ردکردن این

من جستجوگر افق‌های گشوده‌ام

  • برخی‌ها معتقدند که جنابعالی در بیست سال گذشته چیزهایی گفته و نوشته‌اید که با سال‌های قبل‌تر تفاوت مشهودی دارد. به نظر می‌رسد در این سال‌ها توجه به مسائل عمومی و عملی جایگزین تدبر در مکاتب تخصصی و نظری شده است. دلیل گذار شما از مسائل انتزاعی به مسائل انضمامی در دو دهه اخیر چیست؟

من از آغاز نوجوانی که نوشتن را در روزنامه آغاز کردم، به همین سبک و روشی که اکنون دارم می­نوشته­ام. چنانکه می­دانید نه فقط احکام فلسفه بلکه قضایای ریاضی و فیزیک هم انتزاعی است. انتزاعی دو معنی دارد: یکی به معنی کلی و معقول ثانی فلسفی و احکام تالیفی ماتقدم (احکام علمی در نظر کانت) است که منشاء انتزاع دارد و دیگر کلی‌گویی‌های نسنجیده مثل حرف‌هایی که به زبان سوداییان خرمن پندار سیاست و اهل آرزو می­آید. فیلسوفان که به قول کانت قانونگذاران خرد یا نمایندگان و سخنگویان زمانند، مطالبشان از نوع اول است و منشاء انضمامی دارد. این انضمامی در برابر انتزاعی به معنی بی‌ارتباط با زندگی و عمل و زمان قرار دارد. من هیچوقت مطلب انتزاعی به این معنی ننوشته­ام، حتی وقتی گزارشی از آراء سیاسی فارابی می­نوشتم، می­خواستم جایگاه او را در تاریخ فلسفه و اثرش را در زبان و زمان بدانم، یعنی به پژوهش صرف اکتفا نکرده­ام. پس گمان نمی‌کنم در نوشته­ هایم گذاری از مسائل انتزاعی به مسائل انضمامی روی داده باشد، وقتی کسی در باب علم و تفکر و سیاست حرفی می­زند ناگزیر باید شاهد حوادثی باشد که در این قلمروها روی می­دهد و اگر لازم باشد نظر خود را تعدیل و اصلاح کند. تاریخ، مکرها و فریب­ها دارد و مردمان را فریب می­دهد مکرها و فریب­ها را تا حدودی با گوش دادن به نوای زمان و تاریخ می­توان شناخت. من هم سعی کرده­ام گوشم را برای این بانگ باز بگذارم اما بر درست بودن گفته­هایم اصرار نداشته­ام ندارم و سهوها و اشتباه­ها را با سکوت پنهان و توجیه نمی‌کنم. اقتضای نظر تاریخی به امور و اشیاء و حوادث نیز همین است. دوستان و همکاران هم بارها ملامتم کرده­اند که آنچه می­نویسم، چندان آکادمیک نیست. آنها راست گفته­اند حتی وقتی کتاب درسی می­نوشته­ام، می­کوشیدم بگویم که فیلسوفان با زمان خود چه نسبتی داشته­اند. در پنجاه سال اخیر همّ من مصروف این بوده است که 1- نشان دهم فلسفه مجموعه احکام و استدلال­های همیشه و مطلقاً درست نیست و به تاریخ تعلق دارد 2- علم و سیاست جدید از شئون تجددند و به جامعه تعلق دارند. علم و سیاستی که کارسازی و مصلحت یابی ندارند به معنی بد لفظ انتزاعیند و بالاخره 3- جایگاه ما در تاریخ معاصر کجاست و چه امکان­هایی فرا روی ما قرار دارد و با آن امکان­ها چه کرده­ایم و چه می­کنیم.

  • شما بیش از بیست سال است که ریاست فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران را بر عهده دارید. آیا حضور در فرهنگستان، باعث و بانی تغییراتی در تفکر عمومی شما نشده است؟

حضور در فرهنگستان از جهات مختلف برای من مغتنم بوده است اما گمان نمی­کنم این حضور اثر تعیین کننده در روح و فکرم گذاشته باشد. اگر به آنچه درباره علم نوشته­ام توجه دارید عرض می­کنم که از آغاز جوانی به مسئله علم و نسبتش با فلسفه توجه داشته­ام و کتاب درباره علم را قبل از تصدّی ریاست فرهنگستان نوشته­ام البته عضویت در فرهنگستان باعث شد که وقت و همت بیشتری صرف تأمل در وضع علم کنم، ولی بودنم در فرهنگستان در قوام رأی و نظرم درباره علم دخالتی نداشته و مانع نشده است که مثلاً خطر ورود در مسابقه مقاله‌پردازی و افتادن در دام علم‌سنجی را تذکر دهم. چنانکه می‌دانید بسیاری از دوستان و همکاران فرهنگستانی‌ام از ابتدا با نظر من موافق نبوده­­اند و شاید به یک اعتبار هم حق دارند. زیرا ما دانشمند کم نداریم و دانشی که داریم بیش از حد نیاز ماست. در این شرایط دانشمندان اگر به مقاله‌پردازی مشغول نشوند کار بهتری ندارند که بکنند. وقتی کشور به دانشمند نیاز ندارد آنها چرا مقاله ننویسند که مشغول بودن به علم خود فضیلتی است. به این جهت من به استادان و دانشمندانی که پژوهش­های دقیق می­کنند و مقالات عالمانه می­نویسند احترام می­گذارم و مقاله نویسی ایشان را مغتنم می­دانم اصلاً بحث درباره دانشمندان و کار آنان نیست مقالاتی که مخصوصا پزشکان دانشمند می نویسند غنیمتی برای کشور است. بحث من در مخالفت و موافقت با مقاله نویسی نیست بلکه می‌گویم مقاله شماری نباید اصل سیاست علم باشد. کاش کسانی که نظر مرا ضد پژوهش می‌دانند در می­یافتند که این نظر نه مخالفت با پژوهش بلکه نشانه غمخواری آنست. اگر این را می­دانستند مرا علم ستیز نمی­خواندند.

