ردکردن این

سرمقاله شماره پنجاه و یکم نشریه فرهنگستان علوم. آذر 1393

ناهمزمانی در جهان کنونی، زمینه ساز خلط مسائل سیاسی و تاریخی است

1- یکی از صفات تجدد جهانی بودن آن است. در جهان قدیم هرگز هیچ قومی نمی خواسته است که اقوام دیگر را در فرهنگ و تفکر خود شریک سازد و به ندرت در صدد برمی آمده است که از آنها رسم و راهی فرا گیرد. حتی یونانیان که اسلاف متجددان شناخته می شوند مرز ضخیم و بلندی میان یونانی و غیر یونانی گذاشته بودند. در نظر آنان یونانی در یک-سو «هلن» و بقیه مردم جهان در سوی دیگر «بربر» قرار داشتند. اگر ما ایرانیان فلسفه و طب و نجوم و ریاضی یونانیان را آموختیم به برکت نیروی طلبی بود که در ما به وجود آمده بود. در آن زمان که نیاکان ما به علم یونانی رو کردند دوران علم و تفکر یونانی پایان یافته بود و شاید خود یونانیان دیگر از عهده محافظت آن هم بر نمی آمدند. چنانکه گفته شد نه فقط یونانیان با هنر و دانایی شان خود را مردمی متفاوت و از دیگران برتر می دانستند و به این جهت کاری به فرهنگ و ادب و اندیشه دیگران نداشتند بلکه هیچ فرهنگی به فرهنگ دیگر احساس نیاز نمی کرد. در دوران تجدد انسان و اندیشه دیگری پدید آمد. اندیشه ای که از دین اخذ شده بود اما دین نبود. در دین توحیدی خدا یکی است و همه مردمان می توانند پیروان آن دین باشند. در رنسانس که مقدمه تجدد بود مفهوم بشر طبیعی و جهانی را از دین فراگرفتند اما شأن دینی اش را از آن جدا کردند. تجدد علاوه بر یهودیت و مسیحیت مرجع دیگری هم داشت و آن هنر و فلسفه و علم و سیاست یونانی بود. سقراط و افلاطون و ارسطو از سیاست عقلی و فلسفه مدنی گفته بودند و با همه تعلقی که به عالم یونانی داشتند عقل را یونانی نخواندند. آنها طرح سیاست و قانونگذاری بشری را درانداختند. در جهان اسلامی هم طرح مدینه فاضله افلاطون مورد توجه فیلسوفان مسلمان قرار گرفت اما مدینه ای که فارابی تصویر کرد در چشم انداز تاریخی سیاست قرار نگرفت و دستور عمل سیاستمداران نشد. در اروپا هم سنت اوگوستن طرح مدینه الهی را به جای مدینه فاضله افلاطونی گذاشت که آن هم هرچند تا حدودی در بنا و تحکیم کلیسا مؤثر شد نتوانست و نمی توانست دستورالعملی برای حکومت باشد. زیرا مدت ها پیش از او در مسیحیت کار ملک را به قیصر سپرده بودند. اروپای جدید سکولاریسم را از مسیحیت آموخت. در رنسانس با رجوع به ادب و فلسفه یونان و آیین مسیحی، بشر جدیدی به دنیا آمد که خود را مالک زمین و صاحب حق تصرف در کائنات می دانست. کسانی در مقام قیاس شأن اخلاقی بشر جدید با انسان دوران پیش از تجدد گفته اند که آدمی پیش از دوران جدید خود را غایت خلقت می دانست و فکر می کرد ابر و باد و مه و خورشید همه به عنوان وسیله ای در کارند که او یعنی اشرف مخلوقات بتواند نانی به کف آورد و بخورد. اما بشر جدید دیگر نه زمین را مرکز عالم می داند و نه خود را غایت خلقت می انگارد بلکه خود باید وجه کفاف زندگی خویش را فراهم سازد. این گزارش به یک معنی درست است اما در آن دو نکته اساسی مورد غفلت قرار گرفته است. یکی اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا آدمی نانی به دست آورد «و به غفلت نخورد». یعنی متذکر باشد که او گرداننده این چرخ و صاحب اختیار آن نیست. دوم اینکه وقتی آدمی در دوره جدید دیگر زمین و آسمان و ابر و باد و مه خورشید را برای زنده ماندن در کار ندید خود را تنها و بیگانه با همه موجودات و مأمور به کار گرفتن و بهره برداری از آنها یافت؛ گویی وجودش به اراده و قدرت مبدل شده بود. بشر پیش از تجدد متکبر و مغرور نبود که زمین را مرکز عالم و ابر و باد و مه و خورشید را در خدمت خود می دانست و این هم تواضع بشر جدید نبود که این همه را با خود بیگانه پنداشت و قصد استخدامشان کرد. آنجا غرور نبود زیرا احساس قدرت نبود و اینجا چگونه از تواضع بشری بگوییم که سودای تسخیر جهان و تصرف در همه چیز و همه جا دارد. آنچه در اینجا و در این بحث اهمیت دارد این است که این بار وقتی بشر به خود نظر کرد خود را دیگر یونانی و ایرانی و رومی نیافت. او از این پس بشر جهانی و صاحب حقوق طبیعی بود و با چنین رویکردی به فلسفه و علم و ادب و سیاست جدید رسید که با آنها قدرت آدمی محقق و اثبات شد و رسم تجدد در سراسر زمین انتشار پیدا کرد. درست است که تفکر و علم جدید در اروپا به وجود آمد اما تفکر و علم اختصاص به اروپا نداشت. از آغاز عصر جدید آدمیان در یک تقسیم کلی به دو گروه تقسیم شدند. گروهی که با فرهنگ جدید پرورده شده اند و به جهان قدرت تعلق دارند و گروه دیگر که از فرهنگ جدید و توانایی هایش بهره ندارند. اینان چون علم و قدرت ندارند سرزمین شان باید توسط قدرتمندان استعمار شود. اصل تسخیر و استیلا که بیانی از نسبت انسان و موجودات و طبیعت بود بر نسبت میان فرهنگ ها و مردمان هم اطلاق شد. یعنی گفتند انسان جدید باید بر کسانی که در عالم او وارد نشده اند غالب شود و از راه غلبه آنها را در ذیل جهان خود قرار دهد. به این ترتیب بود که جهان متجدد جهان مطلق بشری و متعلق به همه مردم جهان و سراسر روی زمین تلقی و قلمداد شد. اگر در طی مدت دویست سال از فرهنگ ها