مشکل تاریخی را با تصمیم سیاسی نمی توان حل کرد
*کتاب جديد و به عبارتي آخرين کتاب شما با عنوان جذاب و وجه برانگيز «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» روانه بازار شد و علاقهمندان را به سوي خود جلب کرده است. مقصودتان از اين عنوان چيست چرا فلسفه را به محکمه ايدئولوژي بردهايد؟
نام کتاب من «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» است اما من فلسفه را به دادگاه ايدئولوژي نبردهام و معتقد نيستم که اين دادگاه صلاحيت محاکمه فلسفه را داشته باشد. اگر در مطالب کتاب دقت کنيد متوجه ميشويد که در آن صرفا گزارش مجملي از اين محاکمه بيوجه فراهم آمده است پيداست که اين گزارش کوتاه، ناکافي است و در حدود تجربهها و اطلاعات اندک من قرار دارد. اين محاکمه امر تازه و عجيبي نيست زيرا عقل مشترک ما ايدئولوژي را ميپسندد اما حوصله فلسفه ندارد و شايد آن را بيهوده بداند. اين عقل بدون ايدئولوژي دست و پايش را گم ميکند و براي اينکه قراري پيدا کند دست به دامن ايدئولوژي ميشود. پس عجيب نيست که فلسفه را ملامت کند و حتي بخواهد قواعد و احکام ايدئولوژي را به جاي آن بگذارد. من اين مواجهه و محاکمه را ظلم ميدانم و ظلمي که در زبان و تفکر واقع ميشود، خطرناکترين ظلمهاست زيرا اين ظلم زمينه را براي صورتهاي گوناگون ظلم و فساد مهيا ميکند و ظلم به همه چيز و همه کس است. براي اينکه قدري از سوءتفاهم جلوگيري شود بايد در مورد معني ايدئولوژي توضيحي بدهم متاسفانه در کتاب «فلسفه در دادگاه ايدئولوژي» و حتي در مقدمه آن نگفتهام که درک و دريافت من از ايدئولوژي با درک و دريافت شايع و مشهور تفاوت دارد. در دهههاي اخير گاهي ايدئولوژي را با دين يکي دانستهاند ولي ايدئولوژي را با دين اشتباه نبايد کرد هرچند که ممکن است دين به ايدئولوژي مبدل شود. ايدئولوژي به عصر تجدد تعلق دارد و در پايان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم ميلادي پديد آمده است. البته ايدئولوژي شباهتهايي با شريعت دارد و جانشين آن در جهان سکولاريزه شده است. جامعه جديد از ابتدا آبستن ايدئولوژي بود اما اين نوزاد وقتي به دنيا آمد که مشکلاتي در نظام سياسي- اجتماعي دوران تجدد احساس شد در مقام وصف ايدئولوژي ميتوان آن را سيستمي از عقايد مبتني بر اصول خود بنيادي بشر و پيشرفت تاريخي جامعه با دستورالعملهاي سامان بخش نظام زندگي دانست ولي گاهي هم قواعد و دستورالعملهاي سياسي و اجتماعي به طور کلي را هرچه و هرجا باشد ايدئولوژي ميخوانند. در نوشته من ايدئولوژي به معني اصول و قواعد عمل سياسي نجاتبخش و حلال مسائل و دشواريهاي جهان متجدد و متجددمآب آمده است شايد اين تعريف با آنچه دو تراسي و مارکس در بيان معني ايدئولوژي ميگفتند قدري متفاوت باشد ولي آنها از ايدئولوژي قرون هجدهم و نوزدهم ميگفتند اکنون وضع دگرگون شده و با اينکه از پايان ايدئولوژي سخن به ميان آمده است گسترش پيشرفته يافته و صورتهاي تحکميتر آن را اينجا و آنجا و همه جا ميتوان يافت. من در کتاب خود به تحولي که پس از جنگ جهاني در نظام جهاني و در معني ايدئولوژي پديد آمده است نظر داشتهام و شايد بتوان گفت که عنوان کتاب به قول شما از حادثهيي خبر ميدهد که هماکنون وقوع يافته و ما هنوز از آن خبر نداريم و اگر هم بشنويم چون علاقهيي به فلسفه نداريم و از نسبت خود با ايدئولوژي بيخبريم به حادثه مزبور اعتنا نميکنيم. من نميگويم بياييم و با اتخاذ تدابير مجدانه ايدئولوژي را از ميان برداريم و فلسفه را به جاي آن بگذاريم زيرا اين امر محال و بيمعني است. وقتي حادثهيي در تاريخ پديد ميآيد که ما را در تنگنا قرار ميدهد با اظهار نارضايتي و اتخاذ تصميمهاي رسمي و عادي نميتوان آن را از ميان برداشت و به وضع سابق بازگشت بلکه بايد از آن گذشت و با اين گذشت است که راهي به آينده گشوده ميشود. در شرايط کنوني توجه و تذکر به غلبه ايدئولوژي حاصل شود غنيمت است، من فقط نشان دادهام که بسياري از سخناني که به نام حقيقت به زبان ميآيد از سنخ ايدئولوژي است.
