ از ویژگیهای‌ مدرنیسم‌ و تفکر لیبرالیستی‌ را، اعتقاد به‌ سکولاریزه‌ کردن‌ حیات‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ دانست‌؛ یعنی‌ این‌ اعتقاد که‌ دین‌ یا نباید وجود داشته‌ باشد یا اگر وجود دارد باید به‌ امری‌ شخصی‌ و فردی‌ تبدیل‌ شود و در محدوده‌ عبادات‌ و احکام‌ فردی‌ باقی‌ بماند، و دین‌ نباید مرکز ثقل‌ حیات‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ باشد بلکه‌ باید در جهت‌ مشهورات‌ و باورهای‌ اومانیستی‌ قرار داشته‌ باشد. شاید بتوان‌ به‌ طور خلاصه‌ شاخصهای‌ سکولاریسم‌ را این‌ طور بیان‌ کرد:

1- دنیایی‌ دیدن‌ و این‌ جهانی‌ کردن‌ حیات‌ بشری‌؛

2- افول‌ و کاهش‌ نقش‌ متافیزیک‌ و مابعدالطبیعه‌؛

3- نگرش‌ مادی‌ نسبت‌ به‌ اخلاق‌؛

4- هدایت‌ عقل‌.

از مکاتبی‌ که‌ در پیدایش‌ و تکوین‌ سکولاریسم‌ مؤثر بوده‌اند، می‌توان‌ به‌ اومانیسم‌ (Humanism) و ناسیونالیسم‌ (nationalism) و تاحدی‌ سیانتیسم‌ (scientism) که‌ اوج‌ آن‌ در پوزیتیویسم‌ (Positivism) تبلور یافته‌، اشاره‌ کرد. همچنین‌ یکی‌ از ستونهایی‌ که‌ سکولاریسم‌ بر آن‌ استوار است‌ لیبرالیسم‌ (liberalism) است‌. ریشه‌های‌ فلسفی‌ سکولاریسم‌ مربوط‌ به‌ مکتب‌ تداعی‌گرایی‌ جیمز میل‌ (James Mill) و مکتب‌ اصالت‌ فایده‌ (utilitarianism) جرمی‌ بنتام‌ (Jermy Bentham) می‌شود.

3- پوزیتیویسم‌ به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ مدرنیسم‌

باید توجه‌ داشت‌ که‌ یک‌ تداخل‌ مهم‌ و اساسی‌ بین‌ پوزیتیویسم‌ و مدرنیسم‌ وجود دارد؛ مدرنیسم‌ به‌ عنوان‌ ایدئولوژی‌ پوزیتیویسم‌ تلقی‌ می‌شود و پوزیتیویسم‌ را می‌توان‌ به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ مدرنیسم‌ تلقی‌ نمود و نیز می‌توان‌ بدنه‌ اصلی‌ علوم‌ معاصر علی‌الخصوص‌ نظریات‌ جدید علوم‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ را پوزیتیویسم‌ دانست‌ و پوزیتیویسم‌ در واقع‌ شورشی‌ بود برعلیه‌ فلسفه‌ و متافیزیک‌ و برعلیه‌ گرایشهای‌ دینی‌ و احکام‌ اخلاقی‌ و مذهبی‌.

از دیدگاه‌ پوزیتیویسم‌ مذهب‌ جزء تاریخ‌ ذهن‌ انسان‌ است‌ و خارجیتی‌ ندارد، خداوند مفهومی‌ است‌ که‌ جزء تاریخ‌ ذهن‌ انسان‌ قرار می‌گیرد. از مهم‌ترین‌ ابزار پوزیتیویسم‌ در حمله‌ی‌ به‌ دین‌، تشکیک‌ در معناداری‌ گزاره‌های‌ دینی‌ است‌ که‌ توضیح‌ آن‌ در این‌ مختصر نمی‌گنجد. پس‌ می‌توان‌ نظریات‌ جدیدی‌ را که‌ در قرن‌ 20 مطرح‌ شده‌اند، از نظر معرفت‌شناسی‌ و متدلوژی‌ تحت‌ عنوان‌ پوزیتیویسم‌ و از لحاظ‌ محتوی‌ تحت‌ عنوان‌ مدرنیسم‌ بررسی‌ نمود.

4- راسیونالیسم‌ و اعتقاد به‌ عقل‌ انسان‌ به‌ عنوان‌ اساس‌ معرفت‌

راسیونالیسم‌ در واقع‌ سنتی‌ است‌ فلسفی‌ که‌ مبادی‌ آن‌ به‌ سده‌های‌ هفده‌ و هجده‌ برمی‌گردد. از دیدگاه‌ فلسفی‌ طرفداران‌ اصالت‌ عقل‌، مکاشفه‌ و شهود را به‌ عنوان‌ سرچشمه‌ و اساس‌ معرفت‌ واقعی‌ قبول‌ نداشتند و معتقد بودند فقط‌ براهین‌ قیاسی‌ (deductive) یا استقرایی‌ (inductive) می‌تواند اطلاعات‌ دقیق‌ و قابل‌ اطمینانی‌ را درباره‌ی‌ جهان‌ به‌ دست‌ دهد. در جامعه‌شناسی‌ اعتقاد به‌ راسیونالیسم‌ یا پوزیتیویسم‌ قرن‌ 19 همراه‌ بوده‌ است‌؛ اینان‌ معتقد بودند که‌ هدف‌ از ارجاع‌ به‌ عقل‌ انسان‌ تنها شناخت‌ امور نیست‌، بلکه‌ بهبود زندگی‌ اجتماعی‌ نیز مدّنظر است‌؛ به‌ عبارت‌ دیگر عقل‌ یک‌ امر از پیش‌ داده‌ شده‌ تلقی‌ نمی‌شود بلکه‌ استعدادی‌ است‌ که‌ می‌باید فراگرفته‌ شود و از طریق‌ آن‌ زندگی‌ اجتماعی‌ و سیاسی‌ دچار تحول‌ گردد. البته‌ باید میان‌ عقلانیت‌ (Rationality) و (Rationalism) مکتب‌ اصالت‌ عقل‌ و (Rationalization) یا روند و جریان‌ عقلانی‌ نمودن‌، تمایز قائل‌ شد. مفهوم‌ حصول‌ عقلانیت‌، اساس‌ تحلیل‌ ماکس‌ وبر از سرمایه‌داری‌ مدرن‌ بوده‌ است‌ و از نظر او حصول‌ عقلانیت‌ در سیاست‌ متضمن‌ افول‌ هنجارهای‌ سنتی‌ مشروعیت‌ و گسترش‌ دیوان‌سالاری‌ و بوروکراسی‌ می‌باشد.

5- نقش‌ نومینالیسم‌ (nominalism) یا اصالت‌ تسمیه‌ در فراهم‌ آوردن‌ زمینه‌ ظهور تفکر مدرن‌

نومینالیسم‌ یعنی‌ اعتقاد به‌ اینکه‌ آنچه‌ در عالم‌ وجود دارد، نامهاست‌ و تصورات‌ مجرد و مجردات‌ دارای‌ وجود واقعی‌ نبوده‌ و واقعیت‌ ندارند و آنچه‌ به‌ جهان‌ تعلق‌ دارد تنها کلمه‌ است‌ و تنها فرد و منفردات‌ وجود واقعی‌ دارند، و نامها بدانها تعلق‌ می‌گیرد. مکتب‌ نومینالیسم‌ بیشتر با فلسفه‌ ماتریالیسم‌ و آمپریسم‌ وفق‌ دارد، یکی‌ از مشهورترین‌ نومینالیستهای‌ قرون‌ وسطی‌ گیوم‌ دوکام‌ است‌. بلومن‌ برگ‌ در کتاب‌ «مشروعیت‌ عصر جدید» درمورد نقش‌ نومینالیسم‌ در فراهم‌ آوردن‌ زمینه‌ مدرنیسم‌ و تفکر مدرن‌ معتقد است‌ که‌ نومینالیسم‌ به‌ طور غیرمستقیم‌ در شکل‌گیری‌ تفکر مدرن‌ نقش‌ داشته‌ است‌، از دیدگاه‌ او نومینالیسم‌، مطلق‌ کردن‌ و نهایتاً بی‌معنا و بی‌ربط‌ ساختن‌ مفاهیم‌ الهیات‌ مسیحی‌، زمینه‌ را برای‌ ظهور تفکر مدرن‌ فراهم‌ آورد.

6- مدرنیسم‌ و رویکرد مکانیکی‌ نسبت‌ به‌ علم‌

تمثیل‌ مکانیکی‌ حاصل‌ قرن‌ پانزدهم‌ به‌ بعد است‌ که‌ مهم‌ترین‌ خصوصیات‌ الگوی‌ مکانیکی‌ عبارت‌ است‌ از:

الف‌- الگوی‌ مکانیکی‌ قائل‌ به‌ «قابلیت‌ تجزیه‌پذیری‌» امری‌ است‌ که‌ مورد تمثیل‌ واقع‌ می‌گردد. فرانسیس‌ بیکن‌ و همه‌ آمپریستها شرط‌ اول‌ علم‌ را «تجربه‌پذیری‌» می‌دانند؛ در این‌ دیدگاه‌ جامعه‌ مجموعه‌ای‌ است‌ از اجزایی‌ که‌ دارای‌ استقلال‌اند که‌ از ترکیب‌ این‌ اجزای‌ جامعه‌ پدید می‌آید.

ب‌- اجزاء باید در حالت‌ روابط‌ متقابل‌ (interaction) باشند؛

ج‌- الگوی‌ مکانیکی‌ برعکس‌ الگوی‌ ارگانیستی‌ رشدناپذیر است‌.

