ردکردن این

سرمقاله شماره سی و پنجم نشریه فرهنگستان علوم. شهریور 1389

علم هر جهانی متناسب با نظم آن جهان است

علوم انسانی و اجتماعی با مدرنیته و در تاریخ مدرنیته پدید آمده و از مدرنیته دفاع و پشتیبانی و حفاظت کرده است. حتی جامعه شناسی مارکسیست – و نه سیاست مارکسیستها- کاری جز پاسداری از مدرنیته و علاج بحرانهای آن نداشته است. اکنون که سستی در ارکان تجدد راه یافته و مدرنیته در وضع و دوره نامطمئن و بی آینده وارد شده است، می توان از شأن و جایگاه علوم انسانی پرسش کرد. آیا با علوم اجتماعی به صورتی که هم اکنون وجود دارد می توان اعتماد به نفس را به جهان تجدد باز گرداند. علوم انسانی مجموعه ای از وعظهای سازنده جهان جدید نیست، بلکه بیان عقلانیت قانونی (تعبیر ماکس وبر) غرب است. این عقلانیت را وبر در برابر عقلانیت ارزشی قرار داد تا استقلال علم به طور کلی و مخصوصاً جامعه شنانسی را از ایدئولوژی اعلام کند. کوشش ماکس وبر در راه  طرح جامعه شناسی مستقل از ایدئولوژی که باید جانشین ایدئولوژی شود، بی اهمیت نیست اما از همان ابتدا که این طرح اظهار شد بعضی صاحبنظران در اعتبار آن شک کردند و اکنون آثار تشکیک در طرح جامعه شناس آلمانی در همه جا ظاهر شده است. اگر معنی سخن جامعه شناس این باشد که یک نظم قانونی وجود دارد و آن نظم تجدد است و دیگر نظمها و نظامها بی ارزش و بی اعتبارند. آیا این نظم عقلانی یگانه و انحصار طلب ایدئولوژیک نمی شود؟ شاید این تعبیر عقلانیت انحصار طلب در نظر کسانی که با تاریخ تجدد آشنایی ندارند، موجه و قابل قبول نباشد. چنانکه ماکس وبر هم رأی و نظر خود را به هیچ وجه ایدئولوژیک نمی دانست. اغواگری در همه ایدئولوژيها هست اما عالمان و حتی ایدئولوکها اغواگر نیستند اما بعضی از آنها گاهی ممکن است اغوا شوند.

ماکس وبر عصر جدید و متجدد را عصر افسون زدایی خوانده است. در اینکه علم افسون زدایی کرده و جهان و انسان از قید افسانه و افسون عالم قدیم کم و بیش آزاد شده اند، بحث نمی کنیم چیزی که باید مخصوصاً به آن توجه شود اینست که زمان تجدد افسون و افسانه خاص خود را پیش آورده است علوم انسانی و اجتماعی گر چه کوشش برای افسون زدایی و حل و رفع بحرانها بوده است، از همان ابتدای پدید آمدن زبان افسانه و افسون را به کلی واننهاده و در رفع بحرانها بیشتر اثر تسکینی و گهگاه نیز نقش تعدیل کننده داشته است. اکنون نظم جهان جدید و متجدد نه فقط ایدئولوژیک است بلکه این نظم که همه نظمها و شیوه های زندگی در برابر آن رنگ باخته اند، در دهه های اخیر تنها نظم متضمن آزادی و عدالت در تاریخ بشر تلقی شده است ولی اگر نظمی تنها نظم است نمی تواند ایدئولوژیک نباشد. تعبیر پایان ایدئولوژی که در دهه های آخر قرن بیستم به میان آمد، تعبیر بی جایی نبود اما خبر از این نمی داد که دیگر ایدئولوژی وجود ندارد و مثلاً علم با فلسفه جای آن را گرفته است بلکه پایان ایدئولوژی به معنی کارساز نبودن آن در وضع کنونی مدرنیته بود.