چیزی گفته نمی شد بدان جهت بود که فرهنگ اروپای جدید را مطلق می انگاشتند و می گفتند فرهنگ-های دیگر یا مقدمه فرهنگ تجددند یا ضد آنند. شرق شناسی همه آثار و گزارش های فرهنگ های قدیم را گردآوری کرد و به موزه تجدد برد. همه جهان هم به تدریج به اصول تجدد تسلیم شدند و قدم در راه دشوار و ناهموار آن گذاشتند. در اوایل پیمودن این راه لااقل برای پویندگان آن چندان دشوار نمی نمود اما تجربه تاریخ خلاف این پندار بود هرچند که از آن عبرتی حاصل نشد پندار را از سر صاحبانش بیرون نکرد. چنانکه هنوز بعد از دویست سال آرزوی تجدد پروردن و در حسرت تجدد به سر بردن، باز هم می پندارند که با تصمیم هایی که می گیرند و کوشش هایی که می کنند خیلی زود به مقصد دور خواهند رسید. این پندار را نسل های پی در پی به ارث گذاشته اند و شاید هرگز برای هیچ یک از آنها پندار بودن آن به خودآگاهی نرسیده باشد. تاریخ تجدد از همه تاریخ های دیگر ممتاز است و فرهنگی دارد که، فرهنگ سراسر روی زمین و همه مردمان شده است. اما همه مردمان و ساکنان مناطق روی زمین بهره یکسان از این فرهنگ ندارند و آنها که بهره کمتر دارند با صفات معنی دار عقب افتاده و توسعه نیافته و … وصف می شوند. عقب افتادگی و توسعه نیافتگی در قیاس با وضع کنونی اروپای غربی و آمریکای شمالی و ژاپن است. گویی غایت تاریخ وضع اروپای غربی و آمریکای شمالی و ژاپن است و همه باید به راهی بروند که به منزل و مقام کنونی ایالات متحده آمریکا می رسد. اینکه با سیاست آمریکا موافق یا مخالف باشیم در این باب اهمیت ندارد زیرا همه طالب توسعه علمی- تکنیکی مشابه با وضع آمریکا هستند. مگر نمی بینید حتی ما که بستگان جمهوری اسلامی هستیم بیش از آنکه به اخلاق و معرفت دلبسته باشیم به پیشرفت در علم و تکنولوژی علاقه داریم و نشانه های کمال را در آن می جوییم. وجه آن هم این است که جهان یک جهان است و آن جهان تکنیک و تکنولوژی است. در تاریخ این جهان بعضی کشورها پیشروند و بیشتر مناطق روی زمین و مردم آن مناطق افتان و خیزان با آرزو و حسرت و کینه در پی پیشروان می روند و گاهی راه گم می کنند و به این سو و آن سو منحرف می شوند و وقتشان بیهوده تلف می شود. متأسفانه گمان غالب هم این است که راه توسعه راه طی شده و هموار و روشنی است. این گمان بیهوده است. آنها که راه تجدد و توسعه را پیمودند دیگر به پشت سرخود کاری نداشتند و راه را به حال خود گذاشتند که ویران و پر آشوب شود و گاهی دانسته و آگاهانه در ویران کردن آن کوشیدند. وقتی به این راه یا به فاصله میان توسعه-یافتگی و توسعه نیافتگی در صد سال اخیر نظر می کنیم احساس نمی کنیم که راه کوتاه و فاصله کم شده باشد. جهانی شدن دهه های اخیر جهانی شدن مصرف اشیاء تکنیک و بخصوص وسایل ارتباطی و آداب مصرف آنهاست وگرنه فاصله میان فهم تکنیک و توانایی جهان توسعه یافته و جهان توسعه نیافته (با اینکه در فهم و توانایی غرب پیشرفتی صورت نگرفته و شاید ضعف و فتور در آن راه یافته باشد) اگر بیشتر نشده باشد کمتر هم نشده است. این فاصله به درجات فهم و شدت و ضعف آن باز نمی گردد. اصلاً فاصله تفاوت به یک زمان تکنیک با زمان یا بی زمانی توسعه نیافتگی است. این وضع را می-توان وجهی از ناهمزمانی تاریخی دانست.

2- فرهنگ ها و تاریخ های قدیم زمان های قیاس ناپذیر داشتند اما وقتی تاریخ یکی و یگانه می شود زمانش هم یکی است و چون یکی شدن تاریخ و فرهنگ در همه جا یکسان تحقق نیافته است بسیاری از کشورها و مردمان که به غرب و تجدد غربی رو کرده اند چنانکه باید به آن نرسیده اند اما در عمل این رو کردن، بدون اینکه بخواهند، پشت کردن به فرهنگ و تاریخشان بوده است. آنها نه به درستی در تاریخ و زمان جدید وارد شده اند و نه دیگر پای استواری در زمین و زمان گذشته خود دارند. یعنی از اینجا رانده و از آنجا مانده اند. به تعبیر دیگر می توان گفت که جهان در حال توسعه یا توسعه نیافته در جایی بی زمان میان دو گذشته قرار گرفته است. گذشته تاریخی خود و گذشته تجدد. همه اقوام و ملل جهان توسعه نیافته در اوضاعی شبیه به مراحل گذشته کشورهای توسعه یافته به سر می برند و می خواهند در آینده به وضع کنونی آن جهان برسند. آنها از گذشته تاریخی خودشان دور شده اند یا رویکرد به تجدد پیوندشان را با گذشته سست کرده است. در این وضع نیز وجهی از ناهمزمانی پیداست ولی مگر ممکن است که دو یا چند کشور مثلاً در قرن بیستم ناهمزمان باشند. اگر زمان را صرفاً زمان تقویم بدانیم ناهمزمانی مردمی که در یک زمان تقویمی به سر می برند بی معنی خواهد بود. مثلاً چگونه بگوییم ملاصدرا و دکارت که معاصرند ناهمزمانند. اگر ابن سینا و دکارت را در زمان تاریخ نگاری با هم بسنجیم پیداست که آنها ناهمزمانند. در مقابل دکارت و ملاصدرا که هر دو به قرون هفدهم میلادی و یازدهم هجری – که فی الجمله تطابقی با هم دارند- متعلقند باید همزمان باشند. ولی وقتی به آثارشان نظر می کنیم می بینیم ملاصدرا و ابن سینا کم و بیش همزبان و همزمانند یا به یک عهد تعلق دارند اما این دو فیلسوف به فاصله یک دوران تاریخی از دکارت دورند. در اینجا باید به دو معنی متفاوت همزمانی توجه کرد. وقتی می گوییم