ردکردن این

گفتگو با شماره دوازدهم ماهنامه مهرنامه. خرداد 1390

گفتار ابن رشد در گوش مشرقی ها درنمی گرفت

* جناب آقای دکتر! به عنوان پرسش نخست بفرمائید که چرا چهره ابن رشد در عالم اسلام اینقدر استثنایی است؟ از یک سو اروپا او را خاتم الفلاسفه جهان اسلام می پندارد و نصیرالدین طوسی و صدرالدین شیرازی را نمی شناسد، اما هم هنگام مشرق اسلامی به سردمداری ایرانیان اعتنا چندی به او نداشته اند. از سوی دیگر فلاسفه پسا ابن رشدی جهان اسلام به او بی توجه بوده و از نتایج او بهره نگرفتند و فلسفه ابن رشد اثرگذار نگشت. اینها را چگونه می توان توضیح داد؟

معمولا ما نمی دانیم و نمی پرسیم که چرا مورخان، فلسفه ابن رشد را پایان فلسفه اسلامی می دانند. تا زمانی که کربن، به سهرودی و ملاصدرا توجه نکرده بود، گمان می رفت که اروپایی ها از دوام و استمرار فلسفه در ایران و از وجود امثال خواجه نصیرالدین طوسی و میرداماد استرآبادی و ملاصدرای شیرازی، خبر نداشته اند. اینکه شرق شناسان از فلسفه بعد از ابن سینا بی خبر بوده اند، معقول و موجه نمی نماید و مگر کنت دو گوبینو به فلسفه ایران زمان خود اشاره نکرده است. پس نادیده گرفتن فلسفه بعد از ابن سینا، باید وجه دیگری داشته باشد، به ویژه بعد از انتشار آثار هانری کربن و به ویژه کتاب چهار جلدی «در اسلام ایرانی» باز هم کسانی در کشور کربن این گفته را تکرار می کنند که فلسفه اسلامی با ابن رشد پایان یافته است. این را دیگر ناشی از بی خبری و بی اطلاعی نمی توان دانست. نظر من این است که ابن رشد رویی به اروپا داشت و می توانست حلقه واسط فلسفه اسلامی و فلسفه اروپایی باشد و شاید وحدت تاریخ فلسفه نیز اقتضا می کرد که اگر فلسفه قدری به سمت علم کلام رفته، به مسیر اصلی خود بازگردد. ابن رشد فلسفه اسلامی را از تمایل کلامی به فلسفه محض باز آورد و به قرون وسطاییان نیز تذکر داد که از مسیر کلام، به فلسفه بازگردند و این دعوت یکی از موجبات بحرانی بود که به رنسانس ختم شد. شاید نظر کسانی که ابن رشد را آخرین فیلسوف عالم اسلام می دانند، به این روش قابل توجیه باشد که فلسفه اسلامی پس از ابن رشد، ترکیبی از فلسفه، کلام و عرفان است. این برداشت اگرچه نادرست نیست، اما نمی توان آن را به مورخان فلسفه اسلامی نسبت داد. علاوه بر این، در تاریخ فلسفه اسلامی، کلام و عرفان و فلسفه با هم ممزوج نشده اند، بلکه عرفان و کلام در فلسفه منحل شده و صورت فلسفی پیدا کرده اند.

