برای قدردانی و سپاس از دکتر هادی خانیکی که داعیه دار دیالوگ است

رضا داوری اردکانی در پیامی که به مناسبت مجلس بزرگداشت آقای دکتر هادی خانیکی در کلاب هاوس (روز چهارشنبه 1401/02/21)  منعقد شده بود، برای قدردانی و سپاس از حضرت استاد دکتر خانیکی که داعیه ­دار دیالوگ است، گفت:

آقای دکتر خانیکی از روزگار جوانی، روزنامه‌نگار بوده است. روزنامه‌نگاران، سخن‌گویان مردم اند یا باید باشند و سخن مردم را به گوش حکومت برسانند. به این جهت باید، هم با مردم نسبتی داشته باشند و هم با حکومت؛ همچنین باید زبان مردم و زبان حکومت را بشناسند.

فهم زبان مردم و رساندن پیام آنان به صاحبان قدرت را سهل نباید پنداشت. روزنامه نگار، رابط میان مردم و حکومت است و ناگزیر باید هم سیاست و زبان سیاست را بشناسد و هم همدردی و همداستانی با مردم داشته باشد. به این جهت او جایگاه مهمی در نظام جهان و کشورها داشته و دارد.

وساطت روزنامه‌نگاران، میان مردم و حکومت وقتی مُیسر و مؤثر است، که بتواند از دریچه تفاهم و گفت وگو با هر دو سو ارتباط بگیرد. این گفت وگو و تفاهم، لازمه و شرط درست برای اعتماد مردم و کشور است. اما اینکه گفت وگو چیست و بر چه اساس است؟ و چه جایگاهی دارد و چگونه مُیسر می‌شود؟ امری است که مجال بحث آن اکنون و اینجا نیست، ولی شاید اشاره به آن بی‌مناسبت نباشد.

در زمان ما، گفت وگو لفظی دو پهلوست. هم معنی نِقار و نزاع می دهد و هم می‌تواند بر هم‌سُخنی، دلالت داشته باشد. وقتی می گوییم آقای دکتر خانیکی دعوت به گفت وگو می کند، مرادمان، گفت وگو برای تفاهم و توافق است. این گفت وگو یا هر گفت وگویی، گفت وگوی آدمیان با یکدیگر است زیرا فقط آدمیان اند که با یکدیگر می توانند گفت وگو کنند.

گفت وگو اگر امروز جایی در سیاست دارد، در اصل با آدمی وجود داشته و مُقدم بر سیاست و حتی مُقدم بر علم بوده است. نه اینکه وسیله‌ای برای رسیدن به مقصودی باشد. آدمی خود دیالوگ است و از ازل، دیالوگ بوده است. او با عهد اَلست، در یک دیالوگ، آدمی شده است. زبان داشتن و با هم بودن و دیالوگ داشتن، امور متفاوتی نیستند که لازمه یکدیگر باشند بلکه یک چیزاند. بر وفق این نظر، دیالوگ، کمالی که زائد بر وجود بشر باشد، نیست. بلکه اصل است و همه جا و همیشه بوده است. اگر در جایی وجود ندارد، نقصی عارض شده است. تجربه هم همین را می گوید که هر جا دیالوگ نیست، مهر و معرفت و آرامش و اعتماد هم کمیاب است. پس نبود دیالوگ، یک عارضه و نشانه دورشدن آدمی، از اصل خویش است که طبیعی ست: «هر کسی دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش».

در زمان ما، بازجستن این اصل، بسیار دشوار شده است. این درست است که آدمی از ازل، دیالوگ بوده است اما سرکش و مغرور و کنود و عَنود هم بوده است. وقتی این صفات و اوصاف غالب شود، گوش‌ها سخن دیگری را نمی شنوند، زیرا از پُرگویی‌ها پر شده اند. اکنون تنها دیکتاتورها نیستند که همه، یک سره زبان‌اند و گوش ندارند.

در فضای مجازی هم، همه حرف می زنند، بی آنکه بدانند مخاطب‌شان کیست؟ یا انتظار پاسخی داشته باشند! همه در این فضا، حرف‌های معمولی و تکراری می زنند. البته دانش و فلسفه و شعر هم در میان حرف های معمولی و تکراری وجود دارد. در جایی که همه سخن ها در یک ردیف و سطح قرار می گیرد، دیالوگ منتفی می شود.

می دانم که می گویند در شرایطی، قدر این فضا را باید دانست. زیرا اگر نبود، مشکل ها بزرگ تر بود. حتی ممکن است نتیجه بگیرند که نقد فضای مجازی، به صلاح نیست. چراکه فضای بسته گفت وگو را، بسته‌تر و تنگ‌تر می کند. من نمی گویم فضای مجازی نباشد و چگونه بگویم که نباشد؟ بود و نبودِ فضای مجازی، در اختیار هیچ کس نیست. محدود کردن آن هم، کوششی بیهوده است.

آنچه گفتم این بود که سخن‌ها در فضای مجازی مخاطب ندارند یا نمی دانم مخاطب‌شان کیست؟ همه به همه، خطاب می‌کنند ولی هیچ کس نمی داند، مخاطب چه کسی و کدام خطاب است؟

با آنچه گفته شد، معلوم می‌شود که دیالوگ امری ورای سیاست و مقدم بر آن بوده است. سیاست‌مدران هم ممکن است در اوقاتی و احوالی، اهل گفت وگو باشند اما در سیاست، جایی برای دیالوگ وجود ندارد. زیرا شرط دیالوگ، دوستی است و در سیاست به دوستی کاری ندارند. آنجا اگر بتوان از شدت دشمنی کاست، هنر است. ولی امروز وقتی از گفت وگو می گوییم، مُرادمان، «گفت وگوی سیاست ها» و «گفت وگو با سیاست‌مداران» است. این گفت وگو، دشوارترین گفت وگوست. زیرا گوش سیاست کر شده است.

گاهی کسانی تعجب می کنند که چرا سیاست‌مداران، گاهی حرف های عجیب می زنند و برای مردم کاری نمی کنند و اگر کاری بکنند، صلاح کشور در آن منظور نشده است. این تعجب طبیعی می نماید اما زمانه چنان است که حرف ها و کارها، با نیاز مردمان به صلاح کشورها، میزان نمی شود. در این شرایط ، گفت وگو چگونه ممکن می شود؟ زیرا سخن این است که در شرایط دشوار، کارهای دشوار باید کرد. راه دیالوگ، راه دشواری است اما باید به سوی آن رفت و آن را بازیافت. وجود همین طلب و دعوت به دیالوگ را حتی اگر پاسخی به آن داده نشود، مُغتنم باید شمرد. زیرا نشان از امید و دوستی و مُروت و انصاف دارد.

برای آقای دکتر خانیکی که داعیه دار دیالوگ‌اند، از خداوند طلب شفای عاجل و بازگشت سلامت و دوام عمر و توفیق خدمت به علم و فرهنگ دارم.

منبع: خبرآنلاین21/

سخنرانی رضا داوری اردکانی در نشست «شهید مطهری و امتداد اجتماعی حکمت و فلسفه اسلامی»

باسمه تعالی

 حضرت استاد مطهری فضیلت ها و مزیت های بسیار داشت. ایشان فقیه و اصولی و مفسر و حدیث دان و دانای فلسفه بود و این جامعیت به دشواری و به ندرت نصیب اهل علم می شود اما آقای مطهری چیزی بیش از این جامعیت داشت. او فیلسوف بود. فیلسوف کیست؟ فیلسوف از چیزها و نسبتشان با هستی می پرسد. پرسش فلسفی چیستی با پرسشی که همه ما از شئ و امر ناشناخته می کنیم تفاوت دارد. فیلسوف نمی خواهد بداند چیزها به چه کار می آیند و با آنها چه می توان کرد. کار فیلسوف اینست که در نظر به چیزها و قضایا به آغاز و مبادی می رود و در آنجا چیزها را چنان می بیند که به چشم عادی نمی آید.

مثالی بیاورم. ما و همه اقوام در مورد گذشته خود با تصورات و تصدیقات امروزی می اندیشیم و این تصورات و تصدیقات را ملاک حکم در باب گذشته قرار می دهیم چنانکه اگر از ما بپرسند زبان فارسی چرا پدید آمد و چرا ایران مثل بقیه ممالکی که اسلام آورده بودند زبان عربی را نپذیرفت، پاسخ های مشهور را تکرار می کنیم. از جمله پاسخ هایی که داده‌اند و به دل نیز می نشیند یکی اینست که ایرانیان فرهنگ و زبان خود را می خواستند و آن را یافتند و با آن خدمات بزرگ به اسلام و فرهنگ اسلامی کردند. این پاسخ نادرست نیست اما فیلسوف می تواند با نظر جامعی که به قضایا دارد آن را طور دیگر و به معنایی دیگر بیابد. آقای مطهری تصدیق کرده است که « هرچه استقلال سیاسی (در ایران) بیشتر شد روح ایرانی با اسلام آمیزش بیشتری یافت» اما در مورد زبان فارسی رأی و نظری متفاوت با رای شایع و مشهور دارد. به نظر ایشان: « این یکی از موفقیت های اسلام است که عده‌ای از مسلمانان یک زبان دیگر داشتند که توانستند معارف اسلام را در ذوق و قالب آن بیاورند. اگر زبان فارسی احیا نشده بود ما امروز دیوان مولوی و مثنوی نداشتیم. کتاب گلستان نداشتیم. دیوان حافظ نداشتیم …» (کتاب اسلام و مسئله ملیت، ص 88)

در این باب که چرا زبان فارسی احیا شد و کوشندگان راه احیای آن چه کسانی بودند نظر غالب و شایع اینست که روح ملی و قومی ایرانی راهبر این راه بوده است. یعنی ایرانی ها با فرهنگ و زبان قوم عرب مخالف بودند و زبان خود را در برابر زبان عربی قرار دادند. این معنی چندان با مذاق ما که ایران را دوست می داریم خوش می آید که در پی تحقیق در درستی و نادرستی آن بر نمی آییم اما فیلسوف که از شواهد و دلایل و قرائن درستی این حکم می پرسد و با نظر تحقیقی به تاریخ می نگرد ملتفت می شود که عباسیان به احیا زبان فارسی اهتمام داشته اند و دربار سلطان محمود غزنوی و غزنویان مجمع دوستداران زبان فارسی بوده است. در مقابل طاهریان و سامانیان و آل زیار و دیلمیان که ایرانی بوده اند علاقه‌ای به احیای زبان فارسی نشان نداده‌اند. شواهد این حکم چنان پیداست که جای چون و چرا ندارد. امیران و شاهان ایرانی که تاج خسروانی بر سر می نهادند خطبه به زبان عربی می خواندند. شاید گفته شود که این مطالب ربطی به فلسفه ندارد بلکه به تاریخ و ادبیات مربوط است ولی قضیه پیدایی و قوام زبان، مسئله فلسفی است و آقای مطهری هم به عنوان یک ادیب یا مورخ در این قضیه وارد نشده است. ایشان به عنوان فیلسوف می‌پرسد که چه شد و چرا زبان عربی زبان مردم ایران نشد و زبان فارسی و زبانی که اسلام با آن به شرق رفت، چرا و چگونه آمد. پیداست که در جان ایرانیان همت و اهتمام به احیا و تقویت زبان فارسی وجود داشت و اگر این نبود شاعران بزرگ در این زمان ظهور نمی کردند. پدید آمدن زبان نه یک مطلب نژادی و قومی است و نه ایرانیان آگاهانه و با قصد و نیت مقابله با زبان عربی به ترویج زبان خود اهتمام کردند. چنانکه استاد مطهری نشان می دهد ایرانیان توانایی این کار را داشته و قدرتهای سیاسی هم به پیشرفت کار مدد رساندند. التفات و توجهی از این سنخ که مثلاً روحانیت چه مقامی دارد یا ایران و اسلام با هم چه نسبتی دارند و زبان در تاریخ چه شأنی دارد پرسش فیلسوف است. اینکه چرا زبان فارسی قوّت گرفت و چرا آثار بزرگ در آن پدید آمد مطلب فلسفی است و بخصوص پرسش زمان ماست. استاد مطهری همواره به مسائل و پرسش های زمان می اندیشیده و آنها را در آثار و گفتارهای خود آورده است و آنچه در مورد زبان و قوم ایرانی گفته شد یکی از آنهاست. به این جهت مطالعه آثار ایشان می‌تواند به درک تاریخی ما مدد برساند. عصبیت قومی می تواند در تاریخ منشاء آثار باشد اما فرهنگ را راه نمی برد.

روان ایشان شاد باد که آموزگار زمان خود بودند و دریغا که رشته عمر و تعلیمشان خیلی زود و در زمانی که در اوج شکفتگی بودند قطع شد.

درگذشت استاد دکتر اسلامی ندوشن داغی بر دل همه ایران دوستان است

هوالباقی

درگذشت استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن ضایعه ای بزرگ برای ادب و فرهنگ ایران و داغی بر دل همه ایران دوستان است. او که نویسنده و شاعر و ادیب بود این صفات و فضایل را با آزادگی و نجابت و ایران دوستی توأم کرده بود و به همه سفارش می کرد که ایران را از یاد نبرند. اکنون که او روی در نقاب خاک کشیده است روح بلندش اطمینان داشته باشد که ایران هم او را از یاد نخواهد برد. این ضایعه را به همه اهل فرهنگ و ادب ایران و بخصوص به همسر گرامیش استاد دکتر شیرین بیانی و همه بازماندگان و بستگانش تسلیت می گویم و از خداوند بزرگ برای او طلب مغفرت و رحمت می کنم.

گفتگوی روزنامه سازندگی با رضا داوری اردکانی

رضا داوری اردکانی در پاسخ به پرسش‌های سازندگی از بیم و امید آینده ایران سخن می‌گوید

 

*توماس اسپریگنز یکی از نظریه‌پردازان سیاسی است که معتقد است هر نظریه‌ سیاسی که در تاریخ ایده‌ها و عقاید سیاسی شکل گرفته است، برخاسته از یک بحران و یا به عبارت بهتر معطوف به یک بحران بوده است. به نظر شما بحران امروز ایران ناظر به چیست و چرا تبیینی از آن در قالب یک ایده سیاسی از سوی متفکران عصر صورت نمی‌پذیرد؟

انتشار مجدد روزنامه سازندگی مبارک است و امیدوارم موفق باشید. در مورد بحران ایران پرسیده اید، من شک دارم که ایران در مرحله بحران باشد. شاید سیاست های بیست سی سال اخیر دشواری هایی برای کشور پدید آورده باشد اما ظهور نتایج کارها و سیاست ها ضرورتاً بحران نیست. برخلاف اسپریگنز من همه نظرهای تازه را برخاسته از بحران نمی دانم بلکه بیشتر به این نظر مایلم که بحران نشانه ای از پیشرفت یا افول و نزول غیرمنتظره و ناگهانی است. به عبارت دیگر بحران گاهی در مسیر پیشرفت پدید می  آید و گاهی نیز نشانه گسترش شدید انحطاط است. چنانکه وقتی در مسیر پیشرفت تعارض های شدید پدید آید وضع بحرانی می شود. در سیر انحطاط هم اگر تنزل، ناگهان غیرعادی شود این تغییر ناگهانی می تواند بحران باشد. بحران یک وضع استثنایی است، هرچند که گاهی این وضع استثنایی نیز عادی می شود، چنانکه بحران انسان بعد از جنگ جهانی عادی شده است و در بعضی مناطق بی  خردی هم کم کم دارد به صورت وضع عادی و طبیعی در می آید مع هذا به نظر دانایان هم احترام می گذارم و می پذیرم که چه بسیار، گشایش ها در بحبوحه شدت پیش آمده است.

وضع کنونی بحران نیست؛ هرچند که می تواند مرحله پیش از بحران باشد. بحران وضعی است که به دشواری می توان آن را تاب آورد، وضع اکنون ما نابسامانی است. نویسندگان و پژوهندگان هم که نقص ها و نارسایی ها را باز می گویند حرفی که دال بر بحران باشد در گفته ها و نوشته هایشان نیست یا لااقل من چنین سخنانی نشنیده و نخوانده ام. درست است که گروهی از روشنفکران و نویسندگان، سیاست های کشور را سنجیده و مصلحت بینانه و به سود کشور و مردم نمی دانند و حتی گاهی نگران آینده ایرانند، اما سیاست نادرست و نابجا نیز با بحران تفاوت دارد. اگر وضع ما بحرانی بود همانطور که با نظر به قول توماس اسپریگنز اشاره کرده اید می بایست ناظر کوششی برای درانداختن طرح خروج از وضع بحرانی باشیم و آن را پیشنهاد کنیم، ولی ما هیچ طرحی برای آینده نداریم. وصف و تبین وضع کنونی بسیار دشوار است این وضع شاید بی‌سابقه باشد. آنچه گفته در مخالفت با نظر شما و رأی اسپریگنز نیست بخصوص که تعابیری مثل بحران حد دقیق ندارد و بحران را بر هر وضعی که روال غیرعادی و خارج از قاعده دارد می توان اطلاق کرد.

*برخی معتقدند افلاطون در پاسخ به بحران دموکراسی آتن، رساله جمهور خود را نوشت. در مورد هابز نیز می‌گویند که رساله لویاتانش پاسخی به بحران فراگیر بریتانیا ناشی از جنگ داخلی بود. در مورد رساله شهریار ماکیاوللی نیز همین نظر وجود دارد که معطوف به بحران دولت‌شهرهای ایتالیا است. چرا بحران همه‌جانبه‌ای که ایران را درنوردیده و درمی‌نوردد پایه و مایه نگارش رسائل اساسی نمی‌شود؟

در این پرسش مهم بیشتر باید تأمل کرد. آنچه اکنون بنظر من می رسد اینست که افلاطون و ماکیاول و هابز در برابر بحران عکس العمل نکردند بلکه بحران زمان خود را که بحران پیشرفت بود شناختند و به منزل ها و مراحل آن فکر کردند. تفاوت افلاطون با ماکیاول و هابز این بود که افلاطون در هم‌سخنی با سقراط می دید که طوفان بزرگی در راه است و در آپولوژی از این طوفان خبر داد. او بحران آتن و مدینه  های یونانی را صرفاً به دموکراسی نسبت نمی داد بلکه بنای مدینه-های یونانی را در خطر می دید و دیدیم طولی نکشید که پس از او تاریخ این مدینه ها هم به پایان رسید. طرح حکومت فیلسوفان راه‌حل و رفع بحران نبود بلکه اعلام به بن‌بست رسیدن سیاست مدنی و پایان آن بود. سعی ارسطو هم برای حفظ مدینه از طریق رجوع به خرد عملی چاره ساز نشد. افلاطون آینده ای برای مدینه های یونانی و از جمله آتن نمی دید و به این جهت طرحی کلی از حکومت عقل در انداخت که دو هزار سال مورد غفلت بود اما در آغاز دوران جدید به آن توجه شد و در تفکر جدید اثر گذاشت. مع هذا بر خلاف آنچه بسیار کسان پنداشته اند درس سیاست افلاطون هرگز بنحو مستقیم در سیاست عملی جهان جدید ره‌آموز نشد. مسلماً بعضی طرح ها و نظرهایش با معانی تازه در آثار نویسندگان جدید تکرار شده  است اما افلاطون آموزگار هیچ سیاست و سیاستمدار در دوران جدید نبوده و اینکه او را بنیانگذار استبداد و معلم فاشیسم خوانده اند از یاوه‌ترین یاوه ها است و دریغا که در زمانه بی خردی این یاوه ها را فلسفه می خوانند. مسلماً کلیت تفکر افلاطون متضمن درس هایی برای متفکران جهان اسلام و قرون وسطی و بخصوص دوره جدید بوده -است. تفاوتی که ماکیاول و هابز با افلاطون داشتند این بود که این دو، سیاست فردای جهان خود را یافته و وصف کرده-اند. آنها هر دو جوهر سیاست و عالم جدید را که قدرت است شناخته اند و به بیان قواعد و قوانین آن پرداخته اند.

اگر افلاطون به پایان تاریخ یونانی تعلق داشت، ماکیاول و هابز در آغاز یک تاریخ بودند و بحران پایان و بحران آغاز با یکدیگر تفاوت ها دارد. بحران پایان اقتضای پیشنهاد طرح های ایدئالی می‌کند اما طرح  جمهوری افلاطون چندان ایدئال بود که حتی خود او متوجه دشواری تحقق و حتی عملی نبودن آنها شد و در آثار بعدی و بخصوص در سیاستمدار و در نوامیس آن را تعدیل کرد. البته این تعدیل ها به بحران ربطی ندارد بلکه به اقتضای تأمل و تفکر فلسفی صورت گرفته است. ما متأسفانه به خرد عملی و تفکر سیاسی علاقه ای نداشته ایم و اینها در فرهنگ ما جایی پیدا نکرده‌اند که لااقل بتوانیم در هنگام ضرورت به آنها رجوع کنیم و در آنها پناه بجوییم. ما جز خدا پناهی نداریم. پس اگر ایران بحرانی هم داشته باشد، باید بحران خاص، غیر از بحران آغاز و بحران پایان باشد. اگر می گوئید بحران مرحله ای است که باید تکلیف بودن یا نبودن در آن معین شود و کار بجایی برسد که اندیشیدن به بودن و نبودن امری ناگزیر شود، من با آن موافقم. ولی اینجا همه چیز برای ما عادی است. ما حتی به بی سامانی و بی‌رویگی و ندانم‌کاری عادت کرده ایم تا آنجا که بعضی روشنفکرمآب‌هایمان می‌پندارند که می‌توان دشمنان عدل و آزادی را که در وهم خود یافته اند، با هتاکی و ناسزاگویی منکوب کرد و آزادی را محقق ساخت. اکنون اگر کارد سختی های معاش و کار و دوری از یکدیگر و ناهمزبانی و تنهایی به استخوان نرسیده بود، اهل نقد و قلم هم قلم از دست می گذاشتند و سکوت اختیار می کردند. درست است که ما گرفتاری داریم اما چون به گرفتاری و راه خروج از آن فکر نمی کنیم قاعدتا نباید کارمان به بحران کشیده باشد. ما با خیال راحت مشغول دوره کردن روز و شب و هنوز خود هستیم و حتی معنی الفاظ بیم و خوف و دل نگرانی و دل واپسی را چندان تعدیل و مانوس کرده ایم که دیگر برایمان چندان آزار دهنده نیستند و حتی کسانی هم که با درد  و پروا هیچ سروکاری ندارند می‌توانند آن را وصف حال خود قرار دهند.