  • جنابعالی مشهورترین چهره فلسفی ایران معاصر هستید که در سال‌های اخیر به صورت مداوم بر امر توسعه تامل کرده‌اید. تا جایی که شما را فیلسوف وضعیت توسعه‌نیافتگی نیز خوانده‌اند. پرسش این است که علل گرایش شما به صورتبندی مسئله توسعه نیافتگی در ایران چه بوده است؟

من وارد مسائل و مباحث سیاسی و جامعه­شناسی و اقتصادی و حقوقی توسعه نشده­ام و اگر از ضرورت آن می­گویم مرادم ضرورت تاریخی است، نه ضرورت سیاسی و اجتماعی، یعنی مسئله از نظر من تاریخی و فلسفی است. توسعه را تا کنون یک امر اجتماعی و اقتصادی و سیاسی می­شناخته­اند و در این شناخت محق بوده­اند اما من به توسعه به عنوان یک امر اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی نظر نکرده­ام، بلکه شهودی از ذات توسعه نیافتگی داشته­ام و آن را بلای بزرگی یافته­ام که اگر رفع نشود مصیبت­ها ببار می­آورد. بنابراین توسعه را مسیری برای رهایی از وضع توسعه نیافتگی و حاشیه نشینی تاریخ و قرار گرفتن در راه و جایی از تاریخ می­دانم. در حدود شصت سال پیش که هوشنگ نهاوندی شاید اولین کتاب را به زبان فارسی درباره توسعه نوشت (ترجمه کرد) من مسئول انتشارات موسسه تحقیقات اجتماعی بودم و بر انتشار کتاب نظارت داشتم. در آن زمان توسعه تازه مطرح شده بود مساله­ای صرفاً اقتصادی اجتماعی بود و من که دانشجوی فلسفه بودم این فرصت را پیدا کردم که کتاب را بخوانم و به چرایی توجه اقتصاددانان اروپایی و آمریکایی به تقسیم بندی تازه جهان و طرح مسئله توسعه نیافتگی بیندیشم. آن روزها کشور به توسعه نیاز داشت و متاسفانه نتوانست راه آن را بیابد و طی کند. بهرحال توسعه از همان زمان که گونار میردال آن را مطرح کرد می­بایست مورد توجه اهل فلسفه قرار گیرد هرچند که در ظاهر مسئله فلسفه نبود و اگر هم بود یک دانشجوی جوان فلسفه نمی­توانست به اهمیت آن پی ببرد. اکنون که وضع تغییر کرده و مخصوصاً ضرورت اجتماعی – اقتصادی توسعه و نیروی محرک آن ضعیف شده و حتی سخن از مخالفت با توسعه به میان آمده است. باید اندیشید که این حادثه چیست و چه سرگذشتی داشته است؟ می­بینید که نگاه من به توسعه، نگاه فلسفی است. توسعه نیافتگی اگر زمانی صرف یک مسأله سیاسی – اجتماعی اقتصادی بود و هنوز هم بیشتر دانشمندان علوم اجتماعی آن را به همین صفت می­شناسند. اکنون شأن فلسفی و تاریخی آن نیز آشکار شده و باید به شرایط امکان آن اندیشید. توسعه نیافتگی گر چه صورت اجتماعی و اقتصادی خاصی دارد صرفاً جلوه یک وضع اجتماعی اقتصادی نیست بلکه همچنین عارضه­ای در جان و خرد اقوام توسعه نیافته است و به این جهت باید مورد توجه و تأمل اهل فلسفه باشد. من هم اگر به آن توجه کرده­ام این توجه بر اثر علاقه شخصی نبوده بلکه جلوه توسعه نیافتگی را در نسبتی که کشورهای توسعه نیافته با تجدد دارند یافته و کوشیده­ام آن را به صورتی که درمی­یابم بیان کنم. توسعه نیافتگی چنانکه من مطرح کرده­ام به تاریخ یا بی­تاریخی بسیاری از کشورها و مردمان مربوط است و دانشمندان اقتصاد و سیاست و جامعه­شناسی گرچه باید کارگزاران و برنامه­ریزان توسعه باشند به تنهایی قوت و قدرت اتخاذ تصمیم برای ورود در راه آن را ندارند. چنانکه اکنون در سیاست کشورهای توسعه نیافته از این علوم در جای مناسب آنها بهره نمی­برند و جهان توسعه یافته نیز به مقتضای مصالح سیاسی و نظم اقتصادی تکنیکی خود به بیرون نگاه می­کند و نگران توسعه نیافته بودن کشورهای آسیا و آفریقا نیست. اما در دهه های اخیر سیاستمداران برخی کشورهای آسیایی (چین و کره و سنگاپور و تایوان و …) توجه خاصی به توسعه کرده اند. در این توجه توسعه سیاسی کمتر مورد نظر قرار گرفته است.

  • توجه به توسعه در کدامیک از کتاب­های متاخرتان بیشتر خود را نشان داده است؟ این پرسش را بدین‌خاطر مطرح می‌کنیم که بسیاری از مخاطبان اندیشه معاصر ایران در میان آثار فراوانی که نوشته‌اید خواهان خواندن چیزی هستند که تفصیل مباحث اخیرتان در آن آمده باشد.

گمان می­کنم که از دهه شصت مطالبی درباره توسعه گفته و نوشته باشم و سپس در کتاب­های «علوم انسانی و برنامه ریزی توسعه» و «ما راه دشوار توسعه» و « سیر تجدد و علم جدید در ایران» بیشتر به آن پرداخته و در کتاب­های «خرد و توسعه» و «خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی»  و « اکنون و آینده ما» و «نقد فرهنگ توسعه نیافتگی»  و بالاخره در کتاب چاپ نشده «آزادی و قانون» یکسره به آن پرداخته­ام.

  • پرسش دیگری که جای طرح دارد این است که آیا توجه اخیر شما به علوم انسانی و اجتماعی به خاطر نقش آنها آنها در امر توسعه است و یا اینکه فی‌الذات آنها را واجد اهمیت می‌دانید؟

پاسخ من به پرسش راجع به توجه به علوم انسانی هم آری است هم نه. آری از آن جهت که اگر توسعه باید صورت گیرد بدون علوم انسانی و اجتماعی صورت نمی­گیرد مشکل اینست که علوم انسانی و اجتماعی ما چندان علاقه­ای به توسعه و شرایط امکان و موانع تاریخی آن ندارد بحث و حرف و چون و چرا کم نیست اما توسعه هنوز (جز در نظر اقتصاددانان) مسئله علوم اجتماعی ما نشده است و به این جهت آن را سهل می­انگارند و دستورالعمل­های مشهور را برای تحقق آن کافی می­دانند. شاید اصلاً توسعه در سیاست کشور ما مسأله نباشد و تا مسئله نشود درنمی­یابیم که چه مشکل دارد و این مشکل­ها را چگونه می­توان رفع کرد.