ملاصدرا و ابن سینا همزمانند مراد این است که آنها به یک دوران تاریخی و به اصول و مبادی خاص آن دوران بستگی دارند و وقتی دکارت و ملاصدرا را همزمان نمی دانیم زمان و دورانشان را متفاوت یافته ایم. دکارت در آغاز جهان متجدد قرار دارد و فیلسوف بنیانگذار دوران خویش است اما ملاصدرا فیلسوف عالم اسلام و به اعتباری ختم فیلسوفان دوره اسلامی است. پس دکارت و ملاصدرا زبان و زمان مشترک ندارند و دیدیم که حتی از وجود یکدیگر با خبر نشدند. آنها ناهمزمان بودند و ناهمزمانی شان به بیگانگی میان دو زمان بازمی گردد. اکنون نمی دانیم آیا در کنار زمان تجدد که دوران تکنیک و زمان پیشرفت است زمان و دوران دیگری وجود دارد و جایی هست که در آن از اصولی جز اصول تاریخ و تجدد غربی پیروی شود. مسلماً آداب و رسوم و آیین ها و ادیان در مناطق گوناگون جهان پیروان پایدار در اعتقاد خود دارند اما دوران های تاریخی با آداب و رسوم ظاهر تعیّن پیدا نمی کنند بلکه تعین شان به اندیشه و نگاهی است که در آنها به جهان و به غایات زندگی می شود. اکنون مردم جهان اعم از دیندار و غیر دیندار، سفید و زرد و سیاه (از سرخ ها که قربانی قدرت طلبی و خودبینی آمریکای شمالی شدند چه می توان گفت) خواهان توسعه و پیشرفت علم و رفاه و برخورداری از امکان های توسعه تکنولوژی اند. آنها مدرسه و دانشگاه می خواهند تا به جهان تکنولوژیک راه پیدا کنند. دین هم منافاتی با توسعه ندارد و حتی گاهی چنان تفسیر می شود که غایتی جز رسیدن به مقاصد جهان متجدد نداشته است و ندارد. بحث در درستی و نادرستی این قبیل تفسیرها نیست. مراد این است که همه جهان در طلب رسیدن به مال و مقصدی است که غرب در قرن هیجدهم میلادی فرا روی آدمی قرار داده است. معنی تعلق به زمان جدید نیز همین است. منتهی این تعلق شدت و ضعف دارد و گاهی اصلاً تعلق عهدی یا تعلقی در کار نیست بلکه زمان اکنون ساکن است. آنان که به باطن تجدد پیوسته اند تعلقشان از تعلق کسی که به ظاهر علاقه دارد شدیدتر است و کسی که صرفاً به ظاهر تجدد تعلق دارد و در زمان و تاریخ آن وارد نشده با ساکنان اصلی جهان متجدد همزمان نیست. هرچند که هر دو در طلب غایات جهان متجددند. این دو گرچه به یک زمان و دوران تعلق دارند از آن جهت همزمان نیستند که یکی در مرحله پیشرفته تری است و دیگری می خواهد (که به دشواری می تواند) به آنجا برسد. اگر این فاصله در مدت زمانی معین پیموده می شد اختلاف کمّی و مادّی بود اما فاصله صرفاً کمی نیست و با گذشت زمان تقویمی طی نمی شود. به این جهت ناهمزمانی را با روز و ماه و سال نمی توان محاسبه کرد. مثلاً نمی توان گفت اندونزی پنجاه سال با هلند فاصله دارد و ترکیه بیست سال دیگر به آلمان می رسد. مع هذا نظر شایع این است که همه مناطق و اقوام جهان به یکدیگر نزدیک شده و به شیوه متجددان زندگی می کنند و دیگر فاصله ای میان پیشرفته ترین کشور جهان و آنکه عقب مانده اش می خواندند وجود ندارد زیرا مردم هر کشور می توانند از آخرین وسایل ارتباطی و مخابراتی استفاده کنند. کسانی هم می گویند جهان توسعه یافته از راه پیشرفت بازمانده است و به زودی به سرازیری خواهد رسید و سقوط خواهد کرد. این هر دو رأی نیندیشیده و افراطی است. زیرا جهان توسعه نیافته نشان داده است که در ساختن و پرداختن بسیار ضعیف و ناتوان است و گاهی حتی از تدبیر کارهای بسیار کوچک امروز و فردای تقویمی اش هم عاجز است. هرچند که او در کار مصرف می تواند با تولیدکنندگان و صاحبان تکنولوژی رقابت کند و از آنها سبقت بگیرد اما در این هم که جهان پیشرفته و توسعه یافته ممکن است از پا درآید و نابود شود باید بیشتر تأمل کرد و اگر چنین شود نمی دانیم بر سر بقیه جهان چه می آید و کشورهایی که تکنولوژی و مدیریت و حتی شیوه زندگیشان مجموعه ای از سرهم بندی ها و تقلیدهاست با اینکه مدام سخن از عقل و عقلانیت می گویند و از عقل جهان پیش از تجدد دور شده و به عقل تکنیک پیوسته اند، چه می توانند بکنند. یک لحظه در نظر آوریم که قدرت های نظامی- سوداگری جهانی ناگهان از هم بپاشند و قلم محو بر نامشان کشیده شود. در این صورت آیا کار دین و دنیای مردم جهان به صلاح خواهد آمد؟ بسیاری از مخالفت هایی که با تجدد و وضع توسعه یافته کنونی اش می شود نه از روی درک و دانایی و عدالت طلبی بلکه وجهی از توجیه ضعف ها و ناتوانی ها و ندانم کاری ها و پریشانی ها و درماندگی هاست گویی اگر حتی به فردای خود نمی توان اندیشید و امور اداری عادی هر روزی دستخوش نابسامانی است و عمر و وقت صرف کارهای زائد و بیهوده می شود مسئولش دیگرانند و گناهش به گردن آنهاست. این وضع، وضع استعفا از اندیشیدن به مسائل و اعراض از سامان بخشیدن به کارهاست و وقتی مسئله نباشد آینده هم نیست زیرا بی مسئله بودن یعنی اکنون تهی یا پر از مشغولیت های بیهوده را تکرار کردن. مسئله که نباشد همه کارها عادی و تکراری می شود و حتی علم در حدّ علم آموختنی و رسمی محدود می ماند و اقتصاد در هم می ریزد و فرهنگ و تربیت به حرف و لفظ و عمل های بی ثمر مبدل می شود و سیاست با ابتلا به سودای همه توان بودن، کارهای اصلی خود را رها می کند و قدم در وادی های محال می گذارد.