در دوره جدید بشر تازه ای به وجود آمد و خود را صاحب عقلی یافت که قانونگذار نظم تجدد بود. درست است که عقل جدید این نظم را به وجود نیاورد اما به آن قوام داد و مهمتر اینکه آن را مدوّن کرد و قسمتی از این تدوین به صورت علوم انسانی و اجتماعی ظاهر شد. نظم جدید قوّت و عظمتی داشت که نظمها و نظامهای دیگر را در برابر آن جاهل و عقب افتاده و غیراخلاقی و منحرف و خطاکار انگاشتند که بايد طرد شوند. تجدد بر خلاف آنچه لیبرالهای دهه های اخیر (که دانسته و ندانسته تحت تأثیر آراء پست مدرن قرار گرفته اند) می پندارند در ابتدا با تنوع و آزادی فرهنگها میانه ای نداشت.

اسپینوزای فیلسوف می گفت اگر من حقیقت را بدانم و دیگری آن را نداند، وظیفه دارم که او را وادار به قبول آن کنم و اگر نکنم خلاف انسانیت رفتار کرده ام. می بینیم که عقل جدید اگر نه عین انسانیت لااقل لازمه آن تلقی شده است یافت همزمان آزادی و عقل قانونگذار نظام بخش زندگی و قدرت متعید به ضرورت دگرگون سازی جهان، یافت دو صفت متعارض و ناساز ( و البته نه متباین) است. جامعه جدید هم با این دو صفت ناهمساز به وجود آمده است ولی مردمان این ناسازگاری را چنانکه باید درک نمی کنند و اگر آن را به نحوی احساس کنند می پندارند که بر اثر یک عامل خارجی پدید آمده است و می توان و باید آن را رفع کرد. علوم اجتماعی هم تاکنون به طرق مختلف این ناسازگاری را پوشانده اند. شاید کار بزرگشان هم همین بوده است و اگر ناسازگاری را در ذات جهان جدید مضمر بدانیم پیش از این چه می  توانسته اند بکنند. در اقتصاد آدام اسمیت نظم اقتصادی به آسانی با آزادی و منافع فردی جمع می شود و در علوم آنتروپولوژی و اتنولوژی مزیت بشر جدید و نظم متجدد را در قیاس با جهل و سکون آدم و عالم قبل از تجدد می توان دید. جامعه شناسی از آغاز جامعه ها را بر وفق نظام مثالی سرمایه-داری متجدد تحلیل کرده است. مارکس در زمره کسانی بود که این نظام را کشف کردند. امتیاز مارکس این بود که  بحران ذاتی جامعه جدید را نشان داد. در جامعه شناسی رسمی هم بیماری و بحران اجتماعی انکار نمی شود، هر چند که در آن تعارضهای درونی جامعه جدید پنهان می ماند. با توجه به این اشارات دفاع از جامعه  شناسی دفاع از تجدد است. آیا من در نوشته خود از علوم اجتماعی دفاع کرده ام؟ من گفته ام که علوم اجتماعی را با صدور بخشنامه و دستورالعمل اداری و بطور کلی با اتخاذ تدابیر عملی نمی  توان دگرگون کرد و به هر راهی نمی توان برد. همچنین اعتناء به این علوم و رجوع به آنها را شرط توسعه دانسته ام همه می پذیرند که حکم اول دفاع و حمایت نیست، اما در مورد حکم دوم چه باید گفت: مدرنیزاسیون (توسعه و پیشرفت جهان توسعه نیافته) بدون علوم انسانی امکان ندارد. آیا معنی سخن این نیست که برای سیر در راه توسعه باید به علوم انسانی و پژوهشهای اجتماعی و فرهنگی و تاریخی پرداخت. این سخن نحوی دفاع از علم به طور کلی و تصدیق لزوم توجه به آن است. اما دفاع از علوم انسانی و اجتماعی موجود و حتی دفاع از برنامه های توسعه نیست بلکه غرض اثبات این معنی است که اگر توسعه می خواهیم ناگزیر باید به علوم انسانی رجوع کنیم.

