ردکردن این

سخنرانی در هم اندیشی دانش های تطبیقی و هنر تطبیقی

 

اگر این جملۀ به گوشتان گران می آید، توجه بفرمایید که ما علم تطبیقی نداریم چنانکه دین تطبیقی هم نداریم. علومی چون فیزیک، شیمی و ریاضی داریم اما فیزیک تطبیقی برای چه داشته باشیم؟ مگر اینکه بخواهیم تفاوت معنی عدد در نظر افلاطون و فرگه را بدانیم که در این صورت وارد حیطۀ فلسفۀ علم می شویم نه ریاضیات. پس تطبیق کجا معنا می یابد؟ تطبیق در جایی است که ما حقیقت را در چنگ خود بدانیم. هنگامی که حقیقت بیان می شود، تطبیق چه جایی دارد؟ به عنوان مثال وقتی یک حکم علمی بیان می شود، چگونه آن را با یک حکم غیرعلمی قیاس کنیم، در نظر یک مؤمن هم تطبیق اعتقادات او با اعتقادات پیروان ادیان دیگر وجهی ندارد. تطبیق وقتی ممکن می شود که سهمی از حقیقت برای دیگری و سخن او قائل باشیم. در فلسفه بخصوص در زمان ما، چنین مجالی پیش می آید و پیش آمده است اما این بدان معنا نیست که فلسفه حقیقت نداشته باشد. بعنوان مثال افلاطون، شاگرد خود ارسطو را عقل آکادمی می دانست اما ارسطو دربارۀ استادش گفته است که افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر. پس در فلسفه حقیقت هم وجود دارد اما راه یافتن به آن دشوار است و به آسانی در تصرّف ما قرار نمی گیرد. جهان جدید، جهان تصرّف است. فرانسیس بیکن که کار علم را تصرّف می  دانست. او یک دانشمند به معنای پژوهشگر نبود بلکه فیلسوف بود. در حقیقت این هنرمندان و شاعران بودند که راه تاریخ جدید را نشان دادند. نمونۀ این ره آموزی، نمایشنامۀ دکتر فاوستوس اثر کریستوفر مارلو است که در آن نوعی تنبّوء یا طراحی وجود و تاریخ بشر که بی شباهت به پیش گویی نیست، به چشم می خورد. بیان این مطالب برای این بود که بگویم فلسفۀ تطبیقی مربوط به قلمروهایی است که دسترسی به حقیقت با متدلوژی مقرّر، میسر نیست یعنی جایی که ما نمی توانیم حقیقت را تملّک کنیم. تا اوایل قرن بیستم میلادی به دلیل غلبه مسلّم غرب و ملاک و میزان بودن آن، فلسفۀ تطبیقی جایی نداشت و همانطور که پیش از این نیز ذکر کردم، جایی که حقیقت هست، تطبیق وجهی ندارد پس غربی که صاحب حقیقت بود، جایی برای تطبیق نگذاشته بود. این هگل بود که با تاریخی انگاشتن حقیقت، مقدّمات امکان فلسفه تطبیقی را فراهم کرد. در تاریخ فلسفه می توان مثلاً دیدگاه اشعری و دیوید هیوم در بحث علّیت را با هم سنجید و نقاط اشتراک و افتراق شکّ دکارت و شکّ غزالی را بررسی کرد. شکّ دکارت و شکّ غزالی آنقدر شبیه به هم است که شاید گمان کنند که دکارت روش شک خود را از غزالی گرفته باشد اما با تطبیق و مقایسه درخواهیم یافت که اینطور نیست و در واقع غزالی چیزی را که دکارت در صدد بنای آن بود، ویران می کند. قیاس آراء و نظرها در تاریخ فلسفه بی سابقه نیست. البته تاریخ فلسفه هم چندان قدمتی ندارد و تاریخ آن از قرن هیجدهم دورتر نمی رود ولی فیلسوفان در کتاب های خود از زمان ارسطو تاکنون آراء اسلاف خود را احیاناً نقل کرده و با هم سنجیده و درباره آنها حکم کرده اند. به این کار آنان نام فلسفه تطبیقی نباید داد زیرا در آن یک حکم حقیقی دانسته می شود و بقیه مردود اما در فلسفه تطبیقی تفاوت ها روشن می شود و به رسمیت شناخته می شود یعنی در فلسفه تطبیقی احکام و آرائی که با هم تطبیق می شوند، اعتبار شأن را حفظ می کنند یا درست بگویم در فلسفه تطبیقی به اعتبار آنها لطمه ای وارد نمی شود. تا زمانی که غرب تفکّر خود را مطلوب می دانست، تطبیق معنایی نداشت زیرا غرب حق بود دیگر هرچه بود، باطل بود. با پیدایش شکّ در حقانیت غرب، امکان تطبیق قدیم با جدید و شرق و غرب میسر شد. می بینیم که فلسفۀ تطبیقی تنها در جهان جهانی شده وجود دارد.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%