3- سیاست در جهان متجدد دستخوش تحولی بزرگ و اساسی شده است. در دوران پیش از تجدد سیاست به اقتصاد و معاش مردم کاری نداشت زیرا اقتصاد، اقتصاد خانه و تدبیر منزل بود و حکومت در تعلیم و تربیت دخالت نمی کرد و اگر دخالت می کرد دخالتش نادر و استثنایی بود چنانکه در هنگامه جنگ اعتقادات بود که اسمعیلیان در مصر الازهر را تأسیس کردند تا در آنجا آراء و عقاید خود را بیاموزند و ترویج کنند. نظام الملک هم نظامیه ها را تأسیس کرد تا در دایره جغرافیایی و سیاسی بسیار وسیع با آنها مقابله کرده باشد وگرنه حکومت در دوران پیش از تجدد کاری به علم و درس و مدرسه نداشته است و این در تاریخ تجدد بود که آموزش و حتی توسعه فرهنگ در دایره کار حکومت و سیاست قرار گرفت. وقتی آموزش امر ضروری باشد و چرخ زندگی بدون آن نگردد حکومت نمی تواند به آن بی اعتنا باشد و با اجباری شدن آموزش حکومت باید شرایط سوادآموزی را برای همه کودکان و بی سوادها فراهم سازد و هزینه آن را بپردازد. علم و سیاست دو رکن جامعه جدیدند که به دشواری می توان یکی را بر دیگری مقدم دانست. سیاست با نظارتی که بر آموزش و پژوهش دارد گرچه نمی تواند در کار علم دخالت کند، بر تندی و کندی سیر آن و در توجهش به این یا آن حوزه و قلمرو پژوهش اثر می گذارد و حتی گاهی می تواند چنانکه در شوروی اتفاق افتاد آموزش ها و پژوهش هایی را محدود یا ممنوع سازد و پژوهش هایی را با پشتیبانی هایش رونق بخشد. مع هذا حکومت نمی تواند ماهیت علم و راه و روش آن را تغییر دهد یا معین کند. در مقابل، علم و بخصوص علم تکنولوژیک نه فقط گاهی محدودیت هایی برای سیاست ایجاد می کند بلکه آن را به دنبال خود می-کشد. مع هذا نسبت میان علم و سیاست چندان روشن نیست و به این جهت است که معمولاً سیاست و علم را مستقل از یکدیگر در نظر می آورند. در وضع کنونی اگر سیاست نتواند بدون تکیه بر علم راه خود را بپیماید علم لااقل در ظاهر به سیاست نیازی ندارد و اگر نیاز داشته باشد نیاز به تأمین هزینه های پژوهش و قرار ندادن مانع سیاسی در برابر بعضی پژوهش هاست. در جامعه جدید علم و فرهنگ و سیاست سه رکن تاریخ جدیدند که در تناسب با یکدیگر و با تحولی که در تفکر و فلسفه پدید آمده است هر یک تعین خاص پیدا کرده اند. اینها حوادث تاریخی اند و با تصمیم این و آن به وجود نیامده اند که با میل آنها از میان بروند و دگرگون شوند. وقتی گفته می شود که علم یا فرهنگ جدید امر تاریخی است تاریخی بودن به این معنی است که حادثه با اراده خاص این و آن به وجود نیامده و حاصل تصمیم سیاسی نیست بلکه پدید آمدنش عین ساختن و پدید آمدن جهان و زمان جدید است. اما در این جهان علاوه بر غفلتی که لازمه هر تاریخی است بیگانگی با زمان جدید مسائل و امور را دگرگون و پراکنده جلوه می دهد و غالباً توجه نمی شود که مسائل به درستی طرح نشده اند و به این جهت در حل آنها نمی کوشند و به این پندار که با تدبیر خود آن را حل می کنند دلخوشند. گاهی سیاست ها بعضی حوادث تاریخی را نمی پسندند و با آن موافق یا مخالفند و البته می کوشند از آنها بهره برداری کنند یا آن را زشت بنمایند ولی این بدان معنی نیست که هرچه بخواهند می توانند بکنند. فرهنگ جدید را سیاست پدید نیاورده است که بتواند ذات تاریخی آن را دگرگون کند و فرهنگ دیگری به جای آن بگذارد. در جهان جدید چنانکه اشاره شد علم و سیاست و فرهنگ در یک هماهنگی نسبی بسط یافته اند و این هماهنگی یک امر تاریخی است. اما وقتی تجددی که از زمین غرب روئیده بود به جاهای دیگر که زمینش کشتزار گیاهان و درختان دیگر بود وارد شد علم و فرهنگ و سیاست به صورت یک مجموعه پیوسته به هم و متناسب با یکدیگر انتقال نیافت. زیرا جهان غیر متجدد زمان و جهان تجدد را اخذ نمی کرد بلکه صورت علمی و خیالی آن را می آموخت. پیداست که شئون تجدد به یک اندازه و یکسان آموختنی نبودند و نیستند چنانکه آموختن و دانشمندشدن در قیاس با پذیرفتن عقل تجدد بالنسبه آسان است. البته صورت ظاهر فرهنگ و سیاست را هم می توان آموخت اما کسی به صرف خواندن آثار شکسپیر و بالزاک و گوته و آشناشدن با نظام های سیاسی و آثار فلسفی ضرورتاً واجد عقل تجدد نمی شود. تجربه تاریخ صدساله اخیر نیز گواه آن است که جهان متجددمآب علم جدید را آسان تر از سیاست و ادب و فلسفه اخذ کرده است. اکنون جهان توسعه نیافته دانشمندان بزرگ کم ندارد (گرچه بسیاری از آنان در جهان توسعه نیافته زندگی نمی کنند) اما عدد کسانی که فلسفه و ادب و سیاست جدید را به آزمایش جان دریافته باشند زیاد نیست. این ناهماهنگی و عدم تناسب یک امر تاریخی است. با این ناهماهنگی و عدم تناسب چه باید کرد؟ سیاست نمی-تواند به این حادثه تاریخی بیندیشد اما شاید بخواهد و بکوشد که از بروز و ظهور آثار آن جلوگیری کند. یعنی بدون اینکه بتواند و بخواهد که میان علم و فرهنگ و سیاست هماهنگی پدید آورد می کوشد آثار و نتایج بد و زیان بار این ناهماهنگی را به نحوی از میان بردارد. یکی از روشن ترین موارد و مثال های آن مهاجرت نخبگان یا فرار مغزهاست. مهاجرت نخبگان یک امر تاریخی متعلق به تاریخ توسعه نیافتگی است. یعنی مهاجرت نخبگان از جمله اقتضاهای بسط تجدد و پدید آمدن جهان توسعه نیافته است. پیداست که این حادثه مطلوبی نیست اما از آن جهت که مقتضای وضع تجددمآبی و توسعه-نیافتگی است نه کسی را از بابت آن می توان ملامت کرد و نه با تدابیر سیاسی می توان از عهده حل یا علاج قطعی و فوری آن برآمد.