*به نظر ميرسد طي سالهاي اخير درآثارتان به نوعي اعتراضي صورت گرفته است. جنس اعتراضات شما از فلسفه است اما آيا اعتراض فلسفي در محکمه ايدئولوژي راه به جايي ميبرد؟
وقتي کسي به چيزي اعتراض ميکند اگر نينديشد که اعتراض به کجا راه ميبرد چه بسا بر اثر غلبه احساساتي اعتراض کرده است که ريشه در ايدئولوژي دارد. از جمله تفاوتهاي فلسفه با ايدئولوژي اين است که ايدئولوژي بيشتر ناظر به مقصد و مقصود صاحبان ايدئولوژي است اما فلسفه کمتر به مقصد و مقصود ميانديشد و بيشتر نظر به جايي دارد که زشتيها و زيباييها و ويران کردنها و ساختنها و حتي غمها و شاديها و اسارتها و آزاديها از آنجا ميآيد پس توقع نداشته باشيم که اهل فلسفه به جاي اينکه در طلب خرد نظم دهنده باشند مدام در کوچه و بازار بگردند و آنچه را که از بد و خوب ميگذرد ازجمله بينظميها و خلافکاريها و آشفتگيها را گزارش کنند(که اين البته کار لازم و مهمي است). من هم از آنچه در جامعه ميگذرد بيخبر نيستم و اتفاقا اصرار دارم که به آنها اهميت بدهيم. درست است که اينها امور جزيي و ظاهرا کماهميت هستند اما اگر مظاهر و نشانههاي وضع تاريخي باشند عمق و ريشهيي دارند که نميگذارد با تدبير عادي سياست حل و رفع شوند. وقتي ميخواهند مشکل بزرگ تاريخي را با تصميم سياسي و تدوين آييننامه و قانون حل کنند، نه فقط از عهده برنميآيند بلکه شايد مشکل را حادتر کنند. مسائل تاريخي را با خودآگاهي و به مدد عقل کارساز تاريخي (ونه درک و هوش طبيعي شخصي) ميتوان دريافت و سعي در حل آنها کرد در نظر عقل و فهم شايع و مشترک همه امور اتفاقي هستند و به اين جهت ميپندارند که نه فقط جلوگيري از وقوع آنها ممکن است بلکه تدارک آثار و نتايج آنها پس از وقوع نيز سهل انگاشته ميشود اين عقل بيپروا به تاريخ حتي گاهي حوادث بزرگ را به قصور و تقصير اشخاص و سازمانها بازميگردد. شخصي ميگفت فساد از آن جهت وجود دارد که سازمانهاي نظارت وظايف خود را انجام ندادهاند او از يک جهت درست ميگفت اما نظارت علاج فساد نيست بلکه يک ضرورت است، وقتي بر نظارت تاکيد ميشود اين اصل پذيرفته شده است که اگر کسي بالاي سر ما نباشد ميتوانيم و حق داريم که فاسد باشيم. چنان که گفته شد نظارت و بويژه نظارت مردم لازم است اما اگر زمينه فساد وجود داشته باشد با وضع قانون و ايجاد سازمانهاي نظارت آن زمينه از ميان نميرود و همه بايد خود را مسوول بدانند و بتوانند نظارت کنند. من اگر اعتراض داشته باشم اعتراضم اين است که چرا بيتامل حرف ميزنيم و مسائل مشکل را سهل ميانگاريم و نينديشيده عمل ميکنيم و چرا نميتوانيم کارها را در وقت و جاي مناسب انجام دهيم و کاري را که بايد در يک هفته انجام شود گاهي تا يک سال هم تمام نميکنيم و تازه وقتي تمام کنيم کارمان هزار عيب دارد، ملاحظه ميفرماييد که اين اعتراض سياسي نيست اما سياسيترين اعتراض من اينست که چرا به نارواييهاي اجتماعي و اخلاقي و فرهنگي اعتراض نميکنيم و اعتراض را محدود به سياست کردهايم، چرا کسي چيزي از وضع درس و مدرسه نميگويد و نميپرسد که سازمانهاي اداري چه ميکنند و تا چه اندازه کارآمدند. آيا همين که يک روزنامه گزارشي درباره بيماري و بيمارستان و اعتياد و تغذيه بنويسد، روشنفکران