ردکردن این

گفتگو با شماره صدویازدهم ماهنامه خردنامه همشهری. تیر 1392

در علوم انساني دچار سوء تفاهم شده ايم

*بسياري از اوقات در مقام نقد يا تبيين انديشه­هاي حضرت عالي، هردو طيف مخالقان و دوستداران، رضا داوري اردكاني را ذيل انديشه­هاي استادش، احمد فرديد، تعريف مي­كنند. چه نسبتي از حيث نظر و انديشه ميان دكتر داوري و احمد فرديد وجود دارد؟

اين عادت طبقه بندي اشيا و اشخاص عادت خوبي است به شرط اينكه به كلي از روي غفلت و بي فكري نباشد من شاگرد مرحوم دكتر فرديد بوده­ام و از ايشان بيسار چيز آموخته­ام و مخصوصا ياد گرفته­ام كه گرفتار و اسير الفاظ و مفاهيم نمانم و فلسفه را در حبس مفاهيم انتزاعي نجويم، فلسفه نمي­تواند مفاهيم را رها كند اما ماندن در مفاهيم انتزاعي و احساس بي نيازي از رجوع به اشيا و آنچه مي­گذرد در حقيقت بازي با فلسفه است.فرديد تعليم مي داد كه از ابرهاي اوهام به سوي زمين پايين بياييم بدون آنكه چشم مان را از آسمان برداريم. كساني از شاگردان دكتر فرديد كم و بيش اين درس را آموختند و از مضامين سخنان ايشان نيز بهره بردند بعضي ديگر هم آن گفته ها را به شعار مبدل كردند و البته از ميان آن گفته ها كم نبود جمله هايي كه استعداد تبديل به شعار داشت يا شعار بود. من در درس هاي دكتر فرديد اندكي با پديدار شناسي هوسرل و هايدگر آشنا شدم اگر دكتر فرديد هم نبود شايداين آشنايي براي يك دانشجوي فلسفه از طرق ديگر ميسر مي شد اما طريق فرديد طريقي خاص بودكه بسياري كسان آن را نمي پسندند و در آن تحريف آراي هايدگر را مي بينند. تفسير هايدگر با حافظ و محي الدين بن عربي البته جاي چون و چرا دارد. اما من در سخنان هميشه مجمل دكتر فرديد هرگز حس نكردم كه او مي گويد هايدگر مثل حافظ يا محي الدين فكر مي كرده است.فرديد از اشتراك ها و تناظرهاي ازلي مي­گفت نه اينكه فلسفه ي هايدگر را با شعر حافظ و تصورف محي الدين شرح كند كلاس هاي درس و مجالس سخنراني فرديد جاي معرفي فيلسوفان و گزارش آراي آنان نبود. فرديد سخن خودش را  مي­گفت و ما هم به قدر فهم خود، آن را مي فهميديم كار مهم دكتر فرديد درك اختلاف ها و تعارض ها بود و ما اشارات روشنگرش به مبادي آراي فيلسوفان را مغتنم مي داشتيم گاهي مثلا دو كلمه درباره ابوالحسن اشعري يا كانت مي گفت كه اگر كسي مي خواست خود به آن پي ببرد مي بايست صد ها صفحه كتاب مي خواند و تازه شايد از آن خوانده ها حاصلي عايدش نمي شد.دكتر فرديد هر چه مي گفت ماخوذ و فرا گرفته از هايدگر نبود، گرچه تفكر هايدگر را بسيار مهم مي دانست در اظهار نظرهايي كه در كشور ما مي شود غالبا بنا بر اين است كه اولا هر كس هر چه مي گويد گفته اش را بايد از ديگري‌ آموخته باشد و ثانيا قصد و غرض عملي و انتفاعي از گفتن و نوشتن دارد شخص فيلسوف هر صفتي مي تواند داشته باشد اما فلسفه اگر تفكر باشد تابع هيچ غرضي نمي شود من چنان كه عرض كردم از دكتر فرديد چيزها آموخته­ام اما هرگز آن درس ها را تكرار نكرده ام و خود را ملتزم به آنها هم نمي دانسته ام. زيرا فلسفه اعتقاد و التزام نيست. من همواره به مسائل زمان انديشيده ام و مباهات مي كنم كه همه ي عمر بر خوان تفكر استادان فلسفه و شاعران و حكيمان نشسته ام و در حد استعداد اندك خود متمم بوده ام اما مقلد تكرار كننده ي سخن هيچ كس نيستم و كسي كه از مسائل ايران و جان درحال توسعه مي گويد چگونه مي تواند سخن يك فيلسوف در گذشته يا خارجي را تكرار كند.بسيار متاسفم كه گاهي مطالبي را كه به اجمال درك مي كنم نمي توانم تفصيل بدهم و از خوانندگاني كه افتادگي­ها و ابهام در نوشته­ي من مي بينند عذر مي­خواهم گمان مي­كنم جواناني كه هم اكنون پاي در راه فلسفه­آموزي و انديشيدن به مسائل گذاشته اند، بعضي از اين مجمل ­ها را در آينده روشن مي­سازند. توجه بفرماييد كه دكتر فرديد نظرهايي داشت كه بعضي از شاگردانش در شرح آن اهتمام كرده اند مانند نظري كه راجع به علم الاسماء تاريخي داشت من نه اينكه از اهميت اين نظرها غافل باشم اما هرگز در شرح آن نكوشيده ام زيرا اولا كساني بوده اند كه آن نظرها را شرح كنند و ثانيا در شرايطي كه بردن نامم و خواندن كتابهايم ممنوع بود من مي خواستم بدانم كه ما را چه شده است كه به نام آزادي، هيچ نظر مخالف را بر نمي تابيم در اين شرايط مناسب اين بود كه بنشينم و به زمان خود بينديشم.

