در این فیلم همه به نوعی آلزایمر دارند. در این فیلم دو نوع آلزایمر وجود دارد: یکی آلزایمری که تروماست؛ آلزایمری که گرچه شخص خبر ندارد اما همه میدانند، حتی زنش هم منکر این نیست. این آلزایمر بد است، درد است، بیماری است و به آسایشگاه روانی میکشد. آلزایمر دیگری هم هست که همه به آن مبتلا هستند و با آن زندگی میکنند؛ وقتی در پایان آلزایمر را میپذیرند و روی آن صحه میگذارند، کارها از سر گرفته میشود، شیشهگری شروع به کار میکند. وقتی سی سال برادر باشی و [برادرت را] نشناسی آلزایمر بدتری است، برادری که خواهرش را که با او بزرگ شده شکنجه میکند هم آلزایمر دارد، آلزایمر آنها شدیدتر از امیرقاسم است، وقتی با زن و دخترش مواجه میشود عکسالعملش طوری است که انگار به یاد میآورد، انگار حافظهاش بهکلی از بین نرفته است. نکتهای که باید توجه کرد این است که امیرقاسم میتواند کار بکند، هنرمند است، دیروز و پریروز را ندارد، فردا را هم قطعاً ندارد، ولی امروز را زندگی میکند. زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.
زآزمایش است. آزاهلایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
جور دیگری به قضیه نگاه کنیم، یک نوع آلزایمر هست که همیشه و همهجا بوده، اگر نباشد چرخ زندگی نمیچرخد.
استن این عالم ای جان غفلت است/ هوشیاری این جهان را آفت است
این آلزایمر باید باشد تا این چرخ بگردد. مردم گرفتار آلزایمر هستند، اما کاری به آن ندارند. در برابر این آلزایمر، افراد دو گروه میشوند: ۱) گروه آسیه که اندک، تنها و غریبند، غریبتر از امیرقاسم. در آلزایمر، آسیه زنی است که متذکر است، البته اهلذکر تعبیر مناسبی نیست، زنی است که تذکر دارد و تذکر میداد. تذکر درد است و این تذکر همیشه هست، غلبه با آلزایمر است، البته اینطور نیست که آلزایمر بیاید و فراگیر شود و هیچکس بیرون از دایرهی این آلزایمر نباشد: انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. روحانی فیلم جایی میگوید: کاش ما همچنین اعتقادی داشتیم، یا اعتقادی اینچنین داشتیم.
زندگی سراسر آزمایش است، جهان آزمایش است، ایمان آزمایش است.
زآزمایش است. آزاهلایمان همه در خوف دم خاتمتند/ خوفم از رفتن توست، ای شه ایمان تو مرو
۲) گروهی که بهشدت مبتلا به آلزایمر هستند و گمان میکند که در عین هشیاری هستند؛ این آلزایمر مصیبت است که همهی جهان مخصوصاً جهان توسعهنیافته بیشتر دارد به آن مبتلا میشود. فکر میکنیم غربِ غرق در مادیات گرفتار آلزایمر است، اما ما مردم توسعهنیافته بیشتر درگیر آلزایمر هستیم.
این آلزایمر بدی است، ناشی از فلسفه است. فلسفه ما را به آلزایمر دچار میکند، گرچه میتواند رهاییبخش باشد، اما میتواند مبتلا به آلزایمر کند. هر علمی کمش مفید و بیشترش مفیدتر است. فلسفه کمش گمراه میکند، اگر کم و در جای خودش خوانده نشود.
جهان ما جهان تکنیک است، آنچه جهان را راه میبرد تکنیک است. ما وابستهی تکنیک هستیم، ما همه بر زرادخانههای اتمی خانه ساختیم، پناه همهی ما تکنولوژی است، حتی وقتی به زبان میآوریم از هرچه بگذریم از تکنولوژی نمیگذریم، نمیدانیم که پشت و پناه ما تکنولوژی است. ما همه دچار غفلت هستیم.