ديگر وظيفهيي ندارند و هم خود را بايد صرفا مصروف مخالفتها و موافقتهاي سياسي کنند. آنها وقتي به کار و بيکاري، سلامت و بيماري، مناسب بودن يا مناسب نبودن برنامه مدارس، اعتياد و فساد و کارآمدي و ناکارآمدي سازمانها و سستي و استحکام قوانين و مقررات بياعتنا باشند، چگونه ميخواهند سياست را نقد کنند نقد بي اعتنا به وظايف حکومت و کاري که کرده يا نکرده است، نقد نيست بلکه مخالفت شخصي و گروهي است. من به سياست کاري ندارم اما به مسائلي مثل مدرسه و بيمارستان و کار و شغل و تحصيل و مديريت و علم و پژوهش و اخلاق و. . . پرداختهام. در اين مقام شايد اعتراض وجهي نداشته باشد بلکه بايد پرسيد که چرا چنين است، پس من اعتراض نکردهام. آيا براستي شما در نوشتههاي من اعتراض ميبينيد؟ من کي و کجا و به چه چيز اعتراض کردهام؟ اگر گاهي پرسيدهام که چرا چنين است و چنان نيست، اين پرسش فلسفه است. من کمتر ميپرسم چرا چنين ميکنند زيرا به فاعل فعل و قائل قول کاري ندارم و بيشتر به کرده و گفته فکر ميکنم و پرسشم اين است که چرا اينچنين شده است و آنچنان نيست. اين اعتراض تاريخي گاهي به اعتراض سياسي و به ويژه به وجه اخلاقي مضمر در آن نزديک ميشود و بايد بشود زيرا اگر اعتراض نبايد در حوزه و قلمرو سياست محدود بماند اعتراض سياسي و اخلاقي هم بايد شأن خود را حفظ کند در زماني که حادثه هرچه باشد صفت سياسي پيدا ميکند برگرفتن دامن از سياست کاري بسيار دشوار است. اکنون همه کار و همه چيز سياسي شده است حتي تحولي که در جهان روي ميدهد در همه جا و حتي در آمريکا رنگ و بوي سياسي پيدا کرده است. آيا اين سياست ميداند به کجا ميرود، آيا آنهايي که در بهار عربي احساس شادماني و نشاط ميکنند ميدانند که فردايشان چيست. مردم در صورتي ميتوانند براي فرداي خود کاري بکنند که لااقل به امکانها و تواناييها و ناتوانيهاي خود واقف باشند. همه ما از پيشامدهاي جهان عرب خوشحاليم و آرزو ميکنيم که اين بهار زود پاييز نشود. آنچه تاکنون حاصل شده است اينست که عدهيي از مستبدان رفتهاند اما نميدانيم به جاي آنها چه کسي آمده است و خواهد آمد. مهم نيست که چه کسي ميآيد بلکه بايد انديشيد که چه نظمي ميتواند برقرار شود، اهل فلسفه بايد بپرسند که راستي تونس و ليبي و مصر به کجا ميروند، عبدالناصر که در مصر روي کار آمد و گفت که در پي دکتر مصدق آمده است بسياري از ما در پوست خود نميگنجيديم اما ناصر رفت و به جاي او سادات آمد. سادات هم که کشته شد، حسني مبارک به جايش نشست. آيا کسي يا کساني براي جلوگيري از تکرار اين مسير فکر کردهاند و حرفي و طرحي دارند يا بازي ايام همه را غافل کرده است. من اعتراض نميکنم بلکه ميپرسم و دريغا که پرسش حتي دوست را هم ميآزارد، او اعتراض ميخواهد و حتي وقتي احساس ميکند که جانش به لب رسيده است بيش از پرسش از فرياد و جيغ بنفش براي تسلاي دل خود استقبال ميکند اما من ميگويم اگر پرسش نباشد هيچ اعتراضي به هيچ جا نميرسد. اعتراض انقلاب فرانسه مستظهر به نيروي حداقل 200 سال تفکر بود. همه ميدانيم که پرسش و تفکر نتيجه فوري ندارد اما به هرحال اگر نتيجهيي ميخواهيم بايد موقتا از نتيجه چشم بپوشيم و فعل و سخن و کار خود را بر اساس مستحکم بگذاريم.