*شما در نوشته‌ها و تاملات خود اشارات معتنابهی به وضع کشور کرده و می‌کنید. در آخرین مصاحبه خود نیز از روزنامه‌نگاران خواسته بودید علیه بی‌فکری و بی‌عملی مطلب بنویسند و بی‌تفاوت نباشند. آیا از دانشگاه و پژوهشگاه امید بریده‌اید که به رسانه‌ها توصیه می‌کنید راهبر این اعتراض باشند؟ چرا متفکران و نویسندگان و دانشگاهیان نسبتی نمی‌توانند با وضعیت فروبسته کنونی برقرار کنند؟

تعبیر کار و وضع فروبسته که در این پرسش آمده  است تعبیر بسیار مناسبی است و بیشتر از بحران با وضع کنونی مطابقت دارد. من هم با توجه به فروبستگی کارهاست که می گویم بیاییم قدری به دردهای خود و کشور بیندیشیم. متأسفانه روزنامه ها کمتر به مطالب غیر سیاسی می پردازند و اگر چیزی هم راجع به فرهنگ و جامعه بگویند غالباً از موضع سیاسی می گویند (قضیه فیلم و تئاتر و نقاشی و موسیقی اگر مطرح می شود از آن جهت است که بیشتر با شغل و حرفه و سرگرمی مناسبت دارد) نه اینکه حرف های سیاسی بی جا و نادرست باشد. مراد اینست که جامعه یکسره سیاست نیست، مثلاً  آموزش و پرورش را با چشم سیاسی نباید دید و مسأله‌اش در ناچیز بودن حقوق معلم خلاصه نمی شود. اصلاً اگر حقوق معلم کم است از آن روست که آموزش و پرورش جایگاهی که باید داشته باشد ندارد. آموزش و پرورش برای ما مسئله نیست چنانکه به مدیریت و بوروکراسی تنبل و پرهزینه و کم‌ثمری (شاید هم بی‌ثمر) که به حکم ضرورت باید آن را داشته باشیم و تحمل کنیم و بطورکلی به امور تاریخی زندگی و خانه و فردای کشور و جامعه و حتی به اخلاق عمومی چندان توجهی نداریم.

گفته‌اید که مگر از دانشگاهیان قطع امید کرده ام که از نویسندگان و روزنامه نگاران درخواست توجه به مسائل فرهنگی و اجتماعی و اخلاقی کرده ام. دانشگاهیان با توسعه آموزش عالی در سال های اخیر دو گروه شده اند گروهی که دانشمندند و گروهی که بیشترشان شغل دانشگاهی دارند. از گروه دوم که توقع نباید داشت اما گروه اول هم بیشتر به علم و تخصص خود مشغولند و کمتر مجال نگاه کردن به بیرون و مسائل جامعه دارند. هوا هم هوای همراهی و همنوایی علم و عمل نیست و معمولاً فکر نمی کنند که چه باید کرد و وقت و جای هر کار کجاست و کارهایمان تا چه حد در وقت و جای خود انجام می شود بلکه بی آنکه به عمل بیندیشند تصمیم می گیرند و اقدام می کنند اما روزنامه‌نویسان که نمی توانند در حبس کار علمی بمانند پس ناگزیر باید به بیرون و زندگی مردم و آنچه در زندگی می گذرد نظر کنند. آنها بیشتر از دیگران از ناتوانی ها و کمبودها و بخصوص ناتوانی ها و امکان ها و ضعف های سازمان ها و متصدیان امور خبر دادند و مهمتر اینکه آنها زبان نقد را می شناسند و وظیفه دشوار بیدارگری را به عهده گرفته اند. کار بیدارگری با سیاسی‌نویسی تمام نمی‌شود. مع هذا دانشمندان و سیاستمداران هم از مسئولیت مبری نباید دانست. ولی بنظر میرسد که دانشگاه روز به روز بیشتر گرفتار مسائل انتزاعی می شود و دیگر چندان پیوندی با سیاست و جامعه و زندگی ندارد. متصدیان امور هم هر روز گرفتار ضرورت ها و اضطرارهای تازه می شوند و فرصت برای کارهای اساسی ندارند.

پس روزنامه‌نگاران که بیشتر از گرفتاری ها و مشکلات باخبرند و مخاطبانی نیز در میان مردم دارند باید این خودآگاهی را در جامعه ایجاد کنند که کشور فقط حرف های سیاسی نیست بلکه نظامی از فرهنگ و دانش و آموزش و مدیریت و قوام و همبستگی اجتماعی و اخلاقی و سامان معاش و زندگی است و البته کشور فردایی هم خواهد داشت که نمی دانیم چیست و چگونه خواهد بود و خدا کند که فردای فقر و حرمان و ملال بیشتر و زمینی خشک‌تر و هوایی آلوده‌تر و دل‌های پراکنده‌تر و خاطره‌های آزرده‌تر نباشد موجودیت کشور بسته به اینهاست. اگر اینها به حال خود واگذار و رها شوند. سیاست دیگر سیاست نیست. به این جهت از روزنامه‌نگاران توقع و استدعا دارم به فرهنگ و آینده کشور توجه بیشتری مبذول دارند. ممنونم از پرسش های مهمی که مطرح کردید و اگر نتوانسته ام پاسخ های روشن و راهگشا بدهم مسائل دشوار است و بضاعت من اندک آنچه بنظرم رسید، نوشتم.

مقدمۀ کتاب آزادی، ‌قانون و سازمان

آزادی چیزی است که اهل سیاست نظری در این اواخرکمتر دربارۀ آن فکر می‌کنند و از آن چندان حرف هم نمی‌زنند. حتی دفاع از لیبرالیسم در پناه مفهوم عدالت صورت می‌گیرد. کمتر فیلسوفی را می‌شناسیم که بعد از سارتر از آزادی گفته باشد. من هم که می‌خواستم فصلی دربارۀ فلسفه و آزادی در زمان معاصر بنویسم و در این دفتر بیاورم، کار را مشکل یافتم و منصرف شدم. شاید مهم‌ترین سخن فلسفه دربارۀ آزادی همان باشد که کانت گفته است. فیلسوف قرن هجدهم آلمان و اروپا آزادی را در عمق جان آدمی یافته و آزادی سیاسی را وجهی از تعیّن آن در زمان و ساختار جامعۀ جدید دانسته و مطلب را به بیانی نه چندان روشن در فلسفۀ عملی خود آورده است؛ اما این ناروشن بودن گناه فیلسوف نیست زیرا در بازگشت به آغاز و رجوع به باطن هرچه به مبدأ نزدیکتر شوی، چشم و گوش و هوش ناتوان‌تر می‌شوند. آغاز را کسی نمی‌تواند وصف کند.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو               ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

در طی دو قرن اخیر آزادی بیشتر به‌عنوان یک امر سیاسی مطرح بوده است و فیلسوفی چون کانت هم در کتاب «نقد قوۀ حکم» و به‌صورتی صریح  در مقالۀ «منورالفکری چیست؟» آن را به صحنۀ سیاست آورده و یا درست بگویم آزادی را در نسبت با فلسفه و سیاست بیان کرده است. او آزادی را آزادی از محجوریت و ارادۀ به‌کار بردن خرد دانسته است. در این بیان دوران قبل از قرن هجدهم دوران محرومیت از اراده و توانایی در کاربرد خرد است. این کاربرد وقتی به زمان و تاریخ تعلق پیدا کند قهرا در روابط میان مردمان و در سیاست و اقدام در ساختن و تغییر دادن و تدبیر کردن کارها ظاهر می‌شود. آزادی به معنی ارادۀ کاربرد خرد یا درست بگوییم جمع اراده و خرد و منحل شدن این در آن، تاریخ دویست‌ساله‌ای را از سر گذرانده و در منزل کهولت، اختیار را به تکنیک سپرده است تا جهان و آدمی را به هر جا که می‌خواهد ببرد. تاریخ دویست‌سالۀ اروپا تاریخی است که در آن خرد در خدمت اراده قرار گرفته است و اکنون هم که راه به پایان می‌رسد اروپا و امریکا هنوز آزمایشی را که از سر گذرانده‌اند به‌کلی فراموش نکرده‌اند و به این جهت است که می‌توانند کم‌وبیش وضعی را که در آن به سر می‌برند نقد کنند. اروپا و امریکا از آن جهت هنوز اندکی فلسفه دارند که به سرگذشت تاریخی خود تا حدودی آگاهند.

مردم مناطق دیگر جهان حکایت آزادی را از غربیان شنیده‌اند؛ آنها تجربۀ آزادی خودبنیاد ندارند بلکه همواره آزادی را چیزی بیرون از وجود خویش و جدا از آن شناخته و پنداشته‌اند که باید از جایی بیاید و آنها از آن بهره‌مند شوند. گویی آزادی چیزی بیرون از وجود آدمی است که باید بیاید و مردم با آن به زندگی آزاد برسند و بتوانند در ادارۀ کشور و تدبیر امور آن دخالت کنند؛ ولی ظهور آزادی در تاریخ به صورتی که می‌پندارند نبوده است و نمی‌تواند باشد زیرا آزادی نه چیزی بیرون از وجود مردمان بلکه پیوسته به جان ایشان و ظاهر در روابطشان است. پس داعیه‌هایی از این قبیل که اگر آزاد بودیم چنین و چنان می‌کردیم جای تأمل دارد. آزادی نه از بیرون بلکه با شکفتن در جان و برقرار شدن نسبتی خاص میان جان‌ها در شرایط خاص تاریخی پدید می‌آید. آزادی از آنِ کسی نیست؛ مردمی که بیشتر از داشتن آزادی حرف می‌زنند نمی‌دانند که آزادی داشتنی نیست، بلکه بودنی و پدیدآمدنی است. مردمان با جهان و چیزها و کارهای جهان دو نسبت دارند یکی نسبت بودن و دیگری نسبت داشتن. نسبتِ با آزادی نسبتِ داشتن نیست نسبتِ بودن است. ما وقتی آزادی داریم که شرایط آزادی در وجود و روابطمان فراهم شده باشد نه اینکه آزادی را از جایی بدست آوریم و آزاد شویم. هرچند که در زمان کنونی آزادی‌خواهی و میل به آزاد شدن امری است که هیچ قوم و ملت و مردمی نمی‌توانند از آن چشم بپوشند.

این نکتۀ مهمی است که مردم مناطق توسعه‌نیافته، تجدد و شئون و آثار آن از علم و آزادی گرفته تا زندگی در فضای مجازی را دوست می‌دارند اما از انتسابش به غرب و اروپا تحاشی می‌کنند؛ یعنی می‌خواهند همۀ اینها از آن خودشان باشد و گاهی می‌پندارند که مطلوب‌ها و ارزش‌های دنیای جدید از ابتدا متعلق به آنان بوده است. ولی اصول و مبانی دنیای جدید و متجدد اموری تازه است که تا قرون شانزدهم و هفدهم میلادی در هیچ‌جا به‌صورتی که در آثار صاحبنظران دورۀ جدید آمده ظاهر نشده است. غرب جدید که نام و ذاتش مدرنیته است لوازمی مانند علم جدید و عقل قانونگذار و عقل داننده و مفسر و اقتصاد و سیاست و تکنولوژی و مدیریت خاص دارد. اینها در صورت جمعی اتحادشان قبل از تجدد در هیچ‌جا نبوده است؛ نه اینکه علم و عقل نبوده باشد، علم و عقل بوده است اما معنی و شأن و کارکردی که علم و عقل جدید دارد چیزی دیگر است. آزادی سیاسی و خرد قانونگذار و اقتصاد و بوروکراسی همه تعلق به دوران جدید تاریخ غربی دارند و همۀ مردم جهان هم آنها را می‌خواهند؛ یعنی همه دوستدار تجددند الا اینکه کسانی می‌خواهند و می‌گویند که تجدد از ما و متعلق به ماست یا باید اینجایی باشد. برخی روشنفکران و درس‌خوانده‌های ما هم تجدد خودشان را می‌خواهند و می‌گویند روشنفکری و علم و اقتصاد و دموکراسی باید از آن ما و منتسب به ما باشد ولی از این گروه اهل فضل و قلم باید پرسید که اگر ما می‌توانیم تجدد را به‌صورتی که مطلوب خود ماست درآوریم آیا بهتر نیست از تجدد چشم بپوشیم و به‌جای آن، نظم زندگی دیگری بیاوریم که شاید دیگران هم آن را بپسندند و از ما پیروی کنند. ما اگر دانایی و توانایی ساختن جهان مطلوب خود را داریم چرا به‌جای قبول مدرنیته و ارزش‌های آن، خود جهان بهتری را طراحی نکنیم. وقتی فکر می‌کنیم که می‌توانیم تجدد را به هر صورتی که بخواهیم درآوریم لابد از عهدۀ طرح جهان دیگر هم برمی‌آییم پس چرا در فکر ساختن صورتی از تجدد هستیم؟ ولی قضیه این است که ما قصۀ ساختن جهان و سودای آن را از سخنگویان جهان جدید و متجدد شنیده‌ایم و تجدد را دوست می‌داریم و چیزی غیر از تجدد نمی‌خواهیم و از سر غیرت می‌گوییم این تجدد نباید منسوب به غرب باشد پس مشکل فقط نام و نسبت است.

یک راه‌حل مسئله هم این است که بگوییم غرب راه بنای مدرنیته را از ما آموخته و به نام خود ثبت کرده است. کاش از اسم غرب و تجدد می‌گذشتیم و به مسمّی رو می‌کردیم؛ در آن صورت شاید آن را بهتر می‌دیدیم. هرکس می‌تواند هر تمنایی داشته باشد. تجدد خودی و خودمانی هم تمنایی است ولی صاحب تمنا چرا به‌جای عمل و اقدام، قیل و قال می‌کند و چرا به‌جای دعوی و اتلاف وقت دست به‌کار ساختن تجدد خودی و خودمانی نمی‌شود یا لااقل طرحی از آنچه می‌خواهد بسازد پیشنهاد نمی‌کند. بیایید از الفاظ و مفاهیم بگذریم و ببینیم مدرنیته با جان ما چه پیوندی دارد و از مدرنیته چه مراد می‌کنیم و چه می‌خواهیم؟ آیا منظورمان مدیریت و بوروکراسی درست، اقتصاد و تولید و مصرف سامان‌یافته، سیاست و قانون معقول، بهداشت و آموزش کارآمد و مناسب و… است؟ اگر حکومت و دولت سعی کنند مدیریت و اقتصاد و سیاست و آموزش و پژوهش و بهداشت و فرهنگ خود را سامان دهند هم منزل‌های توسعه را طی می‌کنند و هم نشان خاص خود و کشور را بر کاری که کرده‌اند می‌زنند؛ یعنی در این صورت توسعه با فرهنگ درمی‌آمیزد چنانکه همۀ کشورهایی که راه توسعه را طی کرده‌اند کارشان رنگ فرهنگشان را دارد اما همۀ آنها در عمل، کار علم و تکنولوژی و اقتصاد و… را پیش برده‌اند یعنی کاری کرده‌اند که اروپا از قرن هجدهم اساس آن را گذاشته و راهی را که نامش مدرنیته است و به تاریخ اروپا، و نه به اروپاییان، تعلق دارد رفته‌اند. کسانی که توسعه می‌خواهند لازم نیست بر سر اصل و نسب آن نزاع کنند. در جایی که توسعه هست دربارۀ کجایی بودنش کمتر نزاع می‌شود و متأسفانه در کشورهایی این نزاع و این قبیل نزاع‌ها رونق دارد که از اقدام و عمل و اصلاح خبری نیست زیرا سودای منسوب کردن همه‌چیز و هرچیز به خود، آزادی را محدود و گاهی سلب می‌کند و دریغا که بسیاری از درس‌خوانده‌ها و روشنفکران هم از این سودا در امان نمانده‌اند.

آخرین جلوۀ این سلسله سودا که اخیرا پیدا شده تجدد ایرانی است. پس از منتفی شدن روشنفکری دینی و فروکش کردن فعالیت‌ها برای دینی کردن علوم اجتماعی اکنون نوای جدیدی به نام مدرنیتۀ ایرانی ساز شده است. چرا می‌خواهند مدرنیته را ایرانی کنند و چگونه از عهدۀ این کار برمی‌آیند؟ مدرنیته با خرد و علم و تکنیک و سیاست و شیوۀ زندگی خاص ملازمت دارد با اینها چه می‌خواهند و می‌توانند بکنند؟ اگر چیز دیگری غیر از اینها در نظر دارند چرا نامش را مدرنیته می‌گذارند و اگر تعریف و موجودیت مدرنیته را می‌پذیرند و با وجود این می‌خواهند ایرانی باشد باید بدانند و بگویند که تجدد چگونه و از چه راه ایرانی می‌شود و با فرهنگ ایران چه تصرفی در علم و تکنولوژی و اقتصاد و مدیریت و بهداشت و… می‌توان کرد و چه چیزی به مدرنیته می‌توان افزود و آن را ایرانی کرد. مدرنیتۀ ما انعکاس روح ماست؛ ما و تاریخ و جهانمان از هم جدا نیستیم. جهان در ما و ما در جهانمان کم‌وبیش جلوه و ظهور داریم. مدرنیتۀ ما همین فهم و نظم و بی‌نظمی در کار و بار و زندگیمان است. مدرنیتۀ ایرانی همین است که از زمان مشروطیت تا کنون محقق شده است؛ اگر این تاریخ، مرضی و مقبول نیست و طرح دیگری از تاریخ در نظر دارند و مدرنیتۀ ایرانی می‌خواهند، برای اینکه لااقل معلوم باشد که منظور از مدرنیتۀ ایرانی چیست خوبست که به اجمال بگویند این مدرنیته چه اوصافی دارد و چگونه ساخته و پرداخته می‌شود. به نظر می‌رسد که این آرزو، آرزویی‌تر از اسلافش باشد. تجدد ایرانی همین علم و دانشگاه و سازمان اداری و بانک و مجلس و قانون و صنعت و کشاورزی است که داریم؛ اگر اینها را نمی‌پسندید و دوست نمی‌دارید به اصلاح آنها فکر کنید و به‌جای اینکه بگویید نوع ایرانی‌اش را می‌خواهید وضع کنونی صنعت و کشاورزی و مدیریت و علم و فرهنگ را نقد کنید و وصفی دقیق از دانشگاه خوب، ادارۀ کارآمد، قانون مناسب سیاست درست و صنعت و کشاورزی سالم و مفید و مناسب با سوابق تاریخی و فرهنگی ایران پیش آورید. اگر در راه تأمین این مطلوب‌ها بکوشید مدرنیتۀ شما ایرانی می‌شود. شما اگر توسعه می‌خواهید به سراغ آن بروید و راهش را بگشایید. وقتی کشور در راه تجدد قدم گذاشت تجددش ایرانی می‌شود. حرف‌هایی از این قبیل که ایران را نمی‌شناسند به یک اعتبار درست است؛ تاریخ و گذشتۀ ما در دو سه قرن اخیر پوشیده شده است و البته برای پیمودن راه توسعه، ایران را هم باید شناخت و به‌خصوص به سخن کسانی گوش کرد که می‌گویند برنامۀ سیاست و توسعۀ ایران باید با توجه به موقع خاص تاریخی و ژئوپولیتیک آن تدوین شود اما صرف اینکه بگویید ایران را نمی‌شناسند به جایی نمی‌رسد و مگر شما ایران را می‌شناسید؟ اگر می‌شناسید بگویید که چیست تا ما هم یاد بگیریم و با کشورمان آشنا شویم. به صرف اینکه بگویید ایران را نمی‌شناسند و با تجدد ایرانی مخالفند مشکلی رفع نمی‌شود.

راستی اگر سازمان و دانشگاه و صنعت و تکنولوژی کنونی خوب نیست چرا راه اصلاح آن را نشان نمی‌دهید و در اصلاح آن نمی‌کوشید و اگر نظرتان این است که صنعت و کشاورزی و دانشگاه ما پس از اینکه کسانی تجدد را به غرب نسبت داده‌اند دچار مشکل‌ها شده است اندکی در سخن خود بیندیشید تا مبادا گرفتار اوهام زمان انحطاط شده باشید. ثانیا توجه بفرمایید که تعبیر غربی‌بودن تجدد به معنی اختصاص داشتن آن به منطقۀ جغرافیایی غرب نیست بلکه اشاره‌ای به منشأ و قوام آن است. تجدد به غرب جغرافیایی تعلق ذاتی ندارد بلکه اروپا با پیدایش تجدد صورت تازه پیدا کرده و موجودیت خاص یافته است. اگر گفته می‌شود تجدد غربی است مراد این است که روح تجدد نه به حکم ضرورت بلکه بر حسب اتفاق در اروپا ظاهر شده و تکلیف فکر و عمل غرب و سپس سراسر روی زمین را معین کرده است. به عبارت دیگر این غربی‌ها نیستند که با رأی و نظر قومی و نژادی تکلیف علم و فرهنگ و زندگی آدمی را معین کرده‌اند بلکه پدید آمدن روح تجدد منشأ دگرگونی در غرب جغرافیایی و سپس در سراسر جهان شده است. اگر کسی از این حرف برداشتش این است که تجدد غربی است و چون غربی‌ها آن را ساخته‌اند باید از آن احتراز کرد مطلب را درست نفهمیده است. ثالثا سیر تاریخ چه در راه پیشرفت باشد چه به‌سوی انحطاط برود با حرف‌ها و بحث‌های این و آن متوقف یا تند و کند نمی‌شود؛ وانگهی این قبیل نگرانی‌ها نگرانی مردم و کشور نیست. بحث دربارۀ شرق و غرب هرچه باشد مانع پیشرفت کشور نمی‌شود. روشنفکران و صاحبنظران بالاترین شأن و مقامی که می‌توانند داشته باشند این است که سخنگوی زمان خود باشند. آنها راه را معین نمی‌کنند بلکه کارشان تا حدودی راه‌یابی و بیشتر اعتراض است و برای اینکه اعتراضشان اساس داشته باشد لازم است که بروند و قدری بیشتر با فرهنگ و تاریخ آشنا شوند. یکی از مشکل‌های کنونی نویسندگان ما اعراض از درک و شناخت مدرنیته است.