4- مهاجرت نخبگان یا فرار مغزها امر ظاهراً ساده ای است. این مهاجرت همیشه در همه جا بوده است. هر وقت در هرجا دارالعلمی برپا بوده دانشمندان و دانایان به آنجا می رفته اند اما تا زمان جدید قضیه کمتر رنگ سیاسی و فرهنگی می گرفته و حکومت ها به فکر جلب مهاجران یا جلوگیری از مهاجرت می افتاده اند. مهاجرت نخبگان از اوایل قرن بیستم آغاز شده و پس از جنگ دوم جهانی به صورت یک مسئله در روابط میان جهان توسعه یافته یا جهان توسعه نیافته و در حال توسعه درآمده است. در این مسئله از جهات گوناگون می توان نظر کرد. از یک وجهه نظر اهل دانش در طلب علم به هرجا بروند رفتن شان ستوده و ستودنی است و اگر ترجیح می دهند در جایی بمانند که شرایط تحقیق و پژوهش فراهم تر است در حقیقت علم را ترجیح داده اند. از جهت دیگر دانشمندان و درس خواندگانی که از جهان فقیر توسعه نیافته به کشورهای توسعه یافته می روند ثروت انسانی گران و گرانبهایی هستند که با هزینه بالنسبه هنگفت در کشور فقیر خود پرورش یافته و رایگان در خدمت پیشرفت کشورهای ثروتمند قرار می گیرند. به وجهه نظر اول که نگاه می کنیم مهاجرت دانشمندان را امری موجه و حتی اخلاقی می یابیم اما در وجهه نظر دوم نوعی بی تعادلی و حتی بی عدالتی و ظلم به چشم می خورد. مسائل و قضایایی که وجوه و جلوه های متضاد دارند غالباً درست طرح نشده اند. در مسئله مهاجرت نخبگان مشکل اخلاقی این است که کشور فقیر چرا باید برای کشورهای ثروتمند نیروی انسانی تربیت کند و اگر این ظلم است باید برای آن چاره ای اندیشید اما کیست که این مشکل را چاره کند؟ البته اگر چاره ای باشد این دولت و حکومت است که باید چاره ساز باشد ولی آیا این درد و دشواری را با تدبیر و به مدد سیاست علاج و چاره می توان کرد؟ گفتیم که در دوره جدید کار سامان دادن علم و فرهنگ و آموزش و بهداشت و درمان و شغل و کسب و کار و حتی نظارت بر هنرها به تدریج به سیاست سپرده شده است. فرار مغزها و مهاجرت نخبگان را هم در زمره یکی از مسائل سیاست علم قرار داده اند و ظاهراً حکومت ها باید برای آن چاره ای بیندیشند اما تجربه پنجاه سال اخیر حاکی از آن است که هیچ دولت و کشوری از عهده حل این مسئله برنیامده است. اگر فرار مغزها یک مسئله سیاسی نباشد نباید توقع داشت سیاست از عهده حلش بر آید؟ مسئله سیاسی را باید بتوان با تصمیم سیاسی حل کرد اما امر عمومی که در مورد آن نمی توان تصمیم گرفت، سیاسی نیست بلکه شاید تاریخی باشد. فرار مغزها یک حادثه تاریخی است و سیاست حادثه تاریخی را چگونه تغییر دهد. حادثه تاریخی چنانکه گفتیم امر ملازم با زمان است. ما به دشواری می توانیم این معنی را درک کنیم که چرا فرار مغزها سیاسی نیست و چگونه با زمان ما (یعنی زمان توسعه نیافتگی) ملازم شده است؟ سیر توسعه در کشورهای توسعه نیافته معمولاً هماهنگ و متناسب نیست و در جایی که شرایط فکری و روحی و مادی توسعه فراهم نباشد علم و تکنولوژی و فرهنگ و سیاست به نحو مناسب توسعه نمی یابد. جهان توسعه نیافته می تواند مدرسه و دانشگاه بسازد و جوانانش در داخل و خارج کشور دانش بیاموزند و دانشمند شوند اما به همان نسبت شاید نتواند تکنولوژی را توسعه دهد و نظم اداری کارآمد و توانا برقرار کند و حتی در علوم انسانی به مرتبه ای که در مهندسی و پزشکی می تواند احراز کند نمی رسد. در این صورت پیداست که به پژوهش هم کمتر نیاز دارد و اگر دانشمندانش به پژوهش بپردازند حاصل بیشتر پژوهش ها را ناگزیر باید به زبان بین المللی گزارش کنند. پذیرفتن این وضع به عنوان یک امر عادی و معمولاً مطلوب گواه و نشانه جهان وطن بودن علم است. علم جهانی است. هرچند که خود جهانی دارد و آن جهان یکی از وطن های دانشمندان است. در جهان توسعه نیافته وطن علم قوام ندارد. کشور توسعه نیافته نمی داند به چه تعداد دانشمند نیاز دارد و به فرض اینکه بداند نمی تواند توسعه آموزش را در حد نیاز نگاه دارد. اکنون بیش از دو برابر دانشمندانی که در کشور به کار علم و پژوهش و طراحی و درمان و راهبری سازمان-های علمی- تکنیکی اشتغال دارند در خارج از کشور به سر می برند و هر سال بر تعداد فارغ التحصیل های دوره های تکمیلی دانشگاه ها افزوده می شود که تعدادی از آنها به خارج می روند و بهترین هایشان بر طبق انتخاب اصلح که در مقصد مهاجرتشان صورت می گیرد می مانند. سیاست این درد را نمی تواند درمان کند و در این باب گرفتار تناقض ها و تعارض-هاست. اینکه دانشمندان ما در مجلات و نشریات علمی آثار و پژوهش های خود را عرضه کنند یک فضیلت است اما الزام دانشمندان به نوشتن مقاله در مجلات خارجی تأیید ضمنی و البته نادانسته جواز مهاجرت دانشمندان است. زیرا اگر نتایج کار علمی در کشور به کار نمی آید و باید به خارج فرستاده شود معنی اش این است که کشور به