*مطرح فرموده ايد كه در تمام طول عمر خود تلاش نموده ايد تا فلسفه را به جامعه نزديك كنيد با مشاهده حدود چهل عنوان كتاب و شمار بسياري از مقالات حضرت عالي اين تلاش ستودني شما قابل رويت است از فرهنگ تا رسانه از معماري تا ورزش از هنر تا پژوهش از توسعه تا علوم انساني وشمار متعدد ديگري از موضوعات، همگي از موضوعاتي است كه شخص دكتر داوري به مثابه يك دغدغه به آن انديشيده و راجع به آن ها نوشته است مع الوصف وقتي به كارنامه ي خود مي نگريد تا چه اندازه پذيرايي جامعه از اين تفكرات را مطلوب ارزيابي مي كنيد؟ به تعبير بهتر، به چه ميزان ميان آراي شما و جامعه (به معناي جامعه هدف و مخاطبين و نه توده­ي مردم) هم كلامي ايجاد شده است؟

در پرسش شما لطف به اين ناچيز آشكار است از اين لطف تشكر مي كنم من چنان كه گفتم سعي كرده ام ساده باشم اما متاسفانه ساده و آسان ننوشته ام. مطالب و مسائل من ساده است مشكل اين است كه ما ساده و سادگي را دوست نمي داريم و اگر كسي بگويد هنر اين است ك مسائل ساده و پيش پايمان را بفهميم او را ناتوان از تشخيص مهم و غير مهم مي دانيم امام شايد علاقه داشتن به مسائل مشكل و جست و جوي اين مسائل مشكل و جست و جوي اين مسائل براي مشغول شدن به آن ها ناشي از تميز ندادن ميان مهم و اهم و غير مهم باشد.ما حتي در عالم اخلاق و سياست كه به عمل و زندگي مربوط است در پي نظرهاي مهم و درست هستيم و صرفا به نظرها و استدلال ها دل خوشيم و نمي خواهيم به اطرافمان نظر كنيم و شرايط و عواقب امور را در نظر آوريم زيرا غالبا سياست، فلسفه و اخلاق را با اعتقاد اشتباه مي كنيم سياست و اخلاق مسائلي دارند كه بايد با آن ها مواجه شد و راهي براي حل آن ها پيدا كرد به اين پرسش كه تا چه اندازه به نوشته ها و گقته هاي من توجه شده است پاسخ روشن و دقيقي نمي توانم بدهم اما مي توانم و فكر مي كنم لازم است كه درباره ي پرسش شما توضيحي بدهم اولا توجه به يك نوشته به خصوص در زمان تاليف خوانندگان بسيار داشته و خيلي زود از نظرها افتاده و فراموش شده است؛ در مقابل، نوشته هايي مدتها مهجور و غريب بوده و كم كم با طي زمان و رفع حجاب ها و كدورت هاي سال اخير به نوشته هاي من قدري اعتنا شده است وي تا اين اواخر به جهاتي كه ذكرش را لازم نمي دانم، كمتر خوانده مي شد. اكنون هم مي دانم كه گروه هايي از جوانان آن ها را مي خوانند و نظر دانشجويان و استادان فلسفه را به درستي نمي دانم. زيرا آنان كمتر با من درباره ي مضامين كتاب ها و مقالاتم سخن گفته اند. اما من اگر كتابي از نويسنده اي خوانده باشم و او را ببينم درباره ي كتابش (البته اگر نكته يا نكاتي قابل بحث در آن ديده باشم) چيزي مي گويم. از همكارانم توقع ندارم كه كتاب هايم را بخوانند، به خصوص كه نوشته ي هر نسل را نسل بعد بايد بخوانند. گاهي اتفاق افتاده است كه دانشجويي تحت تاثير گفتار من، مطلبي را به عنوان موضوع رساله ي دكتراي خود انتخاب كرده اما در مدت پژوهش و تحقيق و تدوين رساله، به هيچ يك از كتاب هاي من رجوع و استناد نكرده است.يك همكار دانشگاهي كتابي درباره ي موضوعي نوشت كه منابع فارسي اش سه چهار رساله و مقاله بيشتر نبود و شايد حداقل نصف اين مقدار اندك را هم من نوشته بودم اما در نوشته اش هيچ ذكر و اشاره اي به نوشته هاي من نكرد اگر مطالب را نخوانده بود كوتاهي كرده بود و اگر خوانده و قابل ذكر نمي دانست مي بايست به خوانندگانش بگويد و آن ها را از اشتباه بيرون آورد يا لا اقل توضيح دهد كه چرا فلان كتاب را از نظر انداخته است. مشكل كار من اين است كه كمتر مطلب سياسي نوشته ام و اتفاقا نوشته هاي من كم و بيش سياسي ام، فلسفي تلقي شده است؛ اما در آن چه به سياست جاري كاري ندارد و به امر سياسي (كه قهرا از موضع فلسفي مي توان به آن پرداخت) مربوط است، غرض و نظر سياسي ديده اند و در نتيجه، تحسين و تقبيح كرده‌اند.