مفهوم‌ الگوی‌ مکانیسمی‌ ناظر به‌ این‌ است‌ که‌ پدیده‌های‌ اجتماعی‌ مثل‌ جامعه‌ و دولت‌، پدیده‌هایی‌ مصنوعی‌ می‌باشند. اندیشه‌ قرارداد اجتماعی‌ که‌ بخش‌ عمده‌ای‌ از تاریخ‌ نظریات‌ سیاسی‌ را دربرمی‌گیرد مبتنی‌ بر چنین‌ برداشتی‌ است‌.

در اینجا بایستی‌ به‌ بیان‌ تفاوتی‌ که‌ بین‌ مدرنیسم‌ و مدرنیزاسیون‌ به‌ معنای‌ تجدد وجود دارد، بپردازیم‌. نظریه‌ تجدد یکی‌ از الگوهای‌ مسلط‌ جامعه‌شناسی‌ و علوم‌ سیاسی‌ آمریکا در دهه‌ 50 و 60 است‌ که‌ برای‌ توضیح‌ فراگردهای‌ شاملی‌ است‌ که‌ جوامع‌ سنتی‌ از طریق‌ آنها به‌ نوسازی‌ و نوگرایی‌ نایل‌ می‌شوند که‌ قائل‌ شدن‌ به‌ نوگرایی‌ متضمن‌ توسعه‌ نهادهای‌ مختلفی‌ از جمله‌ احزاب‌، پارلمان‌، تصمیم‌گیری‌ براساس‌ مشارکت‌ مردم‌، افزایش‌ تعداد باسوادان‌، توسعه‌ شهرنشینی‌ و شاخصهای‌ مختلف‌ دیگر بود که‌ البته‌ انتقاداتی‌ به‌ نظریه‌ مدرنیزاسیون‌ وارد شد؛ از جمله‌ اینکه‌ تجدد مبتنی‌ بر توسعه‌ای‌ است‌ که‌ در غرب‌ روی‌ داده‌ و این‌ الگو بر محور تجارب‌ ملل‌ خاصی‌ بنا شده‌ است‌. در واقع‌ باید بیان‌ کرد که‌ تمام‌ نظریات‌ جدید در جامعه‌شناسی‌ و علوم‌ سیاسی‌ و قدر مشترک‌ و رشته‌ اتصال‌ همه‌ نظریات‌ جدید به‌ ایدئولوژی‌ مدرنیسم‌ و مدرن‌سازی‌ (modernization) برمی‌گردد که‌ می‌توان‌ به‌ افرادی‌ مثل‌ تالکوت‌ پارسونز، گابریل‌ آلموند، دیویدایستون‌ و کارل‌ دویچ‌ اشاره‌ کرده‌ که‌ از چهره‌های‌ سرشناس‌ نظریات‌ جدید علوم‌ سیاسی‌ در دهه‌ی‌ 50 و 60 هستند و نظریات‌ مدرنیستی‌ را مورد نقد و بررسی‌ قرار دارند. در دهه‌ی‌ 60 و 70 گروهی‌ به‌ تدریج‌ در علوم‌ سیاسی‌ پیدا شدند که‌ به‌ عنوان‌ نسل‌ دوم‌ نظریه‌ پردازان‌ مدرنیسم‌ یا تجدیدنظرطلبان‌ شناخته‌ می‌شدند، و در واقع‌ این‌ گروه‌ یک‌ نسل‌ انتقالی‌ است‌ از نظریه‌ مدرنیستی‌، به‌ نظریه‌ پست‌ مدرنیستی‌ به‌ این‌ معنا که‌ نسل‌ تجدیدنظر طلبان‌ اصل‌ ضرورتِ گذار از جامعه‌ سنتی‌ به‌ جامعه‌ مدرن‌ را می‌پذیرند ولی‌ درباره‌ی‌ شیوه‌گذار و مراحل‌ گذار و مفهوم‌ تجدد و مدرنیسم‌ شبهات‌ و مباحث‌ مختلفی‌ را طرح‌ می‌کنند و انتقاداتی‌ را بر نسل‌ اول‌ نظریه‌پردازان‌ مدرنیستی‌ وارد می‌نمایند.

از کسانی‌ که‌ انتقاداتی‌ را علیه‌ نظریات‌ مدرنیستی‌ و فونکسیونالیستی‌ وارد کردند، نویسنده‌ آمریکایی‌ گاسفیلد و آندره‌گوندر فرانک‌ می‌باشند؛ آندره‌ که‌ از نظریه‌پردازان‌ سرشناس‌ نظریات‌ وابستگی‌ است‌، مستقیماً نظریه‌ جامعه‌ سنتی‌ در مقابل‌ جامعه‌ مدرن‌ را مورد انتقاد قرار داده‌ است‌.

از دیدگاه‌ معرفت‌شناسی‌ و روش‌شناسی‌ نیز مدرنیسم‌ مورد انتقاد واقع‌ شده‌ است‌، از جمله‌ می‌توان‌ به‌ انتقاداتی‌ که‌ به‌ پوزیتیویسم‌ به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ مدرنیسم‌ وارد شده‌ اشاره‌ کرد. هرگاه‌ برای‌ ریشه‌یابی‌ انتقاداتی‌ که‌ به‌ مدرنیسم‌ انجامید به‌ قرن‌ 19 بازگردیم‌ خواهیم‌ دید که‌ دو انتقاد عمده‌ علیه‌ پوزیتیویسم‌ مطرح‌ شده‌ است‌ یک‌ دسته‌ انتقاداتی‌ که‌ از جانب‌ مارکس‌ و مارکسیستها مطرح‌ شد و به‌ شکاف‌ میان‌ خود مارکسیستها منتهی‌ شد.

از جمله‌ منتقدان‌ می‌توان‌ به‌ رایت‌ (E. olin wright) اشاره‌ کرد که‌ در زمینه‌ مباحث‌ دیالکتیکی‌ در نقد روش‌ تحصّلی‌ یا پوزیتیویسم‌ مطرح‌ است‌ و از مارکسیستهای‌ غیرپوزیتیویست‌ می‌توان‌ به‌ نظریات‌ مکتب‌ فرانکفورت‌ در قرن‌ بیستم‌ اشاره‌ کرد. مکتب‌ فرانکفورت‌ (Frankfurt school) به‌ گروهی‌ از اندیشمندان‌ یهودی‌ علوم‌ اجتماعی‌ که‌ در انجمن‌ تحقیقات‌ اجتماعی‌ کار می‌کردند و از آلمان‌ مهاجرت‌ کرده‌ بودند اطلاق‌ می‌شد. از معروف‌ترین‌ چهره‌های‌ برجسته‌ این‌ مکتب‌ می‌توان‌ آدورنو، دبلیوبنیامین‌، اریک‌ فروم‌، فرانتس‌ نویمان‌، هورکهایمر، مارکوزه‌ را ذکر کرد، بعضی‌ از آنها مانند مارکوزه‌ از مهم‌ترین‌ مخالفان‌ پوزیتیویسم‌ نه‌ تنها در محدوده‌ مسائل‌ مارکسیستی‌ بلکه‌ در کل‌ علوم‌ اجتماعی‌ در قرن‌ بیستم‌اند؛ عمده‌ترین‌ مسائل‌ مورد علاقه‌ آنها عبارت‌ بود از:

1- بسط‌ و گسترش‌ یک‌ تحلیل‌ انتقادی‌ از اقتصادگرایی‌ در مارکسیسم‌ ارتدوکس‌ و رسمی‌؛

2- بنا نهادن‌ یک‌ معرفت‌شناسی‌ شایسته‌ و نقد سرمایه‌داری‌ پیشرفته‌؛

3- گنجانیدن‌ تجلیل‌ روان‌شناختی‌ فرویدی‌ در نظریات‌ اجتماعی‌ مارکس‌؛

4- حمله‌ بر عقلانیت‌ ابزارگرایانه‌ (instrumental rationality) به‌ عنوان‌ اصل‌ اساسی‌ جامعه‌ سرمایه‌داری‌.

مفهوم‌ پست‌ مدرنیسم‌

امروزه‌ بعد از فروپاشی‌ اردوگاه‌ کمونیسم‌ حرکت‌ جدیدی‌ علیه‌ آزادی‌ و عقل‌ در جریان‌ است‌ که‌ این‌ دیدگاه‌، نه‌ تنها در هنر معماری‌ و ادبیات‌ بلکه‌ به‌ علومی‌ نظیر حقوق‌، اخلاق‌، سیاست‌، جامعه‌شناسی‌ و اقتصاد نیز سرایت‌ کرده‌ است‌. از لحاظ‌ لغوی‌ Post بیشتر تداوم‌ جریانی‌ را ثابت‌ می‌کند، و پست‌ مدرنیسم‌ به‌ معنای‌ پایان‌ مدرنیسم‌ نیست‌، بلکه‌ نقد مدرنیسم‌ و تداوم‌ جریان‌ مدرنیسم‌ می‌باشد. این‌ اصطلاح‌ در زبان‌ فارسی‌ به‌ فرانوگرایی‌، یسانوگرایی‌، پسامدرنیسم‌ و فرامدرنیسم‌ و… ترجمه‌ شده‌ است‌. از اصطلاح‌ پسامدرنیسم‌ در تاریخ‌ ادبیات‌ اسپانیا، پیش‌ از جنگ‌ جهانی‌ اول‌ و در تاریخ‌ ادبی‌ آمریکای‌ لاتین‌ در سالهای‌ میان‌ دو جنگ‌ جهانی‌ استفاده‌ شده‌ است‌.