پس توجه من به علوم انسانی از آن جهت با نظرم نسبت به توسعه تناسب دارد که توسعه به برنامه­نویسی و برنامه­ریزی نیاز دارد و این برنامه ریزی به عهده آشنایان با دانش های اجتماعی است و نکته مهمتر اینکه علم و جایگاه آن مسئله مهمی است و وضع آن را شاید بتوان ملاک و میزان توسعه کشور دانست. پس من چگونه می­توانستم به علم فکر کنم و به علوم انسانی و اجتماعی بی­اعتنا بمانم. کشورها صرفاً به پزشک و مهندس نیاز ندارند در اهمیت دانش پزشکی و مهندسی تردید نمی­کنم اما اگر نیاز به علوم و کارسازیشان را محرز بدانیم، علوم انسانی در شرایط کنونی کارسازترین علومند و بدون  آنها چه بسا که علوم دیگر کارسازی نکنند. وانگهی مگر می­شود کشوری حدود پانزده میلیون دانش­آموز و میلیون­ها دانشجو داشته باشد و در آنجا به تعلیم و تربیت اعتنا نشود و ندانند که بوروکراسی را چگونه باید سامان دهند و با بانک و بورس و بازار چه کنند از اینها گذشته توجه من به علوم انسانی قبل از توجه به توسعه بوده و از پنجاه سال پیش می­خواسته­ام شأن و جایگاه آن علوم را بشناسم پس ارتباط میان علم وتوسعه امری نیست که بتوان آن را از نظر دور دانست. 

شاید ذکر این نکته هم لازم باشد که من به علوم اجتماعی همواره نگاه انتقادی داشته­ام و صرفنظر از اینکه هرگز هیچ علمی از علوم رسمی را بی­بنیاد و بدون پشتوان نمی­دانسته­ام. وضع علوم اجتماعی در کشور را در قیاس با علوم دیگر مناسب نمی­دیده­ام و هرگز گمان نداشته­ام که با این وضع بتوان برنامه توسعه تدوین کرد. این را صرفاً نقص و عیب علوم اجتماعی نباید دانست، زیرا وقتی سیاست برنامه نخواهد یا برنامه­ای مطابق میل خود بخواهد علوم اجتماعی چه می­تواند بکند. در چنین شرایطی این علوم مجال رشد و بسط هم پیدا نمی­کنند و صاحبان این علوم رغبتی به برنامه­های اجتماعی – اقتصادی نشان نمی­دهند. به این نکته هم توجه داشته باشیم که علوم انسانی در آغاز قرن نوزدهم و به اعتباری در قرون هفدهم و هیجدهم به وجود آمده­اند اما عمر توسعه هنوز بیش از هفتاد، هشتاد سال نیست. توسعه مسأله تازه علوم اجتماعی است و بسیار معنی­دار است که امر پیچیده توسعه در دوره بحران علوم اجتماعی مسئله شده است.

  • یکی از نقطه‌های برجسته شده کارنامه فکری شما نقد روشنفکری دینی است. چیزی که در دهه شصت شروع شد و در دهه هشتاد رو به خاموشی نهاد. شما در دهه نود دلمشغول نقد اسلامی سازی علو انسانی شدید. پرسش مشخص ما این است که دلیل گذار جنابعالی از نقد روشنفکری دینی به نقد علوم انسانی دینی چیست؟

برای کسی که معنی اصطلاح روشنفکر و روشنفکری را بداند، روشنفکری دینی مفهومی متناقض و بی­وجه می­نماید. پس من سعی کردم در حد توان خود بی­وجهی وجود و مفهوم روشنفکری دینی و نامناسب بودن این تعبیر را نشان دهم و یکبار آن را چیزی مثل آبغوره فلزی دانستم. روشنفکری دینی تجدد و اقتضاهای آن را نمی­شناخت و در این سودا بود که چیزی را در قواعد و رسوم تجدد بگنجاند که با آن سازگار نبود و در آن نمی­گنجید و بعضی قواعد و رسوم فرهنگ جدید را نیز دینی می انگاشت. البته اغلب بانیان این سودا خیلی زود به محال بودن تمنای خود پی بردند و از آن بنحوی رو گرداندند. هرچند که با منتفی شدن داعیه روشنفکری بعضی آثار و عکس­العمل­های آن کم و بیش باقی ماند. در این اواخر هم گاهی آن باقی مانده­ها را در مناسبت­های خاص به عنوان آسیبی که روح و جان مستعدان ما را از پرداختن درست به مسائل کشور و جهان باز داشته است نقد می­کنم. روشنفکری دینی در نظر من از اول اهمیت نداشت اما وقتی یک امر سطحی و بی­اهمیت ارواح و جان ها را تسخیر می­کند نمی­توان نگران سطحی شدن جانها نبود و به آن بی­اعتنا ماند. توجه کنیم که طرح علوم انسانی دینی در پی روشنفکری دینی به وجود آمد و جلوه تازه­ای از آن در صورتی ظاهراً مخالف بود. وقتی روشنفکری که ملازمه­اش با سکولاریسم مسلّم است می­تواند دینی شود چرا علوم انسانی دینی نشوند. دینی شدن علوم انسانی در پی روشنفکری ­دینی و به قصد جانشین شدن آن به وجود آمد و مگر روشنفکران دینی نبودند که سیاست و اقتصاد را دینی و اسلامی می­کردند؟ البته بسیاری از آنها خیلی زود متوجه شدند که این راه بجایی نمی­رسد و از آن برگشتند بعضی از آنها هم در طی زمان دریافتند که دین به عنوان نظام شریعت با تجدد جمع نمی­شود. البته آنها به چیزی بنام تجدد قائل نبودند و جامعه و زندگی را انبان در هم ریخته اشیاء و اشخاص و افکار می­دانستند و فکر نمی­کردند که مثلاً سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی مبانی و لوازم و آثار و نتایجی دارد که شرع بسیاری از آنها را تحمل نمی­کند و مهمتر اینکه انتقال سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی به همه کشورها و جامعه­ها موقوف و موکول به فراهم شدن شرایط وجود و بقاء آنهاست. به این جهت برایشان مهم نبود که جمع دین و سیاست در عمل چگونه ممکن می­شود؟ البته تفسیر اسلام به عنوان دین رحمانی و اینکه حکومت اسلامی باید حق­الناس را رعایت کند و پاسدار شرف و اخلاق مردمان و کرامت انسانی باشد نظر اخلاقی مهمی است که بسیاری از بزرگان اهل دین و سیاست به آن قائلند و آن را با روشنفکری دینی اشتباه نباید کرد و حتی شاید چندان مناسب نباشد که نام نواندیشی دینی بر آن نهاده شود؛ زیرا اسلام رحمانی امر نو و تازه­ای نیست وقتی طرح علوم انسانی اسلامی (بجای روشنفکری دینی) همان مشکل­های سلف خود را داشت و پدیداری نبود که بتواند در تاریخ جایی بیابد یا اپی فنومن به معنی شبه پدیدار و امری عارضی بود، قهراً به سرنوشت سلف خود دچار می­شد. این نقدهایی که به آن اشاره کردید همه بهم مربوطند و شاید لازم و ملزوم یکدیگر باشند پس­گذاری از این به آن روی نداده و هر کدام در زمان و در جای خود پدید آمده اند.

