حوزه شیراز در تاریخ فلسفه اسلامی
استادان گرامي، دانشمندان و دانشجويان و حضار محترم، من از سال ها پیش به این پرسش می اندیشیده ام که چه نسبتی میان فلسفه و تاریخ هست و درصدد بوده ام که مقام تاریخی فیلسوفان و فلسفه ها را دریابم. در اینجا هم به تاریخ فلسفه اسلامی نظر دارم و كلياتي دربارة مكتب فلسفي شيراز عرض ميكنم. شاید سخن من تازگي نداشته باشد. ديروز حضرت آيتالله خامنهاي مقدار زيادي از مطالبي كه من می خواستم با زبان الکن خود بيان بكنم، به خوبي بيان فرمودند. ما سبكهاي ادبي و حوزههاي فلسفي متفاوت داريم. ما از سبك خراساني، سبك عراقي و سبك هندي و سبك هايي از اين قبيل سخن ميگوييم. بايد توجه كنيم كه اين سبک ها ذوقی و سلیقه ای نبوده اند و نیستند بلکه به جهان و مركزي تعلق دارند. هميشه در جهان جاهايي بوده و هست كه مركز علم و فكر بوده است و اکنون نیز مرکزیت دارد. جایی که اکنون مركز علم و فرهنگ و شعر است، هميشه مركز شعر و علم و فرهنگ نبوده است. آتن و بطور كلي يونان و آسياي صغير، دوراني داشته و آن دوران تمام شده است. تمام شدن دوران یونان نه به اين معناست كه ديگر در تاريخ اثري ندارد بلکه آنجا دیگر مركز علم و فرهنگ نيست. چين و هند هم مركز فرهنگ نيستند. نه اينكه آتن و چين و هند بزرگ نبوده اند یا ايران بزرگ نبوده است. اين بزرگيها محفوظ است. بزرگيهاي تاريخ از ميان نميرود. در داخل يك حوزه فرهنگي- تمدني هم مراكز علم تغيير ميكنند و از جايي به جاي ديگر ميروند. همه ما این حرف مشهور اما نه چندان انديشيده را كه: «مغول كه آمد، علم و فرهنگ و فكر ايران را از بين برد و موجب شد كه روح عرفاني تقويت پيدا بكند و گسترش یابد» شنیده ایم. البته مغول كه آمد با سيل خوني كه به راه انداخت، خيلي چيزها را با خودش برد.
علم را هم از خراسان و ماوراءالنهر به سمت غرب و جنوب غرب و شمال غربی عالم اسلام راند اما فرهنگ و علم نابود نشد. شيراز از همان زمان مرکز علم و فرهنگ و شعر ایران شد. پیش از آن شيراز بود، فارس هم بود. فارس از علم و ادب بهره ها داشت و به جاهای دیگر بهره می رساند چنانکه نحوِ زبان عربي در فارس تدوين تفصیلی پیدا کرد اما زبان فارس، زبان فارسي نبود. شاهاني كه عرق ایرانی داشتند و در فارس تاج كياني بر سر مينهادند، به زبان عربي فرمان صادر ميكردند. اين را ميگويم براي اينكه بعد بلافاصله بگويم يكي از بزرگترين شاعران همه تاريخ ها و همة سرزمين ها و كسي كه خيلي جسارت و جرأت نميخواهد كه بگوييد یکی از بزرگترين شاعران جهان است و لااقل کسانی او را بزرگترین شاعر فارسي زبان می-دانند، اولین شاعر شیراز است یعنی شیراز قبل از او شاعر بزرگ فارسی گو نداشته است. ممكن است كساني اختلاف نظر داشته باشند. من هم خيلي دلم نميخواهد چيزي بگويم كه گمان کنند قدر فردوسی و حافظ مجهول مانده است اما آیا نباید بیندیشیم که چگونه كسي كه ميگوئید بزرگترين شاعر فارسي زبان است، اولين شاعر شيراز بوده است. اين در تاريخ بندرت اتفاق ميافتد. هر زبانی با شعر قوام پیدا می کند اما اولین شاعران یک زبان باید مدتی بکوشند که روي پاي خود بايستند. چگونه سعدي كه ميآيد، بزرگترين شاعر است؟ سعدي از ميراث فارس بهره ها دارد اما تنها ميراثدار فارس نيست. سعدي وارث تاريخ هفتصد ساله، بلكه چند هزار ساله ایران است.