من در اينكه چه بايد كرد و چه نبايد كرد و كدام خوب و درست است و كدام نيست، وارد نشده ام، اما چون اين پرسش ها اهميت دارد و طلب همگان است كوشش مي كنند كه از هر سخني كه به عمل راجع است پاسخي براي مسائل سياستي و اخلاقي بجويند، اما من به شرايط علم و عمل درجهان كنوني و آينده ي‌ آن فكر كرده ام و البته چون اين آينده در نظرم روشن نيست در نوشته هايم بدبيني ديده اند. وصف تيرگي افق، بدبيني و نوميدي نيست، افق تيره مي تواتند بسته شود، اما چرا از رحمت حق نوميد شويم و به گشوده شدنش اميدوار نباشيم. در هر صورت چگونه مي توانم از لطفي كه به من شده است و مي شود شاكر نباشم انتظار برخورداري از اين لطف را نداشته ام و فكر نمي كردم چندان دير بمانم كه شاهد توجه و لطف به نوشته هايم باشم.

*برخي بر اين باورند طيفي از انديشمندان ايراني به جاي آشنايي با مدرنيته، با تفكر ضد مدرن آشنا شده اند. همچنين نوع مواجهه ي ايرانيان با مدرنيته مبتني بر خوانش هاي فرانسوي آن بوده است. هر دو اين ها انتزاعي هستند؛ يعني همان نوعي از نگاه كه اساسا قائل به تفكيك نيست و كليت محور است. آيا فكر نمي كنيد آنچه در انديشه ي فرديد و طيف روشن فكران كنوني متاثر از وي غالب بوده، وام دار اين نوع از نگرش است و اگر نوع مواجهه ي تاريخي به شكل ديگري بود شايد روشن فكري ايران نيز هويتي ديگر به خود مي گرفت؟

به فرض اينكه وضعي را كه وصف كرديد وجهي داشته باشد، بايد فكر كنيم كه چرا و چگونه فكري، آن هم فكري كه مي گويند از بيراهه و كج راهه آمده است، چندان نفوذ و اهميت مي يابد كه راه افكار و آراي ديگر را مي بندد. البته من اصلا موافق نيستم كه فكري از فرانسه آمده باشد كه راه نظرهاي متفكران ديگر كشورها را ببندد؛ مگر اين فكر فرانسوي كه شما مي گوييد فقط به ايران آمده است؟ فوكو، دريدا، ليوتار و حتي دلوز و آلتوسر در جهان انگلوساكسون هم مورد استقبال و توجه قرار گرفته اند. ليوتار وضع پست مدرن را در كانادا نوشت و دريدا و فوكو بارها به آمريكا دعوت شدند و در آنجا تدريس كردند ما كدام تفكر را داشته ايم كه راهش سد شده باشد. اولين و دومين كتاب فلسفه كه به فارسي ترجمه شد يكي كتاب دكارت فرانسوي و ديگري بخشي از يك كتاب درسي دبيرستان هاي فرانسه بود. پس از آن هم استاداني كه در فرانسه درس خوانده بودند تدريس فلسفه و علوم انساني در دانشگاه را بر عهده گرفتند. كتاب هايي هم نوشتند كه منابع فرانسوي داشت يا ترجمه از فرانسه بود. استاداني هم بودند كه در آلمان و امريكا درس خوانده بودند و مراجع درس و بحث آنها متون و كتاب هاي مولفان و نويسندگان انگليسي زبان بود، ولي به نظر نمي رسد كه با درس فلسفه در دانشگاه، اساس فلسفه اي گذاشته شده باشد حتي اگر فكري آمده و بي تامل پذيرفته شده است. كسي را ملامت نمي توان كرد اما بحث مدرنيته را از درس و بحث فلسفه بايد جدا كرد زيرا تا اين اواخر كسي از مدرنيته نمي گفت. فرديد از غرب مي گفت و نظري پيچيده درباره ي غرب و غرب زدگي داشت كه هيچ وقت‌ آن را تفصيل نداد.