ردکردن این

گفتگو با روزنامه ایران. 29 مهر 1387

هزار راه نرفته

*آيا شما آنطور كه مي‌گويند شاگرد وفادار مرحوم فرديد هستيد؟

شاگرد بايد وفادار باشد. اما اين با سخنگو بودن متفاوت است. گاهي حتي سخنگوي دولت مطلبي مي‌گويد كه دولت نمي‌پسندد. چه رسد به اين‌كه در عالم فلسفه کسی بخواهد به وکالت، رأی و نظر دیگری را بگوید. من گمان میکنم اگر فیلسوفان گذشته می-توانستند کتابهای تاریخ فلسفه کنونی را بخوانند، کمتر آنها را میپسندیدند. من مورخ و راوی هیچ فلسفه و فیلسوفی نیستم و آنچه را که درمییابم، میگویم و مینویسم. در سال 1336 وقتي براي اولين بار به جلسه درس مرحوم دکتر فردید رفتم، احساس كردم چيزي مي‌گويد كه غیر از حرف-های مشهور در فلسفه است اما سخن فلسفه ماده اندیشیدن است نه حکم جزمی لازم الاتّباع. فردید و هر فیلسوفی را میتوان نقد کرد اما وجه فردید-ستیزی و فردیدهراسی پدیدآمده در یکی دو سال اخیر را در نمییابم. گاهی به گذشته رو میکنند تا مسائل زمان را بپوشانند. یک جامعهشناس که مقیم آمریکاست و از ایران خبر و اطلاع درست و دقیق ندارد، فردید را خطر جامعه ایران دانسته است و بعضی دیگر که خطابه را با فلسفه اشتباه کرده و خطابئات خود را حقایق بیچون و چرا میانگارند و هیچ مخالفتی را بر نمی-تابند، میپندارند که مخالف آنان غرض سوء دارد. فردیدهراسی از این توهم ناشی شده است و شاید عین این توهم باشد و عجیب اینست که هرکس با آنان مخالفت کند، منتسب به اندیشه فردیدی میشود. مرادشان از شاگرد وفادار هم پیرو و مقلّد بیچون و چراست. اگر وفاداری اینست مهم نیست که من وفادار باشم یا نباشم زیرا در این صورت وفاداری منسوخ شده و رسم وفا از روی زمین برافتاده است. نسبت استاد و شاگرد در عالم فلسفه نه مراد و مریدی است و نه با میزان روابط و وابستگیها و پیوستگی-های سیاسی سنجیده میشود.

*به‌نظر مي‌رسد در شما تفاوت‌هايي در نسبت با فرديد ديده مي‌شود. از جمله امتناع از اتيمولوژي و ديگر نوعي خوش‌بيني كه نسبت به فلسفه اسلامي داريد؟