در واقع‌ پسامدرن‌ بیانگر همان‌ پرسشهای‌ اصلی‌ مدرنیسم‌ است‌، با این‌ تفاوت‌ که‌ این‌ بار پرسشها به‌ گونه‌ای‌ آگاهانه‌ مطرح‌ می‌شود. دیگر اینکه‌ مفهوم‌ پست‌ مدرنیسم‌ را نباید با جامعه‌ فرامدرن‌ و فراصنعتی‌ (Post-industrial society) خلط‌ کرد. (Post-industrial society) جامعه‌ فراصنعتی‌ نخستین‌ بار به‌ وسیله‌ دانیل‌ بل‌ در کتاب‌ او به‌ نام‌ (The comial of Post-idustrial society) در سال‌ 1974 برای‌ توصیف‌ تغییرات‌ اقتصادی‌ و اجتماعی‌ اواخر قرن‌ بیستم‌ بسط‌ و گسترش‌ یافت‌. قبل‌ از بررسی‌ ویژگیهای‌ جامعه‌ فراصنعتی‌ ابتدا ویژگیهای‌ یک‌ جامعه‌ صنعتی‌ را بیان‌ می‌نماییم‌. ویژگیها و خصلتهای‌ یک‌ جامعه‌ صنعتی‌ عبارت‌ است‌ از:

1- به‌ وجود آمدن‌ دولتهای‌ ملی‌ منسجمی‌ که‌ از تجانس‌ قومی‌ و فرهنگی‌ برخوردارند و در حول‌ فرهنگ‌ و زبان‌ مشترک‌ سازمان‌ یافته‌اند؛

2- تجارتی‌ شدن‌ تولید؛

3- سیطره‌ تولید ماشینی‌ و سازمان‌ یافتن‌ تولید در کارخانه‌؛

4- شهری‌ شدن‌ جامعه‌؛

5- رشد همگانی‌ سواد و تحصیلات‌؛

6- به‌ کار بستن‌ علم‌ در کلیه‌ عرصه‌های‌ زندگی‌ و عقلانی‌ شدن‌ تدریجی‌ حیات‌ اجتماعی‌؛

7- برخوردار شدن‌ مردم‌ از حق‌ رأی‌ و شرکت‌ در انتخابات‌ و نهادی‌ شدن‌ امور و فعالیتهای‌ سیاسی‌ در حول‌ احزاب‌ سیاسی‌ و جامعه‌ فراصنعتی‌ در اقتصاد به‌ صورت‌ افول‌ تولید کالا و ساخت‌ مصنوعات‌ و جایگزین‌ شدن‌ آن‌ به‌ وسیله‌ خدمات‌ انعکاس‌ یافته‌ است‌.

از ویژگیهای‌ جوامع‌ فوق‌ صنعتی‌، اقتصاد مبتنی‌ بر دانش‌ و کارگران‌ تحصیل‌ کرده‌ می‌باشد که‌ عنصر اصلی‌ نیروی‌ انسانی‌ است‌.

همچنین‌ مباحثی‌ را که‌ آلوین‌ تافلر درمورد تحولات‌ تکنولوژیک‌ مطرح‌ کرده‌ است‌، نباید به‌ عنوان‌ بحثی‌ در پست‌ مدرنیسم‌ تلقی‌ نماییم‌ و معنای‌ پست‌ مدرنیسم‌ را بایستی‌ بیشتر در جریانات‌ فکری‌ اواخر قرن‌ بیستم‌ جستجو کرد. نه‌ در تحولاتی‌ که‌ از لحاظ‌ تکنولوژیک‌ پیدا شده‌ است‌ که‌ البته‌ مفهوم‌ عامیانه‌ از پست‌ مدرنیسم‌ بعضاً منجر به‌ پیدایش‌ چنین‌ تلقیاتی‌ شده‌ است‌. تافلر معتقد است‌ که‌ جهان‌ سه‌ موج‌ مدرنیزاسیون‌ را طی‌ کرده‌ است‌ و الان‌ در آستانه‌ موج‌ سوم‌ هستیم‌. کتاب‌ «جابجایی‌ در قدرت‌» او درمورد ساخت‌ قدرت‌ و دولت‌ در موج‌ سوم‌ است‌؛ او معتقد است‌ تضادهای‌ جهان‌ معاصر ناشی‌ از تضادهای‌ سه‌ موج‌ نوسازی‌ است‌ و تلاش‌ کشورها برای‌ توسعه‌ چیزی‌ نیست‌، جز گذار از یک‌ موج‌ به‌ موج‌ دیگر. پس‌ بحث‌ تافلر بحث‌ مدرنیستی‌ است‌ نه‌ پست‌مدرنیستی‌.

ویژگیها و خصوصیات‌ پست‌ مدرنیسم‌

در رابطه‌ با اینکه‌ پست‌ مدرنیسم‌ چه‌ مشخصات‌ و ویژگیهایی‌ دارد توافقی‌ وجود ندارد. برای‌ نمونه‌ لیوتار معتقد است‌ پست‌ مدرن‌، عصر تشکیک‌ یا مردن‌ تعاریف‌ منطقی‌ است‌ و این‌ تشکیک‌ به‌ طور حتم‌ از پیشرفت‌ علوم‌ حاصل‌ شده‌ است‌. برای‌ مثال‌ لیوتار مطرح‌ می‌کند که‌ توجه‌ به‌ موسیقی‌ راک‌، تماشای‌ برنامه‌های‌ غربی‌، خوردن‌ غدای‌ مک‌ دونالد، جورابهای‌ ژاپنی‌، لباسهای‌ هنگ‌کنگی‌، بازیهای‌ تلویزیونی‌ را می‌توان‌ در فرهنگ‌ معاصر بیان‌ نمود. به‌ طور خلاصه‌ می‌توان‌ نظریات‌ و اندیشه‌ سیاسی‌ لیوتار را این‌گونه‌ خلاصه‌ نمود.

1- به‌ پایان‌ رسیدن‌ عصر ساختن‌ تئوری‌ یا تئوریهای‌ کلان‌ در باب‌ سیاست‌ و جامعه‌؛

2- عدم‌ دسترسی‌ به‌ یک‌ تئوری‌ مطلق‌گرایی‌ اخلاقی‌ و ارزشی‌؛

3- شکاکیت‌ اخلاقی‌ (moral skepticism) نهایتاً به‌ یک‌ جهان‌ اعتباری‌ و اعتبارگرایی‌ ختم‌ خواهدشد؛

4- اهمیت‌ فوق‌العاده‌ به‌ معنا و جهانِ معنا دادن‌ و خصوصی‌ و شخصی‌ کردن‌ معنا.

و یا جمسون‌ معتقد است‌ عوامل‌ پیدایش‌ پست‌ مدرن‌ عبارتنداز: 1- از بین‌ رفتن‌ عمق‌ و ضعفهای‌ نگرشی‌ نسبت‌ به‌ تاریخ‌. 2- خمود عاطفی‌ که‌ در عصر پست‌ مدرن‌ اتفاق‌ افتاد.

تری‌ ایگلتون‌ نیز دوران‌ پست‌ مدرن‌ را عصر فک‌ استقلال‌ ذاتی‌ از هنرها و فنون‌ پایه‌ و نیز عصر از بین‌ رفتن‌ مرزها بین‌ فرهنگ‌ و جامعه‌ سیاسی‌ می‌داند.

باید توجه‌ داشت‌ زمینه‌هایی‌ که‌ واژه‌ پست‌ مدرنیسم‌ به‌ کار رفته‌ بسیار چشمگیر و درخور توجه‌ است‌ که‌ می‌توان‌ به‌ موارد زیر اشاره‌ کرد:

1- موزیک‌ (استاک‌ هازن‌، هالی‌وی‌، لوری‌ آندرسون‌ و تردیسی‌)

2- هنر (ماخ‌، راوشن‌ برگ‌ و باسیلنز)

3- رمان‌ (بارث‌، بالارد و داکترو)

4- فیلم‌ ] فیلمهای‌ (wether by) ، (The wedding) و [(Body Heat)

5- عکاسی‌ (شرمان‌، لوین‌، پرنیس‌)

6- معماری‌ (خبگز، بولین‌)

7- ادبیات‌ (اسپانوس‌، حسن‌، فیلور)

8- فلسفه‌ (لیوتار، دریدا، بادریلارد و ریچارد رورتی‌)

9- انسان‌شناسی‌ (کلیفورد، مارکوز و تایلر)

10- جامعه‌شناسی‌ (دنزین‌)

11- جغرافی‌ (soja)

شاید بتوان‌ به‌ طور فهرست‌وار ویژگیها و خصوصیات‌ ذیل‌ را برای‌ پست‌ مدرنیسم‌ بیان‌ نمود:

1- در روان‌شناسی‌ منکر فاعل‌ عاقل‌ و منطقی‌؛

2- نفی‌ دولت‌ به‌ عنوان‌ سمبل‌ هویت‌ ملی‌؛

3- نفی‌ ساختارهای‌ حزب‌ و اعمال‌ سیاسی‌ آنها؛

4- به‌ عنوان‌ کانالهای‌ یگانگی‌ و تصورات‌ جمعی‌؛

5- ترفیع‌ و ترویج‌ نسبی‌ بودن‌ اخلاقیات‌؛

6- مخالفت‌ با قدرت‌ یابی‌ سیاسی‌ دولت‌ متمرکز مدرن‌؛

7- مخالفت‌ با رشد اقتصادی‌ به‌ بهای‌ ویرانی‌ محیط‌ زیست‌؛

8- مخالفت‌ با حل‌ شدن‌ خرده‌ فرهنگها در فرهنگ‌ مسلط‌؛

9- مخالفت‌ با نژادپرستی‌؛

10- مخالفت‌ با نظرات‌ بوروکراتیک‌ بر تولید؛

11- زیر سؤال‌ بردن‌ همه‌ برداشتهای‌ اساسی‌ مورد قبول‌ اجتماع‌؛

12- شک‌ نسبت‌ به‌ عقل‌ انسان‌ و ردّ عقل‌گرایی‌ و طغیان‌ همه‌ جانبه‌ علیه‌ روشنگری‌؛

13- مخالف‌ برنامه‌ریزی‌ سنجیده‌ و متمرکز با تکیه‌ بر متخصصان‌؛

14- به‌ رسمیت‌ شناختن‌ نسبیت‌گرایی‌ (relativism) ؛

15- اعتقاد به‌ پایان‌ یافتن‌ مبارزه‌ طبقه‌ کارگر و مستحیل‌ شدن‌ آن‌ در دل‌ نظام‌ سرمایه‌داری‌

16- اعلام‌ ورود به‌ یک‌ دوره‌ جدید فراتاریخی‌.