سعدي اينك به قدم رفت و به سر باز آمد مفتـــي ملتِ اصحــاب نظر باز آمد
سعدي رفته است و مفتي ملتِ اصحاب نظر شده است و به شيراز برگشته است يعني سعدي در عالم ايراني ـ اسلامي و در عالم فرهنگ سیر و سفر کرده و به شيراز بازگشته است. بازگشت او، بازگشت فرهنگ تازه به شیراز است. فرهنگي كه مركزش خراسان و ماوراءالنهر بود، برگشته است به شيراز. در نظر بگيريد که در تاريخ اسلامي ما، تعرّضي كه به علم و فرهنگ شد و نهضت فرهنگي- هنرياي كه بوجود آمد، از قسطنطنيه و مصر آغاز شد و از آنجاها به شام و عراق آمد و از بغداد و بصره به خراسان و ماوراءالنهر و به هند رفت. در اينجا به نكتهاي توجه فرماييد: وقتي سپاهيان اسلام كشورگشايي كردند و به هر جا رفتند، اسلام را نشر دادند. زبان مردم ممالک مسلمان شده، زبان عربي شد. قبطيها که زبانشان یونانی بود یا با زبان یونانی آشنا بودند، زبان عربي را اختیار کردند. ديگر آفريقاييهاي شمال نیز زبانشان، زبان عربي شد اما در سرزمین ما حادثه عجیبی روی داد که چنانکه باید به اهمیت آن توجه نکرده ایم یعنی وقتی ایرانیان مسلمان شدند و در همه جا زبان عربی گسترش پیدا می کرد، در کشور ما زباني بوجود آمد كه نام آن پارسی است و فردوسی و سعدي و حافظ شاعران و آموزگاران بزرگ این زبانند. اين زبان در کنار زبان عربی و به اعتباری در برابر آن پديد آمد. زبان فارسی به وجود آمد که به قول مرحوم آقاي محيط طباطبايي، زبان مسلماني باشد و مگر با اين زبان و همراه اين زبان، اسلام به شبه قاره هند و چين و اندونزي و مالزي و فيليپين و بطور كلي به شرق دور نرفت؟
بعد از مغول مركز فرهنگ از خراسان به غرب ایران انتقال یافت و شيراز نیز كانون هنر و فرهنگ شد. اين يك حادثه یا امر صرفاً سياسي نيست. مغول که نميتوانست فرهنگ را از بين ببرد. اصلاً با قدرت نظامي و سياسي، فرهنگ از بين نميرود چنانکه با قدرت نظامي و سياسي هم فرهنگ نمی توان ساخت. مغول بسیار چیزها را نابود کرد اما فرهنگ را از میان نبرد. مغول توانست گياهان و حیوانات را ریشه کن کند و بکشد اما گل و گیاه معرفت و شعر و علم را که از شاخه برید و زیر پا له کرد، از جاي ديگري سر برآورد. وقتي ريشه در زمین هست، گیاه از جاي ديگري سر بر ميآورد. در خراسان وقتي نخل برومند فرهنگ و ادب سركوب شد، در شيراز و تبریز و قونیه جوانه زد و رشد كرد و چه جوانه هایي. خوب ميفرماييد مگر اين مجلس، مجلس سعدي است که من از سعدی می گویم؟ نه، مجلس سعدي نيست ولي فكر نميكنم ما مجلس فرهنگي داشته باشيم كه مجلس سعدي نباشد. سعدي چنان با فرهنگ ايراني و با خرد ايراني پيوند خورده است كه ما از سعدي جدا نيستيم. ما از سعدي دور نيستيم. من اگر اينجا از سعدي حرف ميزنم، صرفاً به جهت اعتقاد و ارادتم به سعدي نيست بلكه بدان جهت است كه بنظر من مکتب شیراز با سعدي شروع شده است. سعدي اگر خويشاوند قطبالدين شيرازي نباشد كه نوشتهاند این دو نسبت نزديك با هم داشتهاند، بهرحال هم عصر قطبالدين شيرازي است و فلاسفه شيراز در پي قطبالدين بوجود ميآيند. من اگر از سعدي حرف ميزنم بدان جهت است که بين شعر و فلسفه و شئون مختلف فرهنگ بطور كلي ارتباطي ميبينم یعنی چنان نيست كه در يك جايي علم رشد كند اما شئون فرهنگ و شعر و سیاست متوقف و پژمرده باشد. در هيچ تاريخی هرگز چنين گسیختگی و بی نظمی نمی توان یافت. اين را بخصوص به كساني می گویم كه فلسفه و شعر و زبان را ناچيز ميگيرند و ميگويند اينها بيهوده است. ما بجای توجه به آنها باید به علم بپردازيم. اینها خوب وردي بر زبان آوردهاند و البته خيلي خوبست که به واقعيت، به زندگي، به عمل و به مصلحت بپردازند. باید توجه کنند که هر چیزی شرایطی دارد و اگر شرایط فراهم نشود و خرد مردمان قوام پيدا نكند، مصلحت انديشي چه جایی تواند داشت؟ اصلاً مصلحت-انديشي تحقق پيدا نميكند. اگر سعدي اين زبان را به فخامت نرسانده بود، درحقيقت خرد ايراني چیزی کم داشت. زبان وسيله نيست، زبان عين خرد یا لااقل مظهر و نشانة خرد است. فلسفه و علم و ادب و شعر که در شام و مصر و عراق و خراسان و ماوراءالنهر در تناسب با یکدیگر بسط یافته بودند، با همین تناسب به فارس منتقل شدند. شعر و علم و فلسفه با هم به وجود آمدند و بسط یافتند نه اینکه مثلاً ناگهان كسي به فلسفه توجه كند و فلسفه رونق پيدا كند. اینها همه با هم بوجود آمدند. ممكن است این بیان موجب سوء تفاهم بشود و با اینکه ممکن است توضیح من سوء تفاهم را شديدتر كند، توضیح می دهم که مقصود من اين نيست كه ما شعر و علم و فلسفه را با هم بياميزيم. اتفاقاً مقصودم اين است كه اينها را از هم جدا كنيم. من وقتي گفتم سعدي با قطبالدين اگر نسبت خويشاوندي نداشته باشد نسبت روحي دارد و با همة بزرگان ديگر فارس و فارسی زبان كه در زمان او و بعد از او آمدند نسبت دارد، می دانسته ام سعدي اهل فلسفه نبوده است. ما وقتی به كتاب سعدي مراجعه ميكنيم، دنبال فكر فلسفي نگرديم. سعدی از آن جهت كه اشعري است، به بزرگی و ماندگاری نرسیده است. اصلاً من نميدانم سعدي اشعري است يا اشعري نيست. اینها را كساني که شرح حال سعدی را مينويسند، بنويسند. در این باب اگر تتبّع هم ميخواهند، بكنند، به کسی مربوط نیست ولی همه باید بدانیم که سعدی، شعر سعدی است و اشعری بودن یا اشعری نبودنش اهمیت ندارد.