فرديد در تفسير خود صرفا به كتاب هاي فرانسه نظر نداشت، بلكه كتاب هاي صاحب نظران آلماني زبان را هم مي خواند وقتي بحث مدرنيته مطرح مي شد، آثار و كتب بسيار در ستايش نظام ليبرال و مطلق بودن آن منتشر شده بود و باز هم منتشر مي شد و همچنان منتشر مي شود و خوب است كه اين كتاب ها منتشر شده است و مي شود در آن زمان در اروپا و به خصوص در فرانسه، سخن از پايان مدرنيته به ميان آمد. اين سخن در سراسر روي زمين و از جمله در كشور ما، انعكاس پيدا كرد وقتي از زمان و تاريخ سخن و گفته مي شود گفتار خواهي نخواهي نسبتي با سياست پيدا مي كند اما فوكو، دريدا، بورديو و حتي بودريار (در آثار اخيرش) كمتر سياسي بودند.انديشه ي پست مدرن به ايران كه آمد، با سياست ضد غرب و ضد تجدد اشتباه شد يا به هر حال آن را سياسي تلقي كردند. چه كنيم اين گرفتاري ماست كه غافل از امر سياسي، همه چيز را سياسي و تابع سياست مي انگاريم. كاش مي توانستيم به حرف هاي سياسي كه در لباس فلسفه و به نام فلسفه زده مي شود اهميت ندهيم اين حرف ها در كوتاه مدت ممكن است مورد توجه قرار گيرند، اما چون اساس ندارد دير نمي پايند و آن چه مي ماند تفكر است مگر مي توان اعتراض كرد كه چرا در قرن هجدهم و نوزدهم، فلسفه ي آلماني اين همه در اروپا و حتي در انگلستان و امريكا نفوذ كرد يا چه شد كه در طي چند دهه، نئو پوزيتيويسم در كشور هاي انگلوساكسون فلسفه‌ي غالب بود و ناگهان بساط آنها بر چيده شد. من در كشور خودمان فكري را غالب نمي دانم و اگر هم فكري غالب باشد بايد پرسيد كه چرا ديگران در برابر آن حرفي نياورده اند. قضيه بيشتر جهاني است و نه منطقه اي و محلي. اشخاص هم چندان نفوذ و تاثير ندارند اگر تفكر باشد مي ماند اما دعوي و قيل و قال و لفاظي هر چند در كوتاه مدت ممكن است مورد توجه قرار گيرد در تاريخ جايي پيدا نمي كند.وقتي به آثار فلسفي فارسي منتشر شده در دو دهه اخير نظر مي كنيم تقريبا صورتي از آراي صاحبنظران همه كشورهايي كه در تفكر شركت دارند در ميان آنها مي يابيم و چنانچه اشاره كرديم دايره نفوذ و تاثير سطحي كتابهايي كه در آنها با وجهه‌ي نظر سياسي از نظم موجود در جهان دفاع شده است وسعتي آشكارتر و بيشتر دارد وقتي اينجا كتابهايي در نفي فلسفه و رد كليت تجدد در تاريخ غربي ترجمه و نوشته شد شايد جز اشارات دكتر فرديد به غرب و غرب زدگي و تعابير و تفاسيري از آنها كه فرديد هيچ يك را درست نمي دانست و چند صفحه مجمل كه من نوشته بودم در نشريات فارسي تقريبا هيچ چيز در باب غرب و تجدد و تاريخ آن نبود. و اگر بود بيشتر دفاع از مدرنيته بود اين چندين صفحه هم انگ و برچسب ضديت با آزادي و دفاع از خشونت خورده بود. اگر چند يا چندين صفحه مهجور از گويندگان و نويسندگاني كه بردن نامشان و ذكر اثرشان ممنوع شده است بتواند در تفكر قوم نفوذ كند بايد جوهري در آن باشد اگر فكري سالها ترويج مي شود و اثر چندان ندارد بايد سطحي و بي بنياد باشد اصلا بياييم يك كار كوچك و آسان آماري بكنيم و ببينيم در مجموع چند كتاب از منتقدان تجدد دريدا و فوكو و… ترجمه شده است و تعداد كتابهاي مدافع مدرنيته چند است.كتاب هاي فلسفي اي كه در سالهاي اخير منتشر شده است كمتر فرانسوي است و مگر نه اينكه بيشتر كتابهاي ترجمه شده (حتي كتابهايي كه اصل آلماني و فرانسوي دارند) از زبان انگليسي ترجمه شده است. با اين كتاب هاست كه جوانان كتابخوان با آراي نئو پوزيتيويست ها، فلسفه هاي تحليلي، انديشه ي پست مدرن و آثار و آراي فيلسوفان حوزه فرانكفورت و ديگر حوزه هاي نئو ماركسيست و فلسفه هاي اگزيستانس و پراگماتيسم و… آشنا شدند (از فلسفه ي اسلامي حرفي نمي زنند كه در اين سالها پژوهش در آن بي رونق نبوده است). فرض