* اما واقعا چرا مورخان فلسفه، ابن رشد را پایان فلسفه اسلامی می دانند؟

من همواره متعجب بوده ام که چرا مورخان، فلسفه ابن رشد را پایان فلسفه اسلامی دانسته اند، اما وقتی یکی از مقالات ایزوتسو، محقق صاحب نظر ژاپنی را خواندم، مسئله تا حدی برایم حل شد. به نظر ایزوتسو تاریخ فلسفه، تاریخ فلسفه اروپایی است و فلسفه هرجا باشد، جزیی از فلسفه اروپاست و اقوال و نظرهایی که نسبتی  با فلسفه اروپایی پیدا نکتنند، به حساب نمی آیند. فارابی، ابن سینا و غزالی و به ویژه ابن رشد در اروپا تاثیر کرده اند و به این دلیل در تاریخ فلسفه مقامی دارند. اما میرداماد و ملاصدرا که در تفکر اروپایی تاثیر نکرده اند،  در حاشیه تاریخ فلسفه قرار داده می شوند و عجب آنکه در کشورهای عربی و اسلامی غیر از ایران هم پشس از ابن رشد، فلسفه بی رونق و به تقریبا متروک شده است. در ایران هم که تفکر و تحقیق فلسفی ادامه پیدا کرد، به فلسفه و فلاسفه مغرب اسلام اعتنا نشد و در آثار فلاسفه اسلامی ایرانی هیچ اثر و نشانی از ابن رشد نیست و حتی هیچ جا نامی از او نبوده است. آیا این یک گسست یا گسیختگی در تاریخ فلسفه اسلامی است، یا ابن رشد مقام حاشیه ای در این تاریخ داشته است؟ به نظر من قضیه بی اعتنایی به ابن رشد در شرق عالم اسلام از بی توجهی شرق ناسان و مورخان فلسفه به سهروردی و ملاصدرا دشوارتر و پیچیده تر است، زیرا متفکرانی که به یک عالم تعلق دارند و مسائلشان مشترک است، نمی توانند به آثار یکدیگر بی اعتنا بمانند. ابن خلدون از آثار معاصران شرقی خود باخبر بوده است، ولی فخر رازی و خواجه نصیرالدین طوسی و قطب الدین رازی و ملاصدرای شیرازی، نامی از ابن رشد نبرده و هیچ قولی از او نقل نکرده اند. مگر نه این است که او مطلب مقاصدالفلاسفه غزالی را نقد کرده و از فلاسفه متقدم عالم اسلام، هر چند که در روش تلقی فلسفه و در بسیاری از مسائل با آنان اختلاف داشته، دفاع کرده است؟ پس چگونه است که آثار او را نخوانند و در آرایش چون و چرا نکردند؟ به این دلیل که فلسفه ابن رشد در دیسکورس غالب فیلسوفان ایران نمی گنجیده است و به همین دلیل نوشته های او را عمیق و بدیع تلقی نکرده اند.

* می دانیم که فیلسوفان مغرب اسلامی به ابن رشد هیچ اعتنایی نداشته اند و در مسائل و مطالب خویش، هیچ اشاره ای به فلسفه او نکرده اند. آنان ابن رشد را به پیروی بی چون و چرای از ارسطو متهم می کنند. این اتهام چقدر قابل مناقشه است؟

البته بعضی از نویسندگان مغرب عالم اسلامی نیز به صراحت، او را مقلد ارسطو دانسته اند. ابن سبعین معتقد است که «ابن رشد، اغوای ارسطو شد و خود را وقف تجلیل او کرد.» البته این رای که ابن رشد صرفا مقلد ارسطو بود، به ابن سبعین اختصاص ندارد. توماس آکوییناس و حتی دانته هم ابن رشد را شارح می دانسته اند، اگر توجه کنیم که ابن رشد خود از روی تواضع مقامی بیش از شارح برای خود قائل نبوده است، به دشواری می توان گفت که توماس آکویینی و دانته، به قصد تحقیر و تخفیف، او را شارح خوانده باشند. البته ما باید ببینیم که در طول تاریخ فلسفه، چه شان و مقامی رای ابن رشد قائل شده اند. وقتی به این اعتبار و از این حیث به ابن رشد نظر می کنیم، به امور عجیبی بر می خوریم. می دانیم که ابن رشد در هجوم و حمله ای که به فلسفه شد، از فلسفه و فیلسوفان دفاع کرد و اگر هیچ اثری غیر از تهافه التهافه که در رد تهافه الفلاسفه غزالی نوشت، پدید نیاورده بود، فیلسوفان باید لااقل به دلیل حق شناسی، قدر اثر ابن رشد را بدانند و به پاس دفاعی که از فلسفه کرده بود، نام و یاد او را بزرگ بدارند. اما در تاریخ فلسفه اسلامی هیچ نامی از او نیست و هیچ فیلسوف و محققی از محققان و فیلسوفان شرق عالم اسلام هیچ چیز از او نقل نکرده و به آثار او در هیچ کتابی استناد نشده و حتی نام او جز در یکی از تذکره ها که آن هم به صورت ابن رشید آمده است در آثار نویسندگان شرق اسلام نیامده است.

