مطالب زيادي در باب زبان ميگويد، اما نميپرسد آيا زبانها ايده ندارند؟ مثال زبان وجود ندارد؟ بحث بر سر دفاع از مثل افلاطوني نيست؛ در فلسفه افلاطون بايد ملتزم به تفكر افلاطوني بود؛ در اين فلسفه، ايده زبان وجود ندارد. فلسفه، در برابر خطابه زبان برهان را مطرح كرده است و در ترجيح زبان برهان، كمال زبان را در برهان ديده است. برهان بسيار مهم است؛ اما كمال زبان در برهان است؟ قطبالدين شيرازي صاحب يك كتاب بزرگ فلسفه است، شامل همه مباحث فلسفه؛ آن را انبان ملاقطب خواندهاند. كتاب كوچكي از حيث حجم نيز وجود دارد به نام بوستان. اگر ميبايد يكي از اين دو كتاب در تاريخ فكر و علم و زبان نميبود، كدام را بر ميگزيديم؟ كتاب قطبالدين شيرازي مهم است، چراكه قدري به تعليم فلسفه به زبان فارسي كمك كرده است، اما تصور كنيم اگر بوستان سعدي نميبود، چه ميشد و چه نقصي در فرهنگ ما به وجود ميآمد؟ فيلسوف بدون اينكه بخواهد اين مطلب را بازگويد، القايش كرده است. كساني كه در باب زبان بحث كردهاند، معمولا فيلسوف نبودهاند و اگر بودهاند فلسفه كار اول آنها نبوده است، تنها اطلاعات فلسفي داشتهاند. كساني چون آنها، نتيجهگيري فلاسفه را به امور مطلق بدل كردهاند؛ كارهاي پژوهشي قابل توجه صورت دادهاند، اما نتيجه همه آنها، به مغفول ماندن زبان انجاميده است؛ زبان تا دورههاي اخير همواره در غفلت بوده است.
فارابي زبان فلسفه را زبان برهان و زبان دين را زبان خطابه دانسته است؛ برهان ترجيح دارد بر خطابه؛ البته، او نتيجه نميگيرد كه فلسفه ترجيح دارد بر دين، چراكه منشا هر دو يكي است. اين نتيجه رويكرد اهل فلسفه است. آيا واقعا فلاسفه معتقد بودهاند، شعر و زبان شعر امر ناچيزي است؟ در رجوع به آراي افلاطون قدري اختلاف نظر وجود دارد؛ او در جايي شعر را الهام خدايان ميداند؛ در جايي ديگر شاعران را احترام ميكند، تاج افتخار بر سرشان مينهد و از مدينه خود بيرونشان ميراند؛ احترام او به شاعران از چه بابت است، اگر آنها منحرفكنندگان اهل مدينهاند؟ نزد فيلسوف، شعر نميتواند بياهميت باشد. ارسطو در فن شعر، بر اين باور است، عظمت آدمي در تراژدي آشكار ميشود؛ عظمت آدمي در اثر سوفوكل ظاهر ميشود. اگر اين گونه است بايد اين زبان مهم باشد؛ نميبايد شرفي كمتر از زبان فلسفه داشته باشد. وقتي به آثار ديگر ارسطو مراجعه ميكنيم، از وراي مطالب پراكندهيي كه در باب استعاره گفته است، معاني ديگري در مييابيم. اين مشكل در برابر دام سوفيسم پديد آمده است.
تجربه امري موثر در گزينش زبان شعر به عنوان زبان اصيل است. اهل فلسفه نميبايد به عقل مشترك رجوع كنند، اما به صرافت طبع ميتوانند رجوع كنند. ما بهصرافت طبع ميبايد بگوييم كدام زبان، زبان بهتر است. چرا يك كتاب شعر ميماند؟ چرا شاعران ميمانند؟ چه چيز در زبان شعر وجود دارد كه شعر را پايدار ميدارد؟ ممكن است بگوييم مردمان شعر را پايدار داشتهاند؛ من نيز همين را ميگويم؛ اما مردمان چرا كتابهاي ديگر را مثل كتب شعر نگه نميدارند؟ پرسش ساده من اين است كه چرا در خانه ايرانيها، اعم از با سواد و بيسواد، كتاب حافظ هست؟ كتابهاي خوب بسيار زياد است.