*به تعبير خودتان سعي کرديد در اين کتاب به نزاعهاي بي بنياد فلسفي پاسخ گوييد. نزاع را چگونه ديديد که درصدد پاسخگويي برآمديد؟ مگر شما خود را مسوول پاسخگويي ميدانيد؟ برخي از دوستان و همکارانتان خود را مسوول فلسفه ميدانند اما حاضر نيستند به مسائل پيرامون زندگي خود پاسخ بگويند اما شما در کتابها و بويژه در کتاب اخير، خود را مسوول دانستهايد؟
در کتابي که نام برديد به اختلافها و نزاعهايي که ميان اهل فلسفه وجود دارد نپرداختهام. همه مطالب اين رساله به دو مطلب بازميگردد؛ يکي سوءتفاهمهايي که در مورد گفتههاي من پيش آمده و اعتراضهايي که به آن گفته شده است. مطلب ديگر تلقي فلسفه و شعر به عنوان امور بيهوده و قرار دادن آنها در برابر علم و پيشرفت است. اين تقابل وهمي و بيوجه که گاهي با حسن نيت و به نام دفاع از علم و رسوم پيشرفت عنوان ميشود صرف مخالفت با فلسفه و تفکر نيست بلکه احيانا توجيه ناتواني از پيشرفت در راه تجدد و بهرهبرداري از علم و سامان دادن به زندگي است پس بحث من با همکاران دانشگاهي نيست زيرا همه آنها نميخواهند و درست نميدانند که به نام فلسفه در اموري که ظاهرا به سياست و جامعه مربوط است دخالت کنند، آنها ترجيح ميدهند که وقت خود را صرف مطالعه در مسائل و مطالب فلسفه دانشگاهي کنند البته من هم مثل آنها از وجود از وجود به نحوي که در تاريخ و بيتاريخي کنوني محقق ميشود پرسش ميکنم. يعني ميپرسم چه دارد پيش ميآيد. اين اختلاف، اختلاف در مبادي و وجه نظرهاي فلسفي است، کسي که هرچه را در هر جا ميگذرد جلوه زمان ميداند، نميتواند به آنچه در خيابان و اداره و مدرسه و بيمارستان و بازار و روزنامه ميگذرد بياعتنا باشد. اينها همه نشانههاي تاريخ و عقل و فهم و توانايي و ناتواني تاريخي ما هستند. عالم کنوني با ميل و طبع اين و آن به وجود نيامده است و با اظهار نارضايتي و شکوه و شکايت آنها از ميان نميرود بلکه بايد تحقيق کرد که چرا و چگونه چنين شده است، به اين جهت آموزش فلسفه ضرورت دارد هرچند که اين آموزش کافي نباشد. همکاران من ترجيح ميدهند به بحثهاي دانشگاهي در مباحث فلسفه بپردازند، اين بحثها ميتواند زمينه تفکر باشد. گاهي فکر ميکنم که بهتر بود من هم با آنان همراهي ميکردم، اکنون هم از آنها دور نيستم زيرا کتاب فلسفه ميخوانم. من خيال ميکنم کار فلسفه اين است که در حرفهاي خوب و بد و عميق و سطحي و راست و دروغ تامل ميکند و به داعيهها و لاف زدنها گوش بدهد و به تواناييها و ناتوانيها و فضيلتفروشيها و روياوريي گسترش يابنده، آن هم در زمان گسترش علايق اعتقادي و ديني و به گفت زمان که جلوه وجود است بينديشد. در اين صورت نزاعها هم معني ديگر پيدا ميکنند و نفي و انکار آنها در صورتي وجه و معني دارد که بدانيم چه چيز را نفي ميکنيم و با نفي آن به کجا و به چه چيز ميرسيم. مگر در سخن آن بزرگ شعر و زبان فارسي نخواندهايد که «با دل خونين لب خندان بياور همچو جام/ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش» شايد نزاعها بيهوده باشد ولي اينها جزيي از عالم ماست و فهم و خرد ما در آنها و از خلال آنها ظاهر ميشود پس آنها لااقل به اين اعتبار بيهوده نيستند.