به نظر من براي يك اديب هم خوب نیست که وقتی به سعدي نگاه می كند، مسئله مهم برايش اين باشد كه آیا سعدي اشعري بوده است یا نه. خوب اگر دنبال آراء اشعري ميگرديد، برويد كتاب قاضي عضدالدين ايجي را بخوانيد. كتاب مواقف او یکی از مهمترین کتب کلامی است. کلام را نزد قاضی عضدالدین باید خواند اما اگر به سراغ سعدی می رویم، حیف است که جز شعر از او چیزی بخواهیم. وقتی غزالي كه اهل کلام و شافعي و اشعري است ميگويد من نه خطي از اشعري دارم و نه براتي از شافعي؛ چرا زور بزنيم كه آیا سعدی قائل به جبر بوده است یا قائل به اختيار. شاعر كه در جبر و اختيار بحث نميكند. بحث در جبر و اختيار کار فیلسوف است. شاعر را بگذاريد برای ما شعر بخواند. اگر سعدی بر معاصران و اخلاف اثر گذاشته است، اثرش از شعر بوده است. این شعر سعدي است كه به تفكر قطبالدين شيرازي و اخلاف قطبالدين شيرازي مجال بروز و ظهور داده است نه آنچه او در باب جبر يا اختيار گفته است.
فارس که در قرن هفتم مركز فرهنگ ايران و كانون شعر و ادب و علم و فلسفه ايران شد، علم و ادبش همچنان رونق داشت تا نوبت به حوزه اصفهان رسید و اين حوزه شيراز بود كه به تقویت حوزه اصفهان مدد رساند بعبارت دیگر لااقل ثمر فكر و فلسفة شيراز به حوزه اصفهان رسید. من فكر كرده بودم كه چند كلمهاي دربارة قطبالدين شیرازی و شرح حکمت-الاشراق و دره التاج او عرض كنم. فكر ميكنم كه با اين مقدمة طولاني كه گفتم، ديگر وقت نداشته باشم. اجازه بفرمایید در چند دقیقه فرصت باقی مانده چند جملهاي درباره قطبالدين شيرازي بگویم. ما از قطبالدين شيرازي که اینهمه آثار خوب در طب و فلسفه و نجوم نوشته است، چندانکه باید نمی دانیم. اصلاً درباره همة اصحاب حوزة شيراز كم ميدانيم و اين كم دانستن هم طبيعي است. نميخواهم بگويم این کم دانستن عيب نيست. طبيعي از آن جهت عرض کردم كه ما بيشتر به كتابهاي درسي توجه كردهايم و كتابهاي دیگر معمولاً كمتر مورد توجه قرار گرفته است. حتي آثار فارابي كه استاد فيلسوفان ديگر يا لااقل مقدم آنهاست، كمتر خوانده شده و كمتر شناخته شده است پس طبيعي است كه ما آثار اين فيلسوفان را هم كمتر خوانده باشيم اما اگر بخوانيم مطمئناً نكات مهمي در آنها می یابیم. اين كم دانستن را صرفاً فرع بر كم نوشتن نبايد دانست. اگر ما قطبالدين را نميشناسيم، تقصير خودمان است. اکنون بسياري از كتابهاي او در دسترس ماست و مع ذلک آن كتابها را كمتر خواندهايم و کمتر ميخوانيم. اگر بپرسند وجه اين بياعتنايي چيست، پاسخ روشنمان اين است كه قطبالدين شيرازي و امثال او سخن تازه ندارند و مطالب كتابهاي آنان را در جاهاي ديگر ميتوان يافت و با بودن كتاب شفاي بوعلي، نيازي به درة التاج قطبالدين شیرازی نيست. علاوه بر اين استدلال ميشود كه مورخان فلسفه و شرقشناسان هم توجهي به آثار