اتيمولوژي، مورد علاقه شدید دکتر ‌فرديد بود اما من آن راه را پیش نگرفتم. نه اين كه وقعي به آن ننهم و اهمیت آن را ندانم بلكه آن حوصله فراخ را نداشتم. ضمن اين‌كه مسائل زمان مانند تاريخ، آينده، تجدد و وضعي كه در آن درگير هستيم، مجال پرداختن به آن نمیداد.در مورد مطلب دوم نيز عرض میشود که فرديد به فلسفه اسلامي بیاعتنا نبود و هرگز منكر عظمت این فلسفه نشد و اگر نقد و نظری داشت، آن را حمل بر انکار و بیاهمیت دانستن نکنیم. فلسفه چیزی نیست که در آثار و اقوال یک فیلسوف بنحو تام و تمام، تحقق یافته باشد. اگر گمان كنيد که همه حقائق را ابن سينا و ملاصدرا گفتهاند و به شرح اسفار و شفا بپردازيد، استاد و شارح و حتی محقق هستيد اما فيلسوف نيستيد. ميرداماد و ملاصدرا در مسائل متفق-الرأی نبودند. يكي بر مذهب اصالت ماهيت می-رفت و ديگري پیرو مشرب اصالت وجود بود؛ چگونه در عين حال به هر دو اعتقاد مي‌توان داشت؟ و اگر مثلاً به اصالت وجود قائل نباشیم آیا میتوانیم مقام بزرگ ملاصدرا را انکار کنیم؟ ابن‌سينا نابغه و حكيم بود ولی او همه حقایق فلسفه را نگفته است و یک دانای فلسفه میتواند آراء او را نقد کند ولی من که همه آثارش را نخوانده‌ام، چگونه او رانقد كنم؟ روزي در دانشگاه تهران كسي با حرارت می-خواست که ابن‌سينا را نقد كنند. گفتم نقد ابنسینا خوبست اما ابتدا بايد آثارش را خواند و دریافت و آنگاه به كار نقد پرداخت.در مورد فلسفه اسلامی مسائل مهم دیگری هم وجود دارد. وقتي كتاب «فارابي مؤسس فلسفه اسلامي» را مي‌نوشتم، مي‌‌خواستم بدانم آيا چيزي به‌عنوان فلسفه‌ اسلامي وجود دارد و اگر وجود دارد، از كي و چگونه قوام یافته است؟ فرديد هيچ گاه در باب تأسیس فلسفه در جهان اسلام بحث نکرد هرچند درباره تعبیر فلسفه اسلامي يا فلسفه مسيحي چون و چرا‌هايي داشت. وقتی که من رساله کوچک مقام فلسفه در عالم اسلامی را نوشتم، نوشته مرا نپسندید و با آن مخالفت کرد. این موضوع قابل بحث است اما با این بحث خلل و خدشهای به مقام فارابی و ابنسینا و سهروردی و ملاصدرا و توماس آکوئینی وارد نمی-شود. ما وقتی به فلسفه رو میکنیم، میتوانیم از آن درس بیاموزیم و دستگیری بطلبیم. گاهی هم در سایه آن سکونت میکنیم. به نظر من از فلسفه اسلامی میتوان و باید درسها آموخت. من با این نظر همواره نسبت به آن احساس احترام کردهام. گمان نمیکنم دکتر فردید هم مقام و عظمت فلسفه اسلامی را منکر شده باشد. اگر در جایی از قول او خواندید که مثلاً اسلام دو چشم داشت، یکی را محیالدین کور کرد و دیگری را ملاصدرا، بدانید که این سخن از سنخ شطحیات است وگرنه کدام آشنای با عرفان و فلسفه و تصوّف نظری عظمت مقام این دو بزرگ را منکر میشود؟چگونه كسي عرفان و فلسفه بداند آنگاه ابن عربي و ملاصدرا را بزرگ نداند. من ارسطو، دكارت، كانت و هیدگر را بزرگ مي‌دانم اما نه ارسطويي، نه دكارتي، نه كانتي و نه هیدگریام. هرجا از عظمت كانت مي‌گويم، در حقیقت از عظمت فلسفه میگویم. اصلاًچگونه مي-توان كانت را انكار كرد در حالي كه بنيانگذار زندگي جديد و ره‌آموز تجدد است.فرديد در جايي گفته بود كه با فلسفه، فلسفه را رد مي‌كند. احساس مي‌كنم وي گمان مي‌كرد دست‌اش بعد از فلسفه به جايي مي‌رسد كه محكم و استوار است. در مقابل به‌نظر مي‌رسد شما از اين‌كه فلسفه از دست برود و درمقابل بي نظمي ظهور كند مي‌ترسيد و از اين رو از فلسفه دفاع مي‌كنيد.