* اما واقعا چرا فیلسوفانی که پس از ابن رشد در شرق عالم اسلام ظهور کردند، مقام ابن رشد و فلسفه او را به غفلت برگزار کردند؟

ببینید! برخی برآنند که چون کتاب های ابن رشد در دسترس نبود، اندیشه او تاثیر نکرد و بعد هم که آثارش را ممنوع کردند و سوزاندند، تاثیرش محدودتر شد. از این افراد می توان پرسید چرا تعداد آثار او کم بود. مگر نه آن است که آثار ابن شر را به عربی و لاتین ترجمه کرده اند؟ آیا در مدتی که این آثار را ترجمه می کردند، اهل فلسفه شرق اسلامی نمی توانستندنسخه هایی از آثار او را به دست آوردند؟ در ظاهر، مردم هر چه را می جویند، می یابند و فلاسفه مشرق اسلامی طالب فلسفه ابن رشد نبوده اند. در مقابل، اروپا از ابن رشد استقبال کرد و توجه کنیم که روی او همواره به سوی غرب بود و ارسطوی واقعی را می جست. فلسفه ای که از شرق عالم اسلام به شمال آفریقا و اندلس رفت، صورتی پیدا کرد که نمی توانست در مسیر فلسفه ایران و شرق اسلام قرار گیرد، ولی این صورت فلسفه اسلامی در اروپا منشا تحول فکری شد و در فراهم آوردن زمینه رنسانس موثر افتاد. اگر ابن رشد مانند معاصر بزرگ خود  محی الدین عربی به شرق اسلام تعلق روحی و فکری داشت، نه فقط آثارش را تهیه می کردند، بلکه شخص او نیز به شرق رو می کرد و مثل ابن عربی که در سراسر حوزه های عرفانی اسلام به نام «شیخ اکبر» خوانده شد، شیخ فلاسفه اسلام می شد. ولی تقدیر چیز دیگری بود. ابن رشد در خط سیر فلسفه اسلامی که در آن فلسفه مشایی و اشراقی و کلام و عرفان با هم جمع می شد، نیفتاد. برعکس او در اندیشه بازگرداندن فلسفه (فلسفه ارسطو)، به جایگاه اصلی خود بود و روش فارابی و ابن سینا را  که به نظر او فلسفه ارسطو را نه فقط به آرای افلوطین، بلکه با اقوال کلامی آمیخته بودند،  نمی پسندید. او با ابن سینا و فارابی موافق بود  که فلسفه و دین در مقابل هم قرار ندارند، اما قواعد دینی را با مطالب فلسفه متفاوت می دانست و دخالت فقیه در کار فیلسوف و بحث فلسفی، در مطالب دینی را مایه گمراهی تلقی می کرد، وی دین و فلسفه را از هم جدا می کرد. نمی گفت که دین، عقلی نیست یا فلسفه و دین مناسبتی با یکدیگر ندارند، بلکه می گفت آنجا که پای عقل نمی رسد و راهش با مدد وحی پیموده می شود، مقام فلسفه نیست، بلکه مسائلی از نوعی مسائل تجربی است. شریعت هم در حوزه عقل عملی است و در حوزه عمل و عقل عملی برهان به کار نمی آید، بلکه معتقدان با قیاس های خطایی اقناع می شوند. به نظر می رسد که ابن رشد اگر نه در سازش دادن دین و فلسفه، در انکار منافات و تضاد میان آن دو، از دیگر فلاسفه موفق تر بوده است.

* برخی از روشنفکران عرب معتقدند که ابن رشد بر خلاف ابن سینا که درست ارسطو را نفهمید و فلسفه اش راهگشای اشراق و عرفان شد، درست ارسطو را فهمیده و می توان با وی همراه شد تا راحت تر عقلانست مدرن را فهمید. نظر جنابعالی چیست؟

