ردکردن این

اشاراتی به وضع فلسفه و علوم انسانی در کشور ما

در این مجلس گرامی مناسب است که نکاتی در خصوص فلسفه و علوم انسانی و نه فلسفه‌ی علوم انسانی عرض کنم. سخنان استاد دکتر قانعی‌راد خاطرات دوران جوانی مرا و زمانی که دانشجوی دکتری بودم و در مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی کار می کردم به یادم آورد. پژوهش های اجتماعی و حتی تدریس بعضی دروس علوم اجتماعی در این مؤسسه آغاز شد. مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی شبانه بود و کارش از ساعت 4 بعد از ظهر شروع می شد. پژوهندگان از همه‌ی قبایل آنجا بودند، آنجا با اینکه محل سابق دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود جای کافی برای کلاس و گروه های پژوهشی مؤسسه نداشت و گاهی اشخاصی که به آنجا آمد و رفت داشتند برای گفتگو و بحث به حیاط می رفتند و به سبک مشایی در باغ گلستان راه می رفتند و بحث می کردند. آنجا چنانکه اشاره شد همه‌ قسم آدم بود، از مارکسیست انقلابی و چریک و جبهه ملی و… از این حیث این مؤسسه سازمان کم نظیری بود. چون به یاد آن ایام افتادم؛ چند کلمه ای درباره آن بگویمگفتم و اکنون اینجا بس است. علوم اجتماعی کم و بیش اما همزمان به صورتی پراکنده و بیگانه با هم و بی آنکه به پرسشی پاسخ دهند یا نیازی را برآورند به کشور ما وارد شدند. این علوم هرگز با یکدیگر و با فلسفه نسبتی نداشته اند و شاید اگر  گهگاه پیوندی اتفاقی میانشان وجود داشت شاید در این اواخر به کلی قطع شده باشد. محمدعلی فروغی کتاب در اقتصاد و فلسفه نوشت و برادرش ابوالحسن فروغی فلسفه و سیاست (در مدرسه سیاسی) تدریس می کرد. تا زمانی که نسل من هم به دانشگاه وارد شد در علوم اجتماعی در دانشکده حقوق و سیاست درس می-دادند و در دانشکده ادبیات هم روان شناسی و جامعه شناسی تدریس می شد.

مرحوم استاد دکتر غلامحسین صدیقی به ما فلسفه‌ی یونان و جامعه‌شناسی درس می‌داد، در آن زمان هنوز رشته و گروه‌های علوم اجتماعی وجود نداشت. آقای دکتر مهدوی هم که استاد فلسفه بود، کتاب کوچکی که اولین کتاب جامعه-شناسی به زبان فارسی بود، نوشت. نام و اصطلاح جامعه شناسی هم که ترجمه سوسیولوژی است، پیشنهاد دکتر صدیقی بود که خیلی زود مقبولیت یافت. لفظ سوسیولوژی جعل آگوست کنت است که آن را با ترکیب دو لفظ یونانی و لاتین ساخته است. اکنون این الفاظ چندان به گوش ما آشناست که می  پنداریم از زمان قدیم در زبان نویسندگان جاری بوده است. برای اینکه به شأن و مقام علوم اجتماعی در کشور خود پی ببریم باید بدانیم این علوم چه غایت و کارکردی در نظام علم و در زندگی ما داشته اند و دارند و چه آثار و نتایجی بر وجودشان مترتب شده است. در اروپای غربی علوم اجتماعی قوام پیدا کرد که به رفع تعارضات و حل مسائل و مشکلاتی که بر اثر بسط نظم تجدد از باطن آن نظم بر آمده بود، بپردازد. در حقیقت یکی از امکان های علوم اجتماعی، شناخت موانع راه نظام تجدد و رفع آن موانع و حل مشکلات بود. گاهی با لحنی از علوم اجتماعی سخن می گویند که گویی این علوم از زمان های قدیم وجود داشته و اکنون هم می تواند به صورت های گوناگون و با کارکرد متفاوت پدید آید ولی علوم اجتماعی علم دوران مدرن است و نمی‌توانسته است که همیشه در همه جا وجود داشته باشد چنانکه فی المثل در عالم اسلامی و در قرون‌وسطی علوم اجتماعی جایگاهی نداشتند و دانشمندان و صاحبنظران از آن درکی نداشته اند.  