كنيم كه مواجهه ي تاريخي ديگري جز آنچه داشته ايم (من مثل شما چندان خوشبين نيستم كه بگويم ما مواجهه ي فكري را برداشته ايم ما كمتر فكر كرده ايم و بيشتر حرف زده ايم) مي داشتيم البته در آن صورت به قول شما «روشنفكري ايران هويتي ديگر به خود مي گرفت» اما آن مواجهه فكري چگونه مي توانست صورت گيرد و چرا نگرفت آيا نيروهاي مادي وسياسي در برابر آن ايستاد و مانع شد. راستي چرا به كشور هاي ديگر نمي رويم كه ببينيم تفكر چه وضعي دارد. آيا در غرب مواجهه هايي بوده است كه ما به آنها بي اعتنايي كرده ايم. كشور هاي در حال توسعه و توسعه نيافته چه كرده اند و در تفكر به كجا رسيده اند به گمان من توجهي كه بر اثر پيش آمد انقلاب به فلسفه شد ما را لا اقل از حيث آشنايي با آراي فلاسفه و به خصوص با فلسفه ي معاصر از جهان در حال توسعه پيش انداخت اگر نام فرديد ماند از آن رو بود كه درد تفكر داشت و در سخنش بارقه هاي فكر و ذكر مي درخشيد كاش دكتر فرديد به تعبير خودش گرفتار عوارض «حوالت خاورميانه اي بودن» نبود كه در اين صورت تاثيرش بيشتر مي شد به اين نكته هم توجه كنيم كه نفوذ يك فكر را با نفوذ يك شخص اشتباه نبايد كرد تفكر در برابر تقليد قرار دارد تفكر تكراري تفكر نيست فرديد هم اگر اثري داشته است اثرش بيدار كردن و توجه دادن بوده است. اصلا هنر معلمي كه اثر مي ماند همين است وگرنه تكرار تعليمات يك صاحبنظر چندان هنري نيست. هيچ شاگرد و استادي در همه مسائل بر يك راي و نظر نبوده اند و اگر بوده اند شاگرد مقلد محض و تكرار كننده تعليمات استاد بوده است حالا براي اينكه در يك عبارت به پرسش جنابعالي پاسخ بدهم عرض مي كنم كه تاريخ جاي «اگر» و «كاش» به طور كلي مجال اين حرف ها نيست. ما همينيم كه اكنون هستيم و اگر مي خواهيم غير از اين باشيم به جاي ملامت اشخاص و آرا از سكونت «در قريه اي كه اهل آن ظالم اند» در گذريم و طرح ديگر در اندازيم.

*بخش عمدهاي از آثار مكتوب حضرت عالي حول محور علوم انساني مي گردد و شايد بتوان گفت نقد هاي جدي حضرت عالي در اين حوزه از يك طرف برخورد دستوري و تحكمي با علوم انساني را تعديل نموده است و از طرفي شما با تذكر و تنبه نسبت به مباني سكولار علوم انساني غربي و اخذ بدون نقادي اين علوم هشدار داده ايد. در مجموع ارزيابي شما در وضعيت فعلي علوم انساني به ويژه در بخش سياست گذاري چيست؟

در اين بحث به سياست گذاري چندان نبايد اهميت داد زيرا با سياستگذاري تغيير اساسي در علم و فرهنگ پديد نمي آيد سياست گذاري در دوران نشاط مي تواند موثر و مددكار باشد (كه در اين دوران هم به سياستگذاري چندان نيازي نيست) در مورد علوم انساني ما دچار سوء تفاهم هاي بسيار شده ايم ما نمي دانيم و در صدد تحقق هم نيستيم كه بدانيم چه نسبت و ارتباطي ميان علوم انساني و اجتماعي و ديگر علوم وجود دارد به نسبت ميان قدرت و علوم انساني هم نمي انديشيم و اگر بينديشيم خيال مي كنيم اين علوم وسيله اي در دست قدرتمندان است مهم تر از همه ي اينها نمي دانيم صورت خاص علوم اجتماعي براي هر مردمي علم جامعه اي است كه در آن به سر مي برند اگر بپرسيم جامعه ي ما چه جامعه اي است مي گويند جامعه اسلامي است اگر مي خواستند با دقت بيشتر سخن بگويند مي گفتند جامعه ي مسلمانان است يا جامعه اي است كه اكثر افراد آن مسلمانند در جامعه ي مسلمانان بايد تحقيق شود كه اسلام در قوام جامعه چه اثر و مقامي دارد هر جامعه اي با ارزش و غاياتش قوام مي يابد ارزش ها و غايات جامعه ي ما چيست؟ و ما چه مطلوب هايي داريم؟ و مثلا وقتي به فرزندان خود فكر مي كنيم مي خواهيم چه بشوند و چه بكنند؟ خودمان از بام تا شام دنبال چه هستيم و نيازهايمان چيست؟ و از كجا آمده است؟ غايت هاي سياسي و فرهنگي اهميت دارند اما تكليف جامعه ي با ارزش ها و غايت هايي كه مردمان دارند با همتي كه صرف تحقق آن ارزش ها و رسيدن به غايات مي كنند معين مي شود اكنون تفاوتي كه جامعه ما با ديگران جوامع متجدد و متجدد مآب دارد بيشتر وجهه ي سياسي و فرهنگي (در اينجا فرهنگ به معني ادب و گفتار رسمي درباره علم و هنر و اخلاق منظور است) دارد وگرنه اگر از ما بپرسند كه چه آينده اي مي خواهيم كم و بيش همان پاسخي را مي دهيم كه يك فيليپيني، اكوادوري يا اندونزيايي ممكن است بدهد ما هم مثل همه ي مردم جهان علم و تكنولوژي و رفاه و آسايش مي خواهيم مسائلمان هم فقر، گرسنگي، بهداشت، ترافيك، اعتياد، بوروكراسي ناتوان، بهبود نظام آموزشي، فرهنگي و علمي و چگونگي ايجاد عدالت اجتماعي است. پس علوم اجتماعي ما در شرايط كنوني بايد به اين مسائل بپردازد علوم انساني نظريه هايي نيستند كه مثل يك مسئله فلسفي مورد بحث و چون و چرا قرار گيرند و با استدلال اثبات يا نفي شوند اين علوم گرچه با تلقي خاصي از انسان مناسبت دارد از تعريف و وصف انسان استنباط و استنتاج نمي شود. علم اجتماعي علم جامعه اي است كه بشر بايد آن را تدبير كند اين علم در غرب اگر نه راهگشا لااقل كارساز بوده است و هر جاي ديگر هم باشد شانش همين است پيداست كه در دوران انحطاط شايد از هيچ چيز و حتي از علم هم كاري بر نيايد اما اصل اين بوده و هنوز هم اين است كه علم در عالم جديد اعم از علم انساني طبيعي و… بايد مسائل زمان را حل كند ولي ظاهرا ما در جست و جوي مجموعه اي از احكام علوم انساني درست براي همه جا و همه كس هستيم و كاري نداريم كه علوم انساني مطالعه ي جامعه ها و پژوهش در نظم و بي نظمي و هماهنگي و ناهماهنگي شئون آنها و امكان هاي حفظ نظم و آهنگ است. و نكته ي آ‌خر اينكه علوم اجتماعي (به معني خاص آن) از ابتداي تاريخ بشر تا قرن هجدهم وجود نداشته و در جهان تجدد به وجود آمده است و به جامعه ي جديد و متجدد تعلق دارد. اصلا جامعه ي ديني به جامعه شناسي روان شناسي اجتماعي، جمعيت شناسي و… نياز نداشته است وگرنه ابوريحان بيروني و نصيرالدين طوسي مي توانستند مردم شناس، جامعه شناس، روانشناس اجتماعي و اقتصاددان باشند. تاريخ نويسي جهان قديم هم با تاريخ نويسي زمان تجدد متفاوت است ما اكنون از آن جهت به علوم اجتماعي نياز داريم كه نسبتي با مدرنيته و عالم مدرن پيدا كرده ايم و نياز هاي آن عالم را نياز خود دانسته ايم اگر مي توانستيم نيازها و عرضه هاي تجدد را كنار بگذاريم به علوم اجتماعيش هم نياز نداشتيم. چنان كه ابوريحان بيروني و خواجه نصيرالدين طوسي و حتي ابن خلدون چنين نيازي نداشتند.‌ (مي گوييد كه ابن خلدون به عقيده غربي ها بنيانگذار جامعه شناسي است علم در تاريخ اسلامي مقام بلندي داشته است و غرب جديد از اين علم بهره ها برده است اما غربي ها وقتي علوم اجتماعي را بنيان گذاشتند در مقدمه ي ابن خلدون هم مقدمات ظهور اين علوم را ديدند ما كه اصلا از ابن خلدون خبر نداشتيم)متجدد شدن به خودي خود عيب نيست بلكه شايد حسن باشد عيب اين است كه تجددمان از هم گسيخته و پريشان باشد مع هذا اكنون نمي توان از همين تجدد دست و پا شكسته هم به كلي چشم پوشيد اگر مسئله اين است كه چگونه آن را در يك عالم ديني مي توان قرار داد بايد فكر كنيم كه عالم ديني چگونه بنا مي شود و سازمان مي يابد اگر به طرح عالم ديني رسيديم جايگاه بعضي از شئون عالم متجدد هم در آن معين مي شود كاش مي توانستيم اندكي غمخوار خويش باشيم و غم روزگار درماندگي را براي مدتي هر چند كوتاه فراموش كنيم.