وقتی مدرنیته و علم و دموکراسی را با تلقی انتزاعی از آنها و به‌صورتی می‌خواهیم که دیگر مدرنیته و علم و دموکراسی نیست پیداست که به آنها نمی‌رسیم؛ زیرا رسیدنی نیستند. وقتی مقصدی می‌جوییم که نمی‌دانیم چیست و کجاست و از چه راه می‌توان به آن رسید از پیش پیداست که اهل راه و راه پیمودن نیستیم. نقد تجدد مخالفت با آن نیست بلکه شرط و طریق فهم و دریافت آن است. تجدد را نقد نمی‌کنند که ضدتجدد را به‌جای آن بگذارند بلکه با این نقد معنی سیاست جدید و آزادی را درمی‌یابند؛ ضدیت با تجدد سودایی نشدنی است زیرا تجدد ضد ندارد. شما هم اگر تجدد را دوست می‌دارید یا به آن معتقدید بکوشید که موانع راه آن را بشناسید و اگر تعلق ایرانی دارید بروید حجاب شرق‌شناسی و زمان‌زدگی را از روی تاریخ و فرهنگ ایران بردارید با این برداشته‌شدن حجاب شاید تجدد هم به‌نحوی با فرهنگ ایرانی تناسب پیدا کند. ساده با شما حرف بزنم؛ می‌دانید آزادی چیست؟ آنچه در سیاست اروپا به نام آزادی محقق شده است امر پیچیده و دشوار تاریخ است اما آزادی جلوه‌های روشن و آشنا هم دارد؛ مثلا آزادی، رفتار و گفتار از روی صرافت طبع است؛ چرا با یکدیگر با صرافت طبع و صراحت حرف نمی‌زنیم و بحث نمی‌کنیم؟ علم و آزادی و زندگی خوب می‌خواهیم؟ چه تلقی‌ای از علم و آزادی و زندگی خوب داریم و آیا اینها انواع دارند و همه را پیش روی ما گذاشته‌اند که از میان آنها بهترینشان را انتخاب کنیم؟ چرا با خود صفا نمی‌کنیم و نمی‌پذیریم که در باب آینده و تجدد تأمل نکرده‌ایم و دستمان برای رسیدن به علم کارساز و نظم اطمینان‌بخش و زندگی آزاد و با صلح و صفا چندان پر نیست؟

در شرایط وابستگی و تنگدستی طرح تقاضاهای دشوار که معمولا به قصد توجیه ناتوانی صورت می‌گیرد جز اینکه غفلت ما را بیشتر کند سودی ندارد. تقاضای تجدد ایرانی که نمی‌دانیم و نمی‌گویند چیست به این معنی است که تجدد اروپایی در شأن ما نیست و ما تجدد برتری می‌خواهیم؛ شاید هم باطن این تقاضا چیز دیگری باشد و بخواهد ناتوانی در رسیدن به تجدد را بپوشاند. غرب و تجدد و آزادی را در مفاهیم و بدون رجوع به منشأ پیدایششان نمی‌توان درک کرد بلکه این معانی را در وجودشان و با تجربه باید دریافت. اگر تجدد ایرانی می‌خواهید به‌سوی درک تجدد، که یکی بیش نیست، و فهم مبانی آن بروید. تجدد، امریکایی و روسی و چینی و ایرانی ندارد. البته سامسونگ نمایندۀ تجدد کره است اما کسی از تجدد کره‌ای حرفی نمی‌زند. چین و هند و… هم تجدد چینی و هندی ندارند؛ تجدد ایرانی هم معنی ندارد. در اینجا باید مخصوصا به دو سوءتفاهم اشاره کرد. یکی اینکه ظاهرا کسانی شعار تجدد ایرانی را به آقای دکتر سیدجواد طباطبایی منسوب کرده‌اند. اتفاقا آقای طباطبایی صرفنظر از برخی اوقات‌تلخی‌هایش اهل نظر است و در مورد تجدد در ایران سخنانی متین و اندیشیده دارد و هرکس می‌خواهد با تجدد و راه تجدد در ایران آشنا شود خوب است که کتاب‌های «جدال قدیم و جدید» و «تأملی دربارۀ ایران» را بخواند. دکتر طباطبایی تصریح می‌کند که: «خواننده‌ای که اطلاعی از اندیشۀ سیاسی و تاریخ جهانی نداشته باشد و نوشته‌های ایرانیان دربارۀ اندیشۀ جنبش مشروطه‌خواهی را بخواند می‌تواند در دام این توهم بیفتد که گویی اندیشۀ مشروطه‌خواهی ‌اندیشه‌های یکسره ایرانی بوده است. افزون بر این خاستگاه بسیاری از سخنان نسنجیده‌ای را که پژوهشگران جنبش مشروطه‌خواهی گفته‌اند باید در این بی‌التفاتی به تاریخ اندیشۀ سیاسی در اروپا جست‌وجو کرد» (طباطبایی، سیدجواد، جدال قدیم و جدید از نوزایش تا انقلاب فرانسه: تاریخ اندیشۀ سیاسی جدید در اروپا، نشر ثالث، چاپ دوم: 1390، ص 9) همچنین طباطبایی شکست جنبش مشروطه‌خواهی ایران را شکستی در قلمرو اندیشه می‌بیند و حتی معتقد است که اگر بتوان تاریخ شکست تجددخواهی در ایران را در پیوند با بحث در مبانی و نقادی سنت و الزامات دورۀ جدید مورد بررسی قرار داد ایضاح منطق شکست ممکن نخواهد بود. (همان، ص 13) طباطبایی از تجدد ایرانی حرفی نمی‌زند بلکه از نیندیشیدن دربارۀ تجدد اروپایی گله می‌کند و می‌خواهد اگر کسانی دربارۀ تجدد ایران می‌نویسند با تأمل و تفکر بنویسند.

سوء تفاهم دیگر در فهم جمله «صدر تاریخ تجدد ما ذیل تاریخ تجدد غرب است» روی داده است. این جمله را چند سال پیش به این صورت نقل کردند که: «صدر تاریخ ما ذیل تاریخ غربی است» و هرچه گفته می‌شد که این جمله بی‌معنی و تمحل محض است می‌گفتند نه جمله به همین صورت گفته شده است که ما می‌گوییم؛ بعد هم که پذیرفتند اشتباه شنیده‌اند تفسیرهای عجیب و غریب کردند و مثلا بی‌توجه به معنای صدر و ذیل تاریخ، گمان کردند که تاریخ ما، تاریخ غربی و محل بسط اندیشه‌های نیچه‌ای شده است؛ ولی فهم معنی سخن مشکل نیست و اگر گوش باز داشته باشیم و فهم‌مان پس از سال‌ها تحصیل هنوز معتاد به سخن‌های مشهور نباشد معنی آن را به‌آسانی درمی‌یابیم. معنی جمله این است که ما در زمانی به تجدد رو کردیم که اروپا به دوران پایانی تجدد رسیده بود. در این گفته هرچه باشد ایران و تاریخ ایران به هیچ وجه ناچیز گرفته نشده است؛ اصلا بحث دربارۀ تاریخ ایران نیست بلکه به حادثۀ رویکرد به تجدد و آنچه واقع شده نظر دارد؛ البته اگر از آن استنباط شود که راه و کار تجدد در ایران دشوار است حرف راه به جایی می‌برد. اگر مقصود از جمله این بود که ما به اروپا ملحق شدیم و تاریخمان تاریخ اروپا شد چرا اعتراض نکردید و نگفتید ما اروپایی نشده‌ایم و در وضع توسعه‌نیافتگی به سر می‌بریم. حتی فرض کنیم که کسی دربارۀ تاریخ ایران حرف نادرستی زده است، شما سخن درست بگویید و راه درست نشان دهید. اگر تجدد می‌خواهید باید مطالعه و تأمل کنید که شرایط متجدد بودن چیست و در تحصیل آن شرایط و فراهم کردنش چه باید کرد.

بیهوده با هم نزاع نکنیم؛ برای قوم و کشوری که در راه تجدد مانده است درست نیست که به سودای «کدام تجدد؟» مشغول باشد. کدام را کسی می‌تواند بپرسد که صورت‌های مختلف تجدد را پیش روی خود در اختیار داشته باشد و دستش در انتخاب باز باشد اما اگر کسانی راه توسعه را می‌شناسند خوب است به‌جای دعوی و داعیه، صورتی از تجدد ایرانی را تصویر کنند و راه رسیدن به آن را نیز نشان دهند. بهانه‌هایی از این قبیل که چند مقاله در نقد تجدد نوشته شده و این نوشته‌ها راه را بسته یا کار را مشکل کرده است سخن اهل نظر و دانش نیست؛ گویی راه تجدد همواره باز بوده و کسانی چند صفحه در نقد تجدد نوشته و همۀ راهیان را از راه برگردانده و سیر تاریخ را متوقف کرده‌اند. این حرف‌ها به خصوص وقتی از دهان استادان و دانشمندان شنیده می‌شود بسیار دردناک است. وقتی دانشمند گمان می‌کند با نوشتن دو یا سه مقاله می‌شود مسیر تاریخ را تغییر داد دانش و خرد از هم دور شده‌اند. کسانی که واقعا درد آینده دارند و اهل دانش‌اند بهترین کاری که می‌توانند بکنند این است که ببینند اکنون کشور در چه وضعی است و امکان‌های آینده‌اش چیست.

گروه دیگری نیز هستند که می‌گویند تجدد بیگانه است و به آن اعتنا نباید کرد. البته اشخاص آزادند که به چیزها اعتنا کنند یا نکنند ولی تاریخ چندان به اعتنای این و آن وقعی نمی‌گذارد. این و آن چه تجدد را بپذیرند، چه نپذیرند تجدد وجود دارد و سراسر جهان کنونی خوب یا بد هرچه هست به درجات در تجدد وارد شده و به آن بستگی پیدا کرده است. تجدد مقدس نیست اما چیزی هم نیست که به‌آسانی از کنارش بتوان گذشت. همۀ جهان در درون تجدد یا در حاشیه آن قرار دارد؛ حتی شاید بتوان گفت دوران تجدد عظیم‌ترین و خطیرترین و پیچیده‌ترین و پرثمرترین دوران زندگی آدمی بوده است. علم کارساز و تکنیک و رفاه نسبی و تعلیم‌وتربیت عمومی و آزادی سیاسی دوران تجدد در هیچ تاریخی سابقه ندارد. تمدن‌ها و تاریخ‌های قدیم محدود بودند و اصرار هم نداشتند که از مرزهای خود بیرون بروند. فلسفه و علم یونانی در زمانی انتشار یافت که تاریخ یونان دیگر زنده نبود اما همان که مانده بود اهمیتی داشت که نمی‌شد از آن صرفنظر کرد؛ گویی فلسفه از آغاز دارای قدرت انتشار بود. فرهنگ جدید غربی و تجدد نیروی عظیم انتشار و بسط داشت و بر اثر همین نیروی انتشار بود که در سراسر روی زمین گسترش یافت. برخلاف تصور شایع تجدد پدید آمده در اروپا را اقوام جهان با فکر و محاسبه و طراحی اختیار نکرده‌اند بلکه جلوه‌هایی از آن را دیده و خود را به آن نیازمند یافته و به آن رو کرده‌اند.

تجدد با تفکر و اراده و رویکرد به قدرت آغاز شده و تمدن‌های دیگر آن را پذیرفته و گاهی نیز در برابرش ایستاده‌اند و این ایستادن و ایستادگی کاری دشوار و گاهی خونین و پر از درد و داغ بوده است. مقابلۀ یک دوران تاریخی قدیم در برابر تجدد که نیروی دوام و پیشرفت را در خود دارد اگر ممکن باشد، موجب جنگی نابرابر می‌شود که شاید در آن هیچ یک از دو طرف نتوانند پیروز شوند ولی این نتیجه برای هر دو یکی نیست. جنگی که در آن هر دو طرف شکست می‌خورند جنگی خطرناک و شاید فاجعه‌بار باشد و برای کاستن از خطرات و زیان‌های آن هرچه می‌توان باید کرد. کوشش‌هایی که تا کنون صورت گرفته بسیار اندک بوده و اثری بر آن مترتب نشده است. شاید این تقدیر وضع توسعه‌نیافتگی باشد. در این وضع، خرد آزاد و آزادی به‌آسانی مجال ظهور و اثرگذاری نمی‌یابد و البته کاربرد خرد به‌صورتی که کانت وصف کرده است در همه‌جا به دشواری میسر می‌شود. از این وضع جز با تذکر به شرایط توسعه‌نیافتگی بیرون نمی‌توان آمد. تذکر به وضع توسعه‌نیافتگی نیز جز با التفات به وضع تاریخی و فرهنگی و امکان‌های خود در نسبت با غرب متجدد و تجدد حاصل نمی‌شود. اگر غربی دانستن تجدد بر کسانی گران می‌آید بیشتر از آن روست که نمی‌دانند بسیاری از چیزهایی که به آن معتقدند و آداب و عاداتی که دارند آوردۀ غرب جدید است؛ اما چون آنها را اصول و قواعد فکر و عمل خودشان می‌دانند اگر کسی آن اقوال و افعال را غربی بداند تعجب می‌کنند که چرا و چگونه چیزهایی که مورد اعتقاد آنهاست و به آنها تعلق دارند به غرب نسبت داده می‌شود.

وقتی چیزی جهانی می‌شود همه آن را از آن خود می‌انگارند. مگر نه اینکه پیشرفت به یک قول مسلّم تبدیل شده و تکامل و اصل تنازع بقا بی چون‌وچرا مورد قبول قرار گرفته و کمتر کسی در قدرت و آزادی سوژۀ انسانی تردید می‌کند. گویی همۀ مردم از ازل آزادی و دموکراسی را دوست می‌داشته‌ و احیانا سری هم به کلبه و حجرۀ سوسیالیسم می‌زده‌ و جهان را هم هرطور که بخواهند و بر اساس اعتقادات خود می‌ساخته‌اند که می‌گویند اینها که غربی نیست، افکار و اعتقادات خودمان است. البته درست می‌گویند؛ این افکار، افکار خودشان است ولی آن را غالبا به‌صورتی ناقص و اجمالی از فرنگ فراگرفته‌اند و برخی از آنها را که در کتاب درسی آموخته‌اند در آن هیچ تأملی نکرده و مقاومتی در برابر آن نداشته‌اند و فکر نمی‌کنند که از دیگران اخذ کرده باشند. حتی شاید بگویند اگر نیاکان ما هم به پیشرفت و تکامل قائل نبوده‌اند ما این اصول را درست یافته‌ایم و روا نمی‌داریم که حکم درست را متعلق به مردم و فرهنگ خاص بدانیم. اینها مسلمات است و مسلمات مال همه است. حقایق و مسلمات که شرقی و غربی ندارد. این حکم در مورد بسیاری از احکام خبری درست است. 6=3*2 غربی و شرقی ندارد اما اصل پیشرفت و رسم آزادی سیاسی از سنخ احکام خبری نیستند بلکه از جملۀ اصول و مسلمات عملی تجددند. مسلمات مردمان به تاریخ و دوران تاریخی تعلق دارد. اصول پیشرفت و آزادی نیز که از مسلمات تجددند با تجدد به همۀ جهان رفته‌اند؛ البته ما می‌توانیم و گاهی ضرورت دارد که آنها را بپذیریم ولی بهتر است که وقتی چیزی را می‌پذیریم اصل و نسب آن را هم بشناسیم و بیندیشیم که نتایج و لوازم پذیرفتن‌هایمان چیست و با شئون دیگر زندگیمان چه نسبتی می‌تواند داشته باشد.

من معتقد نیستم همۀ کشورهایی که در راه توسعه به جایی رسیده‌اند آگاهی عمیق با تاریخ اروپا و تجدد داشته‌اند؛ لازم هم نبوده است که چنین آگاهی‌ای داشته باشند اما لااقل می‌دانسته‌اند که اگر علم می‌آموزند و تکنولوژی می‌خواهند، به ادای رسوم رسمی آموزش و پژوهش و رفع تکلیف اکتفا نکنند. دانشمند می‌تواند علم بیاموزد و به کار پژوهش بی‌غرضانه مشغول باشد اما اگر نیندیشد که حاصل کارش چه می‌شود از اهمیت آن غافل است و چه‌بسا که هیچ سودی از دانش او به کشور نرسد. کشور به مدد دانشمندان باید در اندیشۀ ترتیب و نظمی در کار آموزش و پژوهش باشد که کارسازی علم در آن تضمین شود. آخر مگر نه این است که اعتبار علم نزد همگان به این است که مایۀ پیشرفت و بهبود زندگی و رفع نیازها می‌شود، پس چرا از علم توقع پیشبرد کشور نداشته باشیم و آن را در جایی قرار ندهیم که راهنمای پیشرفت باشد. وقتی تجدد را یک مفهوم انتزاعی تلقی کنند و آن را در علم و عمل و تکنولوژی و سیاست و قانون و مدیریت نبینند در لفظ و مفهوم می‌مانند. در کشورما تجدد و پیشرفت هنوز یک مفهوم انتزاعی است و ده‌ها سال است که با نزاع در باب این مفهوم سرگرم هستیم. از حدود چهل سال پیش که نزاعی در مورد آن در گرفت کسانی گفتند چیزی به نام تجدد وجود ندارد و احیانا خیال می‌کردند بحث از غرب و تجدد را کسانی در ایران علم کرده‌اند که با آزادی و پیشرفت و علم مخالفند؛ بعد که دیدند مهم‌ترین مطلب فلسفۀ اروپا و امریکا مسئلۀ تاریخ و تجدد است اندکی کوتاه آمدند.

حالا گروهی می‌گویند تجدد ما تجدد خاص است. شاید اینطور باشد ولی چرا این تجدد خاص را سرّی نگاه داشته‌اند. اگر تجدد در زبان و زمان، وقوع و تحقق می‌یابد باید پیش چشم باشد و جایی در فهم ما پیدا کند؛ پس بیایند بگویند تجددشان چه اوصافی دارد. تجدد موجود که آن را معمولا تجدد غربی می‌دانند اصول و شئون معین دارد. اصولش پیشرفت و آزادی و قدرت بشر در تسخیر و تصرف موجودات است. شئون آن هم علم و تکنولوژی و قانونگذاری و سیاست و اقتصاد و بوروکراسی است. آیا تجدد خاص هم تابع اصول پیشرفت و قدرت تصرف بشر است؟ اگر چنین باشد علم و تکنولوژی و نظم سیاسی و بوروکراسی هم باید از شئون آن باشد؛ زیرا پیشرفت بدون اینها صورت نمی‌گیرد. ممکن است بگویید در همۀ صورت‌های مختلف تجدد، علم و تکنولوژی به یک اندازه دخیل نیست و مثلا کرۀ شمالی در تجدد خاص خود از علم صرفا در جایی خاص بهره می‌برد و در اقتصاد و تولید و مصرف به علم کاری ندارد. اگر مراد از تجدد خاص چنین چیزهایی باشد، تجدد خیلی بدی است. تجدد خاص هرچه هست باید طرح روشن داشته باشد تا راه رسیدن به مقاصدش را بتوان طی کرد. دوستداران تجدد خاص خوب است از آزادی و قانون و مدیریت و صلاح و فساد هم چیزی بگویند؛ ولی چیزهایی را که باید بگویند و دانستن و گفتن آنها شرط گشایش راه است، نمی‌گویند و بیشتر به گله‌گزاری و شکایت از این و آن مشغولند و گاهی حرف‌هایی می‌زنند که در آن فکر نکرده‌اند و از لوازم آن اطلاع ندارند. اگر دوستداران تجدد خاص وصف امر مطلوب خود را بگویند راهی در نقد و فکر و تحقیق می‌گشایند و شاید به برخی از مشکل‌های سیاست هم پایان بدهند. گرفتاری بزرگی که عارض علم و فرهنگ ما شده این است که بسیاری از اهل فضل و قلم به‌جای نقد، بهانه‌گیری و بدخلقی می‌کنند و به شیوۀ دست‌اندرکاران ناتوان که تقصیر نامرادی‌ها و شکست‌ها را به گردن این و آن می‌اندازند، فکرهایی را که نمی‌پسندند یا در فهمشان نمی‌گنجد مانع راه می‌خوانند و آنها را با خشونت رد می‌کنند. این شباهت میان کسانی که شغل‌های سیاسی را ناسزا و بی‌حق به دست آورده‌اند و اهل فضل که ظاهرا با سیاست موجود هم سروکاری ندارند نشانۀ خوبی نیست.

این‌ها که گفته شد به معنی نادیده گرفتن عظمت ایران نیست. بزرگی ایران معلوم است. کمتر کشوری در جهان تاریخ درخشانی مثل تاریخ ایران دارد اما بحث تجدد ایرانی حرف دیگری است و پرسش کردن از چیستی آن را بر مخالفت با ایران حمل نباید کرد. اگر مراد این است که در اخذ تجدد باید فرهنگ بزرگ ایران را در نظر داشت نزاعی نیست ولی آیا مدعیان خود را آمادۀ این مواجهه کرده‌اند؟ آنها با فرهنگ ایران چه نسبتی دارند و چگونه می‌خواهند آن را راهنمای ساختن ایران آینده کنند؟ آنها نمی‌دانند که فرهنگ پشتوانه تجدد، امر تازه‌ای است که در اروپای پس از رنسانس به وجود آمده است. ادب و علم و حکمت و شعر گذشتگان هرچه عظمت داشته باشد، ادب تجدد و مناسب برای تصرف در موجودات و پیمودن راه توسعه نیست. ما برای رسیدن به توسعه باید با ادب جدید آشنا شویم و مخصوصا بکوشیم که به قطع رابطه میان گذشته و تجددمآبی صدساله پایان دهیم و جایگاه ادب و حکمت و دانش قدیم را در عالم کنونی بازشناسیم؛ اما از ابن‌سینا و سعدی توقع نداشته باشیم که مسائل کنونی ما را حل کنند. اگر به فکر نجات روح ایران هستید خوب است اندکی بیندیشید که در صدسال اخیر چه بر سر تن و روح ایران آمده است. در این صدسال دریا و خاک و هوای ایران آلوده‌تر شده است و فاجعه اینکه کشور دارد خشک می‌شود یا خشک شده است و هیچکس نگران آن نیست. هوا آلوده است، جنگل‌ها و به‌طور کلی محیط‌زیست از تجاوز مصون نمانده است. ما که آب‌های زیرزمینی کشور را بیرون آوردیم و مصرف کردیم یا هدر دادیم و نگران فردای قحطی آب و نان و هوا نیستیم حالا چگونه می‌خواهیم روح و جان ایران را نگاه داریم و محافظت کنیم. این روح با تعارف و سفارش حفظ نمی‌شود. از اهمیت و عظمت فرهنگ ایران می‌گویند؛ مگر کسی منکر این عظمت شده است؟ می‌گویند مردم شنیده‌اند که تجدد و علم و تکنولوژی غربی است و چون نمی‌خواهند غربی شوند از آنها رو گردانده‌اند. چه کسی گفته که تجدد غربی است و چند نفر این سخن را شنیده‌اند و آیا آنها که شنیده‌اند کی و در کجا از علم رو گردانده‌اند؟ ما که از علم روگردان نیستیم. ما مدرسه و دانشگاه پر از دانش‌آموز و دانشجو داریم و در مدرسه و دانشگاه کسی از غربی‌بودن و شرقی‌بودن علم حرفی نمی‌زند. اگر علم در کشور چنانکه باید کارساز نیست، تحقیق کنیم و بکوشیم تا سرّ آن را دریابیم نه اینکه برای راحت کردن خود مقاله‌ای را که شخصی در نشریه‌ای با تیراژ دویست سیصد نسخه نوشته و شاید صد نفر هم آن را نخوانده باشند تعیین‌کنندۀ وضع علم و عمل و کاروبار کشور بدانیم. فرض کنیم که یک مقاله بتواند راه علم کشور را ببندد (و این چه مقاله‌ای باید باشد)؛ وقتی با نوشتن یک یا چند مقاله راه علم و فرهنگ و سیاست کشور باز و هموار یا بسته می‌شود شما چرا مقالاتی نمی‌نویسید که آن موانع را از سر راه بردارد و به‌جای آن نوحه و ناله سر می‌دهید.

