ردکردن این

سرمقاله شماره بیست و ششم نشریه فرهنگستان علوم. خرداد 1387

معضل علوم انسانی و اجتماعی

من تا حدود بیست سال پیش مثل بسیاری دیگر گمان می کردم که ما در علوم اجتماعی و انسانی در قیاس با علوم دیگر فقیریم یعنی علوم اجتماعی در کشورمان به اندازه علوم دیگر پیشرفت نکرده است اما کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید طرح مسئله به این صورت که گفتم، درست نباشد. نمی-گویم رشد علم در کشور ما متوازن و متناسب است. نه فقط تناسبی میان علوم انسانی و علوم طبیعی و مهندسی وجود ندارد بلکه اصل بر بی تناسبی است و کسی هم نمی پرسد که چرا تعادل نیست. در گزارشی که اخیراً میسر شده است، آمده بود که سی درصد مقالات دانشمندان ما در رشته شیمی است. قدر شیمی-دانانمان را بدانیم اما بپرسیم که چه شده و چرا در علم شیمی به این ترقّیات رسیده ایم و آیا این ترقّیات جز ظهور در آثار و فهرست ها، آثار دیگری هم دارد یا ندارد؟ در عصر جهانی شدن یک کشور می-تواند اهتمام خود را در بعضی از رشته های علوم و تکنولوژی متمرکز سازد. آیا ما چنین کرده ایم؟ یکبار که آثار پژوهشی در دانشگاه ها را می دیدم، متعجب شدم که پژوهش در بعضی دانشگاه به یک یا دو دانشمند است یعنی اگر مثلاً یک استاد از دانشگاهی که در جدول آماری رده بندی دانشگاه ها رتبه بدی ندارد به دانشگاه دیگر منتقل شود، آن دانشگاه به قعر جدول سقوط می کند. البته امید هست که وقتی یک دانشمند در جایی چراغ علم را روشن می کند، در نور آن شاگردان مستعد به درجه دانشمندی برسند اما برای دوام کار پژوهش، هوش و استعداد به تنهایی کافی نیست بلکه علم باید تحقق بیرونی داشته باشد. علمی که صرفاً در کتاب و مقاله و کتابخانه باشد، علم حقیقی نیست و باید فکری کرد که در نظم زندگی ظهور و تحقق پیدا کند. نکته ای که غفلت از آن عجیب می نماید اینست که نظر ما در مورد منشائیت اثر علوم و پیوستگی آنها با زندگی و جامعه معکوس شده است یعنی وقتی از علوم انسانی بحث می کنیم، می پرسیم که این علوم به چه درد می خورند و چه مسئله ای از مسائل ما را حلّ کرده اند؟ این پرسش موجّه است اما اگر فلسفه و روان-شناسی و تاریخ و زبان شناسی باید مسائل ما را حل کنند، بنظر  از علوم بیولوژی و شیمی و زمین شناسی و البته از همه رشته های مهندسی باید توقع کارپردازی و منشائیت اثر داشت. درست است که تعداد مقاله در شرایط عادی و معمولی ملاک و نشانه بسط و پیشرفت علم است اما گاهی هم به آن اعتماد نمی توان کرد. بهرحال علوم انسانی ما متهم است که در سیاست و اقتصاد و قانون و روابط و مناسبات و نظم اجتماعی وظیفه اش را انجام نداده است. از قضیه محاکمه منصرف شویم و کاری به قصور و تقصیر علوم نداشته باشیم. علم هر وقت و هرجا به مرتبه بلوغ رسد، وظائفش را انجام می دهد پس به بلوغ علم بیندیشیم. آیا علوم اجتماعی در کشور ما به مرتبه بلوغ رسیده است؟ اگر بگوییم که نرسیده است، دانشمند علوم اجتماعی ملامتم می کند که چرا پرسش را بصورت عام و کلی مطرح نمی کنی و از بلوغ دیگر علوم نمی پرسی؟ پاسخ من اینست که من قصد دفاع از علوم انسانی دارم اما این دفاع تعصّب آاوده نیست. فلسفه اگر هیچ حسنی نداشته باشد، صاحبش را کم و بیش از تعصّب آزاد می کند. من نسبت به هیچ علمی و حتی نسبت به فلسفه تعصّب ندارم اما نظرم اینست که بی فلسفه و علوم اجتماعی در راه آینده نمی توان قدم گذاشت. درست که در اروپا علوم اجتماعی دیرتر از دیگر علوم پدید آمده است اما در تاریخ و جغرافیای که علم رشد ارگانیک ندارد و باید با برنامه ریزی پیش برده شود، علوم انسانی مقدّم است زیرا اگر نباشد برنامه ریزی معطل می ماند و مگر اکنون نبودن و نداشتن برنامه را به صراحت یا به تلویح از قصورها و تقصیرهای علوم انسانی نمی شمارند؟ حتی از فرهنگستان علوم هم توقع اصلی اینست که راه پیشرفت علم و توسعه اجتماعی-اقتصادی و فرهنگی را نشان دهد. از این توقع باید استقبال کرد زیرا نشانه آغاز اعتنای به علوم انسانی است. علم تا وقتی مورد اعتنا و استقبال قرار نگیرد، پیش نمی آید و قرار نمی گیرد. در حدود صد سال پیش که اولین کتاب ها و مقالات علوم انسانی (مقاله نجم الملک در جمعیت شناسی و ترجمه او از بخش روان شناسی یک کتاب درسی فلسفه و ترجمه کتاب اکونومی پولیتیک سیسموندی توسط رضا ریشار و محمد علی شیرازی) ترجمه و نوشته شد، مورد اعتنا قرار گرفت و به کارحتی با آغاز آموزش دانشگاهی استادانی که می بایست روان شناسی و اقتصاد و جمعیت شناسی تدریس کنند، نمی دانستند یا بیاد نیاوردند که پیش از آنان کسانی قدم در راه آشنایی با علوم انسانی گذاشته اند اما کسی با آنان همراهی نکرده است. در آن زمان به این علوم احساس نیاز نمی شد و در زمینه فرهنگ ما نیز جایی برای آنها وجود نداشت. این علوم متعلق به جامعه مدرن است. همه علوم جدید به جامعه مدرن تعلق دارند اما اگر بتوان تصور کرد که فیزیک و ریاضی تاریخی نیستند، در مورد علوم اجتماعی چنین تصوّری می تواند مایه تعجب و انتساب صاحب آن به جهل باشد. در این صورت تناسبی میان وضع علوم اجتماعی هر کشور با مقام و مرتبه ای که در توسعه (مدرنیزاسیون) دارد، می تواین یافت. این تناسب را در شرایط طبیعی می توانستیم میان تعداد آثار و مقالات در همه علوم بطورکلی و پیشرفت و توسعه اجتماعی- اقتصادی بیابیم اما چون علم آموزشی و اکتسابی می تواند مستقل از توسعه بسط یابد، آمار مقالات در شرایطی نشانه و حاصل چیزی جز غیرت علمی دانشمندان و پژوهندگان نیست. امر عجیب و غیرعادی اینست که در جهان ما تناسب میان توسعه و تکنولوژی و علوم انسانی و اجتماعی در قیاس با علوم دقیقه و تکنیکی ظاهرتر است و اخیراً به درستی این توقع اظهار شده است که جامعه شناسان و اقتصاددانان و علم شناسان، برنامه های علم و توسعه کشور را تدوین کنند. در تاریخ صدساله مدرنیزاسیون با اینکه معلوم بوده است که مسیر توسعه برخلاف مسیر جهان متجدد و توسعه یافته باید با طرح برنامه و پیروی از آن طی شود، ما تاکنون هرگز برنامه نداشته ایم. در سال 1325 که اولین برنامه هفت ساله نوشته شد، برنامه هزینه کردن درآمد نفت بود. گرچه در همان زمان عده ای از درس خوانده های علوم اجتماعی در سازمان برنامه به عنوان کارشناس و پژوهشگر به کار مشغول شدند، تحول اساسی در نظام برنامه نویسی پدید نیامد. ما عادت کرده بودیم که حتی مسائلمان را از روی مسائل جهان توسعه یافته غربی بازسازی کنیم. هنوز