ردکردن این

ملاحظاتی در باب ترجمه

در زبان لاتین جمله مشهوری هست که در ترجمه اش نه فقط نمی توان ظرافت جمله در زبان اصلی را حفظ کرد بلکه شاید تلخ و احیاناً تکان دهنده هم بشود. ترجمه جمله مزبور اینست که: ترجمه خیانت است. در زبان لاتین و حتی در ترجمه فرانسه و انگلیسی، جمله لحن طنز پیدا می کند و شباهت لفظی و کتبی الفاظ Traduction و Trahison  قدری از زمختی معنی می کاهد. ما که می گوییم ترجمه خیانت است جمله چندان خشک و خشن است که شاید مستمع و خواننده از آن جز این در نیابد که همه ترجمه ها نادرست است و مقصود گوینده در آنها گم می شود. در مقابل این جمله این قول هم عنوان شده است که ترجمه هنر است و مترجم با نویسنده و صاحب اثر شریک می شود و با این شرکت گروههای بیشتری از مردمان می توانند آن اثر را بخوانند. این گفته با جمله معروف قدیمی منافات ندارد بلکه شرح و بیان آنست. اگر ترجمه متضمن عین مقصود گوینده و نویسنده بود و آن را به شنونده و خواننده منتقل می کرد، مترجم دیگر شریک نویسنده نبود چنانکه مثلاً در مذاکرات رسمی سیاسی، مترجمان را شریک در مذاکره بحساب نمی آورند (گرچه گاهی آنان هم می توانند در سیر مذاکرات اثر بگذارند) و مترجمان کتابهای علمی و مهندسی کار دشوار و مهمی انجام نمی دهند بهمین جهت است که در نظر دانشمندان و مهندسان ترجمه اهمیتی ندارد (و با این تلقی است که در دانشگاهها احیاناً قدر کار دشوار و مهم مترجمان مقالات و کتابهای فلسفه و علوم انسانی دانسته نمی شود و میان ترجمه یک مقاله ریاضی و یک متن فلسفه یا زبان شناسی تفاوت نمی-گذارند). اینها نادرست نمی گویند. ترجمه یک متن علمی محض از ترجمه گفتار عادی هر روزی آسان تر است چنانکه در دانشکده های فنی و علوم می توان  درس را از روی کتابی که به زبان انگلیسی نوشته شده است، تدریس کرد. در مورد فلسفه و علوم انسانی وضع بکلی متفاوت است. در اینجا معنی و تفکر از زبان جدا نیست و وقتی از فلسفه به شعر می رسیم، می بینیم که پای ترجمه دیگر به آن نمی رسد. شعر در همان زبان و یا همان الفاظی که به زبان آمده است، شعر است. شعر یک معنی انتزاعی و فرضی نیست که بتوان آن را به زبان دیگر و بهر زبانی برگرداند. در عالم ادراک هرچه از شعر دورتر می شویم، ترجمه آسان تر می شود و با نزدیک شدن و نزدیک  تر شدن به شعر معانی و الفاظ چنان یگانه می شوند که آنها را نمی توان از هم جدا کرد. وقتی متفکری می گوید معانی در لفظ نمی گنجد، ما گمان می کنیم که معانی مستقل از زبان وجود دارند و ما نمی توانیم الفاظی را بیابیم که معانی را با آن بیان کنیم. این برداشت از آن جهت درست است که معانی شعر و حکمت را بزبان دیگر نمی توان برگرداند نه اینکه حافظ و سعدی معانی و اندیشه هایی داشته اند که زبان مناسب بیان را نیافته اند. اینکه گفته اند: «معانی هرگز اندر لفظ ناید» یک معنیش اینست که معانی کلمات اهل نظر و حکمت همان که فطرت عادی و فهم همگانی -حتی اگر پرورش یافته هم باشد- درک می کند، نیست یا به آن محدود نمی شود. این کلمات مملو از معنی است. کلمه مملو از معنی را چگونه می-توان ترجمه کرد؟ گفته هایی را که هرگز کهنه نمی شود و در عین اینکه هویت آن حفظ می شود، هربار که آن را می خوانید و می شنوید نکته تازه در آن می بینید، چگونه ترجمه کنیم؟ مترجم یک درک یا یک برش از متن را به زبان دیگر برمی گرداند. این برگردان اگر درست – یعنی از روی فهم و درک- باشد، خود به یک اثر تبدیل می شود و اگر آن را به مدد کتاب لغت عبارات و مطالب را لفظ به لفظ ترجمه کرده و معنایی از آن درنیافته باشند، نام ترجمه بر آن نباید نهاد هرچند که ممکن است خوانندگانی آن را بخوانند و فکرشان آشفته و ادراکشان گسیخته شود.