قطبالدين نكردهاند. گويندگان در هر دو گفته تا اندازهاي حق دارند اما از دو نكته نيز غفلت كردهاند. يكي اينكه با اين همه هياهو كه دربارة حمله مغول و نابودي حرث و نسل و دانش و معرفت راه افتاده است، چرا به وجود امثال قطبالدين كه پس از هجوم مغول، حافظ و جامع علوم بودهاند، كم اعتنايي ميشود. شايد قطبالدين در كنار ابنسينا فروغ چندان نداشته باشد اما مردي است كه در جامعيت به ابنسينا ميماند. او فيلسوف و رياضيدان و منجّم و موسيقيشناس و طبيب و مفسر قرآن است و همين كه در اين همه از علوم يد طولا داشته است، او را سزاوار احترام و تكريم ميكند. اما براي اينكه به اين پرسش پاسخ دهيم که چه نكتههاي تازه در آثار قطبالدين وجود دارد، بايد قبلاً سه مقدمه را در نظر آوريد:
1. در تاريخ فلسفة اسلامي مقام فيلسوفان با ملاك اختلاف نظرشان با اسلاف معين نميشود. ما فارابي و ابنسينا را بزرگ ميدانيم اما بزرگي ابنسينا را در اين نميدانيم كه او در برابر فارابي نظرهاي جديد آورده است. اصلاً فلاسفة ما با يكديگر آنقدر كه فيلسوفان اروپا باهم اختلاف دارند، اختلاف نداشتهاند. در فلسفة اروپا، دكارت و كانت در طرح مطالب و شيوة نوشتن و استدلال و استنباط چندان با هم تفاوت دارند كه اين تفاوت، نزديكيهاي آنان را ميپوشاند و براي اينكه اين نزديكيها و پيوستگيها درك شود، تأمل و توجه به مبادی باید کرد. برعكس، فيلسوفان ما خيلي شبيه به هم مينويسند. آنها گاهي عين مطالب اسلاف خود را تكرار ميكنند و اين تكرار و مشابهت، ما را شايد به اشتباه اندازد كه اينها همه يك چيز گفتهاند و كتاب هاي گذشتگان را بازنويسي كردهاند. در اين باره نیز بايد تحقيق و تأمل شود.
2. قبل از حملة مغول، محمد بن زكرياي رازي و اخوان الصفا و اسماعيليه و ابنسينا و سهروردي و غزالي و فخر رازي، نوشتن مطالب علوم و فلسفه به زبان فارسي را آغاز كرده بودند و سهروردي بزرگترين قدم را در اين راه برداشت اما چراغ علم در زبان فارسي بعد از حمله مغول فروزانتر شد. در اين دوران كتابهايي پديد آمد كه نميشد از كنار آنها با بياعتنايي گذشت. حتي كساني كه اصرار داشتند كتاب علمي بايد به زبان عربي باشد و ميگفتند اگر چيزي به زبان ديگر و مثلاً فارسي نوشته شود به دشواري ميتواند شأن علمي داشته باشد، نميتوانستهاند اهميت كتابهاي اخلاق ناصري و اساس الاقتباس و درة التاج قطبالدين شيرازي (مفصّلترين كتاب فلسفه به زبان فارسي) را منکر شوند. همين كه كسي يك كتاب مفصل جامع دربارة فلسفة به زبان فارسي نوشته است، بايد براي ما كه ميخواهيم زبان فارسي را با فلسفه آشنا سازيم، با اهمّیت باشد. مگوييد كه نثر آن دشوار است. لازم نيست ما از قطبالدين شيرازي در نثرنويسي پيروي كنيم. اگر اثر او را بخوانيم، از آن چيزهايي ميآموزيم كه شايد خود نيز ملتفت آموختن آنها نشويم.