تجدد را که فیلسوف جعل نکرده است. تجدد، خیابان و آسفالت و تعلیمات عمومی و بهداشت و تکنولوژی و اداره و مقررات اداری و… است. کاری که فیلسوف می‌کند این است که ربط این چیزها به یکدیگر را معلوم می‌کند؛ زیرا وظیفۀ فیلسوف بازگرداندن کثرت‌ها به وحدت است. مردم هم با خیابان و اداره و اتومبیل و… سروکار دارند نه اینکه به تجدد بیندیشند. تجدد یک مفهوم فلسفی است و بحث دربارۀ آن برعهدۀ اهل فلسفه است. سیاستمداران و دانشمندان به‌خصوص دانشمندان علوم اجتماعی نیز نسبتی با تجدد دارند اما این نسبت با مفهوم و معنی تجدد نیست بلکه با شئون تجدد و چگونگی تحقق آن شئون است. سیاستمدار و دانشمند علوم اجتماعی با بحث تجدد کاری ندارد بلکه می‌خواهد بداند که مثلا کشور چه برنامه‌ای برای اقتصاد و فرهنگ دارد و آموزش‌وپرورش را چگونه باید سازمان و سامان داد که فرزندان کشور برای کار فردا و آینده آماده شوند. دانشمندان به خصوص اهل تعلیم‌وتربیت و جامعه‌شناسان و روان‌شناسان و اقتصاددانان و آشنایان با تاریخ و فرهنگ کشور باید در این کار مشاور دولت و حکومت باشند و شرایط امکان اقدام و عمل را بررسی کنند. اکنون این همکاری به‌صورت جدی صورت نمی‌گیرد. دانشمندان علوم اجتماعی یا به وضع کشور و آنچه در آن می‌گذرد کمتر اعتنا دارند و چندان در پی طرح مسائل کشور و تحقیق در آنها نیستند یا وقتی هم حرفی می‌زنند کسی به آنچه آنها می‌گویند اعتنا نمی‌کند. من که دانشجوی فلسفه‌ام و از سال‌ها پیش می‌خواسته‌ام بدانم در آموزش‌وپرورش و مدیریت و کار و اشتغال و معاش و اخلاق چه مشکل‌هایی وجود دارد به نوشته و تحقیقی که اینها را روشن کرده باشد دست نیافته‌ام. دانشمندان علوم اجتماعی ما در مسائل عمده و اساسی کشور کمتر وارد می‌شوند و گاهی که وارد می‌شوند بیشتر نظر سیاسی دارند و درصدد اثبات و نفی این یا آن سیاستند. این کار عیبی ندارد اما وظیفۀ دانشمند چیز دیگری است.

در هر عصر و نظامی مدل‌ها و اسوه‌های انسانی وجود دارند. «تیپ ایده‌آل» دورۀ قرون وسطی قدیس بود و دورۀ جدید مهندس را مثال آدمیان قرار داده است. در ذیل مثال کلی هم معمولا مثال‌های خاص هر گروه و دسته و فرقه وجود دارد. در میان روشنفکران و علاقه‌مندان به امور سیاسی در جهانِ تحت استیلای استعماری و استبدادی این «تیپ ایده‌آل» شخص مبارز و مجاهد است. (و چرا نباشد؟) مشکل وقتی پیدا می‌شود که تیپ ایده‌آل مجاهد و مبارز اسوۀ همه می‌شود؛ یعنی دانشمند و فیلسوف و هنرمند همه باید به او تشبه و اقتدا کنند و مردمان را به مجاهده بخوانند و این یعنی نشناختن قدر هنر و فلسفه و دانش. البته دانشمند و مخصوصا دانشمند علوم اجتماعی نمی‌تواند به سیاست بی‌اعتنا باشد زیرا در زمان ما چیزی نیست که سیاسی نباشد ولی به سیاست و اثر آن توجه داشتن و حتی نظر سیاسی داشتن با همه‌چیز را تابع سیاست دانستن نباید اشتباه شود و دانشمند علوم اجتماعی مخصوصا باید به این امر متذکر باشد. ماکس وبر همواره موضع سیاسی داشت اما در آثارش این موضع را منعکس نمی‌کرد. در زمان ما در جایی که علوم انسانی و اجتماعی کم‌اعتبار و بی‌رونق باشد، حکومت و دولت در مسائل پیچیده از نظرهای عالمانه محروم می‌مانند. شاید هم در چنین شرایطی پرسش و مسئله‌ای نداشته باشند. این نکته را نیز باید در نظر آورد که اکنون همۀ مردم جهان مطابق با طرحی که تکنولوژی دیجیتال درانداخته و تدارک دیده است مسافران فضای مجازی‌اند و در آنجا نیاز به آزادی ندارند؛ در جایی که راهی برای رفتن و مقصدی برای رسیدن وجود ندارد و مردمان کمتر می‌دانند که برای فردایشان چه باید بکنند، چگونه به‌سوی آزادی بروند و آزادی را برای چه بخواهند. آزادی، آزادی در ادای فعل است؛ کسی که کاری ندارد بکند یا نمی‌داند که چه می‌کند و به کارهای معین و مرسوم و معمول اشتغال دارد کار خود را بی‌اختیار و بر وفق عادت انجام می‌دهد. بهانه‌های شبه‌علمی هم صرفا به کار توجیه بی‌عملی و بیهوده‌کاری می‌آید.

یک شأن مهم و بزرگ تجدد، علم است. علم را همه می‌توانند بیاموزند. در جهان متجدد آموزش علم یک ضرورت است و در مدرسه همه باید به قدر ضرورت علم بیاموزند. دانشگاه و دانشمند هم در همه جای جهان هست ولی وجود علم به تنهایی کفایت نمی‌کند؛ زیرا علم کارساز در تجدد، با شئون دیگر پیوسته است. اگر علم کشورهای توسعه‌نیافته کارسازی نمی‌کند از آن روست که جایی در موجودیت و جامعیت جامعه ندارد. در تجدد، علم و تکنولوژی و قانون به هم بسته‌اند. اینها در مسیر تاریخی تجدد نیز چنانکه کم‌وبیش در تاریخ اروپای غربی دیده‌ایم همراه و هماهنگ سیر کرده‌اند اما انتشار تجدد در جهان همیشه به‌صورت یکپارچه نبوده و بسیاری از کشورها آن را قطعه‌قطعه اخذ و اقتباس کرده‌اند. از میان شئون تجدد، علم در قیاس با شئون دیگر آسان‌تر از اصل و پیکر جهان خود جدا شده و به همه‌جای جهان رفته است. زیرا علم آموختنی است و آموختنش آسان‌تر از فراگرفتن فرهنگ است و مگر نه اینکه یک دانشگاه اروپایی یا امریکایی ممکن است در هر جای جهان و در هر کشور شعبه‌ای دایر کند؛ ولی آیا هنر و نظام سیاسی و معتقدات دینی و حتی تکنولوژی را هم به‌آسانی از یک کشور به کشور دیگر می‌توان انتقال داد؟ علم به معنی جدیدش با فاهمه سروکار دارد و فاهمه قلمرو تصور و تصدیق است (و شاید صورتی باشد از خرد جدید که در آن عمل خاص اصالت می‌یابد) بی‌اینکه هیچ تعلقی به تکلیف و آزادی و اختیار عمل داشته باشد. این علم به چیزهایی تعلق می‌گیرد که مادۀ حسی داشته باشد و به این جهت همه می‌توانند در حد استعدادی که دارند آن را یاد بگیرند. فاهمه بیشتر با یادگرفتن ارتباط دارد. علم چون یادگرفتنی است و مردمان از حیث فاهمه اختلاف اساسی ندارند می‌تواند به هر جا برود و در هر جا تعلیم شود اما سیاست و فرهنگ به‌آسانی قابل انتقال نیست. در انتقال علوم یونانی به ایران و جهان اسلام هم یادگرفتنی‌ها زودتر و بیشتر ترجمه شد و انتقال یافت؛ راه فلسفه قدری دشوار بود اما اخلاق یونانی چنانکه باید در جهان اسلامی جایی برای خود نیافت و به هنر یونانی اصلا اعتنا نشد.

در تاریخ تجدد، هم می‌توان علم را که آموختنی است آموخت و هم می‌توان دانشگاه را که جایگاه آموزش است دایر کرد اما تا شئون دیگر از علم آموزشی پشتیبانی نکند علم به مرحلۀ پژوهش کارساز نمی‌رسد؛ گویی میان علم و آزادی و فرهنگ نسبتی پنهان وجود دارد. این نسبت پنهان را در اراده به تغییر و تصرف می‌توان پیدا کرد. علم جهان را تغییر می‌دهد یعنی کارگزار اراده است؛ آزادی سیاسی را هم جلوه و ظهور و کارکرد اراده می‌توان دانست؛ البته قلمرو اراده از محدودۀ مورد تصرف علم که گاهی از آن به طبیعت تعبیر می‌شود بسیار وسیع‌تر است. در واقع میان طبیعت و جامعه و تاریخ جدایی قطعی نمی‌توان قائل شد. تغییری که با علم و تکنولوژی در جهان پدید آمده در حقیقت تغییر در زندگی مردمان بوده است. علم اجتماعی نیز از ابتدای پدید آمدنش تا اواخر قرن بیستم به تحول و تغییر در جامعۀ انسانی نظر داشته است. هر علمی جهان خاص خود را دارد و در آن با شئون دیگر پیوسته است. در این تحول آزادی جایی ممتاز در سیاست داشت اما در دهه‌های اخیر تکنولوژی، قدرت سیاست را محدود کرده و با تحویل آزادی به آزادی مصرف و تقسیم آن میان آدمیان سراسر جهان بر همه‌چیز حکومت می‌کند. آزادی دوران غلبۀ تکنیک دیگر آزادی سیاسی نیست. آزادی سیاسی‌ای که در نظام تجدد جایی یافته بود با بحران تجدد دچار بحران شد. جامعه‌های توسعه‌نیافته معمولا از این آزادی درکی مفهومی دارند و کمتر آن را در سیاست آزموده‌اند و در صورتی می‌توانند تا حدودی به آن دست یابند که مراحلی از توسعه را بگذرانند. آزادی برای این کشورها جز با طی طریق توسعۀ جامع حاصل نمی‌شود. بیان اوصاف تجدد و نظام و شئون آن از آن جهت لازم بود که آزادی سیاسی را از تجدد جدا نمی‌توان کرد. متأسفانه فهم این قضیه در کشور ما دشوار شده است زیرا عادت فکری این است که چیزها را از هم جدا و بی‌ارتباط بینگارند و طبیعی است که آزادی را هم یک مفهوم انتزاعی و شئ قابل خریداری بدانند. در این وضع فکری نسبت میان علم و آزادی را به دشواری می‌توان دریافت. از ابتدا هم آنها را از هم جدا دیده و جدا از هم شناخته‌اند و در نتیجه این هر دو را به‌عنوان دو مفهوم که میانشان ارتباطی نیست در نظر می‌گیرند و حال آنکه علم و آزادی هر دو جزوی یا شأنی از جامعه جدیدند.

مشکلی که در شرایط کنونی جهان سربار مشکلات شده و شاید موجب تشدید گرفتاری‌ها شود، آشفتگی و پریشانی بی‌سابقه در وضع جهان توسعه‌نیافته است. یکی از خفیف‌ترین یا پوشیده‌ترین پریشانی‌ها پریشانی در علم و دانشگاه است. کشورهای توسعه‌نیافته چون علم را از بیرون می‌گیرند عجیب نیست که میان علم اقتباسی و نظم زندگی آنها ارتباطی وجود نداشته باشد. علم جهان توسعه‌نیافته به اشخاص تعلق دارد نه به جامعه. در این دفتر در بحث از نسبت علم با افراد و اشخاص، علم آموختنی از علم تحقیقی جدا شده است. علم آموختنی را اشخاص با خود حمل می‌کنند بی‌آنکه با جانشان و با نظام علم در جایی پیوند داشته باشد؛ اما علم باید نظامی داشته باشد و با وجود دانشمند درآمیزد. این حکم در مورد جامعه هم صدق می‌کند. جامعه‌های توسعه‌نیافته علم را فرامی‌گیرند اما آن را روی طاقچۀ خانه‌شان می‌گذارند و بیشتر به‌عنوان زینت و مایۀ فخر و شرف به آن نگاه می‌کنند اما علم تا در نظام جامعه جایی پیدا نکند و در روابط و مناسبات وارد نشود علم کارساز و دگرگون‌کنندۀ نظم زندگی نمی‌شود. تحقیقات مهمی که در مورد نسبت علم به‌طور کلی و مخصوصا علوم اجتماعی با جامعه و تاریخ شده است همه در جهان توسعه‌یافته و اغلب در اروپای غربی و امریکای شمالی و با نظر به جامعۀ توسعه‌یافته صورت گرفته است. توجه به این تحقیقات برای درک مسائل و تاریخ جدید ضرورت دارد اما پژوهندگان اروپایی و امریکایی به وضع جهان توسعه‌نیافته اعتنایی ندارند و به مسائل آن حتی به‌ندرت اشاره می‌کنند.

در اروپای غربی تاریخ علوم اجتماعی و آزادی تا حدودی در نسبت با هم پیش رفته است. همزمان با ظهور افکار و آرای هابز و لاک و روسو و مونتسکیو و کانت، آزادی سیاسی هم پدید آمد و با تأسیس علوم اجتماعی در قرون هجدهم و نوزدهم، این علوم طراح و ره‌آموز تعدیل‌ها و تغییرهای اجتماعی شدند؛ اما در این اواخر علوم اجتماعی وضعی کم‌وبیش بحرانی پیدا کرده و دانشمندان این علوم در اینکه علوم اجتماعی چه باید بکند اختلاف‌ها دارند. وقتی جامعه علمی شده است، علم اجتماعی نیز باید به خود بنگرد و ببیند که چه می‌تواند بکند. علمی‌شدن جامعۀ کنونی به یک اعتبار با تبدیل علم به اطلاعات مناسبت دارد. وقتی علم به اطلاعات مبدل شود جامعه هم اطلاعاتی می‌شود. در این جامعه دیگر دست سیاست در کارها چندان باز نیست و تغییرات اجتماعی کمتر آگاهانه صورت می‌گیرد. بحران علوم اجتماعی هم از همین جا نشأت می‌گیرد. البته این حرف‌ها بیشتر مربوط به جهان توسعه‌یافته است اما جهان توسعه‌نیافته نه هابر و کانت و آدام اسمیت و مارکس و دورکیم و وبر داشته و نه سرمایه‌داری و لیبرال دموکراسی را آزمایش کرده است. این جهان علم را از اروپا و امریکا آموخته و قبل از اینکه آن علم‌ها با زندگی‌اش درآمیزد، همراه با جهان توسعه‌یافته به دوران جانشین‌شدن اطلاعات به‌جای علم وارد شده و در فضای مجازی با آزادی‌ای که تکنیک به او بخشیده اطلاعات را مصرف می‌کند؛ بی‌آنکه از قدرت تولید آن برخوردار باشد. اگر حقیقتا تناسبی میان علوم انسانی و اجتماعی و نظام سیاست جدید وجود دارد تکلیف جهان توسعه‌نیافته که فرصتی برای طی مراحل تاریخ تجدد نداشته است و ندارد چه می‌شود؟ این جهان مشغول مصرف اطلاعات است اما اطلاعاتی را مصرف می‌کند که تولید و نظارت بر مصرف آن در اختیار قدرت تکنولوژی است. جهان توسعه‌نیافته اطلاعات را مصرف می‌کند و اگر اندک نیرو و توانی دارد آن را در راه ستیزه‌گری و خصوصا ستیز با خود و نزدیکان صرف می‌کند. با چنین تلقی و روحیه‌ای هم توسعه‌نیافتگی دوام پیدا می‌کند و هم علم، علم آموزشی و تزئینی می‌ماند.

تاریخ اروپا در آسیا و افریقا تکرار نمی‌شود ولی اگر کسانی دل به لیبرال دموکراسی بسته‌اند باید بدانند که چه تناظری میان آن و نظم اجتماعی وجود دارد و تا احساس مسئولیتی که دانشمند و سیاستمدار هر دو در آن شریکند به وجود نیاید از آزادی سیاسی هم اثری پیدا نمی‌شود. اکنون لیبرال دموکراسی متعلق به قرن نوزدهم و بیستم در اروپا و امریکا جای خود را به نئولیبرالیسم داده است و تنها روگرفت‌هایی از آن در برخی کشورها وجود دارد و گروه‌هایی از مردم آسیا و آفریقا هم آرزو دارند که به آن دست یابند. آیندۀ جهان توسعه‌نیافته در بهترین صورت می‌تواند روگرفت و شبیه‌سازی گذشتۀ امریکای شمالی و اروپای غربی باشد. البته این شبیه‌سازی بسیار دشوار است اما امکان آن هنوز هست. اگر برنامۀ توسعه و همت اجرای آن باشد شاید صورتی از توسعۀ جامع نیز حاصل شود و این موکول به درک شرایط علم و عمل و پدید آمدن عزم و همت اجرای برنامۀ توسعه است. با این ادراک است که نحوی آزادی هم پدید می‌آید. آزادی و علم جدید در تعلقی که به جامعه دارند میانشان علاقۀ وجودی هم هست. نشانه‌های این علاقه را در تاریخ آزادی و در تاریخ علم جدید می‌توان یافت.

متأسفانه در کشور ما فلسفۀ سیاست و فلسفۀ علم و تاریخ علم اثر و نفوذی که باید در درک مسائل زمان داشته باشند ندارند و مخصوصا به فلسفۀ علوم اجتماعی بسیار کم اعتنا شده است. فلسفه علم در کشور ما محدود به گزارش خلاصۀ آرای دو سه صاحبنظر آن هم از حوزۀ تحلیلی است که صورت مسلّم اعتقادی پیدا کرده و بحث و نظر در این باب را غیرضروری و بی‌رونق کرده است. این فلسفه‌ها هرچند در جای خود اهمیت دارند عیب کوچکشان در این مورد خاص این است که پژوهندگان، علم را یک امر انتزاعی می‌انگارند و فارغ از منشأ و آثار و نتایجش و ارتباطی که با زمان دارد به تحقیق در ماهیت قضایای علم و اعتبار آنها اکتفا می‌کنند. این تحقیق بی‌اهمیت نیست، به شرط اینکه مایۀ غفلت از مقام علم در جهان و شرایط پدید آمدن و کارکرد و آینده‌اش نشود. مشکل کار من این بوده است که شئون جامعه و زندگی را به‌هم‌پیوسته یافته و آزادی و علم را نیز شأنی از تاریخ جدید دانسته‌ام. پیداست که هر یک از اینها در جهان توسعه‌نیافته نیز در نظرم صورت خاص پیدا می‌کند. البته علم، هر جا باشد همان علم جهانی است با این تفاوت که دیگر کارساز کار جهان نیست و به کار توسعه نمی‌آید؛ اما کار آزادی از کار علم دشوارتر است.

شاید برای خوانندگان این پرسش پیش آید که چگونه کسی که تاریخ تجدد را پایان‌یافته یا به هر حال پایان‌یافتنی می‌داند امیدوار است که این تاریخ در کشورهای توسعه‌نیافته ادامه یابد و چه چیز توانسته است پشتوانۀ این امید باشد. دقیق‌تر بگویم اگر تاریخ تجدد آنچه را که در قوه داشته به فعلیت رسانده است چگونه در جایی که قوه‌ای نیست تمنای تحقق و امید به فعلیت می‌توان داشت؟ این پرسش دشواری است و اگر به آن بیندیشیم شاید توجیه این قضیه را نیز بیابیم که چرا فیلسوفان اروپایی به مسئلۀ جهان توسعه‌نیافته نپرداخته‌اند و نمی‌پردازند. وقتی از هابرماس که مدرنیته را ناتمام می‌داند و به آینده‌اش امیدوار است پرسیدم چرا در تفکر اروپا به جهان توسعه‌نیافته التفات نمی‌شود چیزی نگفت و چه می‌توانست بگوید. وقتی یک ایرانی که قاعدتا کشورش و مردم و آداب و اعتقاداتش را دوست می‌دارد نمی‌داند دربارۀ آینده کشورش چه بگوید، از صاحبنظر اروپایی که شاید مردم آسیا را چندان هم مستعد آزادی و پیشرفت نمی‌داند چه توقع می‌توان داشت. برای اینکه سوءتفاهم تازه‌ای بر سوءتفاهم‌ها افزوده نشود توضیح می‌دهم و تکرار می‌کنم که اینجا بحث از آسیا و اروپا و این قوم و آن نژاد نیست؛ تجددی که در اروپا آغاز شد نسبتی ذاتی با جغرافیای اروپا و زندگی بیولوژیک مردم آنجا نداشت اما چون در اروپا آغاز شد صفت اروپایی پیدا کرد. البته حادثۀ رنسانس اروپایی شاید از جهات تاریخی در آسیا و آفریقا نمی‌توانست روی دهد اما روی دادنش در اروپا نیز ضروری نبود و مخصوصا ضرورت نداشت به‌صورتی که روی داد اتفاق بیفتد و شاید می‌توانست صورت دیگری پیدا کند. تاریخ پانصدسالۀ اخیر جهان حاکی از آن است که هرچه در هر جای جهان در این مدت روی داده نسبتی با غرب دارد و حوادث مهمش همه در حدود تاریخ غربی یا لااقل در نسبت با غرب روی داده است. در چنین وضعی پرسش این نیست که آفریقا و آسیا و امریکای لاتین چه راهی در پیش دارند و به کجا می‌روند. آنها علم و تکنولوژی و رفاه و مصرف می‌خواهند پس مسئله این است که چگونه به آنچه غرب و تجدد غربی به دست آورده است برسند.