از نقطه‌ نظر شناخت‌شناسی‌ نگاه‌ پست‌ مدرنیستها نگاهی‌ هرمنوتیک‌ و تفهمی‌ است‌. یکی‌ از برجستگان‌ این‌ تفکر هانس‌ گئورگ‌ گادامر می‌باشد که‌ نظریات‌ خود را در کتاب‌ حقیقت‌ و روش‌ (warheit and Methode) بیان‌ نموده‌ است‌ او قصد دارد؛ با استفاده‌ از هستی‌شناسی‌ هیدگری‌ بار دیگر پرسش‌ علوم‌ انسانی‌ را مطرح‌ سازد. او فاصله‌گذاری‌ بیگانه‌ساز (Alienating distanciation) را پیش‌فرض‌ اصلی‌ علوم‌ انسانی‌ می‌داند. این‌ فاصله‌گذاری‌ ذهنیت‌ جدید براساس‌ تقابل‌ ذهن‌ و عین‌ یا سوبژه‌ و اوبژه‌ قرار دارد؛ او بحث‌ فاصله‌گذاری‌ را در سه‌ قلمرو زیبایی‌شناسی‌، تاریخی‌ و زبان‌ بسط‌ می‌دهد. به‌ طور کلی‌ فلسفه‌ گادامر معرف‌ ترکیب‌ دو جریان‌ یا دو حرکت‌ است‌ که‌ ما آنها را تحت‌ عنوان‌ حرکت‌ از هرمنوتیک‌ خاص‌ (Regional) به‌ هرمنوتیک‌ عام‌ (General) و حرکت‌ از معرفت‌شناسی‌ علوم‌ انسانی‌ به‌ هستی‌شناسی‌ توصیف‌ می‌کنیم‌. اگر در بحث‌ مدرنیسم‌، پوزیتیویسم‌ را به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ مدرنیسم‌ بیان‌ کنیم‌ شاید بتوان‌ رویکرد هرمنوتیک‌ را در مقابل‌ پوزیتیویسم‌ به‌ عنوان‌ متدلوژی‌ پست‌مدرنیسم‌ مطرح‌ کنیم‌. البته‌ رویکرد هرمنوتیک‌ تاریخی‌ طولانی‌ دارد و ریشه‌ در مسائلی‌ دارد که‌ با تفاسیر انجیلی‌ ارتباط‌ داشته‌اند و می‌توان‌ این‌ موضوع‌ را در آثار کسانی‌ همچون‌ دبلیودیلتای‌ و ویندلباند (windelband) و کارل‌ مانهایم‌ و یا ریکرت‌ (Rickert) مشاهده‌ کرد. به‌ طور کلی‌ تحقیق‌ تفسیری‌ یا تأویل‌ متن‌ بخشی‌ از انتقاداتی‌ است‌ که‌ از پوزیتیویسم‌ در جامعه‌شناسی‌ صورت‌ گرفته‌ است‌.

پست‌ مدرنیسم‌ و جامعه‌شناسی‌

اصطلاحات‌ مدرنیته‌ (modernity) و پست‌ مدرنیسم‌ در دهه‌ی‌ 1980 با مناظره‌ هابرماس‌ وفوکو وارد جامعه‌شناسی‌ شد. این‌ اصطلاح‌ در اواخر دهه‌ 1970 وارد جامعه‌شناسی‌ فرانسه‌ شد و مورد پذیرش‌ کسانی‌ همچون‌ کریستوا (kristeva) و لیوتار قرار گرفت‌ و دوباره‌ در قالب‌ ساخت‌زدایی‌ یا شالوده‌زدایی‌ فراساخت‌گرایی‌ (Post-structualist deconstruction) دریدا قرار گرفت‌. پست‌ مدرنیسم‌ فراتشریحها یا فراروایتهای‌ (Meta narrative) مدرنیسم‌ از قبیل‌ علم‌ (Science) دین‌ (religion) ، فلسفه‌ و اومانیسم‌ (humanism) سوسیالیسم‌ و آزادی‌ زنان‌ (Femenism) را مورد انتقاد قرار می‌دهد و ایده‌ توسعه‌ تاریخی‌ (historical Development) مدرنیستها را رد می‌نماید.

از نقطه‌ نظر جامعه‌ شناختی‌ می‌توان‌ یک‌ نوع‌ ارتباط‌ بین‌ ساخت‌گرایی‌ (Structuralism) و مابعد ساخت‌گرایی‌ (post structuralism) و پست‌ مدرنیسم‌ قائل‌ شد. شاید به‌ جرئت‌ بتوان‌ گفت‌ که‌ بسیاری‌ از پیشروان‌ ساخت‌گرایی‌ با جنبش‌ فکری‌ پست‌ مدرنیسم‌ همکاری‌ داشته‌اند. یک‌ وجه‌ تشابه‌ ساخت‌گرایی‌، مابعد ساخت‌گرایی‌ و مابعدمدرنیسم‌ توجه‌ آنها به‌ زبان‌ است‌ که‌ جملگی‌ ریشه‌ در زبان‌شناسی‌ به‌ خصوص‌ ایده‌های‌ دوسو سور دارند به‌ عنوان‌ نمونه‌ لیوتار معتقد است‌ که‌ «شناخت‌ علمی‌ نوعی‌ گفتگو است‌» و به‌ طور خلاصه‌ آنها معتقدند که‌ «زبان‌ ضرورتاً امروزه‌ مرکز توجه‌ تمامی‌ دانسته‌ها، کنشها و زندگی‌ است‌»، یکی‌ از کسانی‌ که‌ آثارش‌ هم‌ جنبه‌های‌ ساخت‌گرایی‌ و هم‌ مابعد ساخت‌گرایی‌ و هم‌ پست‌ مدرنیستی‌ داشته‌ است‌، میشل‌ فوکو جامعه‌شناس‌ فرانسوی‌ (1984-1962) می‌باشد. میشل‌ فوکو از افراد مختلفی‌ تأثیر پذیرفته‌ است‌. مثلاً از عقلانیت‌ ماکس‌ وبر، ایده‌های‌ مارکیستی‌، روش‌ هرمنوتیک‌، ساخت‌گرایی‌ و همچنین‌ از ینچه‌ تأثیر پذیرفته‌ است‌. البته‌ باید توجه‌ داشت‌ که‌ ساخت‌گرایی‌ نیز مورد انتقاد قرار گرفت‌ و باعث‌ شد نظریات‌ ضد ساخت‌گرایی‌ (Anti-Structuralism) نیز وارد جامعه‌شناسی‌ شود و در این‌ ارتباط‌ می‌توان‌ به‌ جامعه‌شناسی‌ هستی‌ شناسانه‌ (Existential Sociology) و نظریه‌ سیستمها در برابر ساخت‌گرایی‌ اشاره‌ کرد.