بعضی از صاحب نظران شمال آفریقا ابن رشد را فیلسوف ره آموز خود در راه مدرنیته و عقلانیت قرار داده اند. البته پیداست که اینها دیگر نمی خواهند ارسطوی واقعی را از راه شرح های ابن رشد بشناسند، بلکه به او رجوع می کنند  که ببیند چگونه می توان  دین و تجدد را با هم جمع کرد و مگر نه اینکه ابن رشد جایگاه دین و فلسفه را در تفکر خود به نحوی معی کرده بود که هیچ یک زیانی به دیگری نرساند و هریک شان و جایگاه خود را داشته باشد. اکنون اخلاف ابن رشد، از او استمداد می کنند تا موانع تجدد را که به دین و سنت منسوب می شود، برطرف سازند. گویی فلسفه ابن رشد را زمینه و سنت مناسب برای رشد تجدد می دانند. البته شتابزدگی نمی کنیم که بگوییم ابن رشد ربطی به تجدد و تجددمآبی مردم شمال آفرقا و دیگر کشورهای اسلامی ندارد. فلسفه ابن رشدی را بی تامل و بدون چون و چرا، ره آموز و ره گشای منازل دشوار تجدد و تجددمآبی هم نمی دانیم.  ما در اینکه ابن رشد مورد توجه ره گشایان رنسانس بوده است، نمی توانیم تردید کنیم و از کنار این معنا نباید به سادگی بگذریم که ابن رشد در سیر اصلی تاریخ فلسفه اسلامی، نادیده انگاشته شد یا به او اعتنایی در خور نکردند. خود فیلسوف هم رو به سوی غرب داشت. سر اینکه کسانی حتی در زمان کنونی که فلسفه اسلامی پس از ابن سینا، کم و بیش به اروپا و جهان معرفی شده است، ابن رشد را خاتم فلسفه اسلامی می دانند، این است که فکر می کنند تاریخ ظاهری فلسفه از هر مسیری بگذرد، باید به جریان اصلی آنکه غربی است بپیوندد. شاید فارابی و ابن سینا بنایی را گذاشته بودند که می توانست فلسفه را از مسیر غربی آن منحرف کند. اما امثال غزالی –البته نه به قصد دفاع از فلسفه- در آن راه موانع ایجاد کردند. ابن رشد با بازسازی فلسفه اسلامی و تفکیک آرای ارسطویی از عقاید کلامی و شبه کلامی زمینه ای فراهم آورد تا آنان که می خواستند از قرون وسطای مسیحی خارج شوند، لااقل دستشان به فلسفه ارسطو بند باشد. البته دلایل دیگری هم می توان برای علاقه متجددان آفریقای شمالی به ابن رشد آورد. از جمله اینکه ابن رشد از حقوق شر و حقوق زنان سخن می گفت و معتقد بود که در تاریخ به زنان ظلم شده است و ظالمان مانع شده اند که زنان به مقام در خور انسانی در علم، فهم و عمل برسند؛ متواضع و نقاد بود و در کار و نظر خود نیز احتمال خطا می داد؛ به تاریخ و گذشته بی تعصب نگاه می کرد. اینها همه صفاتی است که با تاریخی که به تجدد پیوسته مناسبت دارد.

* جناب آقای دکتر! به عنوان سوال پایانی بفرمائید که دوپارگی عالم اسلام و یا به عبارت بهتر، دو تقدیر متفاوت تمدن اسلامی که فلسفه در غرب آن به ارسطو وفادار می ماند و در شرق آن در ارسطو توقف ندارد را چگونه باید تبیین کرد. مهمتر آنکه چرا فلاسفه شرق تمدن اسلامی از آنچه که در غرب آن می گذشته است، توشه برنمی گرفتند؟

ببینید! فلاسفه غرب عالم اسلام از آنچه در شرق این عالم می گذشته، باخبر بوده اند، اما شرقی ها هیچ توجهی به فلسفه در مغرب نداشته و نامی از ابن باجه و ابن طفیل و ابن رشد نبرده اند. در حقیقت راهی از بغداد و دمشق و طوس و بخارا و نیشابور به قرطبه می رفته، اما پیامی از قرطبه به دیار شرق نمی رسیده است. راه اصفهان به قرطبه هم راهی شناخته شده نیست، زیرا اگر بوعلی از اصفهان پیک و پیغامی به قرطبه می فرستاد، کتاب دانشنامه علایی را که محصول دوران اقامت او در اصفهان است، برای اخلاف مغربی خود می فرستاد، که آنها هم چون زبان فارسی نمی دانستند، نمی توانستند از مضامین آن بهرمند شوند. ولی به هرحال راهی از ایران به قرطبه می رفته، ولی نمی دانیم چرا این راه، یکطرفه بوده است. من پاسخ حدسی خود را به شما می گویم. دیسکورس ابن رشد در گوش مشرقیان درنمی گرفته و در مقابل، مناسبتی با وضع پایانی قرون وسطا و تفکر آغاز رنسانس داشته است. ابن رشد اخرین حلقه واسط میان فلسفه اسلامی و فلسفه قرون وسطاست.

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%