هوسرل در يكي از آخرين آثارش نگران است كه اگر فلسفه به پايان برسد، اروپا نابود شود. او وحدت اروپا و فلسفه را بخوبي درك كرده بود و چون مي‌ديد فلسفه به پايان خود نزديك مي‌شود، گمان مي‌كرد اروپا (او لفظ اروپا را بجای لفظ غرب به زبان میآورد و مثل بسیاری دیگر از آلمانیها، غرب را اروپا میدانست) به خطر افتاده است. از فحواي سخن‌اش پيداست كه اروپائیان را دعوت میکند تا برای نجات اروپا همتي كنند و دیدیم که این دعوت چنانکه هوسرل متوقع بود، اجابت نشد و بزرگترین شاگرد هوسرل، طرح پایان مابعدالطبیعه و گذشت از آن را پیش آورد. طرح پایان مابعدالطبیعه به معنی مخالفت با آن نیست بلکه به این معنی است که دیگر فلسفه به جهانی که قوامش به فلسفه است، مدد نمیرساند و دستگیری نمیکند. نه اینکه فلسفه در محافل اهل نظر و در دانشگاهها و حتی در کوچه و بازار نباشد. اکنون بر سر هر کوی و برزن اگر بساط فلسفه گسترده نباشد، از فلسفه میتوان چیزی شنید. این فلسفهها بطورکلی از دو قسم خارج نیست. یا داعیه و سودای تکرار فلسفههای دکارت و کانت و هگل در سر دارد یا مردمان را به کاری که فلسفه کرده است و به وضعی که هم اکنون در جهان دارد، آگاه و متذکر میسازد. حکم منطق و فلسفههای تحلیلی را جدا باید کرد زیرا قسمت اعظم آنها تکنیک و تکنولوژی است. من به شأن آزادی-بخش و تذکّردهنده فلسفه نظر دارم و به این جهت از آن دفاع میکنم. نکته مهمتر این است که برخلاف سخن کسانی چون رورتی، بدون فلسفه از توسعه و دموکراسی و معانی نظیر آن نمیتوان دم زد. در دوران فترت کنونی که تجدد را نمی-توان نادیده گرفت و از توسعه نمیتوان اعراض کرد، شاید فلسفه بتواند ما را از گم شدن در برهوت بیخردی که به سرعت در جهان گسترش مییابد، حفظ کند. البته صرف پرداختن به فلسفه و به زبان آوردن عبارات و الفاظ فلسفی چه بسا که نشانه گسترش بیخردی باشد ولی چکنیم که فلسفه بهرحال سخن خرد است و جهان کنونی هرچه باشد، با سخن فلسفه ساخته شده است. تا زمانی که بنای نویی در تاریخ گذاشته نشده است، از توسعه نمیتوان چشم پوشید پس شرایط آن را باید فراهم آورد اما اینکه فرمودید میترسم فلسفه از دست برود و بینظمی ظهور کند، من آشوب فکری و بینظمی را خطر آینده نمیدانم بلکه معتقدم که در شرایط فترت کنونی باید در اندیشه نظم آینده بود. این را به معنی ملاحظهکاری و سیاستبینی تلقی نفرمایید. اینجا اگر ترس هست، ترس از نوع دیگر است. ترس به خطر افتادن وجود و حقیقت آدمی است. به عبارت دیگر بگویم من در حقيقت بيشتر در اندیشه تفکّر و پرسش هستم. از فلسفه نه دقيقاً به معنايي كه متحقق شده است بلكه به معنايي كه مي‌پرسد، می-گویم و آن را رهآموز و راهگشا مي‌دانم و درست همین سخن است كه در جامعه ما شنيده نمي‌شود. ما دوست نمیداریم بپرسیم که هستيم؟ چه مي‌كنيم؟ كجا مي‌رويم؟ چه مي‌گوئيم؟ اين زبان و اين قلب چيست؟من نمي‌خواهم همه دانشآموزان مدارس، ارسطو یا هگل بخوانند و فکر نمیکنم که اگر بخوانند، نجات میيابند. نمي‌گويم فيزيك را از برنامه دانشگاه بردارند و به جای آن متافيزيك بگذارند.در آغاز انقلاب به امكان تحقق جامعه ديني فکر میکردم و منتظر بودم که صاحبنظرانی پیدا شوند و طرح جامعه دینی در برابر جامعه غیردینی دراندازند ولی تحقق این امر موکول به آزمودن دوران آماده-گری است. در این شرایط نمیتوان توسعه، علم و تكنولوژي را رها كرد و نبايد چنين كرد زیرا اين عالم، عالمي نيست كه به آسانی و خیلی زود فرو بريزد. این عالم بسیار قدرتمند است و شاید عين قدرت باشد. وقتی من میگفتم غرب، غروب حقیقت است، به گذشت از غرب و اصول و قواعد و رسوم آن فکر میکردم. من این را نمیپسندم که غرب را كژ و شيطاني بدانيم و درعين حال با فرآورده‌هاي فرهنگی و تمدنی آن زندگي ‌كنيم. اگر بسيار خرسنديم كه پول نفت میدهیم و وسائل الكترونيك مي‌خريم و احیاناً بکار بردن اين وسائل را كمال مي‌دانيم، بیشتر متجددمآبیم. معهذا جمع‌ جامعه متجدد با معنويت تمناي بدي نیست و شايد حتي خواستي اخلاقي باشد كه مردم در عین حال از مزاياي تجدد و معنويت بهره‌مند شوند به شرط اینکه بدانیم كه ‌همه چيز را با همه چيز نمیتوان جمع ‌كرد. هر عالمي مناسبات، نظم و قواعد خاصّ خود دارد. درست است که از تكنولوژي نمي‌توان كناره گرفت ولي بايد فكر كرد كه چه مناسبتي میتوانیم و باید با آن داشته باشيم. دفاع من از فلسفه، دفاع از تفكر و پرسش از این امور و تذكر به این معانی است.جامعه‌اي كه تفكر و شعر ندارد، ارگانيسمي بيجان است.