*به نظر ميرسد کتاب اخير وجه فلسفي سياسي پررنگي داشته باشد. شما چگونه شاغول تزاروي فلسفه و سياست را تعادل کردهايد؟ يا اصلا به دنبال تعادل نبودهايد و از هر کفه ترازو درخواست ديگري داريد؟
استنباط شما درست است من با اينکه لااقل از 50 سال پيش يعني وقتي که مقدمهيي براي ترجمه «چند نامه به دوست آلماني» آلبرکامو نوشتم به کرات گفتهام که علاقهيي به سياست ندارم و گاهي از آن بدم ميآيد اما گرفتار سياستم. توجه بفرماييد که سياست آشکارترين و پرجاذبهترين جلوه تاريخ در زمان است و چگونه ميتوان به زمان و تاريخ انديشيد و دامن را از سياست باز کشيد. وقتي کسي ميخواهد شاهد تاريخ يا وضع بيتاريخي در جايي باشد چگونه ميتواند چشم از سياست بردارد بويژه اگر سخن غيرسياسياش را هم سياسي تلقي کنند و آن را با ميزان ايدئولوژي بسنجند. بسياري کسان که گفتههاي مرا رد يا تاييد کردهاند، رد و تاييدشان دانسته و ندانسته از موضع ايدئولوژي بوده است، کسي که اين وضع را نميپسندد ناگزير بايد درباره جايگاه سياست بينديشد البته متعادل کردن فلسفه و سياست که به آن اشاره کرديد مطلب دشواري است. در اين باب در آثار فيلسوفان تحقيقهاي دقيق و عميقي مييابيم اما وقتي تعادل ميان فلسفه و سياست حتي اگر در جايي وجود داشته است اکنون برهم خورده و در بسياري جاها هرگز به وجود نيامده است درباره آنچه بگوييم اگر از گفته من دريافته باشيد که من پيوستگي ميان سياست و فلسفه را در جهان کنوني ضعيف ميدانيم به يک اعتبار درست دريافتهايد فلسفه ديگر بنياد و پشتوانه سياست نيست و به تدريج که اين پشتوانه ضعيف و ضعيفتر شده است سياست بيشتر به استقلال و خودبنيادياش شاد و مغرور شده است ولي آيا سياست و تکنولوژي گسسته از بنياد ميتواند به منزل سلامت برسد؟ اين ارتباط تابع ميل ما نيست يعني ما نميتوانيم سياست را بربنيادي که دوست ميداريم بگذاريم حتي وقتي دينداران و معتقدان به شريعت ميکوشند حکومت ديني برقرار کنند سياستشان تحت فشار قواعد و ارزشهاي مدرنيته که همه جهان توسعهيافته و توسعهنيافته را مسخر کرده است آشفته ميشود و چون ناگزير ميشوند که با ضرورتها مقابله کنند و به عکسالعملهاي موقعي و اضطراري بپردازند دچار خللها و پريشانيها و تلخي اوقات ميشوند و از اينکه ممکن است از درون دستخوش آفتهاي بنيانسوز شوند غافل ميمانند.
*در اين فضاي پرتلاطم برخي از شما انتظار دارند که پاسخگو باشيد، خود شما هم در کتاب گفتهايد که بايد ابتدا تفکر باشد بعد بتوانيم اعتراض کنيم اما ميتوان فرض داشت که اين تفکر کامل نشود بنابراين آيا اين نوع پاسخگويي فرار به سوي عقب نيست. آيا فيلسوف نبايد پيشگوي زمان خود باشد تا اتفاقاتي که نبايد بيفتد را پاسخ بگويد و چارهانديشي کند.