  • آیا نقد اسلامی شدن علوم انسانی یکی از ضروریات تفکر دو دهه اخیر شما است یا اینکه یک مسئله مستحدثه زودگذر است؟

من نظر خاصی به علوم دینی و دینی شدن علم نداشته­ام بلکه چیزی پیش آمده است و من پرسیده­ام که پیش آمد چیست و آیا می­توانست به وجود نیاید. کار من و امثال من نمی­تواند بحث در علوم دینی باشد. اتفاقاً همان موقع که یادداشت کوتاه و موثر راجع به علوم اسلامی انسانی را نوشتم و بحث­ها درباره آن درگرفت، قضیه در  هر دوسو تقریباً پایان یافت. یعنی بحث اسلامی شدن علوم انسانی از سوی طرفدارانش کمتر دنبال شد و سر و صدای مخالفت با آن هم با ایراد چند ناسزای آزادیخواهانه و اخلاقی به من خوابید و دیگر کسی در اثبات و رد و نفی آن بحث تازه­ای پیش نیاورد. اکنون که مسأله منتفی شده من هم دیگر به آن نمی­اندیشم.

  • اگر در مقام ارزیاب و قضاوت کننده آثار و آراء خودتان باشید، شاخص های تفکر خود در دهه هشتاد و نود خورشیدی را چگونه می‌بینید؟

من کمتر به کاری که کرده­ام اندیشیده­ام و آن را چندان مهم نمی­دانم که به ارزیابیش بپردازم به فلسفه هم بیشتر از آن جهت تعلق دارم که تحمل زندگی را برایم ممکن و میسّر کرده است و می­کند چون دهه هشتاد و نود را از گذشته جدا کرده­اید عرض می­کنم که نوشته­های من در این دو دهه اختلاف عرضی کوچکی با نوشته­های سابق دارد. در دهه­های چهل تا هفتاد کار من بیشتر تأمل در فلسفه و وضع تاریخی آن در ایران بود فارابی را نوشتم که بگویم او شاگرد افلاطون و ارسطو است اما حرف­های او تکرار سخن استادان یونانی و شارحانشان نیست. یعنی دریافته بودم که فلسفه در دوره اسلامی در جهتی تازه قرار گرفته و در مواجهه با جهان دینی تعیّن خاص پیدا کرده است و مخصوصاً به این امر مهم رو کردم که ببینم فلسفه در عالم اسلامی چه مقامی داشته است. این توجه می­توانست در عین حال که اهمیت فلسفه متصف به صفت اسلامی را نشان می­دهد، تاریخی بودن آن را هم در نظر آورد تا آن را فلسفه مطلق و کمال فلسفه  و متضمن حقایقی بی­چون و چرا و ازلی و ابدی ندانند. در دهه چهل فقر تفکر فلسفی و وضعیت علم و پژوهش کشور در نظرم مهم آمد البته نمی­توانستم آن را به روشنی ببینم و بیان کنم اما در حدی که توانستم سعی کردم گزارشی مجمل از آن بازگویم. کتاب­های «فلسفه چیست؟» و «وضع کنونی تفکر در ایران» را برای رسیدن به این مقصود نوشتم که البته اثر این کتاب­ها محدود بوده و مخصوصاً اصل و جوهر مضمر در آنها کمتر مورد نظر و توجه قرار گرفته است. نوشته­های من کمتر خوانده می­شود و تا دهه هشتاد این کمتر به دویست سیصد نفرهم نمی­رسید. ترجمه «چند نامه به دوست آلمانی» کامو که در هزار نسخه منتشر شد بیست سال پس از انتشار همچنان موجود و در دسترس طالبان کتاب بود و هیچ طالب نداشت. «شاعران در زمانه عسرت» و «فلسفه مدنی فارابی» و . . . هم خواننده نداشتند. من دانشجویانی داشته­ام که به مطالب درس­هایم علاقه پیدا کرده و رساله دکتری خود را درباره بعضی از آنها نوشته­اند. اما وقتی رساله را فراهم آورده­اند در میان منابع و مراجع آن نام هیچیک از نوشته­های من نیامده است. یعنی مطلبی را که از من آموخته بودند تفصیل دادند ولی نیازی به مراجعه به نوشته­های من پیدا نکردند. گاهی هم که ظاهراً خواسته­اند ادب را رعایت کنند نام کتابی را آورده­اند که ربطی به مطلب رساله ندارد، اما از کتاب­هایی که می­توانست مرجع آنها باشد ذکری نکرده­اند. شاید سبک نوشتن من با طبع و ذوق خوانندگان و کتاب خوانان نمی سازد. پس از انقلاب هم راه خود را جز در مواقع و احوال رومانتیکی که طی مدتی کوتاه داشتم ادامه دادم. در اوایل دهه هفتاد فکر کردم که بهتر است همه همّ خود را مصروف کار دانشگاه کنم و میخواستم کتابی در تاریخ فلسفه معاصر بنویسم. در فرصت مطالعاتی در آمریکا یادداشت­هایی هم فراهم آورده بودم، اما سعی من کافی نبود و حاصلی بیش از ترجمه و چاپ یک کتاب کوچک در تاریخ فلسفه معاصر نداشت و یادداشت­های دیگر بلااستفاده ماند. در آن زمان دانشگاه می­رفت جانی بگیرد و فلسفه هم کم و بیش داشت برای خود جایی باز می­کرد و من می­دیدم کشور از یکسو به علم و تکنولوژی نیاز دارد و از سویی با جهان متجدد نمی­تواند کنار آید. پس می­خواستم تذکر دهم که علم و تکنولوژی ستون تجدد است و نمی­توان آن را از تجدد و اصل تاریخیش جدا کرد و در هر جا و هر نظم دیگری آن را بکار گرفت. دو کتاب «درباره علم» و «درباره غرب» را به همین منظور نوشتم اما هر دو را بد تفسیر کردند و نویسنده­اش را مخالف با علم و غرب و تجدد یا غرب ستیز و علم ستیز خواندند و بر او تاختند. من با علم مخالف نبودم و مگر میتوان با علم مخالف بود؟ بلکه می­گفتم اگر تجدد را غیر دینی و بیگانه با دین می­دانید توجه کنید که ستون اصلیش علم است. تعداد اندکی هم از آن استقبال کردند من می­گفتم جهان جدید لوازمی دارد و اصول و مبانی این جهان نمی­تواند در جهان دینی مقبول و متبع باشد. البته دیدم در عمل همه چیز برای ما ممکن می­شود. اول حساب علم را جدا کردند و گفتند علم ربطی به غرب و تجدد ندارد و محصول تکامل جهانی است (و نمی­دانستند که تکامل مورد قبولشان فکرت جهان­ساز دوره جدید تاریخ غربی است) فلسفه هم که در اصل مورد اعتنا نبود، پس مشکلی با آن به وجود نمی­آمد. توجه داشته باشید که وقتی من دفترهای  درباره علم و درباره غرب را نوشتم آن نوشته­ها نه فقط در نظر گروه­هایی که می­پنداشتند عظمت و اهمیت علم و تجدد را انکار کرده­ام بلکه در نزد اهل انقلاب هم جایی پیدا نکرد و اصلاً مورد اعتنا قرار نگرفت و نمی­دانم چرا مخالفان و مدعیان مطالب آن را به گروه قدرت در جمهوری اسلامی منسوب کردند و حتی آن را ره آموز مخالفت با غرب و دشمنی با آن قلمداد کردند و من که به کلی بی ارتباط با مراکز قدرت در جستجوی راهی میان مسجد و میخانه بودم تنها ماندم. قدرت و حکومت به هیچ وجه نظر مخالف و حتی انتقادی نسبت به علم نداشت و در این مباحث وارد نمی­شد بلکه در عمل به علم و تکنولوژی توجه خاص داشت تا آنجا که خطرناکترین تکنولوژی حق مردم دانسته شد. در چنین وضعی من در تنهایی خود علم ستیز و غرب ستیز و دشمن آزادی و مدافع خشونت و استبداد شدم. وقتی می­گفتم حکومت اسلامی حکومت حق و عدل و آزادی است می­گفتند دارد کار حکومت را توجیه می­کند می­گفتم کار حکومت باید بر وفق حق و عدل و رعایت آزادی باشد، آن را به این صورت تفسیر می­کردند که حکومت موجود هرچه بکند حق و عدل است. شاید در این چهل سال هیچکس در ایران وضعی نظیر وضع من نداشته است. این درد بزرگی است که مشهورات میزان خرد و درک فلسفه باشد و اگر کسی چیزی در فلسفه می­گوید سخن فلسفی او را سیاسی تلقی کنند و آن را بی­وجه و گمراه کننده بخوانند. این دوری و ناهمزبانی نشانه خوبی نیست وقتی زبان کند می­شود و از کار می­افتد خرد دچار بحران شده است و نتیجه اش اینکه زندگی در معرض رکود و توقف قرار می­گیرد. از آن زمان بیشتر به این پرسش فکر می­کردم که ما کجا هستیم و وابستگیمان به چیست و چه می­خواهیم و کجا می­خواهیم برویم؟ همه امیدم همیشه به دانشگاه بود اما وقتی به دانشگاه نظر کردم، روشنایی و نوری که توقع داشتم در آنجا هم نیافتم. در اخلاق و خلقیات عمومی و اجتماعی هم میل به ادبار می­دیدم. به مدرسه و اداره و بیمارستان و بازار سر زدم. در آنجاها هم جزملال و پژمردگی و سودای گلیم خود از آب به در بردن چیزی ندیدم . مدرسه و مدیریت و بازار که جان و نشاط نداشته باشد کشور نشاط ندارد. قطار سیاست را هم دیدم که به قول شاعر «چه خالی می رفت»