ارزش‌های جهان کنونی در سراسر روی زمین همان ارزش‌های از اعتبار افتادۀ تاریخ تجدد است. اگر مردمان و اقوامی این را ندانند و راه جهان جدید را راه خرد و آزادی تلقی کنند با آنها نزاع نباید کرد اما تذکر باید داد که فهم خطابی و تبلیغاتی از تجدد پیمودن راه آن را مشکل‌تر می‌کند. آن کس که می‌داند آزادی سیاسی به تجدد تعلق دارد شاید به جست‌وجوی شرایط و لوازم آن در تاریخ بپردازد اما اگر آزادی را آسان‌یاب و امر مطلق و متعلق به همه در همۀ زمان‌ها و قابل حصول در همه‌جا بداند نه فقط اخلاق و سیاست و تاریخ را در هم می‌آمیزد بلکه از آزادی و فهم کار جهان دور می‌ماند و به خیالی از آن قانع می‌شود و بدتر اینکه شاید لفظ آزادی را دوست بدارد و با خوی استبداد و خشونت دیگران را به مخالفت با آزادی متهم کند. در این شرایط چه می‌توان و باید کرد اگر راه تجدد به پایان رسیده و بال و پر سفر و حتی بال نظر بسته است به کجا و به کدام مقصد می‌توان رسید؟ توسعه از آن جهت هنوز می‌تواند مقصدی پیش روی جهان توسعه‌نیافته باشد که اهل آن راه تجدد را ادامه نمی‌دهند بلکه از حاشیۀ آن راه که قرنی در آن مانده‌اند بیرون می‌آیند و راهی شبیه راه طی شدۀ تجدد پیش می‌گیرند. البته شرایط رسیدن به مقصد توسعه در همه‌جا به یک اندازه فراهم نیست و حتی تذکر به این نکته که توسعه برای بسیاری از کشورها و مناطق کنونی جهان یک ضرورت است به‌آسانی حاصل نمی‌شود. مع‌هذا باید گفت و تکرار کرد که تدوین و اجرای برنامۀ توسعه، کشور توسعه‌نیافته را از وضعی که در آن به سر می‌برد می‌رهاند و شاید از رفتن در راه‌های خطرناک تباهی باز ‌دارد و خطر استقبال از اختلاف و آشوب و جنگ را کاهش دهد و از اصرار در حماقت و اتلاف منابع مادی و معنوی و انسانی کشور و ایجاد زمینه‌های فساد و سقوط اخلاقی تا حدودی جلوگیری ‌کند. اگر طرح توسعه چنین کارکرد مهمی داشته باشد می‌توان آن را آزادی‌بخش نیز دانست. برای کشورهایی که در کام تباهی قرار دارند هر دستی که آنها را از این دام بلا بیرون آورد آزادی‌بخش است.

دموکراسی در جهان جدید را با دو اعتبار مثبت و منفی می‌توان در نظر آورد. وقتی با نظر مثبت به آن نگاه کنیم باید ببینیم و بنگریم که از کجا و چگونه آمده و در کجا استقرار یافته یا خانه گزیده و شرایط وجودش چه بوده و بودنش چه آثار و نتایجی داشته و بالاخره در قیاس با دیگر روش‌های حکومت (اگر آن را روش حکومت بدانیم) چه حسن‌ها و عیب‌ها در آن می‌توان یافت و این کاری است که مجال آن اینجا و در این دفتر چندان وسیع نبوده است. اکنون امر محرز این است که سیاست‌هایی تحت عنوان دموکراسی، لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی و نئولیبرال وجود دارد. دموکراسی از زمان پدید آمدنش مورد بحث و چون‌وچرا و نقادی بوده و گاهی صاحبنظران بنیانگذار آن نیز از عیب‌هایش گفته‌اند و پاسخ کوتاه‌کنندۀ بحث هم این بوده است که دموکراسی اگر هزار عیب داشته باشد شیوۀ حکومتی بهتر از آن وجود ندارد. این قول جدلی از آن جهت اهمیت دارد که مخاطب نمی‌داند و نمی‌تواند بگوید که به‌جای رسوم و شیوه‌های معمول حکومت در کشورهای لیبرال دموکرات یا سوسیال دموکرات چه رسم و شیوۀ بهتری می‌توان قرار داد. در مدینه‌های یونانی تحول حکومت مثلا از دموکراسی به الیگارشی می‌توانست روی دهد؛ در زمان ما هم فاشیسم و نازیسم از طریق پارلمان به حکومت رسیده‌اند اما حکومتشان دوام نداشته و با جنگ پایان یافته است. اصلا رفتن دموکراسی و آمدن استبداد به‌جای آن یک مسئلۀ نظری نیست و اهل نظر هم در چنین بحث‌هایی وارد نشده‌اند. اما آزادی و وجود و چیستی آن در دموکراسی‌ها و اینکه آزادی از آن کیست مسئله‌ای مهم است.

دموکراسی و آزادی‌های دموکراتیک را از وجهۀ منفی نیز می‌توان دید و این وجه کمتر به مبانی نظری بازمی‌گردد و آثار و نتایجی متفاوت با نظر مثبت و ایجابی دارد. مراد از نگاه منفی این است که دموکراسی و حکومت قانون را پادزهر و نافی استبداد و قهر بدانند و در جایی که قهر و استبداد حاکم است از حقوق مردم و مصالح کشور دفاع کنند. من زمانی گمان می‌کردم که هر بحثی در باب ماهیت دموکراسی داشته باشیم هیچکس با این حیث دموکراسی که مخالف استبداد و بیداد علنی است مخالفت نمی‌کند اما در تاریخ معاصر معلوم شد که در زندگی آدمی هرچیزی می‌تواند پیش آید و این ناشناخته‌ترین موجود در راه خود به‌خصوص اگر راه بی‌خردی باشد حد و مرز نمی‌شناسد. آدمی تاکنون از خردمندی‌ها و بی‌خردی‌های بسیار نصیب داشته است اما نباید گمان کرد که بخردانه‌ترین و احمقانه‌ترین سخن‌ها و کارها در گذشته گفته شده و صورت گرفته است بلکه همیشه و همواره خردمندی‌ها و بی‌خردی‌های بزرگتر در راه است. اکنون در زمان ما در همه‌جا به‌خصوص در آسیا و آفریقا کسانی از استبداد در برابر آزادی و قانون دفاع می‌کنند و بی‌خبر از نادانی و ناتوانی حکومت مستبدی که دارند با آزادی مخالفت می‌کنند. در چنین وضع و موقعی اگر کسی بگوید به کشور و مردم ستم نباید کرد و از حکومت قانون و رعایت حقوق مردم گفت با او دربارۀ ماهیت دموکراسی بحث نباید کرد زیرا ورود در این بحث شاید همنوایی با استبداد و جور و آزار مردم و ویرانی کشور باشد. دموکراسی هر مشکلی داشته باشد در قیاس با حکومت جهل و استبداد و ستم و تعصب و کین‌توزی نعمتی بزرگ است.

اگر کسانی چندان از دموکراسی بیزار باشند که حتی آن را در برابر استبداد و ستم و فساد هم نپذیرند بهتر است آنها را نه مخالف دموکراسی بلکه شریک حکومت در ستمگری و قهر و فساد بدانیم. در چنین شرایطی نقد دموکراسی در محافل علمی نیز باید با رعایت احتیاط و با زبان فنی فلسفۀ سیاست صورت گیرد. به این نکته نیز باید توجه داشت که اگر بتوان در عالم انتزاع و نظر، شأن منفی و مثبت آزادی را از هم جدا دانست در عمل این دو به هم پیوسته‌اند. مردمی که می‌خواهند از ستم حکومت مستبد و ستمکار آزاد شوند باید طرحی برای بنای حکومت جانشین داشته باشند وگرنه گروه دیگری می‌آیند و ستمگری حکومت پیشین را ادامه می‌دهند یا رسم تازه‌ای در ستمگری پیش می‌آورند. چه نظمی را می‌توان جانشین یک حکومت مستبد و جاهل و فاسد کرد و این جانشین از کجا باید بیاید؟ اگر مردم آن را انتخاب و تعیین و حمایت کنند آیا به حکومتشان نامی جز دموکراسی می‌توان داد؟ جهان ما جهان غریبی است؛ این جهان حتی در مقام آزادی هم ضرورت‌هایش را تحمیل می‌کند.

در این دفتر تاریخ آزادی سیاسی و شرایط ظهور و بسط دموکراسی در صورت‌های لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی و نئولیبرالیسم به اجمال و اشاره ذکر شده و قصد اصلی نویسنده این بوده است که راهی به درک سیاست در جهان توسعه‌نیافته بیابد. در جهان توسعه‌نیافته دربارۀ آزادی هر نظری داشته باشیم نمی‌توانیم از کنار آن بگذریم. شاید برخی از کسانی که به آرای نیچه و هیدگر و آگامبن و… علاقه دارند چندان در فکر آزادی نباشند و بحث در آن را مهم ندانند. آنها باید توجه کنند که فیلسوفان نامبرده در دموکراسی می‌زیستند و دموکراسی را نقد می‌کردند و می‌کنند اما کسی که از دموکراسی دور است باید به وضع خود و امکان‌های کشورش و به نسبتی که با جهان دارد بیندیشد و از این موضع به جهان بنگرد و اگر این تذکر نباشد مسائل جهان فهم نمی‌شود. در این دفتر تأکید بر این است که آزادی سیاسی با نظم قانونی همراه است و با تصرف در جهان از طریق علم و تکنولوژی و احراز قدرت و پدید آمدن برخی بهبودها و سهولت‌ها در زندگی بشر آشکار می‌شود؛ اما این تمام قضیه نیست. آزادی هرچه باشد در سیاست جهان متجدد شأن و مقام اصلی و تعیین کننده دارد. در دنیای توسعه‌نیافته نیز رسیدن به آن آرزوی بسیاری از مردم است و البته در این جهان اگر برنامۀ جامع توسعه طرح و اجرا شود چه‌بسا که وجهی از آزادی هم با دیگر شئون توسعه تحقق یابد. مطالب این دفتر موجز است و وقتی سخن‌های دشوار به اجمال و اشاره ذکر شود احتمال اینکه خواننده مراد نویسنده را درنیابد بیشتر می‌شود و مگر می‌توان در مورد آزادی که جان آدمیان به آن بسته است به روشنی سخن گفت و آن را دریافت و دریافت خود را به دیگران انتقال داد. من فقط خواسته‌ام نشان دهم که آزادی سیاسی گرچه اهمیت بسیار دارد تمام آزادی و اصل آن نیست.

آزادی آغازی دارد که معمولا از آن غافلند. این آغاز، آغاز تاریخ آدمی است؛ یعنی تاریخ آدمی با آزادی آغاز می‌شود اما آزادی آغازین نه آزادی سیاسی بلکه امری پیوسته به جان آدمی و اصل همۀ آزادی‌ها است و حال آنکه آزادی‌های سیاسی و دموکراتیک اختصاص به عصر جدید و جهان متجدد دارد. پیداست که این مطلب باید در الهیات سیاسی مورد بحث قرار گیرد اما اگر خواننده اعتراض کند که پس چرا فصلی را به آزادی و فلسفه اختصاص نداده‌ام به او حق می‌دهم. از همان زمان که به فکر نوشتن این دفتر افتادم در نظر داشتم که فصلی تحت عنوان «آزادی چیست؟» بنویسم اما هر بار که شروع به نوشتن کردم قلم‌ام سرکشی کرد. شاید وجهش این باشد که آزادی مسئلۀ فلسفه نیست بلکه مسائل فلسفه با آزادی مطرح می‌شود. آزادی قرین تفکر و شرط مقدم همه دانایی‌ها و توانایی‌ها است. پس سعی کردم از ظهور فکر آزادی سیاسی در اروپا آغاز کنم و نظری به سیر آن تا این اواخر بیندازم و از اینجا به آغاز یا آغازی که از زمان تجدد بسی دورتر می‌رود بازگردم. مشکل این است که آزادی صرف توانایی خواستن نیست بلکه در اصل و آغاز توانایی نخواستن است و بسیار مشکل است که نظمی در زندگی آدمی در نظر آوریم که در آن نخواستن و توانایی نخواستن اصل باشد. این آزادی که بیشتر به خطرهای آزادی توانستن نظر دارد به آزادی بایستن نزدیک است و در این باره بیشتر باید تأمل کرد. من هم اگر مهلت داشته باشم و در روزهای آخر عمر همین اندک هوش و حواس نیز برایم باقی بماند این مطالعه را رها نمی‌کنم و می‌کوشم که به پرسش آزادی چیست هم پاسخی بدهم. در این دفتر نظر این بوده است که در حد مقدور از اشتباه میان آزادی کلی آدمی و آزادی سیاسی جلوگیری شود. آدمی همیشه آزاد بوده است اما آزادی سیاسی در شرایط تاریخی خاص بر اساس مبادی خاص پدید آمده است و در صورتی می‌توان به آن رسید که درکی اجمالی از آن مبادی حاصل شده باشد. اهل سیاست باید شرایط آزادی را بشناسند و راه فراهم آوردن آنها را در کشور خود بدانند و نشان دهند.

اگر می‌بینید که یکی دو مطلب که بحث حول محور آنها می‌گردد تکرار شده است توجه کنید که اینها در واقع نه تکرار بلکه ترجیع‌بند سخن نویسنده است. چیزی هم ممکن است مایۀ تعجب اهل فلسفه و مخصوصا آشنایان با فلسفۀ سیاست شود و آن این است که کانت را بنیانگذار فلسفۀ سیاست در دورۀ جدید و فیلسوف آزادی دانسته و مشکل کار و راه آزادی را هم در فلسفه او دیده‌ام. اول بگویم که کانت فیلسوف تجدد است و هیچیک از فیلسوفان دورۀ جدید و حتی هگل به اندازۀ او وسواس نظام تجدد نداشته‌اند. هگل کثرت شئون جهان جدید را در وحدت عقل دیده و دربارۀ ماهیت علم و سیاست و آزادی و اخلاق و مقام هر یک در جهان جدید به تفصیل وارد نشده است اما کانت بیشتر کثرت را دیده و برای درک وحدت کوشیده و البته به نتیجه‌ای روشن نرسیده است. او نسبت علم و اخلاق و سیاست و دین را همواره در نظر داشته و فکر می‌کرده است که میان آنها وحدتی وجود دارد که باید آن را بیابد ولی می‌دانیم که سعی او به جایی که بتوان در آن اقامت کرد نرسیده است. این نامرادی را نتیجۀ قصور ادراک کانت نباید دانست زیرا ممکن است شئون تجدد نتوانند به‌آسانی با هم جمع شوند و نسبتشان همیشه نسبت وفاق و صلح نیست بلکه میان آنها تعارض نیز وجود دارد. (اگر آنها اکنون در جهان نئولیبرال به‌نحوی در تحت حاکمیت تکنیک با هم جمع شده‌اند مطلبی است که بحث آن نه از عهدۀ من بر می‌آید و نه در این دفتر می‌گنجد) کانت این تعارض‌ها را می‌دیده و به‌آسانی از آنها نمی‌گذشته و مثل خلف خود به جمع اضداد و رفع تضاد فکر نمی‌کرده است. حتی می‌توان گفت که او با اینکه پیشروی هگل در تاریخی دانستن عقل بوده تلقی‌اش از عقل متفاوت است. عقل کانت به عقل مشترک نزدیک است و عقل هگل به عقل کلی. به این جهت هگل می‌کوشید تعارض‌ها را با سعی عقلی دریابد و رفع کند اما کانت با جداکردن علم از اخلاق و سیاست سعی داشت که آنها را با هم به‌نحوی نزدیک سازد. او معتقد بود که دوران تازه‌ای با خرد منورالفکری در تاریخ آغاز شده است. پیداست که دوران تاریخی عقلی نمی‌تواند وجهی از وحدت نداشته باشد. اما کانت که نظر و عمل را از یکدیگر دور می‌دانسته و علم را قلمرو ضرورت و اخلاق و عمل را فضای آزاد و آزادی می‌دیده چگونه می‌توانسته است قهر ضرورت را با مهر آزادی آشتی دهد.

با توجه به این نکات فکر می‌کنم که کانت تاریخ مدرنیته و عناصر و شئون آن را به آزمایش دریافته و نتایج آزمایش فلسفی خود را صادقانه پذیرفته و خواسته است که به مدد منطق، تعارض‌ها و گسیختگی‌هایش را رفع و رفو کند. او علم را شأنی از شئون مدرنیته می‌دیده و از آزادی هم نمی‌توانسته است دل بکند و شاید دریافته و می‌دانسته است که اینها نمی‌توانند به‌کلی از هم جدا و مستقل باشند و به این جهت سعی در یافتن وجه وحدت آنها کرده است. اینکه این سعی تا چه اندازه موفق بوده است مطلبی است که باید با توجه به تاریخ تجدد و تعارض‌ها و تناقص‌های آن مورد تأمل و تحقیق قرار گیرد. کانت فیلسوف آزادی است، نه از آن جهت که مدافع آزادی بوده و آن را بر خیر مقدم می‌دانسته است بلکه از آن رو که او وجود آدمی و آزادی را از هم جدا نمی‌دانسته است. توضیح و تفصیل این مطلب کار دشواری است که از عهدۀ من در سن و سالی که هستم برنمی‌آید. امیدوارم صاحبنظرانی که در این وجیزه نظر می‌کنند هر نظری دربارۀ مطالب آن دارند توجه فرمایند که راقم سطور در صدد حل مشکل و ارائۀ طریق نبوده بلکه گزارشی کوتاه از سعی ایام پیری خود در راه درک و فهم آزادی فراهم کرده است. این درک و فهم از آزمایش درد جدا نمی‌شود؛ دردی که همواره با فلسفه قرین است و گاهی خیال می‌کنم تحمل رنج‌های سالخوردگی را نیز بر من آسان کرده است.

این دفتر شش فصل به علاوۀ یک مقدمه و چند صفحه‌ای به‌عنوان خاتمه دارد. فصل اول در باب قانون و سازمان است و در آن سعی شده است نشان داده شود که جامعه چگونه نظم قانونی پیدا می‌کند و بوروکراسی با قوانین و مقرراتش در جامعه چه شأنی دارد و قانون چگونه وضع می‌شود و قانونگذاران کیانند و واجد چه شرایطی باید باشند. فصل دوم بحثی دربارۀ قانون و نسبت آن با آزادی است و اینکه این دو از هم جدا نمی‌شوند. در فصل سوم که عنوانش تاریخ آزادی است سعی براین بوده است که در آن خاستگاه آزادی و پدید آمدنش روشن شود. عنوان فصل چهارم آزادی در تاریخ است و در آن بحث می‌شود که شرایط تحقق و وجود آزادی سیاسی چیست و در کدام جامعه‌ها آزادی می‌تواند وجود داشته باشد و تا حدودی دوام یابد. در فصل پنجم نسبت آزادی با خرد مشترک بیان شده است. خرد مشترک اینجا همان چیزی نیست که عقل جزوی نامیده شده است؛ بلکه وجهی از فهمی مشترک و همگانی است که موجب وحدت جامعه و همراهی و هماهنگی مردمان می‌شود و وجودش برای اجرا و رعایت قانون و آزادی لازم است. فصل ششم در باب آزادی و توسعه است. پیوند میان آزادی و توسعه شاید یکی از غامض‌ترین مسائل سیاست زمان باشد. در این فصل آزادی سیاسی شأنی از شئون توسعۀ جامع تلقی شده و با استناد به شواهد تاریخی، بستگی توسعۀ سیاسی به شئون دیگر توسعه مورد تأکید قرار گرفته است. چند صفحه‌ای هم در پایان به‌عنوان خاتمه آمده است که امیدوارم کاری عبث نکرده باشم.