يك نكته ي ديگر هم در مورد سياستگذاري بگويم. سياستگذاري در علوم انساني وقتي ممكن و كارساز است كه بدانيم از علوم انساني چه مي خواهيم و اين علوم چه مي توانند براي ما انجام دهند اما در هر صورت از تاريخ 200 ساله علوم انساني نمي توانيم صرفنظر كنيم و آن ها را كان لم يكن بدانيم هر تحولي درعلوم انساني پديد آيد در پي تحول 200 ساله است حتي اگر گسست باشد بريدن پيوند از يك تاريخ جهاني شده كاري عظيم است ما كار غرب و تاريخ غربي را ساده انگاشته ايم. بحران ها و ضعف ها و فتورهايي هم كه از قدرت اقتصادي سياسي و اخلاقي غرب پديد آمده است اين ساده انديشي را قدري موجه جلوه داده است و مي دهد.

*در كتاب اخير الذكر از مفهوم «بي حافظگي نسلي» صحبت كرديد و از آن به عنوان يكي از چالش هاي 150 سال اخير ايران در مسير تجدد نام برده ايد. اگر ممكن است كمي در مورد اين مفهوم و دلايل به وجود آمدن آن توضيح دهيد.

من پيش از اين در اين باب چيزهايي نوشته ام اكنون هم به اجمال عرض مي كنم كه تاريخ ها يا ادوار تاريخ، نظم و پيوستگي خاص خودرا دارند و هر چيز در تاريخ جايگاه و مقامي خاص دارد و اگر عنصر خارجي در آن وارد شود شاي حل و جذب شود و اگر نشود دفع مي شود يا جايي در متن و حاشيه آن تاريخ پيدا مي كند چنان كه وقتي فلسفه از يونان به عالم اسلام آمد با وجود مخالفت ها دفع نشد و در تاريخ اسلام باقي ماند و دوام وبسط يافت. وقتي گفته مي شود فلسفه ابن سينا و سهروردي اسلامي است مراد اين نيست كه فلسفه دين است بلكه فسفه ابن سينا و سهروردي تعلق به تاريخ اسلام دارد و در اين تاريخ جايي پيدا كرده و به همين جهت تاكنون مقام داشته است. اما در مورد تجدد مآب قضيه صورت ديگري دارد. ما مدرسه، علم، رسوم اداري و… جهان جديد را نگرفته ايم كه در تاريخ خود جايي به آن ها بدهيم اصلا چنين زمينه اي در تاريخ قرون اخير ايران نبود. پس هرچه گرفتيم كم و بيش معلق بود و به دشواري جاي پيدا مي كرد؛ گويي اشياي متفاوت و پراكنده اي را از جايي گرفته بوديم كه نمي دانستيم رشته ي پيوند و اتصالشان چيست دانشجو به اروپا فرستاده شد ولي به دانشي كه مي آموخت نياز نبود و بهره برداري از دانش ها امكان يا زمينه نداشت. اين دانشجو وقتي مثلا يك دانشمند و منجم قابل و لايق مي شد (ميرزا محمود قمي) و به كشور بر مي گشت، او را به معاونت پست خانه مي گماشتند.امور ديگر را بر همين وضع قياس كنيد در چنين وضعي كه آهنگ و پيوستگي و جود ندارد هر چيزي موقت و پا در هواست و كمتر اثر مي گذارد و اگر اثري هم بگذارد، جزئي و سطحي و ناپايدار است.وقتي هيچ چيز در پي چيزي نيامده باشد و بر آن مبتني نباشد، طبيعي است كه گذشته خيلي زود كهنه و فراموش شود در ارتباط فرهنگ ها و تمدن ها چيزهايي كه به طور پراكنده از بيرون اخد مي شوند قاعده ي بي بنياد و عرضي هستند و چيزي كه عرضي است دوام ندارد و رشد هم نمي كند چان كه دارالفنون به جاي پيشرفت سال به سال وضعي بدتر پيدا كرد و از ميان رفت چنان كه مي دانيد آثاري كه در دوران تجدد مآبي و در سالهاي قبل از مشروطيت از زبان هاي غربي ترجمه يا اقتباس شد كمتر خوانده شد و در فكر و عمل مردمان تقريبا هيچ اثري نداشت. 