دانشمند و دانشش نیاز ندارد. اگر دانش را می توان صادر کرد چرا مهاجرت دانشمند را منع کنند. بخصوص که تشویق دانشمندان به ماندن در کشور از طریق تعارف و تشویق های لفظی و بی پشتوانه و سپس الزام آنان به نوشتن مقاله به زبان خارجی و ارسال به خارج گرچه در ظاهر نشانه اهتمام به علم و اهمیت دادن به آن است تدبیر نیست. اگر بگویند علم جهانی است و بخل و ضنت در آن روا نیست مطلب را درست درنیافته اند زیرا مقصود این نیست که روابط علمی با جهان قطع شود. این روابط هر چه بیشتر توسعه یابد غنیمت است اما اینکه از علم خود بهره ببریم و یکسره آن را به خارج بفرستیم هرچه باشد نامش رابطه علمی نیست. وقتی می گویند اگر اشتغال ایجاد شود و دانشمندان کار مناسب و درآمد کافی و آرامش خاطر و خیال داشته باشند از کشور نمی روند، مثل این است که بگویند اگر همه شرایط برای دانشمند فراهم باشد او از کشور نمی رود (و پیداست که اگر این شرایط فراهم باشد و باز هم دانشمند بخواهد از کشور برود، بگذاریم برود). اما این جمله کاملاً درست به حل مسئله کمک نمی کند زیرا تکرار معلوم است و مفید هیچ معنایی نیست و اگر معنایی داشته باشد این است که باید وضعی کم و بیش نظیر و شبیه وضع جهان مهاجرپذیر پدید آورد. به این ترتیب حل مسئله فرار مغزها به حل صدها مسئله دشوار دیگر موکول می-شود و این نه حل مسئله بلکه فرار از اندیشیدن و تدبیر است. صرفنظر از آنچه گفته شد آیا ما اکنون برای همه دانشمندان داوطلب خدمت در کشور شغل مناسب و وسایل رفاه و شرایط آسودگی تن و جان و خاطر آماده داریم یا می توانیم در کوتاه مدت اینها را فراهم کنیم؟ پیداست که پاسخ منفی است فرض کنیم که فردا بیست هزار دانشمند ایرانی از خارج بیایند و داوطلب خدمت در کشور شوند. کشور به آنها چه نیازی دارد و دانشگاه ها و مراکز علمی-پژوهشی چه پاسخی به آنها می توانند بدهند. مسائل واقعی با اگرهای بی وجه و بیجا حل نمی شود. در علم و منطق اگرها ناظر به امکان ها هستند و نه موهوم صرف. تنها عیبش این است که حل مسئله مهاجرت دانشمندان در آن موکول به حل همه مسائل می شود. در شرایطی که میلیون ها جوان تحصیلکرده بیکارند ما چگونه بگوییم که اگر برای همه شغل و امنیت خاطر و تأمین آینده فرزندان ایجاد کنیم مهاجرت متوقف می شود. در عمل فرهنگی و اجتماعی هم مثل قلمرو علم اگرها باید ناظر به امکان ها باشند. یعنی وقتی حل مسئله مهاجرت نخبگان را به اشتغال و فراهم کردن آسایش خاطر آنان موکول می کنند باید شرایط امکان آنها کم و بیش فراهم باشد و اگر این شرایط فراهم نیست. اگر را باید دور انداخت و کاش می توانستیم از شر این همه اگر که هر روز در حل مسائل خرج می کنیم رها شویم.

5- مسئله فرار مغزها و مهاجرت نخبگان مسئله ای تاریخی است و فرع و نتیجه عدم تعادل در شئون توسعه است. وقتی تعداد تحصیلکرده بیش از میزان نیاز است گروهی از آنان و البته بهترین هایشان به جایی که علم در آنجا آسان تر و راحت تر نفس می کشد می روند و بعضی از آنان ممکن است در زمره دانشمندان بزرگ جهان قرار گیرند. از این مهاجرت نه اخلاقاً و نه عملاً نمی توان جلوگیری کرد. اگر می گویند که این مهاجرت خسرانی بزرگ برای کشور است راست می گویند ولی با این سخن راست چه می توان کرد؟ اولین کاری که می توانیم بکنیم این است که به وضع جهان کنونی و در روابط و مناسباتی که اقتضایش محروم شدن جهان توسعه نیافته از بهترین داشته هایش به سود قدرت های جهانی است بیندیشیم. در جهان توسعه نیافته نه فقط منابع ثروت مادی به یغما می رود یا حیف و میل می شود بلکه قدرت غالب استعدادهای انسانی را نیز مصادره می کند. این اندیشیدن را با اتخاذ تدابیر بی ثمر اشتباه نباید کرد. گفتیم که مسئله مهاجرت نخبگان، مسئله سیاسی نیست. سیاستمداران بهترین تصمیمی که می توانند بگیرند این است که در طراحی برنامه های توسعه هماهنگ، برای هماهنگ سازی شئون توسعه بکوشند. کشور هر چه در راه توسعه پیش رود نیازش به دانشمند بیشتر می شود و تحصیلات دانشگاهی نیز صورتی کم و بیش متعادل پیدا می کند. ولی این تحول در کوتاه مدت صورت نمی گیرد و به این جهت به حل معضل مهاجرت نخبگان نمی انجامد. پژوهش های صورت گرفته هم کمتر راهگشاست. بخصوص که این پژوهش ها بیشتر آماری است و در آنها با تکیه بر آمار، علل و عوامل مهاجرت معین می شود و طبیعی است که پژوهشگر رفع آن علل و عوامل را پیشنهاد کند. درست می گویند که علل و عواملی که برای فرار مغزها ذکر کرده اند و در بیشتر گزارش ها نیز تکرار شده است کم و بیش در کارند. چنانکه می گویند بسیار کسان در سودای سود و جستجوی رفاه و آسایش و امنیت ترک وطن می کنند اما اولاً اگر مردمی در طلب معاش فراختر مهاجرت می کنند معلوم نیست که مهاجرت دانشمند حقیقی هم برای رسیدن به معاش بهتر