*وقتي مي‌گوييم شعر، جامعه را نجات مي‌دهد، به ياد امريكاي لاتين مي‌افتيم كه در آن گابريل ماركز، پدرو پارامو، اوگتاويوپاز و پابلو نرودا حضور دارند؟

نگوئیم که شعر جامعه را نجات میدهد. شعر، مردمان را میپرورد و راه مینماید یا راه میبرد. هرجا شعر نباشد، زبان پژمرده است و راه تیره مینماید. شما نام شاعران و نویسندگان بزرگ آمریکای لاتین را به زبان آوردید و گمان میکنم میخواهید بگوئید که این شاعران برای کشورهای خودشان چه آوردهاند. میدانید که به جامعه و زندگی مثل یک مکانیسم نباید نگریست. من هرگز نمیگویم که مردمان به فلسفه و شعر توجه کنند تا کارها به صلاح آید. شعر زبان را زنده میکند و نگاه میدارد و زبان عین جان و خرد مردم است. به وضع خاصّ شاعرانی که نام بردید نیز باید توجه کرد. این شاعران به فرهنگ و تاریخ اسپانیائی، پرتقالی کاتولیکی تعلق دارند. آنها در این دوران نمیتوانند رهآموز توسعه باشند مع-هذا غوغا و طوفانی که در درون آمریکای لاتین برپاست، از دم این شاعران مایه میگیرد.

*هميشه اين‌طور نيست كه ما كتابي را بخوانيم و بعد صرفاً از آن باخبر شويم بلكه گاهي با آن درگير مي‌شويم. شما در جايي گفته بوديد وظيفه متفكر در زماني كه مردم بي خانمان هستند، آگاهي دادن به ايشان از وضع بي-خانمانیشان است. وقتي سعي مي‌كنيم كتاب‌هاي شما را بفهميم احساس مي‌كنيم گونه‌اي نااميدي در آن هست. آيا آنها را اشتباه خوانده‌ايم؟