در شورای عالی انقلاب فرهنگی به ندرت حرف می­زدم اما در حدود سی سال پیش پیشنهاد کردم که برای اصلاح نظام آموزشی چاره­ای بیندیشند شورا و مخصوصاً مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی با حسن تلقی از پیشنهاد من و تأیید موثر مرحوم آقای دکتر شریعتمداری استقبال کردند و کار با دعوت از دانشمندان آغاز شد. این برای من تجربه بزرگ و معنی­دار و آموزنده­ای بود دولت برای اصلاح آموزش و پرورش هرچه می­توانست کرد و مدیران و دانشمندان و معلمان سال­ها کوشیدند که طرحی برای اصلاح آموزش و پرورش تدوین کنند، ولی اینهمه سعی به جایی نرسید. در کشور ما رسم و روحیه ای عجیب وجود دارد. وقتی در کاری به نتیجه مورد انتظار نمی­رسند، اگر آن کار ارزشی باشد باز هم آن را ادامه می­دهند و هرگز خاطر خود را از اینکه آب در هاوان می­کوبند آزرده نمی­کنند اما اگر کار به اصطلاح ارزشی نباشد آن را رها می­کنند و دیگر حرفش را هم نمی­زنند زیرا در قاموسشان شکست جایی و معنایی ندارد و چیزی که محال باشد یاد و خاطره هم ندارد آن را فراموش باید کرد ولی اصل و قاعده این است که وقتی اقدام و طرحی به نتیجه نمی­رسد، بکوشند جهات و دلایل شکست را بیابند. حتی گاهی تجربه شکست از تجربه و عمل و اقدامی که به نتیجه می­رسد درس آموزتر است. چرا ما نتوانستیم با اینهمه امکان­های مادی و انسانی که داریم طرح آموزش و پژوهشی دراندازیم که در آن فرزندانمان آنچه لازم است بدانند بیاموزند و آنها را برای کار و وظایفی که در آینده به عهده شان گذاشته می­شود، آماده سازند. به هر حال وقتی دیدم که کوشش­ها به نتیجه نمی­رسد به فکر افتادم که مشکل صرفاً مشکل حکومت و دولت نیست و همه نقص­ها را به گردن حکومت و دولت نمی­توان انداخت بلکه زندگی و کار و بار و روابط جامعه و فضای زندگی وضعی پیدا کرده است که مجال عمل و اقدام برای همه محدود و تنگ شده است با این تجربه بود که اندکی به درک مسئله فروبستگی کارها نزدیک شدم. درست است که بعضی گروه­هایی که در حکومت شریکند علاقه­ای به توسعه ندارند و شاید با آن مخالف باشند اما دولت نمی­توانست بکار توسعه بی­اعتنا بماند، البته چون مقصد اصلیش توسعه نبود، در این راه کمتر موفق شد. گناه این موفق نشدن را به شیوه اهل سیاست و سیاست اندیشان و احزاب و گروه­های سیاسی، به گردن دیگران نباید انداخت وقتی گروه­های مختلف همه در انجام دادن کاری در می­مانند معلوم می­شود که در آن کار مشکلی وجود دارد که از نظرها پنهان است. در میان متصدیان امور اشخاص باهوش و مطلع کم نیستند و وقتی آنان موفق نمی­شوند گرچه به اعتباری باید پاسخگوی این ناکامی و شکست باشند اما شاید چندان هم مقصر نباشند و لازم باشد به جستجوی موانعی پرداخت که آنها را از رسیدن به مقصد بازداشته است در شرایط کنونی این مانع پیدا نیست و با چشم ظاهر دیده نمی­شود من این مانع را شبح پریشان توسعه نیافتگی یافتم. شبحی که پیوند مردمان را با گذشته و آینده قطع می­کند. قدرتهایی هم که مانع بنظر می­رسند مظاهر آن شبحند.