انتخاب ما بر اساس ترجيح صورت ميگيرد؛ يعني به صرافت طبع شعر را بر ميگزينيم. برخي ممكن است شعر را زبان بيان عواطف بدانند؛ اما اصلا اينطور نيست؛ شعر زبان انشا است؛ از همينروي تصور ميكنيم شعر، زبان بيان عواطف است. اصلا زبان، زبان انشا است. وقتي از حكم و عقل ميگوييم، بايد بدانيم از ابتدا زبان، زبان انشا بوده است. همه احكام خبري ما ريشه در انشا دارد؛ همه مورخان (نه فيزيكدانها) اهل انشا هستند؛ چراكه خبر را گزينش ميكنند؛ خبر را به حكم انشا گزينش ميكنند. ما شاعريم و زبان را ميشنويم و ابداع ميكنيم. زبان اصيل زبان شعر است؛ اگر شعر نبود، نهتنها زبان مكانيكي صرف تفهيم و تفاهم به وجود نميآمد، بلكه اگر هم چنين زباني ميبود، جامعهيي منحط بهدنبال داشت؛ زندگي، منحط ميبود. علم با استعاره به وجود ميآيد. زبان علم، زبان استعاري است. فلاسفهيي كه مخالف استعاره بودند، خود از استعاره بهره جستهاند؛ اصلا فلسفه به مثابه بحث در معقولات ثاني فلسفي و منطقي است. درباره معقولات ثاني منطقي اصلا حرفي در بين نيست. اما معقولات ثاني فلسفي حقيقياند؟ ما در فلسفه از مجاز بحث ميكنيم؛ فلسفه ما را از مجاز پرهيز ميدهد، اما زباني مجازي دارد. البته ميبايد بهجاي مجاز، استعاره بهكار برد؛ چراكه مجاز نسبت به استعاره قدري نازل است. آيا زبان شعر، زباني ناقص بوده است، بعد تكامل يافته است و به سعدي شيرازي رسيده است؟
آيا ميدانيد در فارس، تا قرن پنجم و ششم، زبان فارسي به صورتي كه اكنون متداول است و به صورتي كه در خراسان متداول بوده است، رواج نداشته است؟ ميدانيد اگر از بقلي شيرازي كه در حقيقت شاعر نيست، چشم بپوشيم، نخستين شاعر شيراز و بزرگترين شاعر زبان فارسي سعدي است؟ اين زبان را سعدي و فردوسي در انداختهاند؛ نه اينكه زبان كامل وجود داشته است و فردوسي در بستر آن شاهنامه سروده است. مقام دانته در قوام زبان ايتاليايي چقدر است؟ چنين پرسشهايي را ميتوان درباره همه زبانها طرح كرد؛ و تنها محدود به زبان ما نيست. اين درست است كه زبان در تاريخ ساخته ميشود و تحول مييابد؛ اما اين اتفاق به نحوي مكانيكي صورت نميگيرد؛ با شعر محقق ميشود. ميتوان ادعا كرد با تفكر تحقق مييابد؟ من شأن فلاسفه را ناچيز نميدانم؛ و اصلا بحث، مقابل قرار دادن اين و آن نيست؛ بحث بر سر اين است كه زبان و تفكر زبان، از تفكر جدا نيست وتفكر ما تفكر استعاري است. زبان، تكامل نيافته است. اين درست است كه پايان زبان، شعر است، اما با شعرنيز آغاز شده است.
اين زبان، زبان استعاره است و ما نميتوانيم از آن بپرهيزيم. آنكه زبان منطق و زبان حقيقي ايدهآل اوست، تقاضاي بدي ندارد، اهل دقت است و ميخواهد از سوءتفاهمها بكاهد، اما متاسفانه نميداند اگر چنين ميشد، جهان ويران ميشد. خاصيت زبان همين است؛ ما ميخواهيم همهدان باشيم، اما اين براي ما نيست؛ به ما علم كمي دادهاند؛ علم ما فرع در پي زبان ما آمده است، كه لازمه علم ما است؛ ما با آن آدم شديم؛ زباني كه ما با آن آدم شديم زبان استعاري است. بنابراين از سوداي زبان دقيقي كه همهچيز را درست در جاي خود قرار دهد و صرفا منطقي باشد منصرف شويم؛ در اينصورت نه بيخردي كردهايم و نه زيان ميبينيم.