ابتلا به آلزایمر مهم نیست، این بد است که خبر نداریم، بد این است که همه نسخهی نجات در دستمان است، همه راه درست را میدانیم. اما آسیه میگوید: من با چشمم دارم میبینم، کاغذ به من نشان میدهی؟
ما چنین حضوری نداریم، ما کی وقت حضور داریم وقتی یکسره به تکنولوژی مشغولیم؟ تحقیقی در باب تأثیرات تکنولوژی نشده، چون نباید بدانیم، چون ممکن است دورش بیندازیم، چون باید فراموشی و آلزایمر باشند.
نخواهیم که فیلم برای ما فلسفه بگوید، فیلمسازی که میخواهد درس فلسفه بدهد، برود کلاس فلسفه درس بدهد. خیلی از فیلمسازها فیلسوف هستند، اما در فیلمشان فلسفه نمیگویند، فلسفه را پشتوانهی دیالوگها و حرفهایی میکند که باید معرف شخصیتها باشند.
کار هنرمند با کار فیلسوف تفاوت دارد؛ کار هنرمند به اول کار فیلسوف شباهت دارد، کار دومشان به هم شبیه نیست، کار اول فیلسوف یافت است.
ما دو نوع عقل داریم: یکی عقل بسیط و یکی عقل تفصیلی؛ با عقل بسیط مییابیم. ارسطو چیزی را مییابد فیلسوف میشود، نه اینکه وقتی بسط میدهد فیلسوف میشود، آنچه را مییابد فیلسوف میشود، حالا عجالتاً یافتهاش را بسط میدهد؛ اینجا کمابیش کارش با کار هنرمند شبیه است؛ یعنی با عقلی که با دیگران میتواند مشترک باشد، چیزی را که یافته بسط و توضیح میدهد.
اهلهنر مییابند، اما در زبانشان یافت بیشتر حضور دارد. زبان اهلهنر زبان استدلال نیست و با زبان فلسفه تفاوت دارد، زبانش زبان خاصی است که من دوست ندارم بگویم زبان عواطف است، این حرف درستی نیست که بگوییم هنرمند با عواطف کار دارد و فیلسوف با عقل؛ من تقسیم عقل و عاطفه را نمیفهمم.
حرف این فیلم را سه نوع میتوان نقد کرد: ۱) نقد همدلانهای است که با نویسنده و کارگردان فیلم داریم؛ بگوییم دنیایی را تصویر کردی که در آن جماعت به آلزایمر مبتلا شدهاند، بیشتر از آنچه مولوی لازم میدانست، این غفلت از حق است، جهانی که به آلزایمر و غفلت دچار شده از حق و حقیقت غافل شده و بدترین نوع است … اما اینکه گفته میشود بدترین جهانهاست، من اعتقاد ندارم.
۲) اینکه بگوییم زندگی همین است، علم است، تکنیک است، لذت است، رفاه، لیبرالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی است. دیگر چه میخواهید؟ میخواهید نقد کنید؟ بکنید. در دنیا ظلم هست، فساد هست، ناروایی هم هست؛ این هم حرفی است، حرف بدی هم نیست، این حرف در سینما بیشتر خواهان دارد.
۳) نقد وحشتناک این است که بگوییم جهان کنونی در غفلت و آلزایمر شدید است و دارد به درکات سقوط نزدیک میشود و من هستم که عین هوشیاریام و شما بهعنوان فیلمساز بد کردید که گذاشتید روحانی فیلم آزمایش را قبول کند.
اول اینکه بد است که فیلم را به چشم یک منبع ثبت و رد در نظر بگیریم. فیلمساز میخواسته بگوید من یک درک دارم که شما دارید آن را میبینید، دفتر صوفی کتاب وعظ نیست، فیلم بیانیه نیست، فیلم زندگی است.
دوم اینکه ما هیچیک عین آگاهی نیستیم، ما آگاهیم و غافلیم، بعضی کمتر و بعضی بیشتر.
همهی جهانها غفلت داشتند، جهان کنونی بیشتر از همهی جهانها غفلت دارد. آن چیزی که مدنظر کارگردان بوده، ایمان است. به نظر من این جهان ازاینحیث بیشترین غفلت را داشته و کمتر از همهی جهانها ایمان دارد.