 ملاحظه می­کنید که نگاه من به توسعه نیافتگی از وجهه نظر روان­شناسی و سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی نیست و صرف تدابیر سیاسی و اقتصادی را کارساز کار توسعه نمی­دانم، بلکه بیشتر به شرایط گم شده امکان توسعه علم و عمل اصلاحی می­اندیشم. این شرایط و گم شدن و پدیدار شدن آن از جمله مسائل فلسفه است و اهل فلسفه باید به آن بپردازند. در این دوسه دهه اخیر بیشتر به فروبستگی کارها و گرهی که در آن افتاده است می­اندیشم. این فروبستگی یک امر تاریخی است مشکل تاریخی را با هوش و تدبیر شخصی و گروهی نمی­توان رفع کرد، بلکه گشودن گره آن موقوف به تذکر تاریخی و درک زمان و تاریخ و در نتیجه گذشت از اوهام و اختلاف­ها و خودبینی­ها و احساس تعلق به آینده است.

این مطالب از یکسو به آنچه جامعه­شناسان می­گویند شباهتی دارد و مخصوصاً با آراء و اقوال اهل سیاست اشتباه می­شود. ولی حرف من چیز دیگری است؛ زیرا اهل سیاست مدعیند که راه را می­دانند و چاره مشکل­ها در نظرشان معلوم است، اما بنظر من روحی که راه توسعه را می­گشاید و سیر در آن را ممکن می­سازد هنوز ظاهر نشده بود که گم شد و باید به جستجوی آن پرداخت. من این گمشده را خرد توسعه نامیده­ام و می­دانم که یافتنش آسان نیست. خرد توسعه داروی درد توسعه نیافتگی است. وقتی دردی باشد دارویی که آن را درمان می­کند گرانبهاست و به هر قیمتی آن را بدست باید آورد. اما با این دارو هر کاری نمی­توان کرد و هر دردی درمان نمی­شود و اگر می­شد جهان کنونی این همه مشکل نداشت و افق چشم اندازش رو به تیرگی بیشتر نمی­رفت. خرد توسعه را با خرد شخصی و فهم و درک اشخاص اشتباه نباید کرد. این خرد متحد کننده جانها و هماهنگ کننده دلهاست.

  • به عنوان پرسش پایانی بفرمائید که پس از هشتاد و هشت سال زندگی و هفتاد سال فلسفه‌ورزی، نظرتان درباره مسیری که طی کرده‌اید چیست؟

من در راه بالنسبه طولانی عمرم اشتباه و خطا کم نداشته­ام به راست رفته­ام به چپ رفته­ام سختی کشیده­ام شادی داشته­ام سرگردان بوده­ام و … همواره پرسش و طلب داشته­ام و کتاب و یاد مرگ همواره دو جزء لازم زندگیم بوده است. اهل نظر و اهل نظر بودن را دوست می­داشته­ام، اما هیچوقت خود را صاحبنظر نمی­دانسته­ام. البته مثل همه مردم من هم در موارد و مواقع خاص نظری داشته­ام و شاید بعد نظرم تغییر کرده باشد. از اواخر دهه سی هجری شمسی که از تعلق به سوسیالیسم و سوسیولوژیسم و برگسونیسم آزاد شدم تا کنون اصول نظرم تقریباً ثابت مانده است گاهی ملامتم می­کنند که فردید چنین نمی­گفت و هیدگر چنان که تو می­گویی نگفته است و این رأی با نظر فوکو جور در نمی­آید مثل اینکه من ملزم و مکلفم که حرف­های دیگران و مخصوصاً بزرگان فلسفه را تکرار کنم. این قبیل تلقی­ها نشانه بی­اعتبار بودن فکر و نظر و ناتوانی در فهم و نقد است. اگر کسی بتواند آراء فیلسوفان یا حتی یک فیلسوف را در مباحث مهم بداند کار بزرگی کرده است. اما تفکر با یاد گرفتن فلسفه یکی نیست. مطاوی کتاب­های فلسفه در بیرون از وجود ما قرار دارند، اما تفکر از اکنون وجود ما آغاز می­شود. فلسفه­ها را می توان درونی کرد یعنی آنها را با جان در آمیخت و با این در آمیختن است که تفکر در هم سخنی با متفکران دیگر و به یاری آنان صورت می­گیرد.

 آنچه من از فلسفه جدید آموختم و در جانم اثر بالنسبه ثابت گذاشت تفکر تاریخی و فهم زمان بود. من کوشیدم زمان تجدد و اروپای جدید را بشناسم و در این شناخت چه درست باشد چه نادرست بر آن شدم که ناموس زمین در دویست سیصدسال اخیر را که تکلیف اروپا و جهان با آن معین شده است بشناسم. اما مشکل اینست که حتی اگر بتوانیم این ناموس را بشناسیم نمی دانیم در وضع توسعه نیافتگی و فقدان خرد مشترک با این ناموس چه باید بکنیم. آیا زمان ما همان زمان اروپاست؟ زمان اروپا زمان قدرت و تسخیر و غلبه است. وقتی می­گویم زمان، زمان قدرت است مراد این نیست که قدرت را در ظرف زمان مثلاً در مدت دویست سال قرار داده­ و به اروپا بخشیده باشند بلکه زمان، زمان قدرت و قدرت شأنی از زمان است آیا زمان ما هم زمان قدرت است. با طرح این پرسش و پرسش­هایی از این قبیل بود که من از پژوهش در مباحث و مسائل فلسفه و آراء فیلسوفان و نوشتن تاریخ فلسفه منصرف شدم و ذکر و فکرم را متوجه زمان کردم زمانی که ما با آن بسر می­بریم و نه زمانی که اروپاییان و آمریکاییان دارند. جلوه این زمان را می­بایست نه صرفاً در کتاب­های فلسفه بلکه بیشتر در رفتار و گفتار خودمان و در سیاست و مدیریت و علم و پژوهش و مدرسه و بهداشت و درمان و بازار و اخلاق و خلقیات مردمان و بخصوص در کار و گفتار اهل سیاست و متصدیان امور جستجو کرد. از پنجاه سال پیش تا کنون این نظر تغییر اساسی نکرده  است .