هم کاملاً این عادت را ترک نکرده ایم. مثلاً اگر از مسائل آموزش و پرورش و نظام اداری پرسش شود، فکر می کنیم که با مراجعه به کتب موجود در تعلیم و تربیت و مدیریت باید مشکل را رفع کنیم. توجیه مطلب هم اینست که ما سازمان و تعلیم و تربیت را از اروپا و آمریکا اخذ کرده ایم و قاعدتاً مسائلمان باید همانها باشد که آنها دارند غافل از اینکه یک نظام اقتباس شده از حیث صفات و آثار، با اصل خود تفاوت ها دارد مثلاً ما دوره راهنمایی تحصیلی را از آمریکا و فرانسه فرا گرفته ایم اما دوره راهنمایی ما از راهنمایی جز نام چیزی ندارد پس چگونه مسائلش مثلاً مسائل راهنمایی مدارس فرانسه باشد؟ و مگر تاکنون مسائل و مشکلات خاصی اداری ما مطرح شده است؟ از اقتصاد و مسائل اقتصادی چیزی نمی گویم. اگر خوب توجه کنیم، بسیاری از مشکلات صنایع و کشاورزی ما هم اجتماعی و فرهنگی است. سهل انگاری در صنعت و تکنولوژی هم از همان سنخ سهل انگاری در کارهای اداری و سازمانی است. در سال های اخیر آشنایی با آثار و نظریه های علوم اجتماعی بیشتر شده است اما این آشنائی ها کافی نیست. دانشمندان علوم اجتماعی ما چندان رغبت و علاقه ای به مسائل اجتماعی و تاریخی ندارند زیرا در جامعه کنونی و به خصوص در جهان رو به توسعه، سیاست چنان نفوذ و اهمیتی دارد که جایی برای فرهنگ و جامعه باقی نمی گذارد مع هذا نشانه های مسئله یابی در آثار استادان علوم اجتماعی پیدا شده است. یکباره و یکسره از سیاست و سیاست اندیشی آزاد نمی توان شد بخصوص که دانشمندان علوم اجتماعی برای پژوهش های خود باید هر طرحی از آینده را  در نظر داشته باشند و طراحی آینده حتی آنهایی که در نظر فیلسوفان و نویسندگان آمده است، جلوه سیاسی آشکارتر دارد. رفتن به سوی طرحی از آینده مستلزم اثبات یک سیاست و نفی سیاست دیگر است مع هذا برای ورود در ساحت فلسفه و علم باید از استیلای سیاست-اندیشی (و نه ضرورتاً از سیاست) آزاد شد. مشکل اینست که این استیلا را کسی احساس نمی کند. من کسانی را دیده ام که از استقلال علم و از سیاست و ایدئولوژی دفاع می کنند اما در دفاعشان سیاست-اندیشی و ایدئولوژی غلبه دارد. این نکته را به قصد نشان دادن دشواری کار دانشمندان اجتماعی آوردم. مطلب اصلی در این یادداشت اینست که در اروپای متجدد علوم اجتماعی پس از علوم دیگر به وجود آمد اما در آنجا توسعه مسیر طبیعی و ارگانیک داشت و به اصطلاح توسعه درون زا بود و به برنامه ریزی نیاز نداشت. علوم انسانی وقتی به وجود آمد که در مسیر پیشرفت مشکلاتی پیش آمد و آثار بحران در تاریخ غربی پیدا شد. برای کشورهایی که باید یا خیال می کنند که باید راه طی شده را بپیمایند، پیمودن راه بی مدد برنامه راه ها (و البته تفکر راهگشا) میسر نیست و این برنامه را آشنایان منازل تاریخ و دانندگان امکان های تاریخی و شرایط روحی و فرهنگی و اجتماعی می توانند تدوین کنند. ما قبل از همه به این آشنایان منازل و دانندگان شرایط و دشواری های راه نیاز داریم. راه توسعه بی مدد علوم انسانی پیموده نمی شود. از متخصص و کارشناس خارجی می توان استفاده کرد اما متفکر و راهنما باید دوست خانه باشد.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%