انتقاد از پست‌ مدرنیسم‌

در سال‌ 1975 یکی‌ از روزنامه‌های‌ آمریکا مطلبی‌ تحت‌ عنوان‌ اینکه‌ پست‌ مدرنیسم‌ مرده‌ است‌ (Post modernism is dead) ، منتشر نمود و روزنامه‌ای‌ دیگر نوشت‌ که‌ اکنون‌ پست‌ -پست‌ مدرنیسم‌ (Post-Post modernism) موضوعیت‌ دارد و مسئله‌ اصلی‌ می‌باشد. تاکنون‌ انتقادات‌ فراوانی‌ به‌ پست‌ مدرنیسم‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ که‌ از مهم‌ترین‌ آنها می‌توان‌ به‌ انتقادهای‌ یورگن‌ هابرماس‌ اشاره‌ کرد. هابرماس‌ در سال‌ 1981 حملات‌ سختی‌ را به‌ پست‌ مدرنیستها آغاز کرد و آنان‌ را محافظه‌ کاران‌ نو (neo-conservatism) و تئوری‌شان‌ را نیز تئوری‌ ماقبل‌ مدرن‌ (Premodern) خواند. او حملات‌ خود را متوجه‌ طرفداران‌ فرامدرنیته‌ به‌ خصوص‌ لیوتار و فوکو نمود؛ البته‌ انتقادات‌ هابرماس‌ فقط‌ متوجه‌ پست‌ مدرنیستها نیست‌. او همچنین‌ مناظراتی‌ با کارل‌ پوپروهانس‌ آلبرت‌ درباره‌ پوزیتیویسم‌ و با نیکلاس‌ لوهمان‌ درباره‌ی‌ نظریه‌ سیستمها و با هانس‌ گئورگ‌ گادامر درباره‌ هرمنوتیک‌ و با کارل‌ آتوآپل‌ درباره‌ی‌ اخلاق‌ داشته‌ است‌. هابرماس‌ یکی‌ از کسانی‌ است‌ که‌ دلبستگی‌ شدیدی‌ به‌ پروژه‌ مدرنیته‌ داشته‌ و نمی‌خواهد آن‌ را کنار بگذارد، او حملات‌ سختی‌ را به‌ روشنفکران‌ فرانسه‌ دارد و خودش‌ را به‌ عنوان‌ محافظ‌ پروژه‌ مدرنیته‌ معرفی‌ می‌نماید. او میشل‌ فوکو را ضد عقلگرا (irrationalist) و بادریلارد را محافظه‌کار نو (neo-conservatism) معرفی‌ می‌نماید. علاوه‌ بر انتقادات‌ هابرماس‌ از پست‌ مدرنیسم‌، پاسخهای‌ دیگری‌ نیز از جانب‌ محافظه‌کاران‌ (communitarian) و نئوکانتیهایی‌ از قبیل‌ راولز (Rowls) و پیروانش‌ نیز علیه‌ حمله‌ پست‌ مدرنیستها به‌ ارزشهای‌ لیبرال‌ وجود دارد. راولز معتقد است‌ ما می‌توانیم‌ و می‌باید به‌ طور عقلانی‌ از ارزشهای‌مان‌ دفاع‌ کنیم‌، یعنی‌ ارزشهایی‌ همانند حقوق‌ بشر و دموکراسی‌. محافظه‌کاران‌ نیز می‌گویند ما باید از ارزشهای‌مان‌ دفاع‌ کنیم‌ و باید هرچه‌ بیشتر مجذوب‌ سنتهای‌مان‌ شده‌ و به‌ تاریخ‌ گذشته‌ رجوع‌ کنیم‌.

 

مقاله منتشر شده در شماره‌ شانزدهم مجله نامه فرهنگ . زمستان 1372

مدرسه باید افراد را برای زندگی آینده آماده کند

اگر از ما بپرسند که در کشور باید چه کارهای مهم و اساسی صورت گیرد چه پاسخ می‌دهیم؟ شاید بگوییم تورم را باید مهار کنند، مدرسه و دانشگاه و راه و راه‌آهن بسازند و به علم و پژوهش بیشتر اهمیت بدهند و در توسعه‌ی کشاورزی و صنعت بکوشند و … . این‌ها و کارهای دیگر مهم است و باید بشود اما کارهای اساسی‌تری هم هست و تا این کارها انجام نشود هیچ کار دیگری چنانکه باید به موفقیت نمی‌رسد. از میان این مسائل اساسی‌تر، دو مسئله ظاهرتر و فوری‌تر است و عجیب که کمتر به آن‌ها توجه می‌شود یا توجهی که باید بشود نمی‌شود. این دو مسئله عبارت است از آموزش عمومی (به خصوص در دوره‌ی راهنمایی و دبیرستانی) و نظام و ترتیبات اداری. مشکل است که یکی از این دو را مقدم و مهم‌تر از دیگری بدانیم و شاید این دو از راهی که به چشم ظاهر نمی‌آید، به هم مربوط باشند و حل یکی در گروِ حل دیگری باشد (و درست بگوییم این مسائل در شرایطی پدید آمده است که تا به آن شرایط تدبر پیدا نکنیم از عهده‌ حل مسائل هم برنمی‌آییم. ولی تا ظاهر مسئله روشن نشود به شرایط آن نمی‌توان پی برد). اما در اینجا دو مسئله را با هم نمی‌توان مطرح کرد. من از مسئله‌ آموزش آغاز می‌کنم که چهل و چند سال به آن اشتغال داشته‌ام و بیشتر در باب آن مطالعه و تأمل کرده‌ام، ولی آنچه می‌نویسم یک مقاله نیست. من نمی‌نویسم که اظهارنظری کرده باشم. این نوشته یک تذکر و درخواست جدی است، یعنی از اولیاء وزارت آموزش‌وپرورش می‌خواهم که در آنچه می‌گویم تأمل کنند و از استادان و علمای تعلیم و تربیت توقع دارم که اگر مطاوی این نوشته و پیشنهاد مرا به طور کلی درست یافتند نقایص جزئی را مهم نشمارند و در توضیح و تفصیل آن مرا یاری کنند.

1ـ سال گذشته سردبیر یکی از مجلات آموزش‌وپرورش با من مصاحبه کرد و چون موقع و مقام را مناسب دیدم، مطالبی در باب برنامه‌ آموزش دوره‌های راهنمایی و دبیرستانی و کتب درسی گفتم. نمی‌دانم این نوشته زودتر چاپ می‌شود یا آن مصاحبه؛ ولی امیدوارم حداقل یکی از آن‌ها منتشر شود. مسئله‌ آموزش نوجوانان و جوانان را باید نوشت، حتی اگر کوچک‌ترین اعتنایی به آن نشود (و البته دلیلی ندارد که به آن اعتنا نکنند. من در اخلاق و روحیات وزیر آموزش‌وپرورش این درک و شجاعت را می‌بینم که به آنچه پیشنهاد می‌کنم توجه کند و اگر آن را موجه و درست یافت در صدد اقدام و اصلاح برآید). مسئولان و متصدیان آموزش‌وپرورش گرفتار مسائلی مانند کمبود معلم و بودجه و نداشتن جا و ساختمان و وسایل و افزایش روزافزون تعداد نوآموز و دانش‌آموز و امثال این‌ها هستند، اما مشکل بزرگ‌تر این است که ما برای مسائل بزرگ و کوچک راه‌حل‌های آسان می‌جوییم. در بسیاری از موارد قبل از آنکه مسئله را درست طرح کرده باشیم برای آن جواب حاضر و آماده داریم و به این جهت خود را محتاج بحث و فحص نمی‌دانیم و بدتر از همه‌ی‌ این‌ها اینکه می‌پنداریم، می‌توان مسائل پیچیده و معضلات اجتماعی و فرهنگی را با اتخاذ تصمیمات اداری و به مدد آئین‌نامه و مقررات حل کرد. اخیراً در مجله‌ ‌سروش ترجمه‌ مصاحبه با یکی از صاحب‌نظران فرانسوی (لوک فری)‌ منتشر شده است. من با خواندن آن مصاحبه بر تردیدی که در نوشتن یا ننوشتن این یادداشت داشتم غلبه کردم. با اینکه اروپای غربی در امر آموزش حداقل بعضی از مشکلات کنونی ما را پشت ‌سر گذاشته است، صاحب‌نظر فرانسوی در این مصاحبه مطالبی گفته که گویی از زبان ما و در باب مسائل آموزش کشور ما است.