زیرا زندگی و نظم آن زمان به علوم اجتماعی نیاز نداشته است. عالم قرون‌وسطی با عالم جدید متفاوت بود. هر عالمی هم علم‌ها و گفتارها و رفتارهای خاص دارد و هر علم و قول و فعلی را نمی‌توان عیناً از عالمی به عالم دیگر برد. ما از آن جهت تعلق علم به تاریخ را درنمی یابیم و نمی پذیریم که علم و به طور کلی هر علمی را متضمن حقایق جاویدان و همیشه معتبر می دانیم و اگر چنین باشد علوم اقتصاد و جامعه شناسی هم باید بتوانند در هر زمانی و هر جایی وجود داشته باشد ولی علوم اجتماعی در قرن هجدهم به وجود آمد و تا آن زمان چیزی به این نام نداشتیم، فلسفه و سیاست وجود داشت و این دو به هم پیوسته بودند. در نظر افلاطون مطلب اخلاق و بحث علم، از مدینه و عدالت منفک نبود. ارسطو انسان را حیوان مدنی بالطبع تعریف کرد، گویی انسان در مدینه و با مدینه انسان می‌شود، این را نباید با نظر دورکیم اشتباه کنیم که می گفت خود انسان ساخته و ‌پرداخته‌ی جامعه است. حرف ارسطو این بود که انسانیت انسان در مدینه به فعلیت می رسد به عبارت دیگر سیاسی بودن مقتضای ذات انسان است و انسان برای تحققش به مدینه و سیاست نیاز دارد، انسان موجودی سیاسی (به معنی مدنی) است. آنها انسان و سیاست را در نسبت با هم می دیدند و به این جهت اساس سیاست را دوستی می دانستند. وقتی اساس سیاست دوستی باشد، آن سیاست با سیاست زمان ما که بعد از رنسانس و در قرن هجدهم به وجود آمد تفاوت اساسی دارد، اصلاً عالم یونانی با عالم جدید تفاوت داشت و هر یک بر اصول و مبادی خاص استوار بود و استوار است. می دانم که اینجا مجال گفتن این حرف ها نیست اما به یک امر مهم اشاره می‌کنم که اتفاقاً از آن و با آن فلسفه و علوم اجتماعی به هم نزدیک می شوند. مسئله نسبت میان فلسفه و علوم اجتماعی ربطی به سلیقه این فیلسوف یا آن دانشمند ندارد بلکه فیلسوف باید در حادثه ها تأمل کند و دانشمند علوم اجتماعی باید بتواند تفاوت حادثه ها را دریابد. دانشمندان علوم اجتماعی که به عمق مسائل زمان خود می رسند ناگزیر با فلسفه نسبتی پیدا می کنند و بی جهت نیست که همه جامعه شناسان بزرگ اگر فیلسوف نشده اند با فلسفه انس یافته اند. اگر کسی به استناد آراء دورکیم فلسفه را نفی می کند خوبست بداند که این جامعه شناس چه آشنایی وسیعی با فلسفه داشته است. در هر صورت برای شناخت جامعه کنونی و علم و عمل و گفتار و رفتارش باید تفاوتش را با جامعه های گذشته درک کرد. چگونه جامعه شناس باشیم و ندانیم که مثلاً مبادی علم در جامعه کنونی و مدینه یونانی و عالم اسلامی یکی نبوده است؟ قبل از تجدد در دوران یونانیان و در قرون وسطی و دوره اسلامی علم، علم واقع بود. در آن دوران ها انسان جزئی از عالم و آینه ای بود که در آن موجودات بازنمایی می شدند. در جهان جدید علم دیگر بازنمایی آنچه هست نیست بلکه طرحی است که جهان با آن ساخته می شود یا تغییر می نماید. علم قدیم هم به انسان تعلق داشت اما برای انسان نبود و انسان با ان به کمال می رسید. علم کنونی برای انسان در خدمت ساختن و پرداختن و تغییر دادن و تصرف کردن است. در یک کلمه بگویم علم جدید، قدرت است اما قضیه به همین جا خاتمه نمی یابد در جامعه  جدید تنها علم معنی و شأن و مقام تازه نیافته است بلکه در این دوره‌ انسان جدیدی به وجود آمده است، بی جهت نیست که تا دوره جدید مسئله انسان مطرح نبود. (انسانی که امثال عزیزالدین نسفی و مولانا جلال الدین رومی و محی الدین بن عربی و شیخ محمد شبستری می گفتند دانش عدم بود: عدم آیینه هستی است مطلق/ در او پیداست عکس تابش حق) ظاهراً اولین کتاب انسان‌شناسی را کانت نوشته است. کانت سه پرسش اصلی داشت: چه می‌توانم بدانم؟ چه باید بکنم؟ و چه امیدی می‌توانم داشته باشم؟ او به هر سه سؤال در کتاب خود پاسخ داد و بعد توجه کرد که این سه سؤال در واقع یک سؤال است و آن اینست انسان کیست و چیست؟ او از کیستی و چیستی انسان پرسید زیرا می دید انسانی به وجود آمده است که علمش با علم قدیم تفاوت دارد و غایتش در زندگی نیز متفاوت است. انسان در دوره‌ی جدید دائرمدار امور و مظهر قدرت شده است. جامعه شناسی و انسان-شناسی می توانند در این معانی چون و چرا نکنند اما نمی توانند به آن بی اعتنا باشند. پس قضیه این نیست که جامعه شناس برود یک یا دو کتاب فلسفه بخواند. او به مسائلی می رسد که بی فلسفه آنها را نمی توان مطرح کرد و به درستی دریافت. در اینجا چیزی هم هست که فیلسوف را به زندگی عمومی و جامعه می آورد. اگر انسان دائرمدار وجود و صاحب قدرت است پس این همه قهر و جبر و استبداد و تجاوز و جنگ و کین توزی و فقر و حرمان از کجاست؟ عمده اینها پیش از این هم بوده است اما تعارض میان قهر و آزادی و شکست در برآورده شدن آرزوی تحقق بهشت زمینی و برقراری صلح و رفاه و سلامت و آزادی و بخصوص مسائلی مثل استعمار و توسعه و توسعه نیافتگی همه به جامعه جدید و به قوام آن بازمی گردد. انسان در این جامعه هم مظهر قدرت است و هم اسیر قهر و استبداد و گرفتار وهم قدرت. درست است که انسان با علم تکنولوژیک بر جهان غلبه كرد اما اواین علم را با تلقی تازه ای که از جهان پیدا کرده بود، بدست آورد. با پیدایش انسان تازه و معنی تازه ای که ماده و طبیعت و انسان پیدا کرده بود، جهان انسانی تازه ای هم پدید آمد که مبادی و اصول و قواعد رفتارش با جهان قدیم متفاوت بود ولی چون ساکنان هر عالمی اصول زمان خود را اصل ابدی و درست مطلق می‌انگارند کمتر به تفاوت ها توجه می شود. عالم جدید اصولی دارد که همه علوم اعم از علوم انسانی و دقیقه بر اساس آنها قوام پیدا کرده اند. علوم انسانی از این حیث با علوم دیگر تفاوتی ندارند و مثل آنها به عالم تجدد تعلق دارند. اگر ما فکر می‌کنیم که اصول دنیای جدید یعنی اصول آزادی و پیشرفت اصول جاویدان همه تاریخ است، به تاریخ توجه نکرده ایم.

روزی که در یک سخنرانی به مناسبتی به تکامل و تطور اشاره کردم، ب اولین پرسشی که بلافاصله با بی‌تابی از من شد این بود: یعنی شما به تکامل معتقد نیستید؟! من به شوخی پاسخ دادم: با این لحنی که شما سوال کردید ترسیدم که مبادا رده‌ای یا کفری گفته ام که شما را پریشان کرده است. وقتی می بینم با این احساسات و با تعجب می‌پرسید که اعتقاد دارم یا ندارم، راست بگویم نه، معتقد نیستم. می گویند چطور به این اصل مسلّم می‌توان معتقد نبود؟ تا قرن هجدهم هیچکس به آن معتقد نبوده است. اصلاً تکامل مسئله اعتقادی نیست. مطلب علمی است و باید درباره آن تحقیق کرد. اعتقاد من و امثال من به تکامل چه اهمیت دارد، مهم اینست که تطور و تکامل اصل جهان فعلی است، نشانه‌ی آن هم این است که همه‌ی ما باید به آن معتقد باشیم و اتفاقاً کم و بیش در قول و فعل و عمل نیز به آن وفاداریم. تطور و تکامل به اعتباری درست است اما نه چنان‌که لامارک و داروین می‌گفتند به تاریخ طبیعی تعلق دارد و نه چنان‌که هگل و مارکس تعلیم داده-اند قانون تاریخ انسانی است، بلکه صرفاً به تکنولوژی مربوط است؛ پیشرفت و تطور به علم تکنولوژیک جدید تعلق دارد. علوم طبیعی و علوم انسانی که علم تکنولوژیکند پیشرفت کرده است، ولی آیا هنر و فرهنگ هم پیشرفت داشته است؟  آشنایان با تاریخ فلسفه می‌دانند که آلمانی‌های قرن نوزدهم و اوایل ۲۰ چه اعجابی نسبت به پایدیای یونان داشتند و چه حرمتی به آن می گذاشتند تا آنجا که گاهی به صراحت می گفتند که تجدید عهد یونانی غیرممکن است. (آیا اینها مسائل مشترک دانشمندان علوم اجتماعی و فیلسوفان نیست؟)

تكامل، آزادی و تملك و تصرف و قدرت نه صرفاً ازجمله اصول جهان جدید بلکه از اموری است که در این جهان کم و بیش و به صورت های تحقق یافته است. علوم، و سیاست‌ها، و سازمان‌ها و نظام‌ها نیز همگی با این اصول نسبت دارند و ما اگر بخواهیم علم دگرگون بشود باید اصول و عالم جدید را دگرگون كنیم. علم چیزی نیست که با میل و رأی اشخاص و گروه ها به وجود آید. آگوست کنت هوس نکرده بود که علم جامعه‌شناسی بنیاد کند. او در راه تحقیق و تأمل خود به تأسیس جامعه شناسی رسید نه اینکه آن را برای رسیدن به مقصود خاص ساخته باشد. اصلاً او نمی‌دانست که از جامعه‌شناسی چه برمی آید. دانشمند، مهندس اجتماعی نیست که هر وقت خواست طرحی دلخواه در اندازد و آن را متحقق کند. آیا تصور می‌کنید دکارت فکر کرد که جهان برای تحول به هندسه‌ی تحلیلی نیاز دارد و آن را طراحی کرد؟حتی گالیله و نیوتن فکر نمی‌کردند فیزیک آن‌ها با دنیا چه خواهد کرد؛ گالیله صمیمانه فکر می‌کرد که کاشف قوانینی است که پیشینیانش از آن خبر نداشته اند، او خود را کاشف نظم جهان می دانست نه اینکه بخواهد جهان را اصلاح کند. حتی فرانسیس بیكن که سیاستمدار بود، نگفت كه قصد اصلاح جامعه دارد، او می‌گفت علم باید آدمی را به قدرت برساند. به عبارت دیگر از نظر او علمی مطلوب بود که با آن بتوان به قدرت و تصرف دست یافت فیلسوفان حتی اگر داعیه‌ی اصلاح جهان داشتنند، فکر اصلاح جهان مضمر در اندیشه و نظرشان بود نه اینکه نظر را برای تغییر پیش آورده باشند. عالمان بزرگ هم چندان غرق علم بودند که نمی توانستند به مصلحت به آن هم به مصالح جزئی بیندیشند. دانشمندان علوم اجتماعی نیز اعم از روان‌شناس، حقوق دان، اقتصاددان و … علم خود را برای مقصودی نساختند، قصد مخالفت یا موافقت با چیزی هم نداشتند و اگر گفته  شد که علوم انسانی و اجتماعی برای رفع دشواری های راه تجدد پدید آمد، مراد این نبود که دانشمندان از روی خودآگاهی و با مصلحت اندیشی و برای تدبیر کار جهان به علم رو کرده اند. آنها به مسائل اندیشیدند و این اندیشیدن به کارپردازان امر سیاست و جامعه و اقتصاد مدد کرد که در عمل بعضی مسائل را طرح و حل کنند. دانشمندان کار خودشان را که کار علم بود، انجام دادند و چون کار خودشان را انجام دادند در تاریخ ماندند.

اخیراً در میان ما مشکل علوم اجتماعی صورت خاصی پیدا کرده و از اسلامی کردن علوم اجتماعی سخن به میان آمده است. استادان و دانشمندان علوم اجتماعی در مورد آن سکوت کرده اند. اهل فلسفه هم کاری به آن نداشته اند. من هم اگر به آن پرداخته ام قصد موافقت یا مخالفت نداشته ام. یعنی نمی گویم مثلاًٌ از علوم اجتماعی اسلامی سخن نباید گفت حتی گاهی فکر می کنم اگر عالم اسلامی متحقق شود علم هایش و از جمله علوم اجتماعیش (اگر عالم اسلامی به علوم اجتماعی نیاز داشته باشد) دینی و اسلامی خواهد بود ولی قبل از بحث در باب امکان علم اجتماعی اسلامی باید به وضع خود و کار و بار و علم خود بیندیشیم. کسانی می گویند علوم اجتماعی باید اسلامی شود ولی دانشگاهیان و استادان و دانشجویان علوم اجتماعی به کار درس و بحث خود مشغولند و شاید بگویند ما راه اسلامی کردن علم را نمی دانیم و قاعدتاً کسانی باید ادای این فهم را به عهده گیرند که خود آن را پیشنهاد می کنند و امکان آن در نظرشان اثبات شده است. کسی که به کاری و راهی معتقد است باید خود آن کار را انجام دهد و راه را بپوید و اگر انجام نمی دهد و نمی پوید از مدعی و بخصوص از مخالف توقع نداشته باشد که فرمان او را اجرا کند. در اینجا یک دانشجوی فلسفه می تواند بپرسد مسئله چیست؟ طبیعی است که حکومت اسلامی بخواهد جامعه و زندگی را اسلامی کند. پس علم هم باید برای جامعه اسلامی باشد. چند نکته در اینجا مهم است. یکی اینکه کار اسلامی سازی را از کجا باید شروع کرد؟ از علم؟ از سیاست و سازمان و مدیریت؟ از گفتار و رفتار و کردار حاکمان؟ یا از همه چیز و همه جا همزمان و در تناسب با یکدیگر؟ نکته دوم اینست که اگر مثلاً به این نتیجه رسیدند که دگرگونی در مبادی علم و مدیریت مقدم است، چه کسانی و با چه شرایط و امکان هایی باید ادای این مهم را به عهده گیرند؟ آیا همگان می توانند طراح نظم اداری یا بنیانگذار علم باشند؟ شاید همه بتوانند درس و مدرسه ای را تعطیل و ویران کنند اما تأسیس درس و مدرسه صرفاً از عهده دانایان برمی آید. دانایان باید در باب علوم و شأن و مقامی که هر یک دارند و شرایط بسط و تحولشان تأمل و تحقیق کنند. دانشمندان هر دانش هم مسائل خاص دانش خویش را می یابند. علوم اجتماعی باید به مسائل موجود بپردازد و اگر چنین کند به جامعه خود تعلق دارد و لازم نیست که آن را از نو طراحی کنند. اگر در مسائل و مشکلاتی که در راه پیش آمده است پژوهش کنند پژوهششان کم و بیش به دین تعلق پیدا می کند. (علم در قلمرو خاص خود طراحی می کند اما ندیده ایم و در تاریخ سابقه ندارد که کسانی علم را طراحی کنند و آن را از روی طرح بسازند. علم با تحقیق تدریجی ساخته می شود و البته طرح ابتدایی و مقدماتی آن در فکر و ادراک دانشمند پدید می آید) وقتی به اروپا نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که در آنجا علوم اجتماعی در فضای غیر دینی به وجود آمده است. علوم دینی هیچ یک مبنای دینی نداشتند. اکنون برای اینکه یک جهان دینی با علم انسانی اسلامی ساخته شود باید علاوه بر جهاد با خصم بیرون با جهل و نفس هم جهاد کرد و جهاد اول نیز با همه اهمیتش با پشتوانه روحی و معنوی جهاد با خصم درون به پیروزی می رسد. علم اسلامی و  عالم اسلامی با هم به وجود می آیند زیرا علم و جهان آن همبسته هستند، نه اینکه یکی علت دیگری باشد. نه آن علت این است، نه این علت آن. این دو با هم به وجود می آیند. در اینجا بحث نمی کنم كه آیا می‌توان علم را با اعتقادات میزان كرد یا نه؟ همین قدر می گویم که علم با هر اعتقادی منافات ندارد اما از این رو یکی را تابع دیگری نمی توان کرد.

سخن را با گله ای از جامعه‌شناسان کوتاه کنم. نمی دانم آنها چرا مسئله اسلامی شدن و اسلامی کردن علوم اجتماعی که در جامعه‌ی ما مطرح شده است، توجه نکرده اند. مگر این یک مسئله نبوده است؟ اگر مسئله سیاسی است، چرا در سیاست از آن بحث نمی شود و اگر هم فرهنگی و اعتقادی و روان شناسی است باید به آن اهمیت داد. در طرح این مسئله به درستی گفته اند که این علوم مبنای دینی ندارد ولی مگر کدام علم مبنای دینی دارد؟ وقتی می پذیریم که علم مبنای دینی دارد می توانیم آن را از جایی که هست برداریم و برمبنای دین بگذاریم. دانشمندان علوم اجتماعی وقتی بحث به آنجا می رسد حق دارند بگویند که بحث مبادی علوم کار اهل فلسفه است و به آنها ربطی ندارد. بلکه آنها باید در مسائل اجتماعی و تاریخی و فرهنگی و سیاسی و … پژوهش کنند و به مبادی کاری نداشته باشند. درست است که تفكر درباره‌ی مبادی، كار اهل فلسفه است، اما وقتی تأسیس علوم اجتماعی دیگر پیشنهاد می شود دانشمندان علوم اجتماعی نمی توانند بی نظر باشند. اگر بگویند ما کار خودمان را می کنیم، حرف بدی نزده اند به شرط اینکه به کار مناسب زمان و موقع و مقام مشغول باشند نه اینکه مدام از نقص ها و نارسایی ها بگویند و آنها را به گردن دیگران و دولت و کشور بیندازند. علم کشور با توسعه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی آن تناسب دارد و این دو از هم جدا نیستند و در حد و اندازه یکدیگرند. اگر کسانی به این قبیل تناسب ها اعتقاد ندارند و فکر می کنند علم را به هر صورت که بخواهند در می آورند و حتی به علمی که هنوز وجود ندارد اعتقاد دارند حتما باید همت خود را مصروف بنیاد کردن آن علم کنند تا اعتقادشان به امر موجود تعلق داشته باشد. توقع از این و آن که چیزی را که به آن اعتقاد ندارند برای ما به وجود آورند توقع زیادی نیست بلکه تمنای محال است.

علوم اجتماعی اگر قرار است تحول پیدا کند این تحول در راه آینده صورت می گیرد. این آینده باید چه و به چه صورت باشد؟ کسانی گمان می کنند که با جعل یک نام آینده و برنامه های آن را می سازند. کاش قدم در راه می گذاشتند تا دیگران در پی آنان بروند. ما بی آنکه تصوری هر چند اجمالی از آینده داشته باشیم نمی توانیم در راه ساختن آن قدم بگذاریم و اهتمام کنیم. آدمیان آینده را در نسبت با توانایی های خود درمی یابند و می سازند. آینده نه با وهم بلکه با همت ساخته می-شود. همت را با دلخواه و آرزو نباید اشتباه کرد. ما به‌عنوان مظاهر و نمایندگان تاریخ و به‌عنوان کسانی که اهل نظر و ‌معرفت و اخلاق و علمیم، طرح هایی را که می یابیم درمی اندازیم. مبادی علم را هم می یابیم. نه اینکه وضع کنیم حتی اصول موضوعه علوم یافتنی است. کاری که فلسفه برای علوم اجتماعی می تواند بکند اینست که با تواضع و اقرار به ضعف-هایش امکان ها و حدود توانایی های آن علوم را معین کند. اینکه کسی بخواهد با رجوع به این یا آن فلسفه در مسائل علوم اجتماعی دخالت کند کارش نه علمی است و نه ربطی به فلسفه دارد. فلسفه اگر نه دیگر در همه جا شاید هنوز در جهان توسعه نیافته بتواند ما را به توانایی ها و ناتوانی هایمان متذکر سازد. علوم جدید از آن جهت به فلسفه بستگی دارند که فلسفه در قوام جهان و جامعه جدید دخالت داشته یا لااقل در آن ظاهر شده است. البته اگر قرار باشد که همه جهان یکسان در مصرف شریک باشند دیگر استوار کردن بنای توسعه وجهی ندارد (یعنی فلسفه و تفکر تمام شده و تکنیک جای فلسفه و هر راهنمای دیگری را گرفته است) جهان در حال توسعه نیز نه فقط به علوم اجتماعی بلکه به هیچ یک از علوم نیازی ندارد. فلسفه در علوم اجتماعی و در مسائل این علوم مداخله نمی کند. از جامعه دانشمندان هم دعوت نمی کند که فلسفه بخوانند بلکه دانشمندان گاهی به جایی می رسند که ناگزیر باید به فلسفه رجوع کنند. آن گروه از دانشمندان علوم اجتماعی که به این مرحله نمی رسند نباید از وضع خود چندان راضی باشند و خوبست که این نقص را با مخالفت با فلسفه توجیه نکنند. چنانکه اشاره شد در ابتدای ورود فلسفه جدید و علوم اجتماعی به کشور ما گرچه گاهی آورنده  چند علم یک شخص بود نسبت خویشاوندیشان معلوم نبود. اکنون پس از گذشت حدود یکصد سال هم فلسفه و علوم اجتماعی هنوز نسبت معلومی با هم ندارند و هر چند دانشمندان بالنسبه جوانی که در یکی دو دهه اخیر در دانشگاه های اروپا و امریکا درس خوانده اند به تأسی از بزرگان علوم اجتماعی معاصر با فلسفه بی توجه نیستند، عده ای نگران دخالت فلسفه اند و گاهی این دخالت را خطر اصلی و مانع راه و مسئول ناکامی های علوم اجتماعی و حتی اقدام های سیاسی و اقتصادی می انگارند و قلمداد می کنند. ابتلای به این قبیل حرف ها درد بزرگی است که متأسفانه ما آن را حس نمی کنیم. برای اینکه خیال بزرگواران را راحت کرده باشم عرض می کنم که اولاً در حد اطلاع من استادان فلسفه کاری به کار علوم اجتماعی ندارند. من هم که دخالتی کرده ام دخالتم در بحث های راجع به این علوم بوده است و گاهی اشاره ای به فلسفه علوم اجتماعی کرده ام. ثانیاً علم چیزی نیست که بتوان در آن دخالت کرد و راه آن و مقصدش را تغییر داد. دانشمندان به جای اینکه نگران دخالت غیر در علم خود باشند به وضع علم خود بیندیشند و با جستجوی مهمترین مسائل در کار تحقیق بکوشند. در این صورت است که حرمت علم را حفظ می کنند و شاید به مقام فیلسوفی (دوستی و دانایی) برسند. اوگوست کنت و دورکیم با اینکه پوزی تیویست بودند به فلسفه پشت نکردند و گرچه می خواستند که جامعه شناسی به کلی از فلسفه مستقل جدا شود، بی پروایی نکردند. این استقلال اگر حاصل می شد جامعه شناسی را به مجموعه ای از گزارش های آماری تحویل می کرد ولی چنانکه دیدیم سودای جامعه شناسان آخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم متحقق شد. در آلمان جامعه شناس ماکس وبر معاصر دورکیم مایل به فلسفه بود و اتفاقاً در فلسفه معاصر آلمان هم اثر گذاشت. دو سه نسل بعدی جامعه شناسان آلمان و انگلستان و فرانسه و امریکا و ایتالیا و … بیشتر به فلسفه نزدیک شدند و با این نزدیکی بود که در علوم اجتماعی و بخصوص در جامعه-شناسی و انسان شناسی و سیاست تحول بالنسبه مهمی روی داد. اکنون نه فلسفه می تواند از علوم انسانی و اجتماعی نظر بردارد و نه علوم اجتماعی وجهی برای پشت کردن به فلسفه دارند.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%