باشد. ثانیاً مگر نمی گوییم که آدمی را نباید صرفاً موجودی مادی و بسته نیازهای طبیعی دانست و همه کار مردمان را به سودای معاش بازگرداند. ثالثاً وقتی درباره دانشمند حکم می کنیم تعلق به دانش و طلب حقیقت را از یاد نبریم. آدمی به نان نیاز دارد اما وجودش در این نیاز خلاصه نمی شود. او می تواند از نان و حتی از جان هم بگذرد. مهاجرت دانشمندان در اصل به اختلاف سطح علم و توسعه علمی- تکنیکی و فراهم بودن یا نبودن شرایط پژوهش بازمی-گردد. پیداست که دانشمند هم به عنوان یک انسان در طلب رفاه و آسایش است اما برای رفاه و آسایش از وطنش مهاجرت نمی کند. در مورد نویسندگان و روزنامه نویسان و روشنفکران هم که گفته اند اگر بروند کمتر برمی گردند جهات سیاسی در کار است و سیاست در بازنگشتن مهاجران اثر دارد. دانشمند اگر دانشمند باشد آرامش و رفاهش را در کار علم و پژوهش می جوید و به عبارت دیگر دانشمند فارغ از علم و پژوهش به آسایش و رفاه نمی اندیشد. او اگر در جایی باشد که هوا برای پژوهش مناسب و مساعد نیست دو راه بیشتر ندارد یا بماند و در همان مرتبه دانش که هست متوقف شود یا به جایی برود که علم در آنجا بهتر شکفته می شود. زیرا علم و توسعه اجتماعی- اقتصادی نه فقط هم عنانند بلکه همبستگی و ملازمت دارند. دانشمند به هر کشور و ملتی تعلق داشته باشد دانشش با توسعه گره خورده است. می گویند این قبیل مطالب بوی اعتقاد به ضرورت تاریخی (دترمینیسم) و اضطرار اجتماعی می دهد و با اختیار منافات دارد. اختیار را با توهم همه توانی اشتباه نباید کرد. تاریخ ضرورت ها، اضطرارها و امکان ها دارد و اختیار موکول به درک ضرورت ها و اضطرارها و کوشش برای یافت امکان هاست. ضرورت ها و اضطرارها چه بخواهیم و چه نخواهیم وجود دارد و با انکار آنها مشکل ها حل نمی-شود. ضرورت و اضطرار را باید تصدیق کرد تا راهی به اختیار یافت. این اضطرارها و ضرورت ها لازمه امور تاریخی اند و تعلق بی واسطه به سیاست ندارند. ولی از آنجا که سیاست جدید، مدیریت علم و فرهنگ و آموزش و بهداشت را به قلمرو قدرت خود افزوده و مهاجرت نخبگان در ظاهر مسئله ای از مسائل مدیریت علم است سیاست هم نمی تواند به آن بی اعتنا باشد. ولی چنانکه اشاره شد مهاجرت نخبگان در زمره مسائل سیاست و مدیریت علم نیست بلکه از آثار و عوارض ناهماهنگی و عدم تناسب در سیر توسعه است و باید به تدریج و در طی منازل توسعه چاره و تدبیر شود. اگر از آنچه گفته شود نتیجه بگیرند که پس به رفتن مستعدان از کشور تن باید داد مراد نویسنده را درنیافته اند. زیرا آنچه گفته شد دعوت به تأمل بیشتر و اندیشیدن به این پرسش است که چاره ها و درمان ها تاکنون چه اثر داشته است. اگر مؤثر بوده و امید می رود که باز هم مؤثر باشد قدرشان را باید دانست و بر صاحبانش درود فرستاد اما تدبیری را که اثر ندارد یا اثرش پوشاندن و پنهان ساختن غفلت هاست رها باید کرد تا مجال و فرصتی برای اندیشیدن به درد و مسئله پیدا شود.

خلاصه کنیم: فرار مغزها یا مهاجرت نخبگان یک امر تاریخی- فرهنگی است و به عدم توازن و هم سطح نبودن فرهنگ تجدد در کشورهای جهان بازمی گردد. بنا بر تمایزی که بعضی از صاحبنظران آلمانی قرن نوزدهم میان فرهنگ و تمدن قائل شده اند می توان گفت که آموزش علم و دانشمند شدن امری تمدنی است اما وجود نظام علم و پژوهش و امکان بهره برداری از آن در اداره امور و سامان بخشی به نظام زندگی و مناسبات میان مردمان، از سنخ و جنس فرهنگ است. پیداست که انتقال رسوم و آداب سطحی از یک منطقه به منطقه دیگر کمتر از انتقال امر فرهنگی دشواری دارد. آموختن علم رسمی و تحصیلی برای کسانی که هوش و استعداد آموختن دارند به هر قوم و ملت و فرهنگی که تعلق داشته باشند کاری اگر نه آسان، شدنی است و این آموزش در مدت نسبتاً کوتاهی می تواند صورت گیرد. در صورتی که فراهم آوردن شرایط بنای جهان علم و دخالت دادن پژوهش در اداره سازمان ها و مؤسسات فرهنگی و آموزشی و مالی- اقتصادی اگر بسیار دشوار نباشد در مدت اندک میسر نمی شود. یکی از موارد ناهمزمانی، ناهمزمان بودن علم به عنوان امر تمدنی (علم آموختنی) با جهان علم و علم به عنوان فرهنگ است. در امر اول سیاست می تواند تصمیم بگیرد چنانکه دولت ها می توانند آموزش عالی را توسعه دهند و بودجه کافی برای پژوهش در نظر گیرند یا به علم و پژوهش بی اعتنا بمانند و البته این توجه و اعتنا در پیشرفت علم مؤثر است اما ایجاد فرهنگ علم و پژوهش کار سیاست نیست (هرچند که سیاست نمی تواند به آن اهتمام نکند). زیرا فرهنگ به معنی خاص، با برنامه به وجود نمی آید. اگر در سال های اخیر تعبیر فرهنگ سازی متداول شده است مراد از فرهنگ در این لفظ رسوم و آداب سطحی آموختنی است اما مراتبی از فرهنگ هست که ساختنی نیست و در محاسبه برنامه ریزان نمی گنجد.