2ـ مسئله را چگونه طرح کنیم؟ همه می‌دانند که ما باید مدرسه بسازیم و معلم تربیت کنیم و امکانات آموزشی فراهم آوریم و در فکر اصلاح روش‌های آموزشی باشیم و خلاصه همه‌ رسومی را که در آموزش‌وپرورش جدید مقرر شده است رعایت کنیم و به جا آوریم. علاوه بر این‌ها ما باید به هدف‌ها و مقاصد آموزش‌وپرورش بیندیشیم و ببینیم از اول که آموزش‌وپرورش جدید را اخذ کردیم و مدارس جدید تأسیس کردیم از آن چه می‌طلبیدیم و چه مقصود داشتیم و آیا به مقصود یا مقاصد خود رسیدیم یا نه و آیا امروز هم همان مقاصد را داریم؟ برنامه‌های درسی هرچه باشد با هدف و غرضی که برای تحصیل در مدرسه منظور شده است مناسبت دارد الا اینکه شاید مدرسه همواره ما را به مقصد و مقصودی که داریم نرساند و ما را به راه‌های دیگر بکشاند یا به هیچ‌جا نبرد. اما من در باب هدف و مقصد نظام آموزشی بحث نمی‌کنم ولی توجه به این نکته لازم است که در ابتدای تأسیس مدارس جدید، هدف، تربیت کارمند بود و پس از تأسیس دانش‌سرای عالی و دانشگاه تهران، تعلیم و تربیت کسانی که بتواند در دانشگاه ادامه‌ تحصیل دهند نیز در آموزش دبیرستانی منظور نظر قرار گرفت و ما اکنون نه کارمند دیپلمه استخدام می‌کنیم و نه می‌توانیم این همه فارغ‌التحصیل دبیرستان را در دانشگاه‌ها و مدارس عالی بپذیریم.در این شرایط هدف دبیرستان دیگر نباید و نمی‌تواند آموزش‌وپرورش کسانی باشد که می‌خواهند در ادارات دولتی استخدام شوند یا به دانشگاه بروند و به همین دلیل وزارت آموزش‌وپرورش از چند سال پیش تغییرات اساسی در نظام آموزش دبیرستانی داده است. اکنون اگر بپذیریم که غرض و غایت تحصیلات دبیرستانی صرف آمادگی برای ورود به دانشگاه نیست، دفاع از برنامه‌ فعلی دشوار و دشوارتر می‌شود و شاید که این برنامه هیچ مدافعی نداشته باشد؛ ولی مهم این است که چه تحولی در آن باید و می‌توان پدید آورد.در حدود سی سال پیش که نظام و برنامه‌ آموزشی تغییر یافت و دوره‌های پنج‌ساله‌ی ابتدایی و سه‌ساله‌ راهنمایی و چهارساله‌ دبیرستان به جای دو دوره‌ شش‌ساله‌ دبستانی و دبیرستانی مقرر شد، این نکته کم‌وبیش احساس شده بود که دیگر هدف تحصیلات دبیرستانی تربیت کارمند نیست و برای اینکه داوطلبان ورود به دانشگاه شایستگی تحصیلات و تعلیمات عالی را داشته باشند باید تغییراتی در برنامه‌های مدارس داده شود. گروه‌هایی نشستند و هدف‌ها و برنامه‌های جدید تدوین کردند، اما هیچ‌چیز جز صورت ظاهر تغییر نکرد، چنانکه دوره‌هایی که با هدف راهنمایی تحصیلی تأسیس شد، فقط اسمش راهنمایی بود و رسم راهنمایی هرگز به‌ جا آورده نشد و اکنون هم نمی‌شود.از همان ابتدای کار پیدا بود که نمی‌توان تغییر اساسی در نظام آموزشی داد زیرا فراهم آوردن شرایط و لوازم و امکانات آن از حیطه‌ قدرت ما بیرون بود (و فضیلت عقلی این است که آدمی بداند در هروقت و موقع و مقام، چه مقدورات و توانایی‌هایی دارد و تربیت مهم و اهم و بی‌اهمیت را در کارهایی که می‌تواند و باید انجام دهد بازشناسد). ولی این وهم که ما با اتخاذ تصمیم، هر کاری را می‌توانیم انجام دهیم و هر مشکلی را می‌گشاییم و بر همه‌چیز و همه‌کار تواناییم، وهم شیرین و دل‌پذیر و آرام‌بخشی است و شاید کسی بگوید وقتی حل مشکل از حدود طاقت ما خارج است و از عهده‌ ‌ما برنمی‌آید چه بهتر که آن را نبینیم. اما نکته اینجاست که چون مشکل را نمی‌بینیم، از عهده‌ حل آن هم برنمی‌آییم، و اگر آن را بشناسیم و درست طرح کنیم شاید به حل آن نیز قادر شویم.اکنون ببینیم در آموزش‌وپرورش چه می‌توانیم بکنیم و چه باید بکنیم. می‌گویند باید مدرسه بسازیم و بچه‌هایمان را به مدرسه بفرستیم و کاری بکنیم که آنها درس بخوانند و خوب درس بخوانند. این پاسخ درست است امّا به فرض این که مدرسه ساختن آسان باشد، درس خواندن و خوب درس خواندن و آموخته‌ها را در جای خود قرار دادن و آنها را بجا و درست به کار بردن بسیار دشوار است. مگر نه اینکه اشخاص بااستعداد و درس‌خوان فراوان بوده‌اند و هستند که در قیاس با اقران خود که از دانشگاه‌های اروپا و آمریکا فارغ‌التحصیل شده‌اند احیاناً مزیت‌هایی داشته‌اند و دارند، اما چون در مؤسسات و مراکز پژوهشی و علمی و دانشگاهی مشغول می‌شوند، از نشاطشان به‌تدریج کم می‌شود و همّت پژوهش در ایشان سستی می‌گیرد. ما اکنون مدارسی داریم که دانش‌آموزان بسیار باهوش در آنجا درس می‌خوانند و دانش‌آموزانی هستند که در مسابقات بین‌المللی در رتبه‌های بالا قرار می‌گیرند. این‌ها قاعدتاً تا چند سال دیگر باید در جامعه‌ دانشمندان و پژوهندگان و اهل علم درآیند. ما از هم‌اکنون باید مطالعه و پژوهش کنیم که محصولات مدارس تیزهوشان و استعدادهای درخشان چه بوده و فارغ‌التحصیلان آن کجا هستند و چه می‌کنند و وضع تحصیلی و علمی‌شان چیست. اگر این‌ها و به‌طور کلی هوشمندان و درس‌خوان‌ها که از عهده‌ی برنامه‌ی آموزشی کنونی بر می‌آیند آینده‌ی روشنی نداشته باشند تکلیف اکثریت چه می‌شود؟ما باید فکر کنیم که چه شرایطی باید فراهم شود که محصلان ما نافع‌ترین و بایسته‌ترین درس‌ها را بخوانند و آنچه را که می‌خوانند خوب فراگیرند و آنچه را که فراگرفته‌اند با زندگی و شغل و آینده‌ی آنان عجین و یگانه شود و درس خواندن از صورت یک امر تشریفاتی و تفنّنی خارج شود و مردم برای حفظ حیثیت اجتماعی و به‌حکم شهرت درس نخوانند. همچنین باید بیندیشیم که چه موانعی در راه ما قرار دارد که دانش‌آموزانمان زحمت بسیار می‌کشند و نتیجه‌ی اندک می‌گیرند و چه‌بسا در معامله‌ی درس و مدرسه زیان می‌بینند. پس مسئله این است که ما در مدرسه چه می‌خواهیم و آیا آنچه می‌خواهیم به دست آورده‌ایم و به دست می‌آوریم و اگر به دست نیاورده‌ایم و تردید داریم که در آینده به دست آوردیم مشکل و مانع راه چیست. طرح این مسائل بدون آشنایی با وضع درس خواندن در مدارس روشن نمی‌شود.

3ـ دانش‌آموزان ما در هر سال در حدود 10 درس می‌خوانند و به‌ طور متوسط روزی شش ساعت در کلاس درس هستند. می‌دانیم که در دانشگاه‌ها به دانشجویان اجازه داده نمی‌شود که بیش از 20 واحد درسی در هر نیم‌سال بخوانند، یعنی حداکثر هفته‌ای بیست ساعت به کلاس درس می‌روند. آیا روزی شش ساعت در مدرسه به‌ سر بردن برای دانش‌آموزان دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان سخت و دشوار نیست؟ در مدارس اروپا و آمریکا و مناطق دیگر هم دانش‌آموزان دبیرستان‌ها روزی پنج یا شش ساعت درس می‌خوانند. اما کار ما از این حیث با آن‌ها تفاوت دارد که در کشور ما دانش‌آموزان، تازه وقتی از مدرسه به خانه می‌آیند درس‌خواندنشان شروع می‌شود؛ یعنی صبح زود به مدرسه رفته‌اند و چون ساعت 2 یا 3 بعدازظهر به خانه می‌آیند غذا خورده و نخورده باید درس‌های فردا را حاضر کنند. کارگر و کارمند روزی 6 تا 8 ساعت کار می‌کنند و گفتیم که دانشجو به‌طور متوسط روزی سه ساعت به کلاس درس می‌رود اما نوجوان سیزده چهارده ساله باید روزی دوازده-سیزده ساعت به مدرسه برود و درس حاضر کند و تکلیف مدرسه را انجام دهد.نوجوان محصل ما در این شرایط دو راه بیشتر ندارد: یا درس نمی‌خواند و در ابتدای راه شکست را می‌پذیرد و مورد ملامت اطرافیان قرار می‌گیرد و البته ممکن است این شکست در درس خواندن عین شکست در زندگی نباشد و او بتواند در زندگی راهی پیدا کند که از تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی نمی‌گذرد. راه دیگر این است که دانش‌آموز درس بخواند و تمام هوش و حواس و حافظه و به‌طور کلی ادراک و ابتکار و ذوق خود را در مدرسه به کار اندازد و بکوشد که انبان ذهن خود را از معلومات متفرقه‌ای که به او می‌آموزند پر کند. ما وقتی که می‌گوییم ابن‌سینا در 17 سالگی چه چیزها خوانده بود و می‌دانست، دچار اعجاب می‌شویم و نبوغ او را تحسین می‌کنیم، اما متوجه نیستیم که در دوره‌ خود نه‌ فقط ممکن می‌دانیم که همه‌ جوانان ما مثل بوعلی‌سینا باشند بلکه توقع ما همین است.ما برنامه‌ دوره‌ راهنمایی و دبیرستان را طوری تهیه کرده‌ایم که دانش‌آموزان ما در 17 یا 18 سالگی باید زبان عربی و یک زبان خارجی و مقدار زیادی تاریخ و جغرافیای جهان و ایران و مباحثی از فقه و معارف دینی و یک دوره منطق و دستور زبان و علم بلاغت و جبر و هندسه و حساب و مثلثات و زمین‌شناسی و زیست‌شناسی و فیزیک و شیمی و تعلیمات اجتماعی را یاد بگیرند. در اینجا از درس هنر و ورزش و کارهای دستی چیزی نگفتیم زیرا حساب این درس‌ها از جهات مختلف جداست و در مدرسه هم به آن‌ها اهمیت داده نمی‌شود؛ ولی آیا دانش‌آموزان درس‌هایی را که مهم و مهم‌تر شمرده می‌شود یاد می‌گیرند؟ ولی تردیدی نداریم که این درس‌ها یاد گرفته نمی‌شود. دانش‌آموزان ما هزاران صفحه جغرافیا و تاریخ و فیزیک و هندسه می‌خوانند اما بهترین آنان، یعنی قریب به ده درصدی هم که به دانشگاه راه می‌یابند، با نمره‌ی بد به دانشگاه می‌روند. آمار کنکور حاکی از آن است که دانشجویانی که در رشته‌ی ریاضی و فیزیک درس می‌خوانند، نمره‌ی ریاضی کنکورشان بسیار بد بوده است. شاید گفته شود که زیاد بودن حجم درس‌ها عیبی ندارد و یاد نگرفتن دانش‌آموزان هم مهم نیست، هرکس هرقدر بتواند و ظرفیت داشته باشد یاد می‌گیرد. من چنین سخنی نشنیده‌ام، اما توجیه دیگری برای برنامه‌ی کنونی به نظرم نمی‌رسد و البته این توجیه ضعیف و بلکه بی‌وجه است.دانش‌آموزی که باید تمام وقت خود را صرف کارهای ضروری مدرسه کند، کی به آنچه علاقه دارد می‌پردازد و وقت و ذوق کتاب خواندن را از کجا بیاورد؟ او اصلاً به چه چیزی می‌تواند علاقه پیدا کند. پرداختن (و نه یاد گرفتن) به این همه درس علاوه بر هوش و استعداد و حوصله‌ی ‌کافی مستلزم آمادگی و هماهنگی وجودی است و البته امکان دارد که کسانی بتوانند این همه درس را یاد بگیرند اما آن‌ها هم در بهترین صورت، تنها قسمت‌هایی از دروسی را که آموخته‌اند در حافظه‌ی خود نگاه می‌دارند و با روحی آزرده و ذهنی خسته راهی را که پیش‌ِ پایشان گشوده می‌شود ادامه می‌دهند. این‌ها اگر تحصیلات خود را ادامه دهند و دانشمند شوند در صورتی می‌توانند به کارهای مهم علمی بپردازند که در محیط و شرایط مناسب و در عالم علم قرار گیرند و در آن عالم بتوانند آثار فشار و لطمه‌ای را که بر ذهن و فکر و روح آنان وارد شده است بزدایند و تدارک کنند.چنانکه اشاره کردم اگر می‌شد که جوانان ما در 18 سالگی این همه معلومات که در کتاب‌های درسی (فرض را بر این گذاشته‌ام که کتاب‌های درسی متضمن مطالب خوب و لازم و درست است و اکنون از کتاب درسی چیزی نمی‌گویم و ذکر آن را به مجال دیگر وا می‌گذارم) گرد آمده است داشته باشند خیلی خوب بود؛ اما این یک وهم و آرزوست و اگر قرار است به آرزوهای خود میدان بدهیم چرا آرزو نکنیم که کودکان هفت هشت ساله مدرسه نرفته دانشمند شوند و ساختن مدرسه و تربیت معلم و تربیت وسائل و اسباب و لوازم نیز لازم نباشد. اکنون، به‌خصوص که نظام جدید آموزش متوسطه آغاز شده است، توجه کنیم که به اندازه‌ی خواندن و یاد گرفتن بهتر از زیاد خواندن و یاد نگرفتن است. اصلاً مسئله‌ی ما یاد گرفتن و یاد نگرفتن نیست؛ اگر حد و اندازه را رعایت کنیم نه‌فقط فرزندانمان مطالب را یاد می‌گیرند بلکه آماده‌ی یاد گرفتن بیشتر می‌شوند. اما اگر اندازه را رعایت نکنیم نه‌فقط دانش‌آموزانمان چیزی یاد نمی‌گیرند یا کم یاد می‌گیرند بلکه وقتی پنج شش سال به‌حکم اضطرار کتاب می‌خوانند و آزادی و فرصت مطالعه‌ی هیچ کتابی جز کتاب‌های درسی را ندارند چه‌بسا که از کتاب خواندن بیزار می‌شوند. بی‌جهت نیست که درس خواندن ما تقریباً منحصر به درس خواندن در مدرسه است و این گمان در ما پدید آمده است که همه‌چیز را باید در مدرسه آموخت. شاید علاقه و توجهی که وزارت‌خانه‌ها و مؤسسات دولتی به دایر کردن مدرسه و دانشگاه دارند با این قضیه بی‌ارتباط نباشد.مدرسه نباید تمامِ وقتِ دانش‌آموز را بگیرد بلکه باید در وجود او آزادی و رغبت به مطالعه پدید آورد. دانش‌آموز نمی‌تواند و نباید همه‌چیز را در مدرسه بیاموزد. در مدرسه باید درس‌ها و اطلاعات لازم را بیاموزد و اساس و رسم کتاب خواندن و ذوق و پژوهش را بگذارد. اما این کار چگونه ممکن می‌شود؟ شاید هنوز زود باشد که به این پرسش پاسخ بدهیم و معلوم نیست که در عالم بحران‌زده‌ی کنونی حل این مسئله آسان باشد. ما باید با تذکر به وضعی که داریم به پاسخ و راه‌حل نزدیک شویم.