ما باید اداره و مدرسه و دانشگاه و بازار و بیمارستان و دادگاه و ورزش خود را اصلاح کنیم و برای جلوگیری از توسعه اعتیاد و مفاسد دیگر چاره ای بیندیشیم. این کارها را بدون رجوع به علوم اجتماعی نمی-توان انجام داد؛ یعنی تدوین و اجرای برنامه توسعه در جهان متجدد مآب موقوف به پیشرفت در علوم اجتماعی است. توسعه هر چه و هر جا باشد به شبیه شدن به جامعه جدید علمی – تکنیکی است. می گویند ما طالب توسعه ایم اما نمی خواهیم شبیه جامعه جدید غربی بشویم. توسعه ای که تاکنون شناخته شده است توسعه علمی – تکنیکی و اجتماعی – اقتصادی است و این توسعه نیز چیزی جز سیر در راه تجدد و غربی شدن نیست. اختلافهایی که در سیر توسعه کشورها دیده می شود، اختلافهای عرضی و سطحی و احیاناً تصنعی است. اگر صورت دیگری از توسعه منظور نظر است، باید طرح آن معلوم باشد. یعنی اگر مدل و مثال توسعه، جامعه علمی- صنعتی مصرفی غرب نیست، باید جامعه مطلوب را وصف کرد و بدیهی است که اگر به سوی مقصد دیگری غیر از جامعه غربی باید رفت، لابد روش دیگر و علم دیگر لازم است و البته این علم بر مبنایی غیر از مبنای علم رسمی کنونی قرار دارد. باید معلوم باشد که این مبنا چیست؟ کلاه خود را قاضی کنیم. مگر تلقی ما از موجود همان تلقی عصر مدرن نیست. ما که دیگر مثل ابن سینا و شیخ طوسی به جهان نگاه  نمی کنیم. ما هم مثل متجددان طبیعت را مرده و ماده تصرف می دانیم. ما هم اصل پیشرفت تاریخی را مسلم می شماریم. مع هذا با فلسفه ها و سیاستها و البته با شیوه زندگی غربی مخالفیم.

علم و سیاست و شیوه زندگی غربی با تفکر فلسفی و هنری و تلقی از وجود عالم و آدم مناسبت و هماهنگی دارد، وانگهی مگر می توان مبادی و مبانی سیاست و شیوه زندگی را پذیرفت و از قبول فروع و توابع سرباز زد. اگر عکس این قضیه به وقوع پیوسته بود آن را می توانستیم توجیه کنیم، زیرا فروع و توابع اولاً موقعی و موقتند و ثانیاً تفاوت در اصول باعث نمی شود که همه آداب و رسوم و عادات و رفتارها هم به ضرورت متفاوت باشند. مع هذا میان اصول و فروع حتی المقدور نباید تعارض و ناسازگاری وجود داشته باشد که اگر باشد نشانه تزلزل در اصول است و یا لااقل مانع استواری آنها می شود.

علوم اجتماعی به اصول کاری ندارد اما وقتی در استحکام اصول تشکیک می شود، اعتقاد به علم هم سست می شود. علوم اجتماعی که با احساس مبهم تزلزل در اصول مدرنیته به وجود آمد با تصدیق صریح این تزلزل دچار اضطراب و پریشانی شد. دشواری کار ما و به طورکلی جهانی که علم و تکنولوژی را از جهان توسعه یافته می-گیرد، این است که احیاناً اطلاعات و معلومات راجع به پیدایش و قوام و بحران علم را در یک زمان فرا می-گیرد. یعنی علمی فرا می گیرد که پیوندش از زمان و تاریخ گسسته است. این گسیختگی در صورتی ممکن است ترمیم شود که تفاوت گذشته ما با تاریخ تجدد به جان آزموده شود. در این صورت نه فقط ماهیت و جایگاه علوم انسانی و اجتماعی کم و بیش شناخته می شود، بلکه فرصت بهره برداری نیز پیش می آید. با همه اینها باید به این پرسش اندیشید که اگر ماهیت علوم انسانی و اجتماعی تا اندازه ای آشکار شده است و بپذیریم که این علوم دیگر نمی توانند به دوام و استحکام جهان تجدد مددی برسانند، ما چه نیازی به این علوم داریم و چرا باید به آنها رجوع کنیم اصلاً رجوع به علوم انسانی چه وجهی دارد و این رجوع چگونه ممکن است و مگر نه اینکه جهان توسعه نیافته و در حال توسعه در راه دشوار خود بیشتر از روشهايی که پیش از این در غرب و جهان توسعه بکار رفته است پیروی می کند و به پژوهش نیاز چندان ندارد به بخشی از این پرسش در صفحات پیشین پاسخ داده شده است در تتمیم آن می توان گفت که تاریخ با تقلید و پیروی کورکورانه ساخته نمی شود و برای سیر درست در راه توسعه باید در امکانات و شرایط تاریخی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی تحقیق کرد و از میان راههای دشوار مناسب ترین را برگزید یا اگر راه مسدود است به نحوی آن را باز کرد اینکه طراحی توسعه و بخصوص تحقق توسعه پایدار (که از ذائقه بسیاری از دانشمندان نامطبوع است و نباید با رؤیایی و توهمی دانستن آن کام ها را تلخ کرد) تا چه اندازه ممکن است. بحث اصلی علوم انسانی و اجتماعی در جهان کنونی است شاید این بحث به مطالعات فرهنگی و نه به علوم اجتماعی رسمی تعلق داشته باشد در این صورت باید به وضع فرهنگی خود بیندیشیم. البته ما و شاید هیچ یک از اقوام آرزومند توسعه، علوم اجتماعی را به این عنوان که چراغ راه باشد نیاموختیم و نیاموختند.