3. تاريخ فلسفه اسلامي مسير آرام و ملايمي داشته است. در اين تاريخ ما معمولاً دنبال منزل گاههاي روشن و مشخص ميگرديم. مثلاً آثار سهروردي پس از ابنسينا يكي از آن منزلگاههاست. سهروردي طراح و بنيانگذار حكمت اشراقي است. بعد از او بايد چهارصد، پانصد سال بگذرد تا ملاصدرايي پيدا شود و طرح حكمت متعاليه دراندازد. البته در اين مدت فترت كساني آمدهاند كه گرچه فلسفة تازهاي نياوردهاند، اما دانشمند و محقق بودهاند. تاريخ فلسفه تازهها دارد اما اين تاريخ صرف مجموعة تازهها نيست بلكه خط سير فكري است كه از جايي آغاز ميشود و به مقصدي ميرسد. اين راه، راه ممهدّی نیست که صاحبان آراء تازه آن را بپيمايند بلكه اينها بايد راه را بگشايند و اين گشايش با عده و عدة بسيار صورت ميگيرد. اين راه صرفاً راه اختلاف هم نيست، راه اتحاد و وحدت نيز هست. اين وحدت با پيوستگي محقق ميشود. پيوستگي ميان ابنسينا و سهروردي و ملاصدرا از كجاست؟ آيا ميان اين فيلسوفان حلقههاي رابطي وجود دارد؟ ميان ابنسينا و سهروردي فاصلة زماني چندان زياد نيست اما حادثه مهم اين زمان، ظهور غزالي است. كساني گفتهاند كه غزالي كمر فلسفه را در عالم اسلام شكست و آن را به تعطيل كشاند و اين سخن قابل تأمل است. وجود سهروردي خود پاسخ فلسفه به غزالي بود اما اين پاسخ بياعتنا به اعتراضات غزالي هم بوجود نيامد و نكتة مهم و قابل تأمل اينكه اخلاف سهروردي شفا و اشارات بوعلي را ميخواندند و مطاوي و مضامين اين كتب را با درك اشراقي شرح ميكردند. اكثريت قريب به اتفاق فيلسوفان قرون هفتم و هشتم و نهم و دهم هجري بخصوص فيلسوفان حوزة شيراز، اشراقيهاي ابنسينايي يا ابنسيناييهاي اشراقي بودهاند. اينان حكمت مشا و اشراق را با هم جمع كردند و كلام و فلسفه را به هم نزديك ساختند. آنان غالباً با عرفان نظري هم آشنا بودند. ميراث اينان به ميرداماد و ملاصدرا رسيد و در آثار ملاصدرا و حكمت اشراق و علم كلام و عرفان با هم جمع شد. يكي از حلقههاي راهي كه به اين جمع انجاميد، آثار قطبالدين شيرازي بود. او كه فلسفه را از خواجه طوسي آموخته بود، حكمةا لاشراق را شرح كرد گويا شرح حكمة الاشراق را نزد استاد خود خواجه نصيرالدين طوسي آموخته بود ولي درة التاج هم نشان فلسفة اشراقي دارد. در اين كتاب آمده است كه وجود امر اعتباري مقول به تشكيك است و مجعول بالذّات نفس ماهيت است نه وجود. قطبالدين همچنين به پيروي از سهروردي اقسام عرض را چهار ميدانست ولي ظاهراً هيچكس مطالب اين كتاب را تا آنجايي كه من اطلاع دارم، با نظر دقيق انتقادي و تحقيقي نخوانده و آراء خاصّ قطبالدين را از آن استخراج نكرده است. حوزة شيراز به فلسفة ملاصدرا مؤدي و منتهي شده و فلسفة ملاصدرا چنان نفوذي پیدا كرده است كه فلسفة قرون هشتم و نهم یا لااقل بسياري از آراء فيلسوفان این دوره را تحتالشعاع و تحت تأثير قرار داده است. اکنون خوبست که در اين فلسفهها و در فلسفه حوزة شيراز تأمل كنيم. اين تأمل در حقيقت تأمل در وجود خود ما و تأمل در تاريخ ما و تأمل در راهي است كه ما با دشواری پیموده ایم و اکنون باید بیندیشیم که این راه به کجا می رود و چگونه باید پیمودن آن را ادامه دهیم.