فلسفه آزاد است و پاسخگوي هيچ چيز و هيچ کس نيست اما اگر در جايي وجود داشته باشد امکان پاسخگويي فراهم ميآورد، معني اين سخن اين نيست که بايد نشست و صبر کرد تا تفکر کامل شود و آنگاه به عمل پرداخت، تفکر هيچ وقت کامل نميشود پس من چگونه بگويم بگذاريد تفکر کامل شود و بعد دست به کار شويم. آنچه مهم است بودن تفکر است، اگر تفکر باشد به استحکام عمل مدد ميرساند. اينکه چه نسبتي ميان نظر و عمل وجود دارد يکي از معضلات فلسفه است. آنچه جاي بحث ندارد اينست که همه کس را نميتوان و نبايد دعوت کرد که بيايند فيلسوف شوند تا از عهده عمل برآيند. در اين باب هم من با سعدي همداستانم که فرموده است: «جز به خردمند مفرما عمل/گرچه عمل کار خردمند است» وقتي کسي از ما بپرسد که آيا ميدانيد به کجا ميرويد و چگونه ميرويد شايد ما را به تامل وادارد اما نميگويد تا عمر داريد همين جا در تامل بمانيد. دعوت به تفکر را با واگذارکردن جايگاه و حق همه چيز به تفکر اشتباه نبايد کرد. اين دعوت نفي عمل و سياست و علم هم نيست بلکه صرف تذکر به اين نکته است که بدون درنگ و تفکر نميتوان قدم در راه عمل گذاشت. ما آدميان ناگزير نيستيم که ميان عمل بدون تفکر و تفکر محض يکي را برگزينيم بلکه وجه سومي هم وجود دارد و آن برخوردار بودن يا برخوردار شدن از عقلي است که متقدمان آن را فضيلت عقلي ميخواندند. فضيلت عقلي تشخيص شرايط اداي فعل و عمل است. با اين فضيلت است که درمييابيم کار را کجا و کي و چگونه بايد انجام داد، اگر اين فضيلت باشد پريشاني حاصل از بيفکري به سامان ميآيد، در آخر پرسش شما تکليف بزرگي را بر عهده فيلسوف گذاشتهاند. من به اندازه شما نسبت به فلسفه خوشبين نيستم و از فيلسوف توقع حل دشواريهاي بزرگ زمان را ندارم زيرا اولا نميدانم فلسفه و فيلسوف را کجا بايد بيابيم و به فرض اينکه او را يافتيم او چگونه ميتواند پيشگوي حوادث باشد و از وقوع حوادث ناملايم جلوگيري کند. فلسفه تنها کاري که ميتواند بکند اين است که به افق آينده رو کند و به نواي زمان گوش فرادهد و طرحي اجمالي از آنچه ممکن است پيش آيد تصوير کند يعني فيلسوف ممکن است طرحي را در افق زمان بيابد که به تدريج متحقق ميشود. افلاطون و ابنسينا و دکارت و بيکن و کانت هيچکدام پيشگويي و چارهانديشي نکردهاند آنها فقط رو به آينده داشتهاند و اين البته توفيق بزرگي است گاهي هم فلسفه تا آنجا که چشمش کار ميکند افق را بسته ميبيند. اين فلسفه حداکثر ميتواند بسته بودن افق را تذکر دهد و ما را به صبر بخواند و تسلي بدهد.
*متفکران جامعه ما مصلحتانديش شدند اما شما فصلي از کتاب خود را به بحث و مصلحت اختصاص دادهايد. اين مصلحتانديشي ره به کجا ميبرد. عمل مصلحتآميز با عمل فلسفي در چنين فضايي چگونه تجلي مييابد؟
مرادتان کدام متفکرانند. من گمان نميکنم مصلحتبيني و مصلحتانديشي نامطلوب و مذموم باشد، آنچه بد است مقدم داشتن مصلحت شخصي و گروهي بر مصلحت کلي است. مصلحتانديشي شخصي اصلا مصلحتانديشي نيست و البته تفکر با چنين مصلحتانديشي سروکار ندارد. گمان ميکنم منظور شما اين باشد که مصلحتانديشي کار متفکران نيست و اين درست است، متفکر در تفکر پرواي مصلحتبيني ندارد هرچند که همه مصلحتها بر مبناي تفکر استوار ميشود يعني در جايي و ميان مردمي که تفکر نباشد، مصلحتبيني هم ميسر نميشود، عقلها همه به هم بستهاند. عقل معاش خود بنياد نيست بلکه مبتني بر خردمندي است و خردمندي هم با تفکر همخانه است. وقتي مردم از اين خانه دور ميشوند مصلحت را از دست ميدهند و هرچه دورتر شوند خودبيني و خودرايي بيشتر ظاهر ميشود. راه بيرون شدن و نجات يافتن از اين ورطه با نور دل آگاهي که عين وقتيابي و آشتي با زمان است و پيش پاي ما را روشن ميسازد گشوده ميشود، وقتي اين نور نيست دست و پا زدن سودي ندارد.