2- کسانی که می گویند ترجمه اهمیت ندارد نظرشان محدود به آثار ریاضی و فیزیک و شیمی و علوم فنی و مهندسی است. البته اینان داعیه نظر در باب شرایط ترجمه ندارند و در بحث های نظری در باب ترجمه وارد نمی شوند اما چون تصمیم گیری در امور علمی کشور و از جمله تعیین صلاحیت علمی و ارتقاء در مراتب دانشگاهی تقریباً یکسره در دست آنانست (و این وضع که خیلی هم مترقی می نماید، از آثار توسعه نیافتگی است و در هیچ کشور توسعه یافته ای یافت نمی شود) و بنابراین نظری که در حقیقت نظر نیست، در مورد ترجمه اعمال می شود بعبارت دیگر یک تصمیم و دستورالعمل بی اساس و نسنجیده و غالباً نانوشته را در مورد ترجمه اعمال می کنند. برای اینکه متصدیان سیاست علم و مخصوصاً آنانی که با مسائل متعلق به علم و تاریخ و جامعه آشنایی ندارند به اهمیت قضیه توجه فرمایند، خوبست به ترجمه های فارسی کتابهای علمی در آغاز دوران اقتباس علم اروپایی مراجعه فرمایند تا ببینند آیا فهم مترجمان آن زمان با فهم امروزی یکی است. اگر در فیزیک و نجوم ترجمه ها می تواند مختلف و متفاوت باشد، این اختلاف و تفاوت در ادبیات و فلسفه و جامعه شناسی بسیار بیشتر و شدیدتر است. مشکل ترجمه اختصاص به ما و به زبان ما ندارد. کوایره که یکی از بزرگترین مورخان و فیلسوفان علم اروپای معاصر است، کتاب کپرنیک را دوباره (در سال 1934) ترجمه کرده است. می دانید چرا؟ برای اینکه دیده است مترجمان پیش از او کتاب را به زبان علم زمان خود یعنی زمان بعد از کپرنیک و نه با معانی و مفاهیم و تعابیر زمان این دانشمند ترجمه کرده اند. کوایره حق داشته است. هر علمی باید به زبان زمانش نوشته شود تا مردمان آن را به خوبی دریابند. فهم هر زمانی در زبان آن شناخته می شود. مردمان در حقیقت همانند که می گویند و می فهمند و عمل می کنند. نمی خواهم بگویم که مردم عالم در نظم و قواعد دستور زبان خود محبوس و گرفتارند و این گرفتاری همواره دوام دارد. فرهنگها با هم می آمیزند و سخن یکدیگر را یاد می گیرند و بهم نزدیک می شوند اما این آموختن و نزدیک شدن معمولاً از سطح و از قشر آغاز می شود و در تاریخ کمتر اتفاق افتاده  است که نخستین تماسها و مبادلات در عمق صورت گیرد. رجوع جهان اسلامی در آغاز قوام خود به علوم و حکمت و فلسفه اقوام یونانی و چینی و هندی، از حوادث نادر تاریخ است. پیشینیان چون در متن این واقعه بودند، عظمت و بی نظیر بودن آن را درک نکردند. ما هم در زمانی بسر می بریم که فرهنگ جهانی جدید همه جهان را مسخّر کرده است وشاید به نظرمان طبیعی می-رسد که فرهنگ در میان اقوام و ملل جهان مثل کالای مصرفی مبادله شود به این جهت عظمت کاری که نیاکان ما کردند در چشممان جلوه چندان ندارد. آنها چه کردند؟ آثار علمی و فلسفی و حکمی اقوام دیگر و مخصوصاً یونانیان را ترجمه کردند. ترجمه برای چیست؟  مترجم مثل نویسنده نه برای خود بلکه برای دیگران می نویسد یعنی دیگران را در یک علم و فهم تازه شریک می کند. آنچه ترجمه می شود صرف معلومات و اطلاعات نیست، اصلاً تا فهمی نباشد، معلومات و اطلاعات طلب نمی شود. گوش  ما از میان صداهای بسیاری که می شنود، به بعضی صداها حسّاس می شود و بعضی از آنها را می شنود. اینکه نیاکان مسلمان ما چه نوایی از جانب چین و هند و یونان شنیدند که بسوی آنها رو کردند، بدرستی معلوم ما نیست اما در دوره جدید می دانیم که چرا علم جدید و قدری از ادب تجدد را ترجمه کردیم و فرا گرفتیم. تجدد قدرت بسط را در خود داشت و با این قدرت منتشر می-شد یعنی لازم نبود ذوق و تمایلی در یک قوم برای رو کردن به جهان متجدد به وجود آید تا این رویکرد حاصل شود بلکه تجدد خود به همه جا می رود و اکنون به همه جا رفته است یعنی اگر در دوران اول ترجمه کسانی به جستجوی منابع و کتب فلسفی و نجومی و طبّی اقوام دیگر رفتند، این بار مهمان خود به در خانه آمده بود و هنوز وارد نشده می گفت که نظم خانه باید دگرگون شود. او چیزی می گفت که ما درست نمی فهمیدیم اما تصویری که از خانه خود بما نشان می داد، مورد پسندمان قرار گرفت و بر آن شدیم خانه خود را بر وفق آن تصویر تغییر دهیم اما هر خانه ای را تا کجا می توان تغییر داد؟ بهرحال این تغییر، چندان هم اختیاری نبود. ساکنان خانه هر یک از هر گوشه و کنار که بودند، کوشیدند آن گوشه و کنار را به شکلی که در تصویر دیده بودند، در آورند بی-آنکه فکر کنند نقشه دو خانه با هم اختلاف داشته و هر کدام برای شیوه های متفاوت زندگی ساخته شده بودند، ولی تغییرات هر چند که چندان سریع نبود، کم و بیش صورت گرفت. در خانه تغییر یافته صاحبخانه آسایش نداشت. حتی نمی دانست کی و کجا باید بنشیند و غذا بخورد و بخوابد. معانی و مفاهیم در فکر و ذهنش تغییر کرده بود زیرا زبان و معانی و مفاهیمش با زبان مهمان در هم آمیخته بود. صاحبخانه احساس می کرد که قدری از گرفتاریهایش را مهمان برایش آورده است و به این جهت دلخوشی از او نداشت. در مقابل، تصویر خانه متجدد را تصویر حقیقی هر خانه می دانست. او نسبت به مهمان خود احساس دوگانه داشت یعنی او را دانا و خردمندی می دانست که گاهی شیوه ظلم و قهر و غرور پیش می گیرد اما مهمان نظر دیگری داشت. او نه فقط صاحبخانه را نادان و بی خرد و ناتوان و بیهوده کار می دانست بلکه مالکیت او را هم به رسمیت نمی شناخت. پیداست که ادامه این وضع آسان نیست و اختلافها به تدریج شدت پیدا می کند. مهمان کار خودش را می کند اما میان ساکنان خانه اختلاف می افتد. هیچکدامشان نمی توانند انکار کنند که مهمان ناخوانده شان مغرور و از خودراضی و زیاده طلب است. بعضی از آنان این اوصاف را مهم نمی دانند و فکر می کنند که چون او خردمند و خیرخواه است، خوبست که هر چه می گوید، بپذیرند و از آموزش هایش استفاده کنند و خانه را یکسره از روی تصویری که او نشان می دهد، بسازند. جمع دیگر که می خواهند با ساده لوحی انصاف را رعایت کنند، می گویند این مهمان بدیها و خوبیها دارد. خوبیهایش را باید گرفت و نصیحتش کرد که از بدی رو بگرداند و یکباره و یکسره بخوبی میل کند. گروه سومی هم هستند که می گویند عیب های این مهمان بر حسن  هایش می چربد و چه بسا که از دانش و خرد نیز برای قهر و مداخله و غلبه بهره می گیرد پس بهتر است عطایش را به لقایش ببخشیم و عذرش را بخواهیم. از این گروه کسانی دشواری کار را می دانند و بعضی آن را سهل می انگارند. سخنان و زمزمه های دیگری هم گهگاه شنیده می شود هر چند که چندان مورد اعتنا و توجه قرار نمی گیرد. یکی از آن زمزمه ها اینست که این خانه با تغییراتی که در آن پدید آمده است دیگر نه خانه موروث  پدری است و نه خانه تجدد است. در این خانه هیچ گروهی آسایش ندارد. آیا از اول اشتباه نبوده است که سخن مهمان بیگانه را در نیافته، خانه را از روی وهم و گمان و با دیدن تصاویر نسنجیده و بی جا دستکاری کرده اند ولی اکنون دیگر نه می توان خانه را به شکل اول در آورد و نه تغییرات را می توان صورت دلخواه داد. پس چه می توان و چه باید کرد؟ چاره حقیقی آنست که خانه نه شرقی نه غربی و سرگردان میان این و آن را ویران کنند و خانه ای با طرح نو  بسازند ولی تا طرح آماده نشده است، از خانه نمی توان دست برداشت و با صبر باید دشواریهایش را تحمل کرد و اندیشید که تا چه اندازه می توان تغییرات را تعدیل کرد تا قدری آسایش به خانه آید و مجالی برای تأمّل در آینده و سکونت در آن فراهم شود. اشکال این قبیل زمزمه ها اینست که بیشتر به دشواری نظر می کند و نمی گذارد ساکنان خانه لااقل چند صباحی در این خیال که دور گرفتاریها بسر می آید، بسر برند و امیدوار شوند که عقل مهمان که حالا دیگر مهمان نیست بلکه آموزگار و مشیر است، کارساز شود. در زندگی مردمان فکری که مایه نومیدی شود، فکر خوبی نیست و از آن استقبال نمی شود اما با امید واهی هم راه به هیج جا نمی توان برد. این بدبینی هر عیبی که داشته باشد اگر موجب شود که چشم از تصویری که مهمان از خانه اش آورده است بردارند و بکوشند تا مقاصد او و معانی و مفاهیم و زبانش را درک کنند و بیندیشند که چرا خانه خود را با دخالت مهمان ناخوانده بصورت بی قواره در آورده اند، می تواند حسن تلقی شود.

وقتی ما منتظر کسی یا چیزی نباشیم بفرض اینکه بیاید، اعتنا نمی کنیم و نمی شناسیم. حتی اگر خود را معرفی کند، بدشواری می فهمیم که چیست و کیست. تاریخ برخورد با اروپای متجدد و جهان جدید، تاریخ چنین برخوردی است. این تاریخ متضمن درسهایی است که تاکنون کمتر به آن توجه کرده ایم و به بعضی نکات آن اصلاً توجه نکرده ایم:

1- پیش آمد تجدد در اروپا و در شئون علم و سیاست و فرهنگ برای ما امری بیگانه بود و عجیب می نمود                                                      چنانکه مثلاً اولین ایلچی ایران در لندن دموکراسی را از عجائب تلقی کرده بود.

2- چون آثار و شئون تجدد اموری بیگانه بود، بسیار کم به آن رغبت شد چنانکه کتابهایی هم که در علوم و ادبیات ترجمه شد، همه به چاپ نرسید و آنها که چاپ شد، خوانندگان زیادی نداشت.

3- ترجمه کتابهای علمی و ادبی و فلسفه اروپایی از آن جهت خوانده نشد که زمینه ذهنی و اطلاعات قبلی برای فهم آنها وجود نداشت و مهمتر اینکه نیازی به دانستن آنها هم احساس نمی  شد. ما نمی دانیم چند نفر ترجمه کتابهای «تلماک»، «اقتصاد سیاسی» سیسموندی (آداب مملکتداری)، «تقریر در باب روش» دکارت و «پیدایش انواع جانوران» داروین (جانور-نامه) و . . . را خوانده اند و اگر کسی و کسانی این کتابها را خوانده باشند، نگفته اند که از آنها چه دریافته و تلقی و برداشتشان چه بوده است.

4- اگر از بعضی کتب درسی در علوم ریاضی و فیزیک و شیمی و زمین شناسی و پزشکی صرفنظر کنیم، ترجمه کتابهای دیگر بر حسب اتفاق یا بحکم سلیقه شخصی مترجم بوده-است.