4ـ در مدرسه دو نوع آموزش وجود دارد، یکی آموزش‌های عمومی است، یعنی مطالبی که همه‌کس باید کم‌وبیش از آن اطلاع داشته باشد. دوره‌ی این آموزش در کشورهای غربی در حدود 10 سال است. در کشور ما دو دوره‌ی پنج‌ساله و سه‌ساله‌ی‌ ابتدایی و راهنمایی معادل آن دوره‌ی ده‌ساله است، اما متأسفانه دوره‌ی راهنمایی صِرف لفظ است و جز عده‌ی معدودی که به هنرستان‌ها می‌روند غالب دانش‌آموزانی که از مدرسه‌ی راهنمایی بیرون می‌آیند، اگر بتوانند ادامه‌ی تحصیل بدهند به دبیرستان می‌روند. در دبیرستان قاعدتاً باید مرحله‌ی ‌دیگری از آموزش آغاز شود و دانش‌آموز معلوماتی کسب کند که مقدمه‌ی تحصیلات دانشگاهی باشد. ولی وقتی 90 درصد دانش‌آموزان دبیرستان‌ها به دانشگاه راه پیدا نمی‌کنند، چه ضرورت دارد که به آنان مقدمات تحصیل دانشگاهی آموخته شود. در طرح نظام جدید آموزشی این مشکل را در نظر داشته‌اند ولی اگر شرایط اجرای آن فراهم نیاید اثر آن در حد یک مرحله‌ی کنکور برای ورود به دوره‌ی پیش‌دانشگاهی محدود می‌شود. مع‌ذلک باید به این برنامه‌ی جدید بیندیشیم و سعی کنیم که نقایص آن را برطرف سازیم، ولی برای اینکه این امید واهی نباشد باید دوره‌ی تحصیلات عمومی اصلاح شود.درس‌هایی که هم‌اکنون در دوره‌ راهنمایی و دبیرستانی آموخته می‌شود زیاد و سنگین است و باید مقداری از آن‌ها حذف شود. می‌دانم گفتن این حرف آسان است اما کم کردن دروس دوره‌ی راهنمایی و دبیرستانی قدرت و شجاعت می‌خواهد. در توجیه و تکمیل این پیشنهاد که می‌دانم بر بسیاری کسان گران می‌آید و شاید هم مایه‌ی تعجب ایشان شود؛ اما عرض می‌کنم که اولاً یک درس را در پنجاه صفحه خواندن و یاد گرفتن بهتر از این است که پانصد ششصد صفحه کتاب بد عبارت را بخوانند و حتی به اندازه‌ی 20 صفحه‌ی آن را یاد نگیرند. البته باید فکر کنیم که چرا در مدارس ما شش سال زبان خارجه آموخته می‌شود ولی پس از پایان این شش سال دانش‌آموزان تقریباً هیچ‌چیز از آن زبان خارجی نمی‌دانند. آن‌ها بیش از هزار صفحه تاریخ و جغرافیا می‌خوانند ولی نمی‌دانند صفویه در چه زمانی و در کجا حکومت می‌کرده است؛ کشورهای همسایه‌ ‌ایران را نمی‌شناسند و اگر از آنان خواسته شود ده بیت شعر فارسی از حفظ بخوانند چه‌بسا که در می‌مانند. به اشاره می‌گویم که دانش‌آموز نباید خود را با درس و مدرسه بیگانه بداند. مشکل این است که مدارس ما از روی گرده‌ مکتب‌خانه درست شده است و کمتر به مدارس و حوزه‌های علمیه‌ سابق شباهت دارد؛ یعنی دانش‌آموز خود را در آموختن آزاد نمی‌داند و به آنچه می‌آموزد دل نمی‌دهد و به این جهت چیزی را که می‌تواند در دو یا سه ماه در کلاس آزاد یاد بگیرد، در شش سال تحصیل رسمی یاد نمی‌گیرد و باید کاری کرد که درس در زندگی دانش‌آموزان وارد شود و اولین شرط رسیدن به این مهم این است که او خود را در معرض حمله و هجوم درس نداند.ثانیاً وقتی بدانیم و بپذیریم که آموزش عمومی، مقدمه‌ رفتن به دانشگاه و استخدام در ادارات و سازمان‌های دولتی نیست، دیگر لازم نیست که دانش‌آموز کیسه‌ پر از معلومات پراکنده باشد. او باید در مدرسه معلوماتی را که همه‌کس در زندگی به آن احتیاج دارد بیاموزد و بتواند درس‌های مورد علاقه‌ خود را با راهنمایی مدرسه (و نه راهنمایی لفظی) اختیار کند (اگر چنین چیزی ممکن شود باید صورت همکاری خانه و مدرسه تغییر کند؛ این که انجمن خانه و مدرسه صرفاً وظیفه‌ی پول گرفتن از اولیاء‌ را داشته باشد یا اولیاء، انجمن خانه و مدرسه را به این عنوان شناسند، فاصله‌ میان خانه و مدرسه و بیگانگی آن‌ها بیشتر می‌شود و امر مهم همکاری خانه و مدرسه مهمل می‌ماند). همچنین دانش‌آموز باید فرصت و مجال داشته باشد که در وقت آزاد خود کتاب غیرِدرسی بخواند و رسوم فهمیدن و یاد گرفتن و بیان کردن را بیازماید و فراگیرد.