*آخرين سوالم را با آخرين عبارت کتابتان به پايان ميبرم که گفتيد «اکنون در همه جا و به ويژه در جهان در حال توسعه، همه چيز با ميزان و ملاک ايدئولوژي و سياست سنجيده ميشود يا درست بگويم فلسفه و هنر و حتي دين را در دادگاه ايدئولوژي محاکمه ميکنند»، از اين سخن بوي خطري به مشام ميرسد که اين خطر را يا بايد هنگامي که افتاد درک کرد يا قبل از وقوع حادثه خطر را درک کرد. آيا هنوز فرصتي براي دريافت خطر هست يا خطر واقع شده و ما هنوز بيخبريم و گمان ميکنيم که اصلا اتفاقي صورت نگرفته است؟
جهان توسعهنيافته چندان انسي با تفکر ندارد و به آن رغبت نشان نميدهد. راه آيندهاش هم روشن نيست اما از اين امتياز برخوردار است که دشواريهاي راه نميشناسد و در اين غفلت دچار يأس و بدبيني و بيم و هراس از آينده نميشود. اين جهان چون تجربه جهان مدرن را نه «پيش رو» بلکه پشت سر خود دارد به شکست فکر نميکند، حوادث هم به مدد او ميآيند تا بهتر بتواند خوشبيني خود را حفظ کند. جهان درحال توسعه بيش از 150 سال است که در راه توسعه سير ميکند و با اينکه مدام فاصلهاش با مقصد بيشتر ميشود کمتر ميپرسد که چرا هرچه ميرود به منزلي نميرسد و حداکثر بايد به توقفي در ايستگاههاي کنار راه دلخوش باشد. از اواسط قرن بيستم اين پرسش که بر سر اقوام غيرغربي و توسعه نيافته چه آمده است و آينده آنها چه ميشود کم و بيش مطرح شده است، کشورهايي که مستعمره بودند ضعف و درماندگي خود را نتيجه قهر استعماري دانستند. در اين کشورها و شايد درست باشد که بگوييم در همه جهان توسعه نيافته بعد از جنگ جهاني دوم نهضتهاي ضداستعماري و آزاديبخش پديد آمد، از اندونزي تا الجزاير و تونس و مراکش و موريتاني و از آنجا تا منطقه آمريکاي مرکزي و جنوبي نهضت ضداستعماري بسط يافت و بعد از جنگ جهاني مستعمرات به استقلال صوري رسيدند و نمايندگان نهضتهاي ضداستعماري ، دولت و حکومت را در دست گرفتند. آنها در انديشه آزادي و پيشرفت بودند اما از مشکلات راه آزادي خبر نداشتند و ديديم وضعي را که حاصل استعمار خوانده بودند همچنان باقي ماند و ديري نگذشت که حکومتهاي استقلالطلب و آزاديخواه به ديکتاتوريهاي خشن و فاسد مبدل شدند. هنوز مبارزات ضداستعماري در همه جا پايان نيافته بود که مردي مثل قانون فرياد ياس سرداد و مردم جهان توسعهنيافته را «نفرينشدگان روي زمين» خواند و ژان پل سارتر، فيلسوف فرانسوي که در زمره آخرين روشنفکران بود از کتاب او استقبال کرد. در اين کتاب اعلام شده بود که نهضتهاي ضداستعماري هنوز به دنيا نيامده ناکام از جهان ميروند زيرا نميدانند که چه بايد بکنند. استعمارزدگان ميپنداشتند و همچنان ميپندارند که اگر قدرتهاي خارجي از کشورشان خارج شوند کارها خودبه خود به صلاح ميآيد، آنها با اين پندار خو کرده بودند که هرچه از خواري و مذلت و فقر و جهل برسرشان آمده است، آورده استعمار است (و تا حدي نيز حق داشتند) پس اگر استعمار برود همه اين بدبختيها هم از ميان ميرود، اين سودا هنوز هم کم و بيش شايع است. پس از شکست نهضتهاي ضداستعماري انديشه «بازگشت به خويش» و «جست وجوي اصالت» از خاکستر آن سربرآورد و خوش درخشيد البته در بعضي جاها مثل هند که سابقه تاريخي درخشان داشتند نهضت