اتفاقاً تغییر در نظر من جایی روی داده است که معمولاً دستخوش تغییر نمی­شود. من از دکارت و کانت و هگل و نیچه و هوسرل و شئلر و هیدگر اکنون همان در نمی­یابم که چهل سال پیش درمی­یافته­ام. شاید در نوشته­های من آنجا که مثلاً اشاراتی به کانت کرده­ام این اختلاف دریافت­ها یا تغییرها آشکار باشد. ولی خط سیر اصلی من شناخت زمان خودمان بوده است که بالاخره نامش را زمان توسعه نیافتگی گذاشته­ام. هرچند که توسعه نیافتگی زمان بی زمانی باشد. زمان بی زمانی وضع نامعلوم بودن جایگاه چیزها و کارها و آشوب در راه­ها و خلط میان جهل و علم و اشتباه حکمت و حماقت و ترجیح غیر ضروری و مضّر بر ضروری و مفید و تباه کردن آینده با آکندنش  از اوهام بکلی بیگانه با زمان و تاریخ است. آدمیان در زمان زندگی و فکر می­کنند. وقتی از تاریخ و زمان بیرون افتند، توانایی فکر کردن را از دست می­دهند. توسعه نیافتگی هم وضع بی زمانی و بی فکری است. نه اینکه مطلب و رأی تازه­ای باشد که به آن رسیده باشم. توسعه نیافتگی نام زمان ناتوانی و زمانه عسرت خودمان است. معلمان اخلاق شاید تعبیر زمانه عسرت را نپسندند و آن را مایه یأس و نومیدی جوانان بدانند ولی من معتقد نیستم که مردمان با حرف و وعظ نومید یا امیدوار می­شوند امید و ناامیدی را چشم دل آدمی در افق زمان در می­یابد آنجا که امید باشد هیچکس به سخن نومیدان گوش نمی­دهد و اگر نباشد هر چه از امید بگویید اثر نمی­کند. وانگهی مگر قبل از طرح این حرف­ها و در دوران سخن­های امیدوار کننده، چه کار بزرگی صورت گرفته است که از خطر سخنان نومید کننده بترسیم. وقتی نتیجه کار در دوران یأس و قبل از یأس یکی باشد اهمیتی ندارد که کسی بگوید ما گرفتار زمان توسعه نیافتگی یعنی زمان بی­زمانی و گذران روز و شب با سرگرمی­های فضای مجازی هستیم یا بشارت رسیدن فردایی روشن بدهد زیرا اگر چنین بشارتی بدهند و مردم نشانه­ای از آن نبینند، بشارت را باور نمی­کنند. وهم را با امید اشتباه نکنیم و اگر می­توانیم به سخن فلسفه و شعر گوش بسپاریم. شعر و فلسفه راهنما و کارگشای زندگیند و اگر در زمانه پوشیدگی افق از عهده این کار برنیایند برای کسی که به تبع سوفوکل و فضیل عیاض از مادر نزادن را بر همه صورت­های زندگی ترجیح می­دهد پناه خوبی است ولی کار اصلی شعر و فلسفه گزارش افقی است که فراروی مردمان قرار دارد. افق را همه چشم­ها به روشنی نمی­بینند و آنها که می­بینند به دیگران نشان می­دهند. اگر سعی من در فلسفه برای درک اکنون نشسته در گذشته برای یافتن راهی به سوی آینده بوده است. این سعی در ظاهر با کاری که فیلسوفان کرده­اند متفاوت می­نماید تفاوت ظاهری است همه فیلسوفان در طلب و جستجوی چشم انداز بوده­اند اما کسی مثل من کاری بیش از این نتوانسته است بکند که اهل طلب و مستعدان را به فلسفه و درنگ و تأمل در کار زمانه دعوت کند. سخن آخر اینکه هر کس نداند شما که خوب می­دانید من مدّعی آوردن سخن نو نیستم و در درستی آنچه گفته­ام و می­گویم اصرار نمی­کنم و گوشم را به سخن دیگران نمی­بندم و همواره نقاد گفته­ها و نوشته­های خود بوده­ام چنانکه ده بار یک نوشته را می­خوانم و تغییر می­دهم و بالاخره هم از آنچه نوشته­ام راضی نیستم. مقصود ما این نیست که بیهوده قلم زده و عمر هدر داده­ام. من نوشته­هایم را با جوهر جان نوشته­ام. وقتی در ظاهر شکوه می­کنم که چرا به نوشته­هایم توجه نمی­شود، می­پندارند که دنبال خوانندگان بسیار می­گردم و توقع دارم که کتاب­هایم پرفروش باشد. کتاب فلسفه که پرفروش نمی­شود. اما کتاب را برای خوانندگان می نویسند و کسانی باید باشند که آن را بخوانند و ببینند چه حرفی دارد و آیا سخن نو در آن هست یا نیست؟ فلسفه هم‌سخنی اهل فلسفه است و هرجا و هر وقت که این هم‌سخنی وجود ندارد فلسفه بی روح است. رساله کوچکی که درباره مقام فلسفه در تاریخ ایران دوره اسلامی نوشتم متضمن درکی نو و تازه از فلسفه­ای بود که با فارابی آغاز شد و در فلسفه متعالیه صدرالدین شیرازی به تمامیت رسید. در این نوشته در نوشته­های بعدیم درباره فلسفه اسلامی، از تلقی شرق شناسان روگردانده و صاحبنظران اهل فلسفه را گرچه در ترتیب و طرح مسائل از فلسفه یونانی دور ندانسته­ام، پیوند و نسبتش با دین را امری اساسی یافته­ام و به این جهت از تأسیس فلسفه اسلامی گفته­ام. کسان دیگری هم از تأسیس این فلسفه گفته­اند اما بیشتر مرادشان از تأسیس، آغاز توجه به فلسفه است. بنظر من وقتی می­توان از تأسیس فلسفه سخن گفت که اساس و بنای نو داشته باشد وگرنه اختلاف در مسائل در تاریخ فلسفه یک امر عادی است. اینجا تنها دکتر فردید به آن اعتنا کرد و حرف فلسفه دوره اسلامی را یونان زدگی می­دانست نظر مرا به شدت رد کرد. از استادان فلسفه اسلامی توقع نداشتم که به آن توجه کنند. زیرا آنها با تفکر و نظر تاریخی میانه و سروکاری ندارند و کارشان بیشتر تحلیل قضایا و مسائل فلسفه و رد و اثبات نادرست­ها و درست­هاست. در خارج از کشور هم توقع نبود که به آن توجه شود. زیرا خارجیان که به فلسفه رو کرده­اند غالباً از روح شرق شناسی پیروی می­کنند و در نظر شرق شناسی فلسفه دوره اسلامی نمی­تواند تأسیس خاص و دورانی ممتاز داشته باشد.