در تاریخ تعلیم و تربیت جدید سابقه آشنایی ما با علوم انسانی و اجتماعی بالنسبه طولانی است. چنانکه از صد و پنجاه سال پیش کتب و مقالاتی در روان شناسی و اقتصاد و جمعیت شناسی و . . . ترجمه و تألیف شده است. اکنون هم در دانشگاههای ما اقتصاد و سیاست و جامعه شناسی و روان شناسی و حقوق و مدیریت و جمعیت شناسی و قوم شناسی و انسان شناسی و جامعه شناسی و تاریخ تدریس می شود و خوشبختانه آثار بسیاری از روان شناسان و اقتصادانان و سیاست دانان و جامعه شناسان نامدار به فارسی ترجمه شده است اما این علوم غالباً در کلاس درس و بحث دانشگاهها محصور و محبوسند و اگر از آنجا بیرون آیند در سیاست و ژورنالیسم به عنوان ماده خام مورد استفاده قرار می گیرند. اگر از مارکس که تا دهه های اخیر همه دوستدارانش موضع سیاسی داشتند و در سیاست پیرو او بودند، بگذریم. نامداران دیگری از صاحبنظران علوم انسانی نیز در دهه های اخیر مورد توجه قرار گرفته اند. این یک امر عادی و قابل قبول است که دانشمندان و صاحبنظران هر عصر اسوه هایی داشته باشند که به آنان تشبّه کنند، اما اسوه دانشمند راهنمای پژوهش است نه مرجعی که صرفاً حرفهای او را تکرار کنند. صاحبنظران بزرگ علوم انسانی و اجتماعی سخنگویان تاریخ و زمان خویشند و به این جهت تقلید از آنها وجهی ندارد، بلکه با مطالعه آثار آنان باید زمان آنان را شناخت و با این شناخت، زمان خود را بهتر دریافت. مهمترین و موجه ترین وجه اعتنا و توجه به صاحبنظران و دانشمندان علوم انسانی درست از آب درآمدن پیش بینیهای آنان باشد. البته چیزی که دانشمند پیش از این به صورت مبهم دیده است. چه بسا که امروز جلوه اجتماعی پیدا کرده و در برابر مردمان قرار گرفته است. اختلاف در فلسفه ها و ظهور حوزه های متفاوت در انسان شناسی و اقتصاد و جامعه-شناسی و روان شناسی و حقوق و سیاست به تعینات گوناگون تاریخی و تفاوت در ظهور و جلوه شئون نظام پیچیده جامعه و زندگی مدرن باز می گردد. این نظرها و گفتارها همه در عین اختلاف در تناسبی با عالم قرار دارند. چنانکه گاهی عالم را وصف می کنند و گاه نیز جهان را می سازند و شاید بهتر باشد بگوییم که جهان با علم ساخته و پرداخته و شناخته می شود.