50 سال پيش هم اگر كسي مي خواست نوشته هاي دوران منور الفكري را بخواند و بداند كه تاريخ تجدد ما چگونه آغاز شده است در كتاب فروشي ها كه هيچ در كتابخانه هاي مهم هم كمتر كتاب و رساله اي از نويسندگان آن زمان مي يافت. در شصت و چند سالي كه من به ياد دارم خود اين غفلت و فراموشي و گسيختگي را ديده و آزموده ام (در دوران انقلاب به سوابق فكري و جريان تجدد مآبي توجهي شد كه اكنون ما از آنچه در دو قرن اخير گذشته است به كلي بي خبر نيستيم) در اوايل دهه ي 30 كه در دانشكده ي ادبيات درس مي خواندم تقريبا هر روز در دو طرف خيابان شاه‌ آباد (جمهوري اسلامي فعلي) از بهارستان تا ميدان مخبر الدوله رفت و آمد مي كردم در آن زمان ويترين كتاب فروشي ها با كتاب هايي مثل «فتنه» علي دشتي «زيبا» حجازي آراسته مي شد. آثار گوستاو لوبون را هم كم و بيش مي خواندند اما دوره داستان هاي دشتي حجازي و حتي رونق نسبي بازار گوستاو لوبون و اشباه و امثالش خيلي زود به پايان رسيد. (حساب مقالات و رساله هاي ادبي نويسندگان از داستان نويسي شان جداست) شايد فهم اينكه رمان در تاريخ جديد به وجود آمده است و اينكه كساني گفته اند اولين رمان «دن كيشوت» اثر سر وانتس بوده است آسان نباشد و حتي عجيب و بيهوده به نظر آيد. به اين نكته اشاره كردم كه بگويم اگر اولين رمان «دن كيشوت» است پس رمان بايد غير از داستان قصه و حتي نمايش نامه باشد و كتابهايي كه نام بردم تقليد از رمان بوده است و نه رمان. (يك فاضل مدعي و قشري در فلسفه با لحن پيروزمندانه و تحقير آميز ملامت كرده است كه مگر من همه ي رمان ها را خوانده ام كه درباره ي آنها حكم كلي كنم از كسي كه داعيه ي منطق ذاتي و روش شناسي دارد توقع نمي رود كه چنين حرفهايي بزند و اگر بزند پاسخش اين است كه كفاك جهلك) رماني كه تقليدي و تفنني باشد رمان نيست و نمي ماند و اگر نويسندگاني دوام آوردند و نام دار شدند و آثارشان خوانده شد و خوانده مي شود از آن است كه آن ها اصالتي داشته اند و پشتوانه ي رويكرد به تجدد بوده اند از ابتداي قرن 14 هجري قمري هركس آمد و چيزي از غرب نوشت فراموش شد. نسل بعد حرف و سخن ديگر پيش آورد كه آن هم دير نپاييد و از ياد ها و نظر ها محو شد. در دوره ي 150 ساله ي تجدد مآبي ما يك تاريخ پيوسته و به هم بسته و پيش رونده نداشته ايم. حوادث متعلق به تجدد جدا جدا آمده بدون اينكه جايگاهي پيدا كرده باشند فراموش شده اند. با اين توجه است كه از گسيختگي ميان نسل ها مي توان سخن گفت. مع هذا گمان نكنيد كه غرب و تجدد يك اثر كلي و عام بر وجود مردم سراسر جهان نگذاشته است. مرحوم فلسفي در مجلس ترحيم جلال آل احمد سخنراني خوبي ايراد كرد و به مناسبت موقع و مقام با اشاره به غرب زدگي تعبير استسباع (سبع زدگي) رابه زبان آورد و در شرح معني اين لفظ گفت وقتي يك حيوان ضعيف در برابر دشمن قوي قرار مي گيرد ممكن است كه حتي قواي حس و حركت را از دست بدهد اين وضع را استسباع گويند (من آنچه را كه شنيده ام نقل مي كنم). به گفته ي مرحوم فلسفي غرب جهان را استسباع كرده است در تمثيل ممكن است غلو هم باشد تمثيل براي فهماندن امر دشوار است اما هرگز حقيقت قضايا را روشن نمي كند. هر قوم و مردمي در هر جا بايد بينديشند كه با گذشته ي تاريخي خود چه نسبتي دارند و راه آينده را از كجا و با چه بينشي مي جويند. گذشته با اين بينش معني پيدا مي كند و مددكار مي شود؛ يعني درك گذشته و بينش آينده به هم بسته اند وقتي آينده نباشد تاريخ و پيوستگي تاريخي هم نيست در اين وضع وقت و زمان پراكنده و از هم گسيخته است و به تبع اين پراكندگي همه چيز پراكنده و پريشان مي شود.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%