رضا داوری اردکانی، تیرماه 1400، انتشارات پگاه روزگار نو

تردید ندارم که براهنی از نوادر زمان ما بود

هوالغفار
دریغ و تسلیت
درگذشت دکتر رضا براهنی برای اهل ادب و فرهنگ ایران و بخصوص برای من که سالها با او بحثها و گفتگوها و دوستیها داشته ام، یک ضایعه است. این ضایعه را به اهل ادب و فرهنگ ایران و البته به بستگان و فرزندان و همسر گرامیش تسلیت می گویم.
من درباره براهنی هر نظری داشته باشم نمی توانم تردید کنم که او از نوادر زمان ما بود.
در دهه های ۴۰ و ۵۰ شاید کسانی را با نیش قلم خود آزرده باشد اما تا آنجا که من می دانم و در حدی که دکتر براهنی را می شناسم او از سر دشمنی و کین توزی با اشخاص قلم نمی زد و به آنچه می گفت و می نوشت اعتقاد داشت.
براهنی شاعر و ادیب و رمان نویس بود و نقد ادبی در ایران را اگر نگویم بنیان گذاشت تعین و تشخص خاص بخشید.
این را هم می دانم که زندگی در دیار غربت تا چه اندازه برای او دشوار و ناگوار بود.
از خدای بزرگ آمرزگار مسئلت دارم که او را غریق دریای رحمت و مغفرت بیکران خویش فرماید و روحش را شاد کند.
رضا داوری اردکانی
۵ فروردین ۱۴۰۱

آینده نگری و توسعه

همه نشانه ها حکایت از آن دارند که آینده نگری روز به روز دشوارتر می شود. اگر در جایی آینده نگری وجود داشته و برنامه ها طبق پیش بینی اجرا شده و به نتیجه رسیده است باید بپذیریم که در آنجا هنوز نشانی از خرد عملی وجود دارد و به مدد انست که توانسته اند برنامه و نحوه اجرای آن را از جوانب مختلف در نظر آورده و آن را تدوین و اجرا کنند اما وقتی در جایی آینده نگری وجود ندارد باید تحقیق شود که آیا در آنجا نیازی به آن وجود ندارد یا نیاز هست اما نیاز را درک نمی کنند و شرایط و امکانهای عمل را تشخیص نمی دهند و توانایی عمل کردن ندارند. این وضع روحی و عملی بیشتر به کشورهای همچنان توسعه نیافته تعلق دارد. این کشورها برای اینکه از وضعی که دارند خارج شوند محتاج به اراده بیرون آمدن از آن وضعند اما این اراده را از کجا بیاورند و نمی دانیم وقتی از آن اراده محرومند چرا به جای اینکه در فکر اراده به عمل باشند درباره آینده و آینده نگری حرف می زنند. البته اگر می گفتند حرفی نداریم بزنیم و به ضعف و ناتوانی های خود واقف بودند. شاید نشانه آن بود که قدم در راه آینده نگری گذاشته یا در آستانه ورود به آن قرار دارند ولی وقتی از برنامه ریزی و آینده-نگری خبری نیست، سخن گفتن از سنجش و ارزیابی آینده نگری و روشهای آن و برگزاری مراسم برای آن صرفاً می تواند درس تذکر باشد. در حدود شصت سال پیش یکی از دوستانم که با مطبوعات همکاری داشت، گفت به مناسبت چهارده مرداد (روز مشروطیت) چیزی بنویسم. من هم یادداشتی نوشتم و عنوانش را گذاشتم “جشن ولادت طفلی که مرده به دنیا آمد” روزنامه ای در تبریز آن را تحت عنوان «جشن ولادت مردگان» چاپ کرد و توقیف شد. مرادم از این طفل مشروطیت بود (البته اکنون نظرم درباره مشروطیت اندکی تغییر کرده است) در یادداشت مزبور نوشته بودم مشروطیتی که دیگر نیست روز خاص و جشن و مراسم نمی خواهد به جای جشن بیاییم اگر می توانیم مشروطه را احیا کنیم. اکنون هم می گویم آینده نگری یک مطلب بحثی و نظری نیست هیچ علمی را اکنون نظری و بحثی صرف نمی توان دانست اما بعضی علوم آشکارا علم عملند و از عمل جدا نمی شوند و اگر با عمل نباشند وجودشان هم وجهی ندارد. درست است که آینده نگری صورتی از پژوهش است و روشها و قواعد و ضوابط دارد اما این روشها و قواعد و ضوابط مثل قواعد ریاضی و فیزیک نیست که آن را به دانشجویان ریاضی و فیزیک می آموزند. فیزیک و ریاضی را می توان با صرفنظر از کاربردشان آموخت چنانکه در مدرسه و دانشگاه هم آنها را برای به کار بردن نمی آموزند اما آینده نگری بدون کاربرد وهم خالص است و مثل این ماند که نانوا با مفاهیم آرد و آب و خمیر و آتش و تنور، نان بپزد و بخواهد به مردم بفروشد. یکی از مشکلات فرهنگ ما تلقی خوشبینانه-ای است که از آموزش محض داریم و می پنداریم که هرچه در مدرسه بیاموزیم در جان دانش آموز می نشیند و او به آموزشها عمل می کند چنانکه فی المثل اگر درس کنترل جمعیت بدهند یا ندهند جمعیت کم یا زیاد می شود و اگر به دانشجویان درس کارآفرینی بدهند آنها  می روند و کارآفرینی می کنند و تدریس معارف اسلامی در مدارس همه را دیندار و دیندارتر می کند و… درس های مدرسه باید با هم تناسبی داشته باشند و در وقت و جای مناسب و به اندازه تدریس شوند. درس مدرسه وقتی مؤثر است که معلم و دانش آموز به آن اقبال کنند و اقبال هم در صورتی به وجود می آید و دوام می یابد که درس و مدرسه و علم جزئی از زندگی باشد و در کار و زندگی وارد شود و در نظام کلی کشور مورد استفاده قرار گیرد. اگر آینده نگری نیست نه از آن روست که برنامه نویسان قواعد آن را نمی دانند و باید قواعد و روش را یاد بگیرند و اگر یاد بگیرند مشکل رفع می شود . برای اینکه آینده نگری و برنامه ریزی میسر شود اول باید در راه آینده نگری و آینده سازی وارد شد تا نیاز به این آموزش پدید آید. به عبارت دیگر باید به آینده رو کرد و قدم در راه آن گذاشت آنگاه است که به ره آموزی نیاز پیدا می شود. ولی وقتی مجریان و متصدیان طرح ها به اندرزها و تذکرها و پیش بینی های دانشمندان وقعی نمی گذارند آینده نگری چه جایی می تواند داشته باشد. درس آینده نگری عین آینده نگری و عمل ساختن آینده است. وقتی از آینده نگری می گوییم باید بدانیم با آینده چه سر و کار داریم و از آینده چه درمی یابیم همه مشکل در فهم آینده نهفته است. آینده در نظر ما معمولاً روزها و سالهایی است که بعد از اکنون و امروز می آیند. این تصور یا توهم نادرست نیست اما آیا این روزها تهی هستند و ما به دلخواه خود هرچه بخواهیم در آنها می ریزیم به عبارت دیگر آیا فکر می کنیم که امروز چه چیزها نداریم که باید داشته باشیم و آنها را برای ریختن در ظرف توهم فردا فهرست می کنیم تا آنها را بسازیم و بوجود آوریم ولی آینده ظرف نیست آینده اصلاً وجود ندارد و آنچه در فهم ما آینده نام دارد ناشی از صرف استعداد آینده داشتن و تعلق آدمی به زمان است.

آدمی موجودی زمانی است او فردای مرگ را پیش رو دارد و می تواند به پس فردای نجات بیندیشد و به همین جهت همیشه چشم انداز داشته یا در طلب چشم انداز بوده است در جهان قدیم به چشم اندازها با فهم و درک و عقل مشترک و برنامه ریزی نمی رسیدند و گرچه زندگی مردم مسیری به سوی چشم انداز بود در بهترین صورت تنها کاری که مردمان می-توانستند بکنند این بود که خود را مهیای آینده نجات کنند چشم انداز جهانهای قدیم با اصول و مبادی آن جهانها تناسب داشت اما مردمان نه زمان رسیدن به مقصد را می دانستند و نه می توانستند در پدید آمدن و وقوع آن دخالتی داشته باشند. در جهان جدید و از آغاز قرن هجدهم در اروپا چشم اندازی از آینده پدیدار شد که آدمی با کوشش خود می بایست آن را بسازد و این ساختن، مسیر و راه پیشرفت و رسیدن به قدرت آدمی بود این چشم انداز با شأنی که آدمی برای خود قائل شده بود تناسب داشت و ساز و کار رسیدن به آن را نیز خود می بایست فراهم کند. شرط لازم تحقق این امر برخورداری از فهم خاص و اراده به علم و عمل بود و این اراده در وجود بشر از دوران رنسانس پدید آمد. در تاریخ فلسفه ها می خوانیم که تا دوره جدید در فلسفه و ادب اراده مطرح نبود و از این زمان بود که اراده چندان اهمیت یافت که بشر را با اراده تعریف کردند این سخن درست است اما درست تر آنست که گفته شود در دوره جدید بشری پدید آمد که اراده تغییر جهان داشت و نه فقط تکلیف رسیدن به چشم انداز آینده با این اراده معین می شد بلکه چشم انداز، همان تحقق اراده به قدرت بود گویی راه و مقصد یکی شده است.

در جهان قدیم مردم پذیرفته بودند که در پایان زمان به چشم انداز می رسند بی اینکه بدانند زمان کی پایان می یابد. آنها منتظر روز موعود بودند چنانکه معتقدان به بسیاری از ادیان به ظهور منجی آخرالزمان اعتقاد دارند و انتظارش را می کشند. در تاریخ جدید هم چشم انداز در پایان تاریخ قرار داشت با این تفاوت که چشم انداز را آدمی خود دریافته و پیش رو نهاده بود و می پنداشت که با کوشش خود در راه پیشرفت به کمال همه دانی و همه توانی خواهد رسید. واقعه عظیم و عجیبی که طی چهارصد سال در جهان رخ داد. تغییر نگاه مردمان به عالم و آدم و مبداء آنها و دگرگون شدن وضع زندگی و رفتار و گفتار و ورود همه جهان در راه تجدد و پیروی از رسوم آن در عین حفظ بعضی اختلاف های فرهنگی قومی و منطقه ای بود ولی کاروان تجدد به مقصدی که می خواست یا متفکران و اهل نظر به آن فکر می کردند نرسید و افق آینده به تدریج تیره شد تا اینکه در قرن بیستم در نسبت با چشم انداز، دو واقعه ناهمساز روی داد یکی برداشتن بزرگترین قدمها در سیر به سوی چشم انداز و دیگر کم رنگ شدن و پوشیده شدن آن. چشم انداز که محو شد آینده نگری پدید آمد. اکنون تجدد دیگر چشم انداز ندارد و بجای چشم انداز برنامه ریزی و آینده نگری را پیش آورده است تا نبود چشم انداز با آن تدارک شود.

معمولاً گمان می کنند که پدید آمدن طرح یا فکرت آینده نگری وجهی از تکامل و مرحله ای از کمال علم و درک و عمل بشر است گویی آدمی در مسیر پیشرفت به جایی رسیده است که با آینده نگری زمان را به تسخیر خود درمی آورد توجیه قضیه هم اینست یا می تواند این باشد که قرن نوزدهمی ها آینده نگری نداشتند و ما اکنون آن را داریم درست است که قرن نوزدهمی ها آینده نگری نداشتند اما به آن نیازمند هم نبودند. اگر مردم در زمانی چیزی ندارند و به آن نیازمند هم نیستند این نداشتن نقص نیست و اگر فردا نیاز پیدا کردند و در پی آن رفتند و به آن رسیدند نقصی را که در زندگیشان بر اثر نیاز پدید آمده بود رفع کرده اند نه اینکه ضرورتاً به کمال رسیده باشند و بدا به حال مردمی که نیاز پیدا کرده باشند و از عهده برآوردن نیاز خود برنیایند. پدید آمدن آینده نگری در زمان کنونی کمال آدمی و علم نیست زیرا آینده نگری در جهان کنونی یک نیاز است و درد اینست که نیازمندان راه آن را به آسانی نمی شناسند و نمی توانند آن را بپیمایند زیرا آینده نگری صرف علم و اطلاعات نیست بلکه جمع علم و عمل آدمی برای داشتن و حفظ کردن فرداست. آینده نگری کمال بشر و علم او نیست بلکه تدارک یک نقص بزرگ است و به همین جهت آن را یک امر ساده و چیزی در عرض پدید آمدن یک رشته مطالعاتی و علمی نباید گرفت. آینده نگری جای چشم انداز محو شده اروپا را گرفته است اگر بگویند پس چرا آینده نگری بیشتر در کشورهای توسعه نیافته و در حال توسعه مطرح است باید گفت که اروپا و امریکا در راه پیشرفت به برنامه ریزی نیاز نداشتند و خرد کارساز و کار افزای آنها با قدرت تکنیک یگانه شده بود. از آینده این قدرت در اینجا چیزی نمی توان گفت مسئله اینست که کشورهای توسعه نیافته که همت و نیروی توسعه و خرد راهبر آن را نداشته اند ناگزیر می بایست و می باید به مدد آینده نگری و برنامه ریزی، راه توسعه را بپیمایند اکنون امریکا و اروپای توسعه یافته را قدرت تکنیک راه می برد و این تکنیک کم و بیش در راهبرد امور، تدبیر و سیاست را نیز در خدمت خود درآورده است. امریکا و اروپا دیگر چشم انداز ندارند و به راهی می روند که تکنولوژی پیشرو آنست. جهان توسعه نیافته نیز که بیشتر نظر به وضع جهان توسعه یافته دارد جان و دل در سودای تکنیک دارد و می خواهد راهی را که آن جهان رفته است بپیماید و به داشته های آن جهان دست یابد اینست که به آینده نگری احساس نیاز می کند. در حقیقت این آینده نگری بیشتر گرده برداری از مسیرهایی است که اروپای غربی و امریکای شمالی آن را طی کرده و به پیشرفت علمی تکنیکی رسیده اند. پس آینده نگری طرحی برای تدارک و جبران یک نارسایی یا نقص است. اروپا و امریکا تیره شدن افق آینده را با این وهم توجیه می کنند که گویی هنوز در راه پیشرفتند و پیشرفتهای عظیم و حیرت آور تکنیکی و تسخیر و تصرف جان و تن و روز و شب مردمان را پیروزی بزرگ می-دانند. اروپا و امریکا غم ناپدید شدن چشم انداز را با مصروف کردن همه حواس و علم خود به تکنولوژی تدارک می کنند. اما دنیای توسعه نیافته که در پی کشورهای توسعه یافته می رفته یا می خواسته است برود و گاهی از رفتن می مانده است هنوز راه طولانی برای رسیدن به توسعه دارد و این در راه ماندگی را اگر بخواهد و بتواند باید با برنامه ریزی تدارک کند و منزلهایش را به مدد آن بپیماید. در حقیقت جهان در حال توسعه به این برنامه ریزی برای رسیدن به منازل و مراحل شبیه به گذشته جهان توسعه یافته نیاز دارد. شاید کسانی هم بگویند که برنامه ریزی توسعه باید با توجه به اقتضاهای فرهنگی و تاریخی هر کشوری تدوین شود و کاش می توانستند به این باید، گوش بدهند ولی این توانایی به ندرت وجود دارد. اصول و کلیات مطالب و روشهای آینده نگری را غربیان تدوین کرده اند و هر کشوری اگر عزم توسعه داشته باشد آن اصول و قواعد را به اندازه ای که می تواند در شرایط خاصی که دارد به کار می برد. به عبارت دیگر آینده نگری چیزی نیست که دانشمندان نیستند و درباره آن بحث و چون و چرا کنند و راههای درست آن را از نادرست تشخیص دهند. آینده نگرها باید با فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی و مخصوصاً با تاریخ و اوضاع و امکان های کشوری که در پی طراحی و ساختن آینده آنند آشنا باشند اما این بدان معنی نیست که آینده نگری علم بحثی و نظری است. آینده نگری در بهترین صورت پیش گرفتن راه فردا و قدم برداشتن در آن راه با آگاهی از امکانها و توانایی هاست. به این جهت علم آینده نگری در هر کشوری خاص آن کشور است و رونویسی از کلیاتی که درباره آینده نگری و برنامه ریزی گفته  شده است دردی را درمان نمی کند. این علم سه جزء دارد: جزء اول کلیات و اصول و قواعد است این اصول و قواعد با نظر کلی به سیر تجدد و رسیدن بعضی کشورها به توسعه تدوین شده است. این علم باید باشد اما برای پیمودن راه توسعه به استمداد از آن اکتفا نمی توان کرد و همین که آن را در دانشگاهها بیاموزند و دانشمندان درباره آن بحث کنند کار تمام نمی شود.

جزء دوم این علم اطلاع از شرایط و امکانها ی مادی و انسانی و شناخت اولویتها و ترتیب کارها در هر کشور است. این علم و اطلاع که با همکاری دانشمندان و کارگزاران راه توسعه حاصل می شود می تواند نه برای همه بلکه برای کارگزارانی که درد توسعه نیافتگی را به جان آزموده اند راهنما باشد.

و بالاخره جزء سوم اراده و عزم کشور و تصمیم حکومت و توانایی برای ورود و سیر در راه توسعه است این عزم و اراده و تصمیم و توانایی اگر نباشد اجزاء دیگر مهمل می ماند و به کار نمی آید. تاریخ توسعه نیافتگی پر از ماجراهایی است که کارش بر اثر گوش نکردن حکومت ها به سخن و پیش بینی دانشمندان به مصیبت کشیده است. براساس این مقدمات آینده نگری را باید نقشه راه بدانیم نقشه راه برای رهروان است. همه مردم جهان می توانند یک مقصد داشته باشند و همه به سوی آن مقصد بروند اما راه و نقشه راهشان از آن جهت ممتاز است که مبادی متفاوت است و کشورها از جایی که در آنجا توقف دارند باید سفر را آغاز کنند و چه بسا که راهشان پر از دشواری باشد. روندگان راه به سوی مقصد توسعه بنیه و قوه مشابه و مساوی ندارند اگر روندگان عزم و همت توسعه دارند راه را بی وقفه طی می کنند اما اگر عزم و اراده رفتن نداشته باشند در هر فرصتی با بهانه ای کنار راه می نشینند و وقت را بیهوده می گذرانند. برنامه ریزی علم طرح یک مطلب نظری نیست حتی آن را دانستن برای توانستن نباید دانست بلکه توانستنی است که با دانایی صورت می گیرد و دانستنی است که در عمل اعتبار پیدا می کند.

آموزش شرایط و روش ها و قواعد برنامه ریزی لازم و بسیار مهم است اما به صرف آموزش این علوم چنانکه آزمایشها نشان داده است نه گفتارها و کردارها خردمندانه می شود و نه برنامه ای تدوین و اجرا می شود. علم را کسی به درستی می-آموزد که مسئله و پرسش داشته باشد البته می توان مطالب کتابها را آموخت اما مهم اینست که مردمان وقتی مسئله ای دارند به کتاب ها رجوع  کنند و در این صورت است که آن را درست در جایی که باید باشد درمی یابند و در جای خود به کار می برند. کتابهایی که درس عملند برای اهل عمل نوشته شده اند اما عمل وقت و جای معین دارد عمل را با حرفه اشتباه نباید کرد حرفه را با مهارت آموزی می آموزند اما عمل برای آینده، موقوف به اتخاذ تصمیم به مدد درک و دریافت نیازها و امکان ها و توانایی هاست این عمل را در هر جا و به هر کس نمی توان آموخت چنانکه گفته شد آینده نگری یک حرفه مثل نجاری و خیاطی نیست و درس آن را اهل سیاست و دانشمندان اقتصاد و جامعه شناسی و تاریخ و فلسفه و سیاست و… فرا می گیرند و مطالب آن حتی می تواند بخشی از اطلاعات عمومی اهل فضل باشد اما آینده نگری و برنامه ریزی آینده از عهده کسی برمی آید که زمین اکنون زیر پای خود را، بشناسد این کار با صرف دانستن و آموختن تمام نمی شود. علم آینده نگری علم از اکنون چه می دانم و چه می توانم بکنم و چه نمی توانم و چه باید کرد است اما آنچه را که می آموزند و می توان آموخت کلیاتی از بخش اول علم آینده نگری است که قبلاً به آن اشاره کردیم به این ترتیب اگر هر سه بخش را مساوی بدانیم کمتر از یک ششم دانش و توانایی آینده نگری آموختنی است و این یک ششم هم در جایی که شرایط و اجزاء دوم و سوم فراهم نباشد سود ندارد. برگزاری روز آینده نگری لازم است اما باید برای تذکر باشد تذکر به اینکه در کار آینده نگری تاکنون چه کرده ایم و اگر کاری نکرده ایم مانع چه بوده و چه اقدامی برای رفع آن شده است و اکنون چه می-توان و باید کرد. در این صورت روز آینده نگری جشن آینده نگری می تواند باشد اما اگر در روز آینده نگری به ایراد سخنرانی در فضائل و مناقب آینده نگری یا به ذکر روشها و قواعد کلی آن اکتفا می شود از آن سودی عاید نمی شود زیرا کلیات بحث آینده نگری را نه عموم مردم بلکه دست اندرکاران برنامه ریزی باید بدانند البته در کلاس درس به دانشجویان می توان آموخت. آینده نگری در همه جا با توسعه ارتباط دارد کشورها بر حسب اینکه چه نظری به آینده داشته اند راه توسعه را می پیمایند یعنی آینده بینی و آینده نگری هر کشور را باید در تاریخ توسعه اش دید اگر اعتراض شود که اروپای غربی و امریکای شمالی چگونه بدون برنامه و آینده نگری به توسعه رسیده اند پاسخ اینست که آنها در زمانی راه پیشرفت را پیمودند که جهان جدید هنوز چشم انداز قرن هجدهم را در برابر خود و امید رسیدن به جهان صلح و صلاح و امنیت و آسایش را در دل یا در خیال داشت. زمان برنامه ریزی و زمان آینده نگری بر خلاف آنچه غالباً می انگارند زمان آزادی و امید نیست زمان پیشگیری و اضطرار و رهایی از خطر نابودی است و مگر نه اینکه آینده نگری و برنامه ریزی از ابتدا به جهان توسعه نیافته تعلق داشته است. اگر اکنون در جهان توسعه یافته هم از وضع سی سال و پنجاه سال آینده می گویند آینده نگری آنها برنامه توسعه نیست بلکه بیشتر ناظر به آینده تکنولوژی و نحوه بسط قدرت آنست این آینده نگری که آینده نگری تکنولوژی است به دنیای توسعه یافته تعلق دارد زیرا تکنولوژی متعلق به آن جهانست. آینده نگری کشورهای توسعه نیافته آینده نگری برای ورود به نظم تکنیکی و سازمانی جهان جدید است و در آغاز آن باید دید که برای رهایی از آشفتگی سازمانی و اقتصادی اجتماعی کنونی چه می توان کرد و با توجه به امکانهای موجود چه طرحی را می توان تدوین و اجرا کرد که میان کارها و سازمانها نظم و هماهنگی پدید آید. این امر لوازم علمی و فرهنگی و سیاسی خاص دارد که از جمله مهمترین آنها دقت و تعلق خاطر دانشمندان آینده نگر و اعتماد حکومت ها و دولت ها به علم و نظر- تحقیقی دانشمندان است.

*سخنرانی رضا داوری اردکانی در مراسم روز جهانی آینده، فرهنگستان علوم، نهم اسفند 1400

روشنفکران ما از زمان خود عقب مانده‌اند

عباس بنشاسته، خبرنگار گروه اندیشه: طبیعی است که هر متفکری تغییرات فکری و رشد فکری داشته باشد، اما این تغییرات از جنس تغییرات ایدئولوژیک برخی روشنفکران نیست. فیلسوفی مانند رضا داوری‌اردکانی نیز از این قاعده مستثنی نیست و جز این از او انتظار نمی‌رود. اما اخیرا عده‌ای با رویکردهای شبه‌روشنفکری سعی کرده‌اند با تاکید بر اینکه ایشان از برخی عقاید خود دست کشیده است، برخی نظرات او مانند پایان غرب و گشودگی تاریخ با انقلاب اسلامی و… را توهمات آرزواندیشانه بخوانند. با سیدمهدی ناظمی‌قره‌باغ، پژوهشگر فلسفه، درباره اندیشه رضا داوری‌اردکانی و بحث‌های اخیر درباره او به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه ازنظر می‌گذرانید.