شرق­شناسی هم مطلبی است که در آن نظر خاص داشته­ام و اهمیت این مطلب در نزد صاحبنظران چنانکه باید آشکار نشده است امیدوارم کتابی که اخیراً درباره شرق­شناسی نوشته­ام و به­زودی منتشر می­شود، در روشن ساختن وضع بسیار مبهم شرق­شناسی اندکی موثر باشد. شرق­شناسی از آثار و شئون زمان تجدد است و برخلاف آنچه معمولاً می­پندارند حاصل کار گروهی از دانشمندان که بحکم ذوق و سلیقه شخصی به تحقق و پژوهش پرداخته باشند نیست. بلکه باید به آن به عنوان شأنی از تاریخ تجدد نگاه کرد محور سخن من هم در پنجاه سال اخیر، جهان جدید و تجدد بوده است. در نظر مشهور تجدد مجموعه­ای از درست­ها و نادرست­ها و خوب­ها و بدهاست که می­توان آنها را هر طور که بخواهند تجزیه و ترکیب کنند. در نظر من تجدد یک وحدت است. تجدد دورانی است که با یافت و درک اصول و مبانی خاص آغاز شده و طرح بنای آن به مدد راهنمایی چیزی که فرهنگ (Culture) نامیده شد و با آموزش و پرورش درانداخته و اجرا شد. در تجدد سیاست و شیوه زندگی و علم و تکنولوژی و فلسفه و بهداشت و درمان گرچه در ظاهر از هم جدا بودند اما همراه و در نسبت گاهی آشکار و غالباً پنهان پیش می­رفتند. تجدد می­بایست همه شئون فرهنگ و اقتصاد و علم و تکنیک و سیاست را با هم داشته باشد. علم جدید در دنیای جدید کارسازی می کند. اقتصاد هم به همین جهان تعلق دارد. سیاست­های لیبرال دموکراسی و سوسیالیسم و کمونیسم و سوسیال دموکراسی و نازیسم و فازیسم همه از آثار و شئون تجددند. این مبانی که اکنون دیگر باید برای همه روشن شده باشد در نظر کسانی که جهان را اتم­ها و اشیاء متباین و بی­ارتباط با یکدیگر می­دانند و می­پندارند که هر چیزی را از هر جا بهر جای دیگر می­توان برد و بکار گرفت فهم نمی شود و درست نمی آید.

وقتی اولین مقالاتی را درباره غرب و تجدد نوشتم دو عکس­العمل داشت در یکی که بیشتر سیاسی بود وجود غرب و تجدد انکار می­شد و می­گفتند اگر کشور یا کشورهایی پیشرفت کرده اند این پیشرفت به همت مردمانش باز می­گردد که علم و آزادی را اختیار کرده­اند. دیگران هم اگر چنین کنند بجایی که آنها رسیده­اند، می­رسند. بنظر من این سخن در ظاهر بسیار موجه، برآمده از روح بیگانه با تاریخ و درک تاریخی است. گروه دوم که عددشان اندک بود اظهار نظرشان گرچه مثل اظهار گروه اول چندان مایه افسوس و دریغ از بابت ابتلای روشنفکری به جهل نمی­شد، مایه آزردگی شخصی بود. از قول دو سه مترجم و نویسنده فاضل شنیدم که گفته بودند: «عجیب ما نمی­دانستیم در نوشته­های فلانی هم بعضی نکات قابل تأمل وجود دارد» از ایشان که متاسفانه یکی دو نفرشان به رحمت خدا رفته اند. ممنونم که در نوشته­های من نکات قابل تأمل یافته اند.

مطالبی که در سی سال اخیر درباره علم و آزادی (اخیراً کتابی درباره قانون و آزادی نوشته­ام امیدوارم به زودی چاپ و منتشر شود) و مدیریت و آینده­نگری و توسعه و توسعه نیافتگی نوشته­ام، همه را باید در ذیل بحث تجدد قرار داد. وقتی مقاله­ای درباره میزان و ملاک پیشرفت علم نوشته می­شود و مثلاً مقاله شماری در آن مورد چون و چرا قرار می­گیرد نظر به اینست که علم جایگاهی در جهان دارد و با شئون فرهنگ و تکنولوژی و اقتصاد و سیاست و مدیریت پیوسته است. به این جهت علم مجموعه مقالات که نمی­دانیم در کجا و به چه کار می آید نیست. بلکه پژوهش­هایی است که باید با فرهنگ و اقتصاد و تکنولوژوی همراه و همبسته باشد. این مطلب نه چندان دشوار از آن جهت فهمیده نمی­شود که در تجددمابی ما از ابتدا شئون تجدد را از هم جدا درک کردند و بعضی را خوب تشخیص دادند و بعضی دیگر را بد دانسته اند. یعنی پیش از اینکه با تاریخ جدید آشنا شوند، آن را در دادگاه محاکمه کرده و خوب و بدش را تشخیص داده اند و البته این کار با اتکا و استناد به مطالبی که بیشتر سیاسی بوده صورت گرفته است و می بینیم که فهم ما از تجدد و بطورکلی فهم تاریخی ما با اطلاعات پراکنده و علایق سیاسی قوام یافته است با چنین فهمی درک تاریخ تجدد و اندیشیدن به گذشته و آینده آن بسیار دشوار است.

مختصر بگویم از وقتی که «شاعران در زمانه عسرت» را نوشتم تاکنون همه فکر و ذکرم متوجه درک جهان جدید و متجدد و پدیدآمدن اندیشه تاریخی و سیر آن بوده است. می پرسید که درباره سیر زندگی و کار و بار هفتاد ساله­ام چه نظر دارم؟ من خود همین سیرم و مردمان که معمولاً نمی­توانند از خود راضی نباشند! اگر منظور شما اینست که این مسیر را با چه احوالی طی کرده­ام، می­گویم که این راه یکسره با درد طی شده است. درد درک بی­زمانی و بیرون افتادن از تاریخ و بسر بردن در حاشیه تاریخ غربی. این درک جدا از احوال مرگ آگاهی نیست. من هفتاد سال در انس با مرگ و با درد زیسته­ام و از این بابت بر کسی منتی ندارم و در برابر دیگران چهره درهم نمی­کشم. زندگی خصوصیم مشکل چندان نداشته است و مخصوصاً از اینکه فرزندان خوبی دارم خشنودم. این را گفتم که بدانید برای شهرت و خوشایند این و آن قلم نزده­ام، بلکه چیزهایی نوشته­ام که حتی اگر هیچ قدر و اعتباری نداشته باشد، نمی­توانستم ننویسم. حتی وقتی به پرسش شما پاسخ می­دهم آنچه به قلم می­آید می­نویسم ( هرچند که وقتی نوشته­هایم دوباره و چندباره می­خوانم بعضی مصلحت­ها را رعایت می­کنم) و برای کسی که به پیروی از سوفوکل و فضیل عیاض (به تذکره الاولیا عطار نیشابوری مراجع شود) فکر می­کند که « هرگز از مادر نزادن از همه زندگی­ها بهتر است» این زندگی زندگی خوبی است.

* این گفتگو در شماره 18 مجله سیاست نامه منتشر شده است.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

گفتگو

خرد گمشده زمانه ما

*‌ آیا کتاب «بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده» تجدیدنظر در آرا و افکار قبلی شما است؟ یا شما برخی از اندیشه‌های پیشین خود را در

ادامه مطلب »
0%