در نسبت میان علم و عالم اشاره شد که این نسبت یک طرفه نیست هر چند که در ظاهر عالم بسوی علم می رود. به نکته ای توجه کنیم که افلاطون بر نظیر این معنی گرفته است: وقتی می گوییم عالم بسوی علم می رود، می توانیم بپرسیم عالم اگر علم ندارد و بسوی علم می رود چرا باید او را عالم بخوانیم و اگر علم دارد دیگر چرا باید علم بیاموزد. مشکل را به این صورت می توان حل کرد که در جمله عالم بسوی علم می رود، علم عالم، علم اجمالی است و عالم علم اجمالی می رود تا علم خود را تفصیل دهد. اگر این علم اجمالی نباشد، تفصیل حاصل نمی شود و شاید آموزش علم تفصیلی هم سود ندهد زیرا فهم مطالب مفصل موکول به زمینه علم اجمالی است بخصوص اگر قرار باشد علم از زبانی به زبان دیگر ترجمه شود، چه بسا که سوء تفاهم های بسیار پدید آید. وقتی بناپارت در مصر در مجلسی لفظ لیبرته (آزادی) را بزبان آورده بود و مترجم آن را حرّیت ترجمه کرده بود حاضران مجلس نگران شده بودند که مبادا بناپارت آنها را حرّ نمی داند و برده می پندارد. در آن زمان حرّ در برابر برده بود و مستمعان سخن بناپارت به آسانی یا لااقل به صرافت طبع نمی توانستند معنی جدید آزادی را درک کنند. آزادی بمعنایی که در زبان بناپارت آمده بود، به ذهن حاضران متبادر نمی شد و کسی معنی آزادی را نمی دانست ولی بتدریج معانی و مفاهیم سیاسی و فرهنگی و علمی متعلق به دوران تجدد اروپایی در سراسر روی زمین کم و بیش و بصورتی که می بینیم، شایع و منتشر شد. در ظاهر آنچه فهم و انتشارش در خارج از اروپای غربی آسانتر بود، مباحث پزشکی و ریاضی و مهندسی بود. در نجوم و بعضی از مباحث علوم طبیعی مشکلاتی وجود داشت یعنی هیئت کپرنیکی به آسانی نمی توانست جای هیئت بطلمیوسی را بگیرد. از داروین و آراء او بهتر است چیزی نگویم که شاید ترجمه اول کتاب «پیدایش انواع جانوران» او را (کتاب را میرزا تقی خان انصاری کاشانی بنام جانور-نامه ترجمه کرده است) کمتر خوانده باشند و اگر خوانده اند، نمی دانیم از آن چه فهمیده اند. چندین سال بعد سیدجمال الدین اسدآبادی در مقاله ردّ مذهب نیچری به ردّ آراء لامارک که بر اصل سازش با  محیط مبتنی بود، پرداخت اما متعرض نظریه داروین نشد تا اینکه آقا شیخ محمدرضا نجفی پس از خواندن ترجمه عربی کتاب داروین (ترجمه شیلی شمیّل)، رساله ای در ردّ آن نوشت اما چون کتاب داروین نه در ایران و نه در ممالک عربی نفوذی پیدا نکرده بود، به ردّیه ها چنانکه باید اعتنایی نشد. وقتی مهمان ناآشنا و ناخوانده است با او چگونه می توان هم سخن شد و اگر سخن به میان آید، چه بسا که میزبان و مهمان اولاً بدرستی ندانند که چه باید بگویند و در این موضع خاص که قرار گرفته-اند، سخن مناسب مقام را نشناسند. ثانیاً گوش هیچکدام مستعد شنیدن سخن دیگری نباشد. از جمله پندارهای خام شایع که عالم و عامی هر دو به آن دچارند یکی اینست که علم را هرجا و نزد هرکس ببرند کسانی که هوش کافی دارند، آن را درک می کنند و این امر در نظرشان چندان روشن و بدیهی می نماید که بحث در آن را بی وجه می دانند. اینها آموزش علوم در زمان رسمیت یافتن آن را در نظر می آورند و به این امر مهم تاریخی که علم با چه دشواریهایی رسمیت یافته است، توجه نمی-کنند و از این نکته مهمتر غافلند که راه پیشرفت علوم در همه جا و همیشه یکسان گشوده و هموار نمی شود. از فلسفه و سیاست و تاریخ و از علوم انسانی که ممکن است با مقاومت های شدید فرهنگی مواجه شوند چیزی نمی گویم. علم هم که به اصطلاح ابژکتیو است، از همان ابتدای پیدایش مقبول نمی افتد. در قرن شانزدهم گالیله را به جرم طرح نظریه جدید نجومی محاکمه کردند و او توبه کرد و کسانی مثل جیوردانو برونو که توبه نکردند، بند از بندشان جدا کردند و در آتش سوزاندند. ما امروز برایمان مسلّم شده است که خورشید مرکز منظومه شمسی است و می پنداریم که همیشه در نظر همه کس می بایست بهمین اندازه مسلّم باشد. ما عادت فکری خود را قانون تاریخ می انگاریم. البته علم جدید که در اروپای غربی بوجود آمد، در عین حال با مقاومت و استقبال مواجه شد. مؤسسات رسمی با آن مقابله کردند اما دانش طلبان به استقبال آن رفتند. سرگذشت دانش در مناطق دیگر عالم قدری با سرگذشت اروپائیش تفاوت دارد. اینجا دانش جا افتاده و رسمیت یافته را آوردند و آموختند یا جمعی از جوانان به اروپا رفتند و در دانشگاههای آنجا علم پزشکی و ریاضی و درس نظام و مهندسی آموختند. آنها وقتی به کشور خود بازگشتند جز پزشکان، بیشترشان به کاری که متناسب با تحصیلاتشان نبود، نپرداختند و آموزش و پژوهش را دنبال نکردند زیرا بجای نیاز به علم نیاز دیگری به آنان عرضه شده بود. هر زمانی و هر