چرا نقد داوری درطول چندسال گذشته موردتوجه قرار گرفته است و نسبت‌به آن اقبال می‌شود؟

نقد به ایشان موردتوجه قرار نگرفته است، بلکه به دلایل مختلف ایشان موردتوجه قرار گرفت و به‌تبع آن توجه، به ایشان حملاتی شد. حملات از جنس نقد نیست. نقد یعنی آثار کسی بررسی شود و آن آثار مورد مداقه قرار بگیرد. کلی‌گویی‌ها و سخن‌پراکنی‌ها و گاهی صراحتا فحاشی‌هایی به‌طور مستقیم توسط برخی افراد به ایشان صورت می‌گرفت. اسم این نقد نیست و تمام نکاتی که گفته شده ناشی‌از این است که حمله‌کنندگان به ایشان به خود زحمت نمی‌دهند حتی یک دور آثار مرتبط با ایشان را مرور کنند. چون صراحتا در آثار مختلف ایشان پاسخ این مسائلی که مطرح شده، داده شده است.

درمورد اقبال به ایشان باید گفت جامعه دچار بن‌بست‌هایی است و برخی از افرادی که چه رویکرد‌های خوش‌بینانه غربگرایانه داشتند و چه کسانی که بر له کشور و له جمهوری اسلامی قرار داشتند، خودشان به‌تدریج متوجه شده‌اند که در بن‌بست‌های ایدئولوژیکی قرار گرفته‌اند، از این‌رو سخنان آقای داوری که همواره به تأنی و تامل و نوعی حرکت یا سلوک فکری دعوت می‌کند بدیهی است که مورد پرسش قرار بگیرد و عده‌ای علاقه‌مند شوند که باز مراجعه کنند و سخنان آقای داوری را بفهمند.

چرا نقدهایی که نسبت‌به ایشان صورت می‌گیرد معمولا جدی نیست و ناقد از عهده کار برنمی‌آید؟ آیا این ناشی‌از ماهیت ایده‌های داوری است؟ مثلا می‌توان گفت آثار و اقوال او دشواریاب است؟

قطعا سخنان و دیدگاه‌های آقای داوری اردکانی دشوار است و ساده نیست، هرچند ایشان به زبان روانی می‌نویسد که همه اهل دانش می‌توانند بخوانند و استفاده کنند، ولی مساله اینجا است که مانع و حجاب اصلی برای ما و برای فهم سخنان جناب داوری ایدئولوژی‌هایی است که به آنها دل بسته‌ایم. حتی کلمه ایدئولوژی را اینجا باید بسیار بااحتیاط به‌کار برد. چون واقعیت این است که امروز هیچ ایدئولوژی سره و نابی وجود ندارد. همه افرادی که اصحاب ایدئولوژی هستند، ایدئولوژی روشنی ندارند و بسیاری انکار می‌کنند که تابع ایدئولوژی هستند، ازجمله جریان روشنفکری که نقش مهمی در ایدئولوژی‌زده‌کردن کشور ما داشته و خسارت‌های زیادی به ما و به فرهنگ کشور و به تربیت جوانان وارد کرده است. اینها چون رویکرد‌های خشن ایدئولوژیک دارند، همچنان هم درحال وارد کردن خسارت هستند. علی‌رغم اینکه رویکرد‌ها ایدئولوژیک است، ایدئولوژیک بدون ایدئولوژی است و ایدئولوژی مشخصی وجود ندارد. اما طیف‌های مختلف با رویکرد‌های ایدئولوژیک به هم حمله می‌کنند. در مواجهه با آقای داوری هم همه تقریبا همین کار را می‌کنند و ابتدا به این می‌پردازند که آیا با شاقول‌های ایدئولوژیک ما، آقای داوری قابل‌قبول است؟! آیا می‌توان از او رویکردی لیبرالیستی استخراج کرد؟ یا ناسیونالیستی؟ یا رویکرد اخوانی و اسلامیستی؟ یا رویکردی سوسیالیستی؟ لذا می‌بینند آقای داوری با هیچ‌کدام از این ایدئولوژی‌ها کاری ندارد. چون ایشان درطول حیات علمی خود چندان وارد این موضوع نشده‌اند و مساله ایشان چندان ایدئولوژی‌ها نیستند و به موضع‌گیری دربرابر ایدئولوژی‌ها نپرداخته‌اند، بلکه سعی کرده‌اند نشان بدهند که راه تفکر، مستقل از ایدئولوژی است و در یک رتبه بالاتر و اساسی‌تر به مواجهه انسان‌های جهان می‌پردازد. از این‌رو آثار او سخت فهمیده می‌شوند، چون ما عینک‌های ایدئولوژیک ضخیمی بر چشم داریم. آقای داوری تمام تلاشش را کرده است که دشوارگو نباشد، در عین اینکه سخنانی اساسی و مهم طرح می‌کند.

امروز بحث از «تغییر داوری» مهم‌‌ترین مطلب موردتوجه نقادان است. آیا مواضع داوری تغییر کرده است؟ اگر تغییر را تایید می‌کنید، تغییرات چنان است که بتوان ادعا کرد او از ایده‌های اولیه خود پشیمان شده است؟ مثلا می‌توان ادعا کرد داوری از حمایت انقلاب اسلامی دست کشیده است؟ چه عواملی را در این تغییر دخیل می‌دانید؟

بحث تغییر آقای داوری هم دوباره با همان عینک و رویکرد ایدئولوژیک لحاظ می‌شود. آقای داوری هیچ‌وقت مدافع یا مخالف ایدئولوژیک هیچ ایدئولوژی خاصی نبوده است و همواره سعی می‌کند ماورای ایدئولوژی‌ها به بحث از انسان و حتی بحث از سیاست بپردازد. باید گفت تغییر که در هر متفکری هست، حتی در انسان‌های عادی هم هست. تنها ربات‌ها هستند که تغییری نمی‌کنند. اما عده‌ای فکر می‌کنند می‌توانند با فحاشی‌های آکادمیک و اتوکشیده جایگاهی پیدا کنند. البته می‌توانند همچنان به عصبانی‌تر کردن جامعه بپردازند که این خط سیاسی است که دولت پیشین هم درپیش گرفته بود و بسیاری از نخبگان وابسته به دولت پیش و اصحاب ایدئولوژی خارج از کشور هم این خط را پی می‌گیرند و این خط عصبانی کردن و پرخاشگری است. بدیهی است که می‌توان جوانان را مقداری عصبانی کرد و از وضع گفت‌وشنود محروم کرد، ولی این افراد حرف خاصی نزده‌اند و بی‌سخنی و بی‌محتوایی خود را بیش ازپیش جار می‌زنند و هیچ بودن خودشان را به اشکال مختلف نشان می‌دهند.

تغییر در هر انسانی و در هر متفکری وجود دارد، ولی این تغییر ایدئولوژیک نیست که ما فکر کنیم چنین و چنان بوده است. درحقیقت تغییر، تغییر جهان است. جهانی که با انقلاب اسلامی امید به گشوده بودن او می‌رفت با اشتباهات ما بسیاری از امکانات انقلاب مسدود شد که در صدر این اشتباهات نیز دوستان ایدئولوژی‌زده روشنفکر بودند که بسیاری را خانه‌نشین و بسیاری را محدود کردند و به کشور اجازه گفت‌وشنود ندادند و همین امروز هم این موارد را می‌بینیم. چند روز پیش اتفاقی صحبتی قدیمی از آقای میرسپاسی را می‌دیدم که گفته بود توجه و خواندن هایدگر برای کشور ما صلاح نیست. این تلقی «صلاح نیست» که توسط یک روشنفکر یا جامعه‌شناس گفته می‌شود 300 سال عقب‌ماندگی پشت خود دارد و من این حرف را نقد نمی‌کنم. این حرف عقب‌مانده و واپسگرا است. من از آقای سروش و حتی قبلا از سیدجواد طباطبائی این حرف را شنیده‌ام. این حرف واپسگرا نشانگر این است که روشنفکران ما از زمان خود عقب مانده‌اند و در تخیلات و توهمات سیر می‌کنند. این واپسگرایی‌ها اقشار مختلف را درگیر کرد و امکاناتی را برای ما مسدود کرد. امروز که ما در چهل‌وچندسالگی انقلاب هستیم بدیهی است که کارهایی را که آن زمان می‌توانستیم بکنیم امروز نمی‌توانیم. مثل خودمان که در 20ســــــــالگی انتــــــخاب‌های بی‌شماری داشتیم و امروز نداریم. این درس مهمی برای ما ایرانی‌ها بود. سیاستمداران کشور ما باید به این نکته توجه کنند که سیاست امری انتزاعی و ریاضی‌وار نیست. کاری که خوب است در زمان خودش خوب است و اگر در زمان خودش شجاعت و تدبیر و درایت انجام یک کار را نداشتیم، معلوم نیست آن کار در زمان آینده خوب باشد و جواب بدهد یا نه؟! من تغییری ایدئولوژیک در آقای داوری نمی‌بینم و البته تغییرات فکری و رشد فکری دارند و جز این از ایشان انتظار نمی‌رود. این تغییرات باید دیده شود و دیده می‌شود. ایشان همواره حامی انقلاب اسلامی بودند و همواره بر این دقت داشتند که هم باید امکانات بالقوه آینده را حفظ کنیم و هم باید به وضع فعلی بپردازیم. ایشان در یکی‌دو دهه اخیر بر مخاطراتی متمرکز شده است که اصل موجودیت ایران را تهدید می‌کند و اگر همچنان این مخاطرات را با سهل‌انگاری بگذرانیم، این وضعیت ما را نابود خواهد کرد. بنابراین توجه را بر فعلیت‌ها متمرکز کرده‌اند. به قول ایشان اگر قومی نتواند امروز خود را بسازد و راه امروز خود را پیدا نکند نمی‌تواند راه آینده خود را پیدا کند. مساله اینجا است و بسیاری متوجه این نمی‌شوند مساله ایشان این است که باید برای امروز کشور فکری اساسی بکنیم و این فکر اساسی حرفی است که بسیاری امروز اصل آن را می‌فهمند و متوجه هستند که کشور ما در توسعه به بن‌بست رسیده و به جایی که می‌خواست نرسیده است. این مساله‌ای روشن است و به عقیده آقای داوری اگر به این مساله نپردازیم، آینده‌پژوهی نقش بر آب زدن خواهد بود. نیاز به گفتن ندارد که ما امروز در چه وضعیتی زندگی می‌کنیم. از 10سال پیش تا امروز میزان تمایل و شوق و اشتیاق اندیشمندان جامعه برای خط‌دهی و اظهارنظر متفاوت شده است. در سال‌های اخیر بسیاری از اندیشمندان و دانشمندان ما مایوس شده‌اند. این سکوت در بین فعالان این حوزه معنادار است و جا دارد ما از خود بپرسیم چه کرده‌ایم که اهل فضل و دانش سعی می‌کنند حرفی نزنند! البته بخشی از مساله نیز به این برمی‌گردد که نهاد دانش در ما به نهاد تبدیل نشده است و ما دانش را نحیف و سست کرده‌ایم و آن را به‌سختی سرپا نگه داشته‌ایم، لذا بر این اساس سخنان دانشمندان هم برای ما چندان مفید نخواهد بود. برای تغییر، ما نیازمند پرسش اساسی هستیم و در صدر مخاطبان این پرسش سیاستمداران و کسانی که در اندیشه سیاستمداران تاثیر دارند قرار می‌گیرند. به‌نظر می‌رسد این بخش چندان به مسئولیت علمی و نظری خود واقف نیستند. یکی از مخاطبان آقای داوری در سخنان خود این قشر هستند و می‌گویند باید آنها را متوجه کرد که نیازمند تجدیدنظر اساسی در مشی سیاسی هستیم. تاکید می‌کنم که این تجدیدنظر در مشی به هیچ عنوان به‌معنای تجدیدنظر در آرمان‌ها و خواسته‌ها و مطالبات ما نیست. اتفاقا چه بسا منجربه سهل‌الوصول کردن بسیاری از آنها شود. این تجدیدنظر در مشی بیشتر روشی است تا هدفی.

در سال‌های اخیر شاید مدل بیان داوری با شکل بیان برخی شبه‌متفکران و روشنفکران که با نگاه ظاهری به جامعه، به تباهی و به بن‌بست رسیدن آن حکم می‌کنند شبیه است. موضعی که این افراد در آن قرار دارند و بحث‌هایشان را مطرح می‌کنند نهایتا موضعی «روشنفکرانه» است. اما داوری قاعدتا باید از موضع فیلسوفانه صحبت کند، درحالی که به‌‌نظر می‌رسد در مواردی بحث‌های ایشان نوعی «هبوط از فلسفه به روشنفکری» است. برخی دوستان هم بر این نظر هستند که ایشان یک «شیفت پارادایمی از هایدگر به وبر» پیدا کرده‌اند. آیا این بحث در موضوع تغییر داوری وجهی دارد؟ اگر ممکن است در این خصوص توضیح بفرمایید.

دکتر داوری هیچ‌وقت شارح هایدگر و هیچ فیلسوف دیگری نبود یکی از جذابیت‌‌های دکتر داروی برای خود من همین است. فلسفه به آن معنا امروز وجود ندارد. امروز هایدگر نیست و در روزگاری که بود در ایران وجود نداشت و در کشور خود و در اروپا وجود داشت. امروز حتی فوکو وجود ندارد. امروز هابرماس برای ما وجود ندارد. شاید هابرماس در خود آلمان هم وجود نداشته باشد. امروز فلسفه نه‌تنها به‌معنای کلاسیک خود حتی به‌معنای پست‌مدرن خود هم در جهان وجود ندارد. ممکن است این مساله برای بسیاری از ما ناراحت‌کننده باشد ولی به هر حال یک واقعیت است. آقای داوری فلسفه‌های بزرگان را خواند؟ بله و حتی به‌نظر می‌رسد که تحت‌تاثیر هایدگر قرار گرفت ولی هیچ‌گاه شارح و مبین و مدرس هایدگر نبود و نیست. دکتر داوری از اندیشه هایدگر اندیشیدن را آموخت. او به هانا آرنت، وبر، مکتب فرانکفورت و بسیاری از اندیشمندان دیگر رجوع دارد و مرتبا فلسفه سیاسی را جزء برنامه مطالعاتی دائمی خود دارد. اما اینکه پارادایم ایشان عوض شده باشد، باید گفت پارادایمی نبود که بخواهد عوض شود. پارادایم ایشان همیشه پارادایم داوری بود نه کسی دیگر. به اعتقاد من ایشان تنها فیلسوف 100سال اخیر ماست. تنها کسی است که پارادایم خودش را دارد و راه خودش را طی می‌کند تا جایی که من اطلاع دارم فلسفه‌ها را خوانده و خوب هم خوانده است و می‌فهمد که در فلسفه اساسا تابعیت و مرید و مراد بازی وجود ندارد و می‌فهمد که فلسفه توان رویکرد کلاسیک خود را هم برای سازندگی از دست داده است و حداکثر توان روشی پیدا کرده و توان آموختن اندیشه دارد. بنابراین اینجا شیفتی نبود و همان‌طور که عرض کردم مساله این است که روشنفکران همان‌طور که خود ایدئولوژی‌زده هستند و معلوم نیست همواره به چه چیزی معترضند از این لحاظ از ایشان هم خواسته می‌شود که چرا اعتراض نمی‌کنید و چرا قیام نمی‌کنید و از این دست حرف‌ها می‌زنند. آقای داوری با همین مشی محافظه‌کارانه خود موفق شده است سخنان زیادی را به جامعه فرهنگی و علمی کشور بیاموزاند و شاگردان زیادی را در کشور تربیت کند. همین هم هست که از ایشان برمی‌آید و همین خواسته را دارند. هرگز نباید به آقای داوری به چشم یک برنامه‌ریز سیاسی یا رجل سیاسی نگاه کرد و چنین انتظاراتی از ایشان داشت که خودشان هم از خود چنین انتظاری ندارند. موضع فلسفی ایشان فلسفه به‌معنای اعم کلمه است که تغییری نکرده است. موضوعات از موضوعاتی به موضوعات دیگر تغییر کرده‌اند که آن هم به‌خاطر وضع بحرانی کشور است که باید برایش چاره‌اندیشی شود. البته ایشان فضای گفت‌وگو را مسدود نکرده‌اند. شاید کسی معتقد باشد که بحرانی نیست یا بحران در اینجا نیست و جای دیگری است. هرکسی که نظر آقای داوری را قبول ندارد می‌تواند گفت‌وگوی خودش را داشته باشد. به هر حال شیفتی چه به وبر و چه به هرکس دیگری صورت نگرفته است. آقای داوری و عمده متفکران ما به این نتیجه رسیده‌اند که ما در تعلیم و تعلم تفکر کلاسیک غرب دچار ضعف و سستی هستیم و این سستی در جاهایی خودش را نشان می‌دهد و باید برگردیم و تفکر کلاسیک را دوباره از اول و به‌طور جدی بخوانیم و یاد بگیریم. یکی از مشکلات بزرگ ما این است که دوستان فلسفه و فیلسوف را مرجع تقلید قلمداد می‌کنند و از این‌رو ما مساله داریم و علت سوءتفاهم داشتن و نفهمیدن حرف همدیگر در همین‌جا است. فیلسوف مرجع تقلید نیست. فیلسوف، فیلسوف است. نباید از فیلسوف تلقی مرجع تقلید ساخت و اگر کسی این حال را نداشت به او اعتراض کنیم که چرا این‌طور نیستی؟! فلسفه برای خواندن است و فیلسوف معلم است تا فلسفه را یاد بگیریم.

اخیرا ایده پایان غرب یا ایده گشودگی در تاریخ با انقلاب۵۷ که توسط داوری مطرح شده بود، نقد می‌شود و آن را توهم یا آرزوهای ایشان می‌خوانند، به‌نظر شما این ایده‌ها با فکر فلسفی یا تفکر انتقادی و مستدل پیوند دارد یا صرفا آرزوست؟

من در این سخنان اخیری که مطرح‌شده، نقد ندیدم ناسزاهای کلاسیک و آکادمیک و اتوکشیده است که دوستان روشنفکر تبحر خاصی در آن دارند. استاد این لفاظی‌ها هم عبدالکریم سروش است که از مولوی و سعدی و بقیه هم کمک می‌گرفت تا هر روز فحش جدیدی درست کند و نثار مخالفان خود کند. فحاشی را نمی‌توان نقد کرد. کجایش را نقد کنم؟ زمانی که آقای سروش و اطرافیان ایشان رایی را مطرح کردند پاسخ‌هایی در شأن خود و در حد و اندازه خود دریافت کردند. شاید جوانی که متن را می‌خواند عباراتی ازجمله پایان تاریخ را برای بار اول شنیده باشد و من برای آن مخاطب عرض می‌کنم که اینها اصطلاحاتی جاافتاده و جدی در فلسفه غرب است و حداقل 100سال است که درمورد آنها بحث می‌شود و چهره‌های درجه یک غرب درمورد آن بحث کرده‌اند. پایان غرب به‌معنایی که هایدگر صحبت می‌کند یعنی پایان تفکر اومانیستی تقریبا محقق شده است. اگر این مساله به‌خوبی برای مردم کوچه و بازار هم توضیح داده شود آنها هم می‌فهمند. شاید کسی بگوید من آکادمیسین هستم چرا من نمی‌فهمم و باید بگویم بسیاری از کسانی که در مقام استاد در دانشگاه‌های ما هستند شأن و صلاحیت این مقام را ندارند و این جایگاه را با زد و بند اشغال کرده‌اند وگرنه مساله روشن است که منظور از پایان تاریخ غربی چیست؟ آقای داوری از تزلزل و مخدوش‌شدن حرف زده است تا مخاطب تصور نکند که پایان غرب به‌معنای تعطیل شدن فرانسه یا پرش آلمان از نقشه نیست. منظور این نبوده و نیست و اصطلاحی فلسفی است و اگر کسی می‌خواهد بفهمد می‌تواند رجوع کند ولی برای کسی که نمی‌خواهد بفهمد حرفی ندارم. گشودگی یکی از ویژگی‌های جهان و تاریخ است که گاهی رخ می‌دهد و گاهی رخ نمی‌دهد و با آن جهان جدیدی آغاز می‌شود. تمام تاریخ انسان، تاریخ این گشودگی‌ها و فروبستگی‌ها بوده است. حالا گاهی گشودگی و گاهی فروبستگی غلبه دارد.

قصد ندارم در چند خط بگویم که انقلاب اسلامی گشودگی تاریخ بوده است اما باید نکته‌ای را یادآوری کنم؛ هیچ‌وقت این‌طور نبود که بعد از انقلاب فرانسه همه گمان کنند که انقلاب فرانسه یک گشودگی تاریخی بزرگی ایجاد کرد. بعد از انقلاب فرانسه بعد از مدتی کوتاه جمهوری از بین رفت و شکست خورد و اشتباهات سیاسی و افراطی‌گری‌های انقلابیون موجب شد انقلاب به‌ظاهر شکست بخورد ولی انقلاب به یک معنا به جهان صادر شد و بسیاری بر این عقیده‌اند که با انقلاب فرانسه، تاریخ، فصلی جدید پیدا کرد، البته نه در آن حد که بگوییم تاریخ کلا عوض شد. روندی از رنسانس آغاز شده بود که با انقلاب فرانسه تغییر کرد. ما بسیاری از مسائل را وقوف بعد از وقوع داریم و تنها در این صورت است که می‌توانیم بفهمیم و درمورد آنها صحبت کنیم. همه اینها در فلسفه بحث شده و صحبت‌های فوکو و دیگر اندیشمندان موجود است و جوانان علاقه‌مند می‌توانند مراجعه کنند و این بحث‌ها را بخوانند و بفهمند البته با یک مرور نمی‌توان این مطالب را دریافت.