ویکو فیلسوف ایتالیایی قرن هیجدهم که قدر او چنانکه باید شناخته نشده است، گفته بود ما چیزهایی را که خود می سازیم، می شناسیم. اگر پذیرفتن این قول در مورد فیزیک و بیولوژی دشوار باشد که ویکو هم آن را آسان نمی دانست.  فهم مناسبتش با علوم انسانی و مثلاً علم اقتصاد چندان دشوار نیست. آدام-اسمیت و مارکس و کینز که در مراحل حساس تاریخ تجدد به سر می بردند، به صرف گزارش جهان اقتصادی و وضع اقتصاد جامعه جدید اکتفا نکردند بلکه به جهان جدید و اقتصاد آن صورت بخشیدند طرح  مارکس و کینز طرح خروج از بحران نیز بود. جامعه شناسی و انسان شناسی هم شاید قدری پوشیده تر از اقتصاد اما نه کمتر از آن در ساختن جهان جدید و رفع بحرانهای آن موثر بوده اند. جهان جدید با علم دگرگون شده است. این دگرگونی را از آن جهت بیشتر به حساب سیاست گذاشته اند که اولاً سیاست و علم در یک همکاری پیشرفت کرده اند و ثانیاً سیاست آشناتر و ظاهرتر و زبان بازتر است و ادعای همه کاره بودن دارد.

در این میان نکته ظاهراً پیش پا افتاده و در عین حال عجیب این است که دانشمند و سیاستمدار گاهی غبطه یکدیگر را می خورند. مثلاً دانشمندی مثل ماکس وبر می خواست سیاستمدار باشد اما نتوانست. (و چگونه یک دانشمند که همواره در کار طلب است و با پرسش زندگی می  کند، می تواند به مراتب عالی قدرت سیاسی دست یابد و سیاستمدار خوبی باشد) ولی آراء و اقوالش متضمن درسهای مهمی برای سیاست و سیاستمداران آلمان و اروپا بود. لوی  استراوس مردم شناس فرانسوی از اینکه او و دیگر مردم شناسان در استقرار نظم استعماری مشارکت داشته  اند یا درست بگوییم نظم استعماری از علمشان بهره برداری کرده است، متأسف بود. البته این قضیه به درستی فهمیده نشده است. حتی شخص استراوس گفته است از اینکه ما به استعمار خدمت کرده ایم باید توبه کنیم. از گفته دانشمند مردم شناس ممکن است استنباط کنند که او خود را در خدمت استعمار می دانسته است. این فهم، فهم درستی نیست. دانشمندان علوم اجتماعی و حتی شرق شناسان مأموران و کارمندان اداره استعمار نبوده اند (بعضی از آنها بعد از اینکه مردم شناس و شرق شناس شدند، شغل مشاورت مأموران استعمار را پذیرفتند و این وضع موجب سوء تفاهم و مستند توجیه حکم خدمتگذاری آگاهانه و از روی قصد شرق شناسان برای تحقق غلبه غرب و استعمار شده است) سوء تفاهم این است که دانشمندان بر طبق نقشه و دستور سیاستمداران و برای پیشبرد مقاصد آنان پژوهش کرده اند، البته دانشمند سفارش پژوهش می گیرد و نهادهای قدرت در همه جا بودجه های هنگفت به پژوهش اختصاص می دهند. اما قدرت، فیلسوف و اقتصاددان و جامعه شناس و مورّخ نمی پرورد، بلکه از آنها استفاده می کند. مردم شناس و مورّخ و اقتصاددان و جامعه شناس را حکومتها و قدرت ها به وجود نیاورده-اند، بلکه قدرتهای سیاسی و نظامی به علم نیاز داشته اند. درست بگویم علم مرکز و مدار قدرت در جهان جدید است و اعتبارش را هم از قدرت می گیرد. بعضی از ما که خیال می کنیم علوم انسانی و اجتماعی غربی برای مقاصد سیاسی و فرهنگی خاص به وجود آمده است، به این سودا دچار شده ایم که اگر از آن علوم روبگردانیم به صرف روگرداندن می توانیم علوم اجتماعی موافق با فرهنگ و معتقدات خود بسازیم، یعنی تصمیم بگیریم که علم را با عقاید خود میزان کنیم یا بر مبنای آن عقاید علم بنا کنیم. این خواست ناموجه نیست زیرا صاحبان اعتقادات حق دارند هر چه را که فکر می کنند با اعتقاداتشان نمی سازد، نپذیرند و حتی در صدد تأسیس علم موافق با مبانی اعتقادی خود باشند. به خصوص که در زمان ما علوم انسانی و اجتماعی در حال تحول است، اما تحول در درون علم صورت می گیرد نه اینکه کسانی تصمیم گرفته باشند که آن را از بیرون متحول سازند. عیب این قبیل تصمیمها و خواسته ها هر چند که از جهت صوری و اخلاقی موجه باشند، در جای خود نبودن و نشدنی بودنشان است و دریغا که جهان توسعه نیافته و در حال توسعه بسیاری از وقت خود را با تمناهای محال می گذراند و به این تمناها نام کمالی می دهند چنانکه اشاره شد تمنای تأسیس علم اجتماعی مبتنی بر معارف دینی تمنای اخلاقاً موجهی است اما باید ابتدا در امکان آن تآمل کرد. علوم اجتماعی به ضرورت با دین و اعتقادات دینی در تعارض نیستند، آنها هم مثل دیگر علوم جدید سکولارند اقتصاددانان و مردم شناسان مثل زیست شناسان و پزشکان و مهندسان می توانند مؤمن به خدا و معتقد به اعتقادات دینی باشند و به هر حال دانش آنها مانع معتقد بودنشان نمی-شود، اما آنها در اوقاتی که احوال دینی دارند، نمی توانند سودای تصرف در عالم داشته باشند زیرا در آن احوال کارها را به خدای خویش وا می گذارند و نکته مهم در این بحث اینکه دانشمندان هم هر چند که اعتقادات دینی داشته باشند وقتی به پژوهش مشغولند به اقتضای رعایت روش و علم نباید هیچیک از اعتقادات خود را در کار خود دخالت دهند.