نه، اشتباه نخوانده‌ايد اما میدانید که کار اهل فلسفه مدح و قدح نیست. آنها باید به شرایط امکان امور نظر کنند و گاهی از بیتوجهی به شرایط امکان چیزها شکوه میکنند اما من وقتی میگویم که ما این جهان پیچیده را نمی-شناسیم، سخن یأس نمیگویم. ما میپنداریم هر پژوهشگری میداند که علم چیست و به کجا می-رود و چگونه میرود یا هرکس مهندس است، مقام تکنولوژی در عالم کنونی را میشناسد. در جهان جدید در قیاس با جهان قدیم (و به اصطلاح سنتی) روابط چیزها و جایگاه آنها دگرگون شده است. به این دگرگونی باید توجه کرد و آن را شناخت. ما معمولاً علم میگوییم و معنی عام آن را مراد میکنیم. از تکنولوژی هم وسائل فنی و بکار بردن آنها در نظرمان میآید. زمان را در حرکت عقربه ساعت میفهمیم و زبان را وسیلهای میدانیم که نیازهای خود را با آن بیان میکنیم و به دیگران میفهمانیم. هیچیک از اینها نادرست نیست اما معنی علم و تکنولوژی و زمان و زبان بیش از اینهاست و بسیاری از ما حتی اگر دانشمند و استاد و پژوهشگر باشیم، این معانی را نمیدانیم و در بند دانستن آن هم نیستیم. من میگویم باید این معانی را بفهمیم. این دعوت را بر یأس حمل مفرمائید. من که سیاستمدار نیستم. سیاستمداران باید از موفقیتها بگویند و طبیعی است که کمتر از نارسايي‌ها و بیشتر از پيروزي‌ها و قوت‌ها بگويند. آنها وظيفهشان اميد دادن، روحيه بخشيدن و بر سر شوق آوردن است ولي وظيفه یک دانشجوی فلسفه چيز دیگری است. او در مقابل سياستمدار نمیايستد بلكه اين دو مي‌توانند مكمل يكديگر باشند. اگر هیچکس نسبت به قصورها و نقص‌ها و درنیافتن امکانها هشدار ندهد، چه بسا که جهل و غرور غالب شود. در شرایط کنونی، پیشرفت جز از طریق نقد صورت نمی-گیرد و در جهان در حال توسعه معمولاً ناهماهنگیها و ضعفها و ناتوانیها بسیار است و دیدن و تذکر یافتن به آنها، بدبینی نیست. کسی که امید دارد میداند که چه میتواند بکند و چها که نمیتواند. من نه مأیوسم نه کسی را مأیوس میکنم بلکه به آینده می-اندیشم و شرایط رویکرد به آینده را یادآوری می-کنم. من نمیگویم سیاستمدار شعار «ما می-توانیم» را به مردم القا نکند زیرا این جمله در برابر «ما‌ نمي‌توانيم و بيچاره هستيم»، معنی پیدا میکند و احساس ناتوانی عین شکست است. من از توانایی «ما» و «شرايط توانستن» و کاری که میتوان کرد، مي‌گویم. اگر گاهي سخنم بوي يأس میدهد، عرض می-کنم که در اظهارنظر کمتر به امور اجتماعی و سیاسی و بیشتر به خرد جمعی و تفکر نظر دارم. البته از وضع مدرسه و اداره و کوچه و بازار راضی نیستم اما کسی را از بابت وجود نارسائیها ملامت نمیکنم بلکه همه اینها را نشانه نیندیشیدن و کم اندیشیدن یا مقدّم دانستن مسائل بیاهمیت سیاسی بر مسائل اساسی میدانم. بدبین و مأیوس کسی است که بگوید همه راهها بسته است و راه دیگری گشوده نمیشود. اهل فلسفه میگویند پیمودن راه و گشودن آن شرایطی دارد و این مهم بصرف ادّعا و داعیه داشتن، به انجام نمیرسد. این بدبینی نیست. وقتی میبینم که کسانی از راستی و آزادگی و آزادی و صلاح میگویند اما در دروغ گفتن بی-باکند، پیداست که این فضائل هم گرچه مدام در زبانشان تکرار میشود، در دلشان هیچ جایی ندارد و نمیتواند داشته باشد زیرا دل پر از کینه نسبت به دیگران با فضائل بیگانه میشود و خود را تباه می-سازد. مثالی بیاورم. من در مجلسی گفتهام که با نشر و آموزش هیچ فلسفهای مخالف نیستم و چگونه مخالف باشم و اگر در زمانی گفتهام که فلان فلسفه چرا؟ مرادم این نبوده است که آن فلسفه نباشد بلکه میگفتهام این فلسفه با بعضی دیگر از گفتارهای دیگر حضرات تعارض دارد یعنی با آن پیروان جدل میکردهام که شما از میان دو رأی متعارض منطقاً باید این یا آن را برگزینید زیرا این هر دو با هم جمع نمی-شوند. این شیوه استدلال در منطق، جدل نامیده میشود. من هم گفتهام که جدل کردهام. مدعیان، این گفته را بر داشتن مقاصد سیاسی حمل کردهاند. اگر مراد مرا نفهمیدهاند، با فلسفه چکار دارند و از فلسفه چه می-فهمند؟ اگر درست فهمیدهاند و سخن را وارونه جلوه میدهند، دیگر به آزادی و کرامت انسان کاری نداشته باشند. حقیقتدوستی و آزادی-خواهی در محیط نفرت و کینه تاب نمیآورد و پژمرده میشود. اگر کسی حقیقتاً به آزادیهای آکادمیک و به توسعه دامنه بحث و نظر دلبستگی دارد، بجای اینکه فقدان آنها را تقصیر این و آن بداند، باید به شرایط پیدایش و وجود آنها نظر کند و البته از مرحله حرف و لفظ در آزادیخواهی گذشته باشد. در چنین مواردی دنبال مقصّر گشتن نشانه ابتلا به «توهم توطئه» است. متأسفانه این موارد نادر نیست پس چرا از ضعف و قصور ادراک نگویم و آیا اگر بگویم، بدبینم و سخن از سر بدبینی گفتهام؟ من نومید و بدبین نیستم بلکه امید به عهدی بستهام که در آن دل و زبان متّحد باشند نه اینکه دروغ و بهتان را زشت بشمارند و خود بی-پروا دروغ بگویند و تهمت بزنند. در جایی گفتهاند که من به برنامه هویّت رفتهام و علیه دانشگاهیان بیانیه امضا کردهام و . . . من که این کارها نکردهام. کسی هم که این دروغها را می-گوید، ممکن است چند روزی نام مرا در چشم و گوش بعضی از زودباوران زشت کند. آیا از زشت کردن نام دیگران آزادی و خیر و عدل حاصل می-شود؟ بنظر من حتی قدرت و اعتبار و شهرت هم با این روشها بدست نمیآید. میبینید که از ضعف و فقر فهم و فلسفه شکایت میکنم. شاید بهتر بود به جای شکایت، به حکایت اکتفا میکردم ولی شکایت هم همیشه حاکی از یأس و بدبینی نیست. یکی دیگر از نشانههای فقر فلسفه (یا لااقل فقر فلسفه سیاسی و اجتماعی) فقدان نقد و نقادی است. از نقد زیاد میگویند و حتی علم نقد ونقادی به دست میگیرند اما جز مخالفت و ردّ و نفی، در سخنشان چیزی نیست. یک مقاله از مقالاتشان را نشان دهند که در آن به تحلیل اوضاع اجتماعی و فرهنگی و تربیتی و اقتصادی و اخلاقی پرداخته باشند. بر مطالبی که از قرن شانزدهم تاکنون مدام تکرار شده است، نام نقد نمیتوان گذاشت. بدگفتن و نفی کردن هم نقد نیست و وقتی بجای نقد گذاشته میشود، چه بسا که علاوه بر قلب معانی و مفاهیم، گسست و شکستی در روح و فکر ایجاد کند. وقتی میگویند فلان چیز بد است، خوبش کجاست و چگونه و از چه راه میتوان به آن رسید؟ شاید من توقع زیادی دارم. وقتی فلسفه علم بصورت تعدادی دگم (حکم جزمی) تدوین و تعلیم شود، نقد چه جایی می-تواند داشته باشد؟ نقد و نقادی شرایطی دارد و حداقل اینست که  برای درک و فهم مسائل و نقادی اوضاع و مطالب، باید از سوداهای سیاسی فاصله گرفت و به درون قضایا رفت وگرنه مقاصد و مطالب سیاسی را صورت علمی و ادبی و فلسفی یا شبهفلسفی دادن هیچچیز را روشن نمیکند و تغییر نمیدهد و مگر مدعیان، یک مقاله در تحلیل وضع سیاسی و فرهنگی کشور و شرایط و امکانهای آن نوشتهاند و جز اینکه بهتان زدهاند فلان بد است و بهمان خشونت را ترویج و تعلیم میکند و آن یک دشمن آزادی است و . . . چیزی گفتهاند؟ هرکس هرچه میخواهد بگوید. ما خود باید نقد را از نفی جدا کنیم. مخالفت و موافقت صرفاً سیاسی، کار احزاب و ارباب سیاست است. اگر به این موافقتها و مخالفتها رنگ ادبی و فلسفی و نام نقد و نظر داده شود، سیاست و تفکر دستخوش پریشانی و آشوب میشوند. ما برای پیشبرد کار کشور (حتی اگر سیاستاندیش باشیم) باید شرایط و امکانها را بشناسیم و تحقیق کنیم که راه کدامست و چگونه گشوده و هموار و پیموده میشود. تقلید دیگران دیگر بیوجه یا غیرممکن شده است نه اینکه صرفاً از نظر اخلاقی ناپسند باشد. در جهان پیچیده کنونی باید راه بجوئیم. هیچ راه رفتهای وجود ندارد و بالاخره نکته سوم این که برای خوب بودن یک جامعه کافی نیست كه اشخاص خوب در رأس آن باشند بلكه جامعه‌ خوب باید مدرسه خوب، سازمان اداري خوب، ترافيك منظم، اقتصاد سالم و خوبها و خوبیهای بسیار دیگر داشته باشد. براي فهميدن اين چيزها نيازي به دانستن فلسفه هگل و ملاصدرا نيست. فلسفهها و منطقها صورت فهم مردمانند نه روگرفت فهم و عقل محض و به این جهت نشانهاند. درجه فهم و درک مردمان را از آثار دینی و فلسفی و حقوقی و هنری آنان می-توان شناخت. در دوره جدید نظم زندگی بشر هم با آهنگ فلسفه و علم و تکنولوژی میزان شده است. این نظم در غرب به تدریج و با بسط عقل فلسفی پدید آمد اما در جهان در حال توسعه آن را باید با تامل و تحقیق و با اجرای برنامههای دقیق پدید آورد و البته طراحی چنین برنامهای آسان نیست. توجه به دشواری کارها را بدبینی ندانیم. کار جهان در راه توسعه مشکل است و کسی که فکر می-کند غرب و جهان متجدد به پایان راه خود رسیده است، این دشواری را بهتر درمییابد معهذا فکر نمیکنم که همه راهها بسته شده باشد و مگر ما از اندیشه تجدید عهد اسلامی عدول کردهایم که نومید باشیم. به این تجدید عهد و شرایط امکان آن بیشتر بیندیشیم. جهان متجدد هرچه باشد و بهرجا رسیده باشد، هنوز قدرت بسیار دارد و هنوز میتواند چیزهایی را که در برابر خود میبیند، در خود حل کند. جهانی که همهچیز غرب را جز نامش دوست میدارد و نام دیگر بر خود میگذارد، باید فکر و ذکر و کار و بار و قول و فعل خود را با نام وفق دهد. آموختن علم از هرجا که باشد، پسندیده است اما علم در جهان کنونی یک امر صرفاً آموختنی نیست. این علم تمام زندگی است. از فراگرفتن چنین علمی هم نباید رو گرداند ولی تأمّل باید کرد که علم و تمدّن جدید به کجا می-رود و ما تا کجا میتوانیم برویم. میدانم که طرح چنین مسائل و پرسشها را علمستیزی و گناه بزرگ میشمارند گویی چیزهایی هست که درباره آنها تفکر نباید کرد و بیچون و چرا باید آنها را پذیرفت. علم و تجدد را بیچون و چرا بپذیریم اما بدانیم که با آن هرچه بخواهیم، نمی-توانیم بکنیم. ما باید تكليف خود را با جهان كنوني روشن كنيم. هر تاريخي امكانات محدودي دارد و ما با بينهايت راه روبه‌رو نيستيم. بايد آن امکانها را بشناسيم و بدانيم به‌كجا مي‌رويم. آنچه من مي‌گويم فقط تذكر است.

 

 

اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی

دانلود مطلب به صورت 

مطالب مرتبط :

0%