5ـ خلاصه کنم: این ظلم بزرگی است که فرزندانمان را روزی ده دوازده ساعت به کار دشوار وادار کنیم و چون از کار خود نتیجه نگیرند آنان را ملامت و احیاناً تحقیر کنیم. اگر بنا بر سرزنش باشد آن‌ها بیشتر حق دارند ما را ملامت کنند که از تجربه، درس نمی‌آموزیم و حتی وقتی سرمان به دیوار می‌خورد از اوهام خارج نمی‌شویم.شاید اکنون هر درس دوره‌ راهنمایی و دبیرستان متولیانی داشته باشد که حاضر نباشند یک صفحه از درس خود را کم کنند و البته ما هم می‌دانیم که همه‌ درس‌ها هم مهم است اما در اینجا بحث ما در اهمیت و بی‌اهمیتی علوم نیست و قصد درجه‌بندی علوم و معلومات هم نداریم. تجربه به ما می‌گوید که دانش‌آموزان ما چندین کتاب جغرافیا و تعلیمات اجتماعی و تاریخ و ادبیات و منطق و ریاضی و زیست‌شناسی و شیمی و فیزیک… می‌خوانند اما بهترین آن‌ها از پاسخ دادن به آسان‌ترین سؤالات مربوط به تاریخ و ادب و جغرافیای کشور خود ناتوانند. دانشجویانی که به رشته‌ ریاضی دانشکده‌های علوم وارد می‌شوند، نمره‌ بد و کم و پایین در ریاضی دارند. حاصل شش سال تدریس زبان خارجی تقریباً هیچ است و آن‌هایی که شش ماه سر کلاس‌های زبان خارجه بیرون از مدرسه می‌روند بیش از آنچه شش سال در مدرسه آموخته‌اند یاد می‌گیرند. درس‌های دیگر هم حتی اگر به جهاتی یاد گرفته شود، از یاد می‌رود. ما اکنون به جایی رسیده‌ایم که باید مهیای پذیرش یک انقلاب در وضع آموزش باشیم. در این انقلاب نه فقط باید درس‌ها و کتاب‌های درسی تغییر کند بلکه باید نسبت میان محصل با مدرسه و کتاب و درس نیز به یک نسبت آزاد مبدل شود. مقصود این نیست که نظم و قاعده و درس و کلاس را بر هم بزنیم، مدعا این است که اگر دانش‌آموز نمی‌داند که چرا به مدرسه می‌رود و این همه درس که می‌خواند برای چیست، لااقل احساس کند که تمام آنچه می‌آموزد متعلق به عالم او و لازم برای زندگی در این عالم است. ممکن است بگویند که این تمنا، تمنای محالی است، زیرا مدرسه کار عمده‌ای جز اعمال و تثبیت قدرت ندارد. حتی اگر چنین باشد، وضع فعلی مدارس باید دگرگون شود.

توسط انتشارات نقش جهان صورت گرفت

 

انتشار هیدگر و گشایش تفکر آینده

 

کتاب با این عبارت آغاز می شود: کارل یاسپرس در زندگینامه فلسفی خود در فصل هیدگر نوشته است: «روزی مستخدم دانشگاه نامة خادمه ای از فرانکفورت را آورد و گفت: «این شخص می خواهد بداند که کمتر از هیچ چیست؟» نامه پر از غلط املایی و دستوری بود و از بیم و نگرانی نویسنده حکایت می کرد. نویسنده از دانشمندان می پرسید که آیا (پس از این دنیا، پس از این زندگی) به راستی هیچ چیز وجود ندارد؟ نامهای بود التماس آمیز و ناشی از ترس که احتمالاً در حال شروع بیماری اسکیزوفرنی یا روان گسیختگی و آشکارا با اندیشه مرگ، ولی با جملات فشرده و اصطلاحات کلی و غیرعادی نوشته شده بود. نامه را به هیدگر که مهمان ما بود نشان دادم. هیچ یک از همکارانم ممکن نبود چنین نامه ای را مانند او جدی تلقی کنند».«چرا باید یک متفکر نامة یک عامی بیمار را جدی تلقی کند؟ و چرا چنانکه از سخن یاسپرس برمی آید دیگر همکاران او، یعنی استادان فلسفه به چنین نامه-هایی اعتنا نمی کرده اند.

 

ادامه مطلب

پیام تسلیت جهت فقدان دکتر باستانی پاریزی

دکتر حمیده باستانی پاریزی

مهندس حمید باستانی پاریزی

درگذشت پدر گرانمایه و نامدارتان را به شما و خانواده گرامی تسلیت می گویم. حادثه درگذشت حضرت استاد باستانی پاریزی دانش و ادب و فرهنگ و تاریخ ایران را عزادار و ماتمزده کرد. دکتر باستانی پاریزی مورخی نجیب و شاعر و ادیبی ظریف بود و تعلقش به فرهنگ و تاریخ ایران چنان بود که از او مردی آزاد و آزاده و دوستدار خرد و دانش و فرهنگ ساخته بود.تاریخ پر از درس عبرت است هرچند که مردمان و حکومت ها کمتر از تاریخ درس عبرت می آموزند اما تاریخ نگاری دکتر باستانی پاریزی یکسره درس عبرت بود و خوشبختانه آثار این مرد بزرگ با ذوق و زبانی نوشته شد که خوانندگان بسیار می تواند داشته باشد.دکتر باستانی از مفاخر زمان ماست و نام او و آثارش ماندگار خواهد بود. درود و رحمت خدا بر او باد که یادگارهای خوب بر جای گذاشت و در زمان حیاتش کسی از او جز نیک کرداری و نیک گفتاری ندید و نشنید.

 

 

قدردانی از برگزارکنندگان و سخنرانان جشن 80 سالگی

حدیث امتنان دانشجوی سالخورده

در یکی از روزهای اواسط خردادماه آقای علی اصغر محمدخانی معاون فرهنگی شهر کتاب تلفن کردند و گفتند که در نظر دارند به مناسبت هشتاد سالگی من مجلسی ترتیب دهند و در آن مجلس بعضی از دوستانم درباره کتاب« اخلاق در عصر مدرن» چیزی بگویند و سپس به تعبیری که اخیراً شایع شده است کتاب رونمایی شود. من هم هرچند فکر می کردم که بهتر است صرفاً به بحث در مطالب کتاب اکتفا شود این لطف را پذیرفتم و مقرر شد که مراسم در روز پانزده تیر یعنی یک ماه بعد از پانزده خرداد که روز تولد من است، برگزار شود. چند روز بعد از دفتر کتابخانه مجلس نامه ای آمد که می خواهند در همین روزها از کتاب «شعر و همزبانی» رونمایی کنند. رئیس کتابخانه مجلس در زمره  عزیزترین و نزدیکترین دوستان من است و من که لطف هیچکس را نمی توانم رد کنم چگونه می توانستم با پیشنهاد دوست دیرین و همسخن خود مخالفت کنم. با این همه، به رسم وزارتخانه ها و سازمانهای اداری که معمولاًً به نامه های اشخاص مخصوصاً اشخاص حقیقی پاسخ نمی دهن،د بی پاسخ گذاشتن نامه دوست را زشت ندانستم و پاسخی ندادم. چند روز بعد تلفن کردند که علاوه بر رونمایی کتاب، مراسم هشتاد سالگی هم هست و به این جهت ناگزیر وقت برگزاری رونمایی هم به تاًخیر می افتد.

 

ادامه مطلب

یادداشت به مناسبت کناره گیری محمدرضا عارف از انتخابات ریاست جمهوری

در میدان اخلاق هم پیروز شدید

با هزار سلام و درود، پیروزی بزرگ شما را تبریک می گویم. شما بعد از جناب آقای هاشمی، دومین پیروز بزرگ انتخاباتید و این پیروزی بزرگی در کارنامه شما و در تاریخ کشور ما ثبت خواهد شد و خواهد ماند. شما کار بزرگی کردید و کار بزرگ را جز اهل خرد و بزرگی نمی توانند به عهده بگیرند.با شجاعت وارد میدان شدید و با خرد و تجربه خود بعضی تیرگی‌ها و دشواری‌ها را آشکار کردید. صریح و بی پروا اما با رعایت اصول سخن گفتید و با وفاداری به اصول اخلاق چه خوب بر درد بی اخلاقی تکیه کردید و وقتی دریافتید که صلاح کشور و ملت در کناره گیری شماست، با همه شایستگی‌ها که داشتید نشان داده بودید، از میدان انتخابات کناره گرفتید تا از تفرقه جلوگیری کنید. شما که در طرح مسئل و مشکلات کشور و تدوین برنامه سیاست آینده موفق بودید، در میدان اخلاق هم پیروز شدید. در این روزها که مرحله دیگری از زندگی سیاسی شما آغاز شده است از خدای بزرگ می طلبم که یاریتان فرماید تا در این مرحله منشاء آثار و برکات بزرگتر و بیشتر باشید.

پیام به مناسبت درگذشت حسن حبیبی

دریغ و تسلی

دکتر حسن حبیبی مردی که خرد علمی و سیاسی را با نجابت و اخلاق جمع کرده بود و از ذوق هنری و قوه ابداع نیز بهره‌ها داشت در 76 سالگی از این جهان سپنجی رخت به سرای باقی کشید و از انواع رنج‌های جانکاهی که بخصوص در سال‌های آخر عمر به جسم و جانش افتاده بود، رهایی یافت. من دکتر حبیبی را از آن زمان که وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شدم، می‌شناسم. او از آغاز جوانی که همزمان در 2 رشته حقوق و فلسفه تحصیل می‌کرد، تا آخرین ساعات زندگیش همواره رهرو دانش و معرفت بود و با اینکه در سراسر عمر خود به سیاست و امر سیاسی مشغول بود و می‌اندیشید، هرگز به جهان و زندگی و فرهنگ، با چشم سیاست نگاه نکرد.

 

ادامه مطلب