کشوری نیازهای خاص دارد. نیاز به علم یکی از اساسی ترین نیازهای جامعه جدید است و در نظر آوریم که بنظر کسانی جامعه جدید با علم قوام می یابد پس تا زمانی که جامعه جدید بوجود نیامده است، علم جدید جایگاهی ندارد و نیازی به آن نیست. اگر در جهان توسعه نیافته و رو به توسعه گاهی آثار نیاز به علم دیده می شود، این نیاز، نیاز خلقی و روان-شناسی است یعنی بدون اینکه جامعه به علم نیاز داشته باشد کسانی که به اهمیت آن بطورکلی واقف شده و چیزی از آن فرا گرفته اند، ممکن است از نیاز به آن بگویند. عباس میرزا برای جنگ با روسیه به سلاحهای جدید و فنون تازه جنگ نیاز داشت ولی بنظر نمی رسد که جامعه ایران در زمان فتحعلیشاه خود را به علوم اروپایی نیازمند دیده باشد. رویگرد ما و همه اقوامی که علم را از اروپا اخذ کردند در حقیقت یک برخورد کم و بیش مکانیکی بود. بادی وزید و هوا دگرگون شد. باد چیزهایی را آورد و چیزهایی را برد و پیداست که از باد نمی توان توقع داشت که بداند چه باید بیاورد و آن را در کجا قرار دهد و چه چیز را ببرد که بردنش موجب نابسامانی و سستی بنای زندگی مردم نشود. من نمی گویم هرچه با این باد آمد بد بود و دریغ نمی خورم که چه خوبیهایی را برد بلکه می خواهم بگویم روح تجددی که در اروپا پدید آمد و بهمه جای جهان پرکشید چنانکه باید شناخته نشد و حتی به حساب نیامد بلکه آثار و ثمرات آن را دیدند و پنداشتند که آن آثار و ثمرات را هر وقت و در هرجا بخواهند، به آسانی بدست می آورند. درست است که درخت را با میوه اش می شناسند اما برای داشتن میوه باید درخت و بوته کاشت یعنی اگر بوته و درخت میوه را نشناسیم، آن را نمی توانیم بدست آوریم. پس از این اشارات به ترجمه بازگردیم. هیچ مترجمی متنی را ترجمه نمی کند مگر اینکه علاقه ای به آن داشته باشد یا سودی بر ترجمه اش مترتب بداند. حتی کسانی که بلهوسانه نوشته ای را با رجوع به کتاب لغت و باصطلاح تحت اللفظی ترجمه می کنند، مقصود و مطلوبی دارند. مترجمانی که اولین آثار علم و فرهنگ و فلسفه و ادب اروپایی جدید را به فارسی ترجمه کردند، رویهمرفته زبان فارسی و زبان متن اصلی ترجمه را از بسیاری از اخلاف خود بهتر می دانستند و از مضمون کتابهایی که ترجمه می کردند، کم و بیش باخبر بودند. در آن زمان کسی با ترجمه تفتّن نمی کرد زیرا همه آثار ترجمه شده چاپ نمی شد و آنها که چاپ می شد، بسیار کم خواننده داشت زیرا کمتر به مطالب کتابها رغبت داشتند. زبان ترجمه هم قهراً نارسا بود و توجه اجمالی به این نارسایی بود که کسانی را به فکر تأسیس مرکزی بنام فرهنگستان انداخت. این مرکز وظیفه داشت که معادلهای مناسب برای الفاظ و لغات خارجی بیابد و زبان (ترجمه) را رسا کند. فروغی که بنیانگذار و رئیس فرهنگستان بود، به تجربه دریافته بود که معانی و مفاهیم علمی دقیق و فرهنگی اروپایی چنانکه باید در زبان ما درک و دریافت نشده است. او که با زبان فارسی آشنایی داشت و مترجم توانای کتابهای درسی علوم دبیرستانها بود و آثاری در فلسفه و تاریخ و اقتصاد و ادبیات تألیف و ترجمه کرده بود، این نارسایی را بهتر از دیگران حس می  کرد. کتاب درسی «علم ثروت ملل» (اقتصاد) که او صد و چند سال پیش برای «درس و تدریس علم ثروت یعنی معرفت به قوانین و کیفیات ازدیاد ثروت مملکت و سایر امور راجعه به آن» ترجمه کرده بود، گرچه شاید از بعضی ترجمه های امروز بسی بهتر باشد و حتی در آن مسائل دقیق تر مطرح شده باشد اما زبانش زبان علم اقتصاد نیست. چیزی که از یک زبان به زبان دیگر ترجمه می شود بهمان صورت و بهمان اندازه که فهمیده می شود، بزبان می آید. زبان فهم بیرونی شده مردمان است و نه وسیله ای برای انتقال معانی. اگر معانی درست فهم شده باشند، در زبان فهم شده اند و اگر فهم نشده اند چگونه به زبان آیند. تاریخ دویست ساله ترجمه علوم و ادبیات و فلسفه و سیاست و تکنولوژی جدید جزئی از تاریخ تجددمآبی (مدرنیزاسیون) و شاید جوهر یا جزء اصلی آن باشد. در این تاریخ می توان انتشار تجدد را دید و درک کرد. اشکال مهمی که می توان گرفت اینست که مگر بعضی اقوام و ملل که علوم و ادبیات اروپائی را به زبان خود ترجمه نکردند و پذیرفتند که زبان علم و ادبشان زبان اروپائی باشد، با علم و فرهنگ جدید آشنا نشده و در توسعه آن شرکت نکرده اند و نمی-کنند؟ برای یافتن پاسخ کافی است که به کشورهای آسیایی و آفریقایی که زبان رسمی و دانشگاهیشان زبان انگلیسی و فرانسه و . . . است، نگاه کنند و ببینند آنها چه سودی از دو زبانی بودن برده اند. درست است که اگر در هند و سنگال زبان انگلیسی و فرانسه زبان درس و مدرسه نبود، دو شاعر این دو کشور تاگور و سدار سنگور به شهرت امروزی نمی رسیدند اما غیر از این چه نشانی از پیشرفت در این قبیل کشورها می توان یافت؟ ممکن است بگویند اینها هم مثل کشورهای دیگر هستند که راه توسعه را به دشواری می پیمایند و در طرح و بیان این دشواری مطلب زبان و ترجمه علوم و ادبیات جایی ندارد. مثل اینکه آنچه گفته ام روشن نیست. اولاً کشورهای توسعه نیافته کار چندان مهمی در بومی کردن علم نکرده اند و از این حیث تفاوتی میان کشورهای صاحب دو زبان و یک زبان وجود ندارد. ثانیاً من نگفته ام و نمی گویم بیائیم زبان را آماده پذیرفتن مطالب و مضامین علوم و ادبیات جدید کنیم یا ترجمه علم به زبان خودی را با مدرنیزاسیون (تجددمآبی) یکی ندانسته-ام بلکه تناظری میان زبان و مضمون آن یافته ام. زبان را معمولاً صورتی می دانند که مواد و معانی را می توان در آن قرار داد و با آن به دیگران فهماند این تلقی بهمان اندازه که شیوع و مقبولیت دارد، سطحی و نادرست است. در شعر صورت (لفظ) و معنی از هم تفکیک نمی شود. در فلسفه این تفکیک بسیار دشوار است و به این جهت ترجمه دقیق فلسفه تقریباً غیرممکن است اما در علوم و رسوم و آداب نیز اگر معانی و مفاهیم در زبان بیگانه باشند و در فهم مردمان وجهی پیدا نکنند، ترجمه صورت نمی گیرد و اگر صورت گیرد گزارش غرائب و عجائب است. مثالهای این وضع خاطرات و گزارشها و کتابهایی است که در دوران قبل از مشروطه و اوائل مشروطه درباره جهان جدید نوشته شده است. زمانی که این آثار نوشته شد، حرفهایش برای مردم ما ناآشنا بود. سخن ناآشنا یعنی سخن بیگانه با فرهنگ و سخن بیگانه با فرهنگ بهیچ کار نمی آید. اگر گفته می شود که علم را باید به زبان خودی نوشت و علوم انسانی تا زمانی که در زبان خودی جایگیر نشود مجموعه پراکنده ای از اطلاعات بیشتر نخواهد بود. علم چیزی نیست که آن را در خانه های مجلل حفاظت شده و در خزانه های محصور در حصارهای سخت حبس کنیم. برای اینکه بر و بار علم بهمه کس برسد همه صاحبان استعداد و جویندگان علم باید بتوانند در کاشت و داشت و برداشت آن شرکت کنند. اگر علم در زبان وارد نشود در تملک انحصاری یک گروه نخبه باقی می ماند اما اگر مردمان باید به علم رو کنند، از طریق زبان باید وجود آن را احساس کنند و از همین طریق در آن وارد شوند. اکنون بحث در این نیست که مهیا شدن زبان برای صورت یا صورتهایی از علم چگونه تحولی است و آیا زبان با این تحول به کمال می رسد یا نمی رسد. نکته اینست که زبان حدود تجربه های ما را معین کند. تجربه امروزی علوم و بخصوص علوم انسانی در هر زبانی و با هر زبانی میسر نمی شد و نمی شود. ترجمه هم یک تجربه است. تجربه ای برای مترجم و تجربه برای کسی که به تاریخ ترجمه و ترجمه های تاریخی می-نگرد. مترجم در هر ترجمه ای اگر ترجمه اش خوانده شود، زبان را مستعد پذیرفتن معانی و مفاهیم جدید می کند و بدون اینکه بخواهد یا بداند موجب تغییری خوب یا بد در زبان می شود. اگر دانشمندان یک مرکز مقالات خود یا بهترین آنها را به زبان خارجی بنویسند، حتی اگر به علم جهانی خدمت کنند (که در اینصورت اقدامشان موجّه است) به علم کشور خود خدمتی نمی کنند و بفرض اینکه آن مقالات ترجمه شود، ترجمه کار اثر اصلی نمی کند. مهم اینست که یک محقق در زبان خود بیندیشد و به زبان خود بنویسد. با این اندیشیدن و نوشتن است که فهم خوانندگان کتب و مقالات بسط می یابد وگرنه مترجمان معمولاً معانی تازه را با الفاظ شایع و رایج بیان می کنند. البته اگر مترجم توجه کند که زبان متن زبان تازه است و تعبیرات و اصطلاحات معنی دیگر دارند، او هم ممکن است به زبان دیگری ترجمه کند اما در این صورت معلوم نیست که دگرگونی در زبان او با آنچه در زبان متن پدید آمده است چه تناسب و مناسبت پیدا خواهد کرد. گاهی مترجمان با ترجمه-های خوب یا بدشان آشفتگی و آشوب در بعضی اذهان پدید می آورند. در مقدمه یکی از کتابهایی که درباره ژان پل سارتر نوشته اند، آمده است که فیلسوف فرانسوی چون مطالب کتاب وجود و زمان هیدگر را بدرستی درنیافت به اگزیستانسیالیسم خاصّ خود رسید. معنی سخن اینست که درنیافتن یک سخن ممکن است منشاء پیدایش نظر و فلسفه ای بشود. در این مورد خاص سارتر اگزیستانسیالیسم خود را در کتاب هیدگر یافت. بعبارت دیگر فهم و درک او معانی و مضامین کتاب وجود و زمان هیدگر را در اگزیستانسیالیسم منحلّ کرد وگرنه بسیار کسان کتاب هیدگر را خوانده اند و آن را کمتر فهمیده یا از آن هیچ درنیافته اند و از این هیچ درنیافتن فلسفه ای هم بوجود نیامده-است. ترجمه بهرحال نوعی تفسیر است. اگر این تفسیر استخواندار و با فکر و درایت باشد، زبان را مستعد پذیرش سنخ مطالبی می کند که در متن آمده است.