چند سال پیش بحثی از داوری منتشر شد که «علم جدید با بنای عالم جدید تحقق خواهد یافت» که بحث‌های زیادی را به‌خود معطوف کرد، اما گویا این بحث هنوز هم درست فهم نشده است -چنانچه در بحث اخیر هم شاهد آن هستیم- ضمن ارائه تقریری که از این بحث داوری دارید، بفرمایید که نقد این بحث از چه حیثی صائب است؟

برداشتی که اخیرا از مساله علم و عالم صورت گرفته حتی برداشتی کوچه‌بازاری هم نیست. اینها رویکردهای هیستیریک ذهنی است که به هیچ رسیده و جز فحاشی حرفی برای زدن پیدا نمی‌کند. مساله روشن است. جهان از اصطلاحات فلسفه هایدگر است در اصطلاحات فلسفی دیگر اندیشمندان هم ادبیات متفاوتی با اصطلاحاتی مختلف مورد استفاده قرار می‌گیرد. تا عالم و تاریخی با جوهره‌ای متفاوت داریم، نمی‌توانیم علم را کاملا عوض کنیم. اگر مقداری به صحبت آقای داوری فکر می‌شد شاید برخی می‌توانستند مستمسک بهتری برای فحاشی پیدا کنند ولی حتی در این حد هم فکر نکرده‌اند. عده‌ای از طرف مقابل آقای داوری را نقد کردند که ما باید تا ظهور عالم جدید معطل باشیم و کاری نکنیم؟! خروجی این صحبت آقای داوری این است که ما علم و عالم را نمی‌توانیم در وضع انتزاعی و در خلأ به دست بیاوریم. ما از کنار جهان و مقدمات جهان امروز نمی‌توانیم رد بشویم، ما در وسط آن هستیم و تقدیر ما این است که به جهان‌بودن این جهان احترام بگذاریم و باید در این میدان بازی کنیم و به تاریخ‌بودن این تاریخ احترام بگذاریم، یعنی «لا تسبُّوا الدهر». باید برای این کار از دل امکانات موجود این جهان آغاز کنیم و فهم اجمالی خودمان را به تفصیل دربیاوریم. این فرآیند اجمال به تفسیر که خودبه‌خود عمل را درکنار خود ایجاب می‌کند ما را به جهانی که باید به آن برسیم می‌رساند و این مستلزم داشتن برنامه‌ریزی نیست که اول جهان را بسازیم و بعد ببینیم در آن جهان علم چیست؟ یا به‌قول برخی برعکس، اول علم را بسازیم این‌طور ساختن علم ماحصل تعاملات انسان برای بهتر فهمیدن جهان است و همه اینها شکل انضمامی دارد و باید در تعامل نزدیک و به‌شکلی آگاهانه رخ بدهد. لفاظی‌های اخیر به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند ارتباطی با تفکر آقای داوری و حتی شاگردانش داشته باشد.

داوری و سیاست

محسن آسترکی، دانش‌آموخته فلسفه: زمانه سیاست‌زدگی از بزرگ‌ترین مشکلات و مصائب فیلسوفی چون دکتر رضا داوری‌اردکانی بوده؛ مشکلی که داوری در باب ایشان را همواره بر مدار دوری از انصاف رقم زده است. در سالیان گذشته، نقد و شبه‌نقدهای آثار داوری رنگ و بوی سیاسی داشته و کمتر سخنی غیرسیاسی در این مورد شنیده شده است. برای فیلسوفی که سخنانی خارج از نظم گفتارِ حاکم و غالب داشته و به دور از زبان رسمی اهل فلسفه و سیاست، از این دو می‌نویسد، آفت سیاست‌زدگی در دو وجه نمودار می‌شود: اول اینکه مخاطبان که جان و زبان‌شان آمیخته با سیاست‌زدگی است، سخنان او را با گوش سیاسی شنیده و فهم و تفسیر سیاسی می‌کنند. اهل ایدئولوژی از این سخنان، انتظار تجویز عمل و کنش سیاسی دارند؛ عملی که یا گوینده خود بدان توصیه می‌کند یا باید از سخنان او استخراج کرد؛ حال فرق نمی‌کند که او در مقام منتقد مدرنیته و عالم غرب، درباب وضع و مقام تاریخی‌مان در نسبت با غرب بیندیشد، یا در طلیعه رخداد عظیم انقلاب اسلامی به شرایط امکانِ برآمدن حکومتی دینی در عالمی غیردینی فکر کند یا وضع و حال تاریخی یا به بیان دقیق‌تر، بی‌تاریخی توسعه‌نیافتگی را در اندیشه آورد. وجه دیگرِ مشکل داوری، یافتن زبانی متناسب با وضع عسرت و بی‌زبانی و بی‌زمانی است. کسی که هم‌کلام با فیلسوف بزرگ آلمانی، زبان را خانه وجود و عین تفکر می‌داند و زمانه عسرتِ سیاست‌زدگی و نیست‌انگاری را به جان دریافته، راه دشواری در نوشتن و سخن گفتن در پیش دارد. دکتر داوری‌ سالک این راه سنگلاخی و صعب بوده و زبانی خاص خود را یافته که در کلام و نوشته‌هایش ساری و جاری است. زبانی که نشان خاص خود را دارد، سهل و ممتنع می‌کند و غیرقابل تقلید است. زبانی که فرازوفرود داشته و گاه موجب برخی سوء‌تفاهمات نیز شده است. اما هرچه باشد انس با زبان داوری، ما را به جانب راه‌های دیگری از تفکر هدایت می‌کند؛ تفکری انضمامی و دور از الفاظ انتزاعی درباب خود و پدیدارهای پیرامون‌مان؛ از وضع تاریخی در مواجهه با عالم غرب تا پدیدارهایی همچون شهر و فوتبال!
از وجوه اندیشه داوری‌اردکانی فراوان می‌توان سخن به میان آورد؛ اما خودشان در گفت‌وگویی از سه وجه اصلی هم و تلاش خود در 50 سال اخیر گفته‌اند: 1. نشان دادن اینکه فلسفه مجموعه احکام و استدلال‌های همیشه و مطلقا درست نیست و به تاریخ تعلق دارد. 2- بیان اینکه علم و سیاست جدید از شئون تجددند و به جامعه تعلق دارند. و علم و سیاستی که کارسازی و مصلحت‌سازی ندارند به معنای بدلفظ انتزاعی‌اند. 3- سخن گفتن از این مهم که جایگاه ما در تاریخ معاصر کجاست و چه امکان‌هایی فراروی ما قرار دارد و با آن امکان‌ها چه کرده‌ایم و چه می‌کنیم.۱ به این اعتبار، اندیشیدن درباب سیاست یکی از شئون اصلی تفکر داوری بوده است. اما او همان‌گونه که آمد، به زبان رسمی سیاست سخن نگفته و حتی به فراخور شغل معلمی خود در فلسفه، زبان و بیان فیلسوفان سیاسی را نیز انتخاب نکرده است. داوری از سیاست می‌نویسد؛ چراکه یکی ازشئون اصلی عالم تجدد و زندگی مردمان سیاست است؛ سیاستی که همه‌کاره است و روح تجدد در آینه آن نمود و ظهور بیشتری یافته است. جایگاه سیاست در عالم مدرن و امکان‌های سیاست‌ورزی و کنش سیاسی در زمانه و وضع تاریخی خاص ما دو رکن اصلی دغدغه‌های داوری درباب سیاست است. او راوی سیاست روی داده و متحقق شده در عالم است و از امکان‌های آن می‌پرسد. دکتر داوری در پی تجویز سیاستی خاص نبوده و مخاطب مستقیم او اهالی قدرت و سیاست نیستند. او بر آن است تا با نگرش فلسفی، ذات سیاست در دوران جدید و ربط و نسبت آن با مناسبات بشر در زندگی را در اندیشه آورده و روایت کند. داوری در مقام فیلسوف از نسبت با زمان می‌پرسد و یکی از بارزترین جلوه‌های عالم تجدد در آینه زمان، یعنی چیره شدن سیاست بر دیگر وجوه عالم جدید را می‌یابد؛ در این مقام، در مرز سیاست می‌ایستد، سلوک به مبانی آن می‌کند و با عمق جان وضعیت و ناکامی آن در عالم بی‌تاریخ و بی‌زمان ایرانی را روایت می‌کند. طبیعی است که شنیدن سخنان فیلسوف در این باب سخت و دشوار باشد و بسیاری کسان را نیز خوش نیاید.

انتقادِ سیاسی از دکتر داوری علاوه‌بر نوع مواجهه ایشان با پدیدار سیاست و سیاست‌زدگی جامعه، علتی دیگر نیز دارد. آشنایان با تحولات به اصطلاح روشنفکریِ پس از انقلاب، از ماجرای مواجهه دو گروه موسوم به هیدگری و پوپری باخبرند. واقعیت امر این است که این ماجرا با قصد و غرض سیاسی و از جانب مخالفان دکتر فردید و داوری ساخته شده و تا به امروز با شدت و ضعف از آن یاد می‌شود. طرف مقابل فردید و دکتر داوری از آنجا که ماهیتا سیاست پیشه و به دنبال اغراض سیاسی بودند، برای محق جلوه دادن خود و شر نمایاندن رقیب، دست به صورت‌بندی از این دوقطبی کاذب زدند (جالب است که دو قطبی‌سازی کاذب، یک درس اساسی برای جریان سیاسی خاصی بوده به نحوی که امروز نیز در رویدادهای گوناگون به کرات از این حربه استفاده می‌کند). تا اواسط دهه 80 چنین القا می‌شد که دو طیف سیاسی برآمده از این دو نگرش، سیاست جاری مملکت را رقم زده‌اند. در این صورت‌بندی، داوری ایدئولوگ حکومت معرفی شده و تمامی مشکلات انسان ایرانی از خشونت و غرب‌ستیزی و علم‌ستیزی گرفته تا مشکلات معیشتی روزمره به ایشان نسبت داده می‌شد! داوری مروج و تئوریسین خشونت بود؛ کسی که دست‌اندرکاران و متولیان مملکت آثار او را شب و روز می‌خوانند و آویزه گوش می‌کنند. یکی از روزنامه‌نگاران معروف این طیف در زمان انتصاب داوری به ریاست فرهنگستان علوم، رطب و یابسی به‌هم بافت که قرار است یک علم‌ستیز سکان فرهنگستان را در اختیار بگیرد؛ بماند که همین فرد و افراد تحت امرش امروز خود را به داوری نزدیک کرده و از پدرخواندگان معرفتی و سیاسی خود فاصله گرفته‌اند. امید که قرابت امروزی این طیف به داوری از سر اندیشه باشد و نه مصلحت‌سنجی سیاسی و استفاده ابزاری.

امروز به دور از قیل و قال‌های آن سال‌ها رجوع به آثار داوری و جایگاه سیاسی او پس از انقلاب بسیاری از چیزها را روشن می‌کند. اولا؛ انس‌گرفتگان با آثار داوری تهمت‌های خشونت‌ورزی و غرب‌ستیزی را به هیچ‌وجه در آثار او نمی‌یابند، ثانیا؛ این نکته نیز معلوم می‌شود که شخص دکتر رضا داوری و اندیشه‌های او جایگاهی در بین اصحاب قدرت نداشته است. آثار ایشان در دهه‌های اول انقلاب خواننده چندانی در قیاس با دیگران نداشته و به‌خصوص در بین اصحاب قدرت کسی یا کسانی را نمی‌یابیم که مستقیما متاثر از او باشند. اصلا یکی از نقدهای برخی از صاحب‌نظران سیاسی و اهالی قدرت و سیاست به داوری این بوده که نوع اندیشه‌اش متضمن هیچ عمل سیاسی نبوده و حتی راه کنشگری سیاسی را به انسداد می‌رساند! اقبال به آثار داوری در سالیان اخیر بیشتر شده و مخاطبان بیشتری به سراغ اندیشه‌های دیروز و امروز او می‌روند. تهمت‌ها و برخوردهای مبتذل به کاستی گراییده، اما هنوز آنچنان که باید اندیشه‌های بنیادی داوری محل توجه اهالی صاحب‌نظر قرار نگرفته است. برخی نیز به یاد نزاع‌های گذشته و بیشتر با هدف مطرح کردن خود، این بار با سوار شدن بر موج مشکلات امروز کشور، داوری را یکی از مقصرین وضع موجود می‌خوانند. ابتذال این سخن به کنار، اما در مقام جدل باید گفت که به هرحال آیندگان به دور از التهابات سیاسی بررسی خواهند کرد که چه کسانی در این سال‌ها در مواجهه با عالم غرب مصائب و مشکلات را با هشدار و انذار مطرح کرده و چه افرادی از طایفه غرب‌گرایان با سهل‌اندیشی ظاهرا مدرن، فهم نازل و سیاست‌زده‌ای را از مسائل کشور به دست داده و نسخه‌های سیاسی عوامانه و منفعلانه‌ای پیچیده‌اند.

اما آیا رضا داوری‌اردکانی برای اهل سیاست و تدبیرگران امور سیاسی و اجرایی کشور، سخنی دارد که بتوان از او آموخت؟ در پاسخ باید گفت که هم آری و هم خیر. خیر، آنجا که انتظار دستورالعمل صریح سیاسی داشته باشند و با گوش و هوش سیاست به استقبال سخنان او بروند؛ و آری آنجا که بتوان هشدارهای داوری را به گوش جان شنید و از آنها نوری بر اصلاح امور تاباند. دلبستگان انقلاب که داوری نیز از زمره آنها بوده و هست، با رجوع به آثار ابتدای انقلاب او نکات ارزشمندی را خواهند یافت که هنوز به درستی محل تامل قرار نگرفته است: «از مصائب انقلاب در برقرار کردن نظمی دینی در عالم غیردینی گرفته تا ضرورت تحول امر سیاسی در حکومت دینی.» داوری در آن زمان، طلیعه افقی را مبنی‌بر آغاز عهد دینی یافته و هشدار می‌دهد که انقلاب اسلامی باید به رفع مشکلات غرب و نه حل مشکلات آن مشغول شود. این سخن گرچه آرمان‌گرایانه به نظر می‌رسد، اما کماکان در این روزگار نیز قابل تامل است. در سال‌های بعد داوری درمی‌یابد که پایان‌یافتگی عالم غربی و آغاز عهد دینی به لحاظ زمان مرسوم به این سادگی‌ها میسر نشده و با امر توسعه باید همنشین شد؛ از این جهت «وضعیت توسعه نیافتگی» روایت تاریخی عصر ما می‌شود. در این مقطع که از دو سه دهه پیش آغاز شده، هم و سعی داوری صرف تامل در باب توسعه و تاریخ توسعه‌نیافتگی ما شده است. در این باب، سیاستمداران می‌توانند سخن داوری را بشنوند که توسعه‌نیافتگی امری تاریخی در ناتوانی فکری و روحی است و نه صرف یک معضل سیاسی، اجتماعی یا فرهنگی و نمی‌توان با چند دستورالعمل و کنش سیاسی معضل توسعه‌نیافتگی را حل کرد. به‌خصوص روی سخن با سیاستمدارانی است که با تمایلات غرب‌گرایانه معضل را تنزل داده و گاه به سرنوشت کشورهایی با شرایط تاریخی، فرهنگی و سیاسی متفاوت با ما به‌عنوان سرمشق و نمونه توجه می‌دهند. داوری هشدار می‌دهد که فهم وضعیت توسعه‌نیافتگی و حل آن را نباید سهل انگاشت.»

سخن آخر اینکه داوری‌اردکانی را فیلسوف فرهنگ نامیده‌اند. برای نگارنده، داوری فراتر و در عین حال ساده‌تر از این عنوان پرطمطراق است. داوری‌اردکانی فیلسوف زندگی است؛ زندگی نه به معنای مبتذلی که امروز در برخی از گرایشات شبه‌فلسفی و روانشناختی تحت عناوینی چون «معنای زندگی» و مانند آن مطرح می‌شود؛ بلکه به معنای در عالم بودن، نسبت یافتن با عالم و مبدا عالم، عهد بستن با وجود، هستی با دیگری، تامل و تعمق در ساحات وجودی آدمی، اندیشیدن در باب مناسبات و رخدادهای پیرامونی و در یک کلام «فهم زمان» که این همه به اعتباری در ذیل حیات و زندگی پدیدار شده و معنا می‌یابند.

نقد نقدهای داوری

محمدحسین نظری، خبرنگار: در دهه‌های اخیر، بحث از دکتر رضا داوری‌اردکانی و افکار و آرای او همواره مورد توجه بوده است. چه در سال‌های نخستین پس از انقلاب به بهانه مواجهه‌ او با برخی روشنفکران دینی و چه در سال‌های اخیر که مساله‌ «تغییر نظر داوری» موضوعیت پیدا کرده است. فارغ از آنکه برخی کسان از پی بحث درباره‌ داوری به دنبال نان و نامند، در جامعه‌ای که حتی اهل نظر و تحقیق آن «گسست» را درنمی‌یابند، حمله به داوری عجیب و دور از انتظار نیست. کسانی که یکسره تخته‌بند فهم پوزیتیو از جهانند و علم را جز از دریچه‌ اثبات‌گرایی‌منطقی معتبر نمی‌دانند و معتقدند که «فیلسوفان پفیوزان تاریخند»، چه عجیب است که داوری را به توهم و تمنی متهم کنند؟

داوری در فرازی از مقدمه‌ کتاب اخیرالانتشار «گسست تاریخی و شرق‌شناسی» اشاره می‌کند که «ابژه‌ علمی[در نظر دانشمندان جدید] صرفا از آن جهت مورد توجه قرار می‌گیرد که شناخت او صاف و کارکردش در برنامه پژوهش قرار دارد. پژوهشگر نیز نمی‌تواند به آن علاقه خاص داشته باشد و اگر علاقه‌ای پیدا کرد از علم و روش علمی دور می‌شود. وقتی گذشته‌ یک قوم به ابژه‌ پژوهشی مبدل می‌شود، بی‌علاقگی و سردی رابطه نیز در پی آن می‌آید و این بی‌علاقگی حتی ممکن است موجب قطع علایق تاریخی شود.» آن پژوهشگرِ جامعه‌شناسی که در موضع شرق‌شناسی ایستاده و ایران را در حاشیه تاریخ می‌بیند و تجدد و توسعه را حقیقت قطعی می‌انگارد و با «فهم تاریخی» بیگانه است، نمی‌تواند ایده‌ «پایان بسط تاریخ غربی» را ریشخند نکند. چه در چنین تلقی‌ای از عالم، احساس تعلق نسبت به چیزی غیر از اصول تجدد-به مثابه ملاک و میزان آدمیت-گناهی نابخشودنی است. برای کسی که دائما به دنبال جامعه‌ آماری است و همه چیز را با ضرب و تقسیم و عدد و رقم می‌سنجد و ملاک صدق و کذب برای او پرسشنامه است، بحث از گشودگی تاریخ نیز فاقد معناست. چه؛ زمانی که اثبات‌پذیری منطقی در کار باشد، هر زبانی غیر از زبان علم تحصلی فاقد اعتبار و از اساس مهمل است.

بدین ترتیب، بخش مهمی از نقدها نسبت به داوری به جهت مهجوریت فهم تاریخی و دشواریابی معنای گسست، در دام تهمت و توهین و تعرض افتاده‌اند. اینکه کسی ادعا کند «داوری پس از تامین نان و کسب موقعیت اجتماعی حالا به دنبال پاکسازی افکار گذشته‌ خویش است تا وجاهت روشنفکری برای خود دست‌وپا کند»، هیچ نسبتی با علم و آکادمی و نقد ندارد و به داوری و ایده‌‌ او نیز مربوط نمی‌شود. تنها نشان می‌دهد که منتقد-اگر بتوان چنین شأنی برای مدعی قائل شد-از عهده‌ نقد بر نیامده و به دنبال عقده‌گشایی از فلسفه و فیلسوفان است.

اما آیا غرض از طرح این مقدمات، تعطیل نقدِ داوری است؟ یا ممکن و مطلوب نبودن آن منظور است؟ قطعا چنین ادعایی در کار نیست. داوری خود مکرر تذکر داده است که «فلسفه مجال چون و چراست» و خاصیت آن پرسش کردن است. طبعا نقد داوری ممکن و مطلوب-هم برای او و هم برای فلسفه-است و باید به آن اهتمام کرد. اما آیا می‌توان به آداب نقد بی‌اعتنا بود؟ آیا به جای پرسش از صاحب ‌رای و نظر، می‌توان نسبت‌هایی به او داد و به جای فهم با سوءفهم‌ها داوری کرد؟ بنابراین نقد اگر چه ضروری است، بی‌مقدمه ممکن نیست.

دیگر آنکه نقد فلسفه را باید به اهل فلسفه سپرد. نقد و نظر در هر حوزه‌ای با همدلی ممکن است و اگر کسی از در فهم مسائل برآمد، می‌تواند «راه» نشان دهد. والّا کسی که فلسفه نمی‌داند و بلکه با آن سر ستیز دارد، جز آنکه نقد را بهانه‌ عقده‌گشایی و ارضای مشتهیات نفس و کسب نام و نان کند، چه می‌تواند کرد؟ این البته برای کسی که ادعای پژوهشگری دارد و بی‌طرفی را مناط اعتبار «علمی» می‌داند، پذیرفتنی نیست، اما «فلسفه» مقام تفکر و تذکر است و فکر و ذکر با دردمندی و احساس تعلق پیدا می‌شود نه بی‌طرفی. به نظر می‌رسد نقد داوری از این حیث که باید اهل فلسفه بود و به مسائل آن علقه داشت، ‌آسان نیست. اگر مساله تغییر آرای داوری است، ‌اهل فنی باید که با دقت نظر وجوه فلسفی بحث را نشان دهد تا مشخص شود که آیا تغییری در کار است؟ اگر هست چطور پیدا شده و جهتش چیست؟ به فرض تغییر نظر داوری، آیا تغییر در مبانی مطرح است یا به جهت تغییر وضع، ملاحظات تازه‌ای پیدا شده است؟

به هر حال غرض راقم این سطور تذکر به این بود که اولا؛ به جهت دشواریابی «گسست تاریخی» و ثانیا؛ فقدان همدلی با مسائل فلسفی داوری، منتقدان چندان از عهده برنیامده‌اند و در این رابطه کمتر می‌توان از سخن جدی سراغ گرفت. مادام که نقدِ داوری در چنگ تجددمآبان و سوداگران سیاسی و بندگان پوزیتیوسم منطقی اسیر باشد، از آن طرفی نتوان بست. مساله تنها داوری و دفاع از او نیست، بلکه دشمنی با فکر و فلسفه در کار است و از این حیث، دفاع از داوری در برابر اینان، دفاع از فکر و فلسفه است.