ضداستعماري و بازگشت به خويش متحد يا يکي بودند، وقتي هند به استقلال رسيد نهضت بازگشت به خويش راه خود را جدا کرد و طرح استقلال مسلمانان هند را پيش آورد، با تحقق اين طرح دو کشور اسلامي پاکستان و بنگلادش به وجود آمد و وقتي کار نهضتهاي ضداستعماري به پايان رسيد با وجود تجربه نهچندان موفق پاکستان و بنگلادش نهضت بازگشت به خويش تقريبا در سراسر جهان توسعهنيافته و مخصوصا در ميان مسلمانان نفوذ و قدرت بيشتر پيدا کرد. اين تجربه که بزرگترين حادثه دوران اخير است هنوز ادامه دارد و بايد منتظر بود و انديشيد که چگونه اين آزمايش به گشودن راهي از درون جهان متجدد به آينده منتهي ميشود. مدرنيته با تفکر و برمبناي تفکر پديد آمده است و استيلاي آن هم با تفکر (و نه با تحکم) پايان مييابد. شايد بگويند که آنچه من در کتاب خود در باب تسلط ايدئولوژي بر علم و نظر و فلسفه گفتهام ربط مستقيم با اين قضايا ندارد، من غلبه ايدئولوژي را بدان جهت خطرناک دانستهام که در آن همه چيز وسيله و در دسترس تصرف قدرت سياسي تلقي ميشود و اين تلقي چندان در اذهان رسوخ کرده است که اگر صدبار هم شکست آن را ببينند خللي در باورشان پديد نميآيد و همچنان همه چيز را بيرون از زمان و تاريخ و در عرض يکديگر در حوزه تصرف قدرت وهمي ميبينند، اين تلقي هرجا باشد احيانا با دستکاري بيجا و آشفتهساز و ويرانگر امور و البته با ناتواني در سامانبخشي قرين است ولي مردم زمان ما به زحمت از عهده اين آزمايش که آزمايش تاريخ است برميآيند. در شرايط کنوني من گمان ميکنم اين فلسفه است که هنوز ميتواند ما را در اين آزمايش کمک کند که بتوانيم به زبان اشيا و امور گوش فرادهيم و شکايت آنان را وقتي از نشناختن جايگاه و قدر و شأنشان مينالند بشنويم. اشيا و امور وقتي در جايگاه تاريخيشان ديده شوند زبان بازميکنند در غير اين صورت خاموش و ناشناخته ميمانند، البته مراد اين نيست که وقتي اين زبان گشوده شد تنها فيلسوف آن را ميشنود ديگران هم کم و بيش گوش دارند منتهي دردي که مردم زمان ما بدان دچار شدهاند درد فراموشي است، ما بيآنکه از اکنون چيزي بدانيم همه چيز را از اکنون آغاز ميکنيم و اين آغاز کردن به شرايط و مقدمات هم نياز ندارد. در اين وضع فراموشي که در همه جا ساز جدايي شنيده ميشود و آهنگ و هماهنگي، کيميا شده است و از محکمکاري هم که لازمه تکنولوژي است نشاني نيست و مثلا صنايع و توليدات صنعتي و حتي سازمانهاي اداري هرچه پيش ميروند به جاي اينکه بهتر شوند شکسته بستهتر و ناکارآمدتر ميشوند، بايد انديشيد که منشا اين نارساييها و پريشانيها کجاست. وقتي در يک ارگانيسم پيوستگي نباشد اعضا ميپوسند و فاسد ميشوند. در ارگانيسم جامعه و سياست نيز تفکر کار جان را که ضامن همبستگي است به عهده دارد، آشفتگي ناشي از ضعف تفکر را با تدابير رسمي نميتوان تدارک کرد. سياست هم که معمولا ميخواهد بيماري را همان جا که ظاهر ميشود علاج کند به ريشه و منشا کاري ندارد و پيداست که از عهده علاج برنميآيد. به عبارت ديگر خطر بزرگ غلبه ايدئولوژي اين است که نظرها را از صلاح و فساد و اصلاح امور و سامانبخشي و کارسازي و خدمت منصرف ميکند و بر حفظ حرمت قواعد و اصول و مسلمات سياسي متمرکز ميسازد.