وقتی میان دو فرهنگ نقطه های تفاهم کم و ناچیز است، کمتر چیزی از این فرهنگ به آن یا از آن به این ترجمه می شود و راه می یابد. راستی ما در مورد این نقل و انتقالها چه می دانیم؟ چرا نیاکان ما طب و فلسفه و طبیعیات و نجوم و ریاضیات چینی و یونانی و هندی را گرفتند و چرا این اقتباس در زمان معینی اتفاق افتاد و پیش از آن اتفاق نیفتاده بود؟ چرا اقوام دیگر این علوم را اخذ نکردند؟ راستی چرا فلسفه یونانی به چین و هند نرفت و آنچه از چین و هند به ایران و به عالم اسلام آمده بود، تا مدتها در اروپا مورد توجه قرار نگرفت و اروپائیها از طریق علوم مسلمانان با آورده-های علمی مصریها و هندیها آشنا شدند. چنانکه اشاره کرده ام کافی نیست که گوینده ای در جایی سخنی بگوید تا آن سخن در گوشها بگیرد بلکه گوش باید مستعد شنیدن باشد. وقتی چشم و گوش در انتظار دیدن و شنیدن چیزی و سخنی نباشند، شاید چیزی بیاید و سخنی گفته شود که آنها نبینند و نشنوند چنانکه قرنها و هزارها سال اقوام عالم علومی داشتند که نزد خودشان مانده بود و دیگران از آنها بهره نداشتند و طالب هم نبودند. این وضع در تاریخ نادر و اتفاقی نیست بلکه امری عادی و شایع بنظر می آید. امر نادر گوش دادن به دیگری و قبول سخن آنان است. مردمان معمولاً خود و داشته های خود را در حدّ کمال می یابند یعنی «من» آنها ظرفیتی بیش از آنچه دارند، ندارد و این در مواقع نادر و استثنایی است که من ها چندان فسحت و ظرفیت پیدا می کنند که به طلب بر می خیزند و بسوی دیگری می روند و به سخن او گوش می دهند. این مواقع، مواقع آغاز یک دوران تاریخی تازه و قوام آن است. نیاکان ما و فقط آنها در حدود هزار و دویست سال پیش به علوم یونانی رو کردند. این روکردن که بظاهر آسان می نماید برای غیر مستعدان غیر ممکن است و برای مستعدان به بهای تحمل دردهای بزرگ تمام می شود. وقتی گوشها آماده شنیدن سخنی دیگر می شود معنیش این نیست که هرچه را می شنود بی چون و چرا بپذیرد و چه بسا که شنیده ها در ابتدا عجیب و نامفهوم بنظر آید اما همین سخنان نامفهوم و عجیب بتدریج در بوته تفکر سفته و سخته می شود. مگر نشنیده ایم که بوعلی سینا چهل بار ترجمه کتاب ما بعدالطبیعه ارسطو را خوانده و در فهم مطالب آن به زحمت افتاده است تا اینکه به کتاب فارابی در شرح ما بعدالطبیعه دست یافته و با مطالعه آن مشکلش حل شده است. ابن سینا که هر کتابی را یکبار می خواند تمام مطالب آن را فرا می گرفت، چگونه از عهده فهم مطاوی ارسطو برنیامده است؟ وجه اول اینست که نوشته ارسطو موجز است و طبیعی است که فهم اندیشه دیگری آنهم به صورت اشارات، دشوار و بسیار دشوار باشد. اندیشه ای که از زبانی به زبان دیگر ترجمه می شود، در ابتدا حتی برای فهم های جستجو گر نامأنوس و ثقیل است و شاید مترجمان هم با اینکه شوق طلب داشته اند، جزئیات مطالبی را که ترجمه می-کرده اند، در نمی یافته اند و صرفاً درکی اجمالی داشته اند اما بتدریج آن اجمال تفصیل می یافته و کلمات و عبارات مبهم تفسیر می شده است. در مثالی که ذکر کردیم، مسلّماً فارابی بیش از مترجم کتاب ما بعدالطبیعه ارسطو، مطاوی آن کتاب را دریافته و آن را به زبانی شرح کرده است که اهل علم و فرهنگ عالم اسلام آن را بهتر دریابند هرچند که آن شرح نیز بسیار موجز بوده است. فلسفه ای که از یونان آمده بود مدتی قریب به یک قرن (صد سال) وقت می خواست تا در اثر بزرگی مثل شفای بوعلی به تفصیل تدوین شود. در این باب گفته اند و هنوز هم می گویند که مسلمانان دانسته و ندانسته فلسفه یونانی را با عقاید اسلامی در هم آمیخته یا در کنار هم قرار داده اند. جمعی هم برآنند که فلسفه اسلامی بر اثر درک ناقص فلسفه یونانی بصورتی که در آثار فارابی و ابن سینا و . . . می-بینیم، درآمده است. در این تلقی مکانیکی از تاریخ پرسش های از این قبیل که چرا در برهه معینی از زمان و مردم خاصی در یک منطقه جغرافیائی و فرهنگی به فلسفه یونانی و علم دیگران رو کردند، به میان نمی آید و از یاد می رود گویی علم کالایی است که آن را از هرجا بهرجای دیگر می برند و مصرف می کنند غافل از اینکه حتی هر کالائی را بهرجا نمی توان برد و در گلستان خوانده ایم بازرگانی که در جزیره کیش به حجره سعدی رفته بود و سخنان پریشان گفته بود، می دانست که در پایان دوران تجارت خود