این سخن صرفنظر از اینکه با تلقی رایج از سیاست و قدرت آن، سازگاری ندارد قدری بوی یأس و بدبینی می دهد زیرا بر وفق آن تدبیرهای صرفاً سیاسی سود نمی دهد و اثر ندارد ولی مگر می شود که سیاست به پدیدآمدن فضا و هوای علم و بهره برداری از پژوهش های علمی بی اعتنا باشد و با خیال راحت بگذارد مستعدترین فارغ التحصیل های دانشگاه های کشور از وطن خود بروند و در جای دیگر وطن بگزینند. قضیه این است که آدمیان در زمان کنونی و در دوران تجدد ممکن است دو و حتی چند وطن داشته باشند. زیرا صرفنظر از وطن به معنی مولد و موطن و زبان مادری، علم و تکنولوژی نیز که ستون این جهان است کانون یا کانون هایی دارد که می تواند محل تعلق خاطر و وطن اهل دانش و تکنیک باشد. دانشمندان علاوه بر وطنی که در آنجا زاده شده و پرورش یافته اند، وطن دیگرشان هم فضا و جهان دانش و پژوهش است. وطن اول و دوم می تواند یکی باشد یا بشود و به هرحال اختلافی میان این دو وطن نیست و به نظر نمی رسد هیچ دانشمندی باشد که وطن اولش به دانش او نیاز علمی معین داشته باشد و او به این نیاز وقعی نگذارد و از خدمت کشور سرباز زند. این مطلب توجیه فرار مغزها نیست و منافاتی با اهتمام حکومت و دولت و سازمان های کشوری به بهتر کردن وضع دانش و پژوهش و رعایت حرمت و مقام دانشمند و وارد کردن علم در اداره امور ندارد. یکی از مواردی که دانشمندان و سیاستمداران باید برای طرح درست مسئله و حل آن همکاری کنند همین امر مهاجرت دانشمندان است. آنچه گفته شد معنی اش این نیست که حکومت و دولت نباید در مورد مهاجرت نخبگان اقدامی بکند بلکه برعکس این مسئله مهم هرگز نباید از نظر دور بماند زیرا بسیاری دیگر از مسائل مهم کشور هم به آن بستگی دارد اما نه دولت نه دانشمندان و دانشگاهیان نباید گمان کنند که مشکل مهاجرت نخبگان با نصیحت و تعارف حل می شود. فرار مغزها را از وجهه نظر سیاسی نباید دید. یکی از نکات مبهم این نوشته که شاید بسیاری از اهل فضل هم کمتر به آن توجه کرده باشند تمییز و تشخیص امر تاریخی از امر سیاسی است. امر سیاسی در حیطه قدرت سیاست و تصمیم گیری سیاستمدار است اما امر تاریخی گرچه می تواند و گاهی باید از جهاتی مورد اهتمام دولت و حکومت باشد در حیطه اقتدار سیاسی نیست. سیاستمدار در مورد آنچه اکنون و در آینده نزدیک می تواند متحقق شود تصمیم می گیرد اما امر تاریخی به گذشته ای وابسته است که باید امکان های گذشت از آن فراهم شود تا بتواند به موضوع تصمیم و تدبیری مبدل شود. متأسفانه حکومت های جهان توسعه یافته چندان با مشکل تاریخی سر و کار ندارند یا تا این اواخر کمتر با آن مواجه بوده اند. حتی شاید کشورهای در حال توسعه که مشکل متعلق به آنهاست این تمییز و تشخیص را دوست نداشته باشند و به آن اعتنا نکنند. ولی همه باید به این امر بیندیشند که هر جامعه و نظامی تناسبی دارد و شئون آن به هم بسته اند و از یکدیگر محافظت می کنند. بنابراین علم و تکنولوژی و معاش و مدیریت و تولید و مصرف هر یک در هر نظامی جایی و اندازه ای دارند و اگر در جای خود قرار گیرند و در اندازه خود باشند مایه قوام نظم و اعتدالند و اگر همزمان و همراه و هماهنگ نباشند بر هیچ یک اثری که باید مترتب نمی شود. اکنون نه فقط جهان توسعه یافته با جهان توسعه نیافته همزمان نیست بلکه در این جهان هم اجزاء و شئون ناهمزمانند. این ناهمزمانی را معمولاً عقب افتادگی تعبیر می کنند. این تعبیر گرچه به یک اعتبار درست است اما نباید پنداشت که مثلاً کشورهای در حال توسعه در زمان های قبل از قرن بیست و یکم میلادی به سر می برند. زمان توسعه متعلق به جهان توسعه یافته است و کشورهای دیگر معمولاً حتی اگر در پی توسعه باشند نمی توان گفت که مثلاً پنجاه یا صدسال عقب افتاده اند و به قرن بیستم یا نوزدهم تعلق دارند. اکنون هیچ کشوری در جهان وجود ندارد که تاریخش تاریخ قرن نوزدهم و بیستم اروپا باشد. آن دو قرن، قرون گذشته تاریخ تجددند و اکنون و آینده حقیقی هیچ کشوری نیستند. در عصر ما کشورها به اعتبار کوششی که در راه توسعه علمی- تکنیکی می کنند زمانشان، زمان اکنون است. منتهی توسعه یافته ها اکنونشان تاریخی است و دیگران در اکنون تهی و تکراری و تقلیدی به سر می برند. قرن بیست و یکم که قرن علیلی است به دنیای توسعه یافته تعلق دارد. دیگران هم در عین بی زمانی در پی این قرن علیل تکاپویی می کنند. ناهمزمانی تاریخی را با زمان تقویم نمی توان اندازه گرفت. زیرا همزمانی در هماهنگی و همبستگی و ناهمزمانی در گسیختگی و پریشانی ظاهر می شود. در کشور ما با وجود پیشرفت های علمی و فنی دهه های اخیر میان توسعه علوم و بخصوص توسعه آموزش با اقتصاد و مدیریت و تکنولوژی ناهمزمانی آشکار پدید آمده است. در این ناهمزمانی مثلاً توسعه آموزش و تربیت دانشمند بر پژوهش و بهره گیری از فوائد پژوهش سبقت دارد و این توسعه و تربیت به حکم نیازمندی نیست و نمی توان به درستی تعداد دانشمندان مورد نیاز و تخصص های لازم را نیز معلوم و معین کرد. کشور هم نمی تواند در برنامه توسعه آموزش علوم و پرورش دانشمند و پژوهشگر را با نیازهایش هماهنگ سازد. در این ناهمزمانی برنامه های آموزشی دستخوش تصنع می شود و احراز عناوین علمی و اخذ مدرک تحصیلی اهمیت بیجا و بیش از حد پیدا می کند تا جایی که ممکن است این عناوین و مدارک به کالای قابل خرید و فروش مبدل شود و برخی از فارغ التحصیل های فاضل و مستعد و بی گناه در زمره عاملان غافل رونق و رواج این بازار فاسد قرار گیرند.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%