علوم اجتماعی علم عمارت دنیاست. در دوره جدید بشر جهان را برای خویش ساخته است اما اگر او می-توانسته است جهان خویش را بسازد، چرا دیندار نتواند بگوید و نگوید که من این جهان را بر هم می زنم تا یک جهان دینی بسازم و به جای جهان غیر دینی بگذارم. او همچنین می تواند بگوید که علوم اجتماعی را هم برای ساختن جهان دینی می خواهد. اگر این سخن به صورتی که بیان شد بیشتر به لقلقه زبان و شعار صرف می ماند اما صورت از دل و جان برآمده اش شاید بتواند راه و جای خود را به نحوی باز کند که به تحول در علم و نظم زندگی برسد. نکته این است که اگر کسی مدعی دگرگون ساختن جهان است خود باید دگرگون شده باشد. علم چیزی نیست که ما آن را هر طور که بخواهیم، بسازیم. وقتی گفته می شود که بشر جدید جهان را با علم خود ساخته است، معنیش این نیست که هر کس جهان خود را نپسندد، می تواند تصمیم بگیرد. جهانی موافق طبع و میل خود بسازد. در جهان جدید قدرت آدمی و نظم علم و زندگی با هم به نحوی کنار آمده و جمع شده اند چنانکه گویی جهان و انسان جدید متناظر و هماهنگ با یکدیگرند. طرحی که دانشمندان و صاحبنظران در می افکنند در تجربه و عمل تأیید یا رد می شود. کانت محدودیت علم و عقل را نشان داد تا این هر دو بتوانند مقوّم قدرت آدمی شوند، کمتر توجه شده است که اهمیت تجربه و علم تجربی در جهان متجدد به اصل لزوم هماهنگی میان علم و ادراک با نظم جهان باز می گردد. در نظر کانت با اینکه آدمی صورت بخش احکام علمی بود، در قلمرو علم ناچار می بایست در حکم ضرورت پیروی کند و آزادیش به عالم اخلاق تعلق داشت و در آنجا متحقق می شد. هگل این معنی را به صورت یک اصل در آورد و گفت آنچه موجود است، معقول است. یکی دانستن موجود و معقول در عین حال قدرت و محدودیت آدمی را نشان می دهد، زیرا با اینکه بارزترین مظهر عقل، وجود انسان است انسان مالک عقل و عقل یک شی یا صفت متعلق به انسان نیست بلکه عقل در عالم و در تاریخ متحقق می شود البته کسانی هم می توانند معتقد باشند که عقل، عقل ماست و هر وقت و هر جا برای هر مقصودی بخواهند آن را بکار می برند. این رأی هر حسنی داشته باشد عیب بزرگش این است که با تواضع که لازمه علم و تفکر است و با تذکر و خودآگاهی که راه عمل را هموار می کند منافات و بیگانگی دارد.

در مجلسی شنیدم که کسی می گفت انسان غربی یک بعدی است و از نظر ما بشر دو بعد دارد. پس باید علوم انسانی دو بعدی ایجاد کرد. شاید این سخن نادرست نباشد اما لحن و زبانش، زبان و لحن علم و تحقیق نیست. با گوینده باید بحث کرد و از او پرسید ملاک تشخیص بشر یک بعدی از دو بعدی چیست. اگر این را بداند یا دریابد بجای داعیه داشتن قدم در راه می گذارد و زبان دیگر جز زبان تکراری و قالبی یک ساحتی می-گشاید. تا حدود پنجاه سال پیش یعنی تا وقتی که مارکوزه کتاب «بشر یک ساحتی» خود را ننوشته بود ما سخن از دو ساحتی بودن نمی گفتیم یعنی اکنون حتی در مقام مخالفت با علوم انسانی و اجتماعی موجود با مفاهیم آن علوم درباره خود و دیگران حکم می کنیم.

صرفنظر از سخنان تکراری و قالبی که آنها  نیز از غرب و از متن علوم انسانی غربی اخذ شده است، همواره و همیشه میان نحوه وجود آدمی و علم او تناسبی برقرار بوده است. آدم یک ساحتی علمش یک ساحتی است و اگر در جایی انسان دو ساحتی یا سه ساحتی وجود دارد، نباید نگران علم یک ساحتی باشد و از آن بهراسد. اصلاً نیازی نیست اعلام شود که ما دو ساحتی هستیم پس بیاییم علم دو ساحتی بسازیم. علوم اجتماعی هر قوم متناسب و متناظر با وضع اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی آن قوم است. یعنی در یک کشور به همان اندازه که نظم اجتماعی و اقتصاد و آموزش و پرورش و بهداشت و درمان و مدیریت سامان بهتر می یابد و در جهت صلاح و اصلاح قرار می گیرد، علوم اجتماعی هم بسط می یابد. علم حرف و قیل و قال و الفاظ نیست. دو ساحتی بودن یعنی ظاهر هماهنگ با باطن داشتن و کسی که ظاهرش راه به باطن می برد اگر به علم بپردازد علمش هم پیوسته به باطن است البته می توان به باطنها هم قائل بود، چنانکه مثلاً مولانا جلال الدین به عقل و به عقلِ عقل و به عقلِ عقل عقل قائل بود یعنی او بشر را سه ساحتی می دانست. آنکه دو ساحتی یا سه ساحتی است زبان دیگری دارد و از سخنش پیداست که یک ساحتی نیست. آدم یک ساحتی هم خود را در زبانش می شناساند. اگر علوم انسانی و اجتماعی غربی یک ساحتی است و لازم است که این علوم را به باطنشان بازگردانند، این باطن هر چیزی نمی-تواند باشد و البته ظاهر یک جهان دیگر را نمی توان باطن ظاهر غربی قرار داد. اسلام که حقیقت و شریعت دارد شریعتش قائم به حقیقت است و ظاهر و باطنش از هم جدا نمی شوند، اما گاهی چنان سخن گفته می شود که گویی می توان ظاهر دین را بجای باطن جهان متجدد قرار داد و با آن ظاهر تجدد غربی را حفظ کرد و اگر انحرافی داشته است آن را از راه انحراف باز آورد. نشانه گذشت از ظاهر و رفتن به باطن گشودن زبان طلب و پرسش به جای صدور تصدیقهای بلا تصور و احکام قبل از تحقیق است.

ما هنوز در مورد علوم انسانی و اجتماعی کمتر پرسش می کنیم و اگر می خواهیم و می توانیم پرسش کنیم از این پرسش مقدماتی و ضروری آغاز کنیم.  که آیا ما به علوم انسانی و اجتماعی نیاز داریم و اگر این نیازمندی را احساس کرده ایم می توانیم بگوییم که چه نیازی به علوم داریم. درست است که بعضی نیازهای ما با علم برآورده می شود، اما مردم به مفهوم علم و به کل سیستم یک علم احساس نیاز نمی کنند حتی دانشمندان هم از ابتدا طالب یک سیستم علمی نیستند بلکه مسأله دارند و مسائل که به هم می پیوندند و همه به اصل یا به اصول معین باز می گردند. علم قوام پیدا می کند. مردم اروپا از قرون شانزدهم و هفدهم و هیجدهم تصمیم نگرفتند که علوم فیزیک و شیمی و. . .  را تأسیس کنند. آنها تأمل و پژوهش کردند و در نتیجه پژوهشهای اینجا و آنجا زمینه و ماده علوم فیزیک و شیمی و بیولوژی و جامعه شناسی فراهم شد. گالیله قصد و عزم نکرده بود که فیزیک تأسیس کند او اهل دانش و پژوهش بود. پژوهشگران دیگر هم که پژوهشهای او را دنبال کردند در اندیشه و آرزوی تأسیس علم فیزیک نبودند بلکه بر پژوهشهایی که آنان کردند، نام فیزیک نهاده شد. این حکم در مورد همه علوم درست است؛ یعنی دانشمند به دانشی که هنوز وجود ندارد نمی اندیشد، بلکه در گوشه ای از جهان علم در مسائل معین پژوهش می کند و مهم اینکه طلبی او را به این کار وا می دارد بی آنکه به درستی بداند راه او به کجا خواهد رسید. ما نیز اگر پرسشی داریم و در طلب دانستن هستیم قدم در راه می گذاریم و به تدریج منزلها را می پیمائیم. اگر قبل از حرکت معین می کنیم که راه چه باید باشد و شرایط ورود در آن چیست و منزلها را چگونه باید طی کرد، به طلب علم نیازی نداریم زیرا راهها و منزلها را می شناسیم و دیگر لازم نیست آنچه را که حاصل شده است، تحصیل کنیم. مع هذا مسئله را به همین سادگی حل شده نینگاریم. هیچ راهی را کورکورانه و با جهل و غفلت نمی توان پیمود و مخصوصاً وقتی خلجائی در ذهن گروهی از مردم پدید می آید و دچار این شبهه می شوند که بعضی از علوم ممکن است با اعتقادات دینی در تعارض باشند، باید تأمل کرد یعنی همانطور که شعار رد و نفی علم را بی تأمل نباید پذیرفت، به آزردگی مردمان و ترسشان از اخلال در عقاید نیز نباید بی اعتناء بود. این ترس و پروا به صورت تاریخی آن و نه به معنی یک حالت نفسانی، در کشور ما سابقه دارد و منشاء آثار بوده است. من در کتاب «ما و تاریخ فلسفه اسلامی» در پی تحکیم این اصل بوده ام که جهت تاریخ فلسفه اسلامی کم و بیش با این پروا و بیم معین شده است. البته نباید گمان کرد که بر اثر این پروا فلسفه ماهیت دیگری پیدا کرده است. اکنون هم این نگرانی می تواند کارساز باشد به شرط آنکه راه تحقیق را نبندد بلکه دقت در راهیابی را افزون کند. فلسفه و علوم انسانی غربی را با این پروا باید آموخت و به شرح کرد. شرح آنها هیچ سودی ندارد و مسلماً به علم و شاید به درک ما زیان و آسیب برساند برای ایجاد تحول در علم باید به فکر تحول در وجود و درک خود بود. علم هر جهانی متناسب با نظم آن جهان است.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%