باید دیبای رومی به حلب و آئینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس ببرد و آنگاه ترک تجارت کند. به سوداهای بازرگان کاری نداشته باشیم اما توجه کنیم که او می دانسته است که هر کالایی در جایی – و نه در همه جا- طالب و خریدار دارد و در آنجا مصرف می شود. ما که اکنون در باب علم و توسعه آن بسیار حرف می زنیم کاش به اندازه ای که بازرگان مالیخولیایی گلستان سعدی از شرایط بازرگانی می دانست، درباره آموزش و بسط و پیشرفت علم می دانستیم. وقتی یک کتاب از زبانی به زبان دیگر ترجمه می  شود، اولین نکته ای که درباره آن باید بدانیم اینست که این یک امر اتفاقی نیست و چون اتفاقی نیست، حادثه ای در زبان است. اکنون که ترجمه بصورت یک شغل درآمده و روزی چند و چندین ترجمه در هر زبانی چاپ و منتشر می شود، برای ما بسیار دشوار است که وضع مترجم و ترجمه ای را در نظر آوریم که هنوز ناشر و بازار و خواننده نداشته است. کار این مترجم با اخلاف او و بخصوص با اخلاف دورش متفاوت است. او طرح تازه ای در زبان افکنده است که نسبتی با تفکر غیر و بیگانه و دیگری دارد یعنی این طرح نه عین تفکر دیگری است و نه از خاک فرهنگ مترجم روئیده است بنابراین بیک اعتبار نه اینجایی و نه آنجایی و باعتبار دیگر هم اینجایی و هم آنجایی است. پیداست که اثر ترجمه کتاب ما بعدالطبیعه و اخلاق ارسطو به زبان عربی را با ترجمه دیسکور دکارت و روح القوانین منتسکیو در دوره اخیر نباید سنجید و اگر می سنجیم جهات اختلاف را باید در نظر آوریم ولی فلسفه اسلامی اثر ترجمه کتاب ارسطو را در خود دارد و فلسفه جدید اروپایی در ایران چه بخواهیم و چه نخواهیم دنباله کاری است که مترجمان اوائل دوره جدید کردند. زبان فلسفه ما هنوز چنانکه باید شسته رفته نشده است. باید ببینیم سنگ بنای آن را چگونه گذاشته اند. ترجمه کتاب دکارت و شارل دوازدهم و سه تفنگدار و اقتصاد سیسموندی هرچه بود، مثال و مظهر توجه به فلسفه و تاریخ و ادب و اقتصاد در دوره اخیر تاریخ کشور ما بود. برای من بسیار مشکل است که بگویم با ترجمه این کتابها راه آشنایی با تجدد هموار شده است زیرا بعد از ترجمه این کتابها باز کسانی از نقطه صفر آغاز کرده اند و عجبا که آنها هم آغازگر نشدند. شرح این گسیختگی را باید برای وقت دیگر و جای دیگر بگذاریم اما در این معنی تردید نکنیم که زبان اندیشه ما اگر با این اندیشه ها قوام تازه پیدا نکرده باشد، از اثر آنها برکنار نمانده است. این ترجمه های بعضی بد و بعضی خوب به نسبت خوب بودنشان مؤثّر نبوده اند و چه بسا که بدها اثر بیشتر گذاشته اند ولی همین بدها هم خیلی خام نبوده اند. ترجمه خام در زبان پذیرفته نمی شود و در نظم فرهنگ نمی-گنجد چنانکه از میان کتابهایی که در فلسفه و روان شناسی و تاریخ و اقتصاد و ادبیات ترجمه شده-است، آنهایی که زبان بالنسبه رسا نداشته اند، کمتر باقی مانده اند. برای یافتن ترجمه کتاب سسیموندی باید در مخارن محجور کتابخانه های قدیمی جستجو کرد و در موارد بسیار با دست خالی بازگشت. اگر این کتاب خواننده نداشته است، گمان نکنیم که مترجمانش آن را بد و غلط ترجمه کرده اند بلکه مطالب و مضامین آن در زبان که با فهم ما اتحادی ناگسستنی دارد، جای خاص خود را نیافته است. حتی می توانیم کتابهایی را درنظر آوریم که به زبان روان و استوار ترجمه شده اند اما بسیار کم خوانده شده اند. ماجرای ترجمه کتب اروپایی در دوره جدید و اخیر ترجمه، مظهر مشارکت ما در جهان تجدد است. بی برنامه بودن ترجمه و مکث طولانی در این وادی و نرسیدن به منزل تحقیق یا سکونت نکردن در این منزل وجه اصلی و مهم تاریخ ماست. ترجمه صرف یک شغل نیست بخصوص که نان هیچ مترجمی با حق ترجمه ای که از ناشر می گیرد، تأمین نمی شود. ترجمه وجهی از تاریخ یک قوم است. دوره ترجمه در قرون دوم و سوم هجری نشانه توجه مسلمانان به علم و معرفت بود. این بار طولانی شدن دوران ترجمه حکایت دیگری است. پیداست که در وضع کنونی جهان نتوان از پایان دوران ترجمه سخن گفت زیرا همه کشور ها به ترجمه نیاز دارند و به آن مشغولند. مراد من از طولانی شدن دوران ترجمه اکتفای یکصد و پنجاه ساله به ترجمه بدون پرداختن به تحقیق جدی است وگرنه